eitaa logo
اتاق کنجی من
366 دنبال‌کننده
129 عکس
11 ویدیو
1 فایل
دل نگاره های ریحانه ابوترابی پیامتونو اینجا بفرستید https://harfeto.timefriend.net/16981809751214
مشاهده در ایتا
دانلود
نگاه میکنم و خیره میشوم در شب من و خیال گذشته، من و تب هرشب... https://eitaa.com/otaghekonji
خواستم بنویسم اما زخم هایم باز شد... https://eitaa.com/otaghekonji
از عاشقانه های خاک خورده مثل دو نفری که در میان موج های یک اقیانوس مهیب ،به یک تخته پاره چنگ زده باشند ، خوشحال بودیم و هراسان . خوشحال از اینکه همدیگر را داریم و این تخته پاره را . هراسان از لحظه های آینده و موج های سنگین. ساکت و غمگین همدیگر را نگاه میکردیم . این حقیقت داشت . ماغمگین بودیم . ما نمرده بودیم . اما دستمان فقط به یک تخته پاره بند بود . ما نمرده بودیم . اما آینده مان را موج ها با خود برده بودند و میبردند . هرلحظه یک موج می آمد و یک ثانیه از ثانیه شمار عمرمان کم میکرد . روزها گذشت . ساحلی پیدا نشد . تو دیگر به غیر از این تخته ، به من هم وابسته شده بودی . من هم دیگر به تو ... . وقتی میخوابیدی میترسیدم . وقتی گریه میکردی میترسیدم . وقتی دست هایت خسته میشد میترسیدم . به آب و عمقش که نگاه میکردی میترسیدم. از هرچه که ممکن بود به بهانه ای تو را از من بگیرد میترسیدم . تنهایی مهیبی بود . گاهی مدام خودمان رادلداری میدادم و میگفتم: "میرسیم. به ساحل میرسیم. هرطور شده . " تو ساکت نگاهم میکردی و لبخند میزدی . گاهی ناامید میشدم و گریه میکردم. میگفتم دوست دارم این تخته چوب را رها کنم و به عمق این دریا بروم . آنقدر بهانه میگرفتم تا آرام شوم . تو ساکت نگاهم میکردی و لبخند میزدی . من موج میزدم . من نوسان بودم . من تقلا بودم . تو اما به آرامش همان تخته چوب ، روی موج دراز کشیده بودی و لبخند میزدی ... سالها گذشته است من خسته ام تو آرام نگاهم میکنی و لبخند میزنی گاهی میترسم !میترسم موج های بزرگی در راه باشند ، که تو از آن ها خبر داشته باشی و من نه ... تو بدانی قرار است دست بی رحم موجی این تخته چوب را از ما بگیرد و من نه ... برایم مهم نیست عمق این اقیانوس چقدر است .راستش ،مرگ دیگر خیلی هم اتفاق هولناکی نیست . من ... من دارم به خطر از دست دادنت فکر میکنم . راستی ! موج های بزرگ یا ساحل چه فرقی دارند اگر تورا از من بگیرند ... https://eitaa.com/otaghekonji
به روح ِ معلم انشاء ! دوست دارید در آینده چه کاره شوید ؟ این سوالی بود که معلم انشای آن روزهایمان میپرسید و من هم خیلی خلّاقانه دوصفحه انشاء مینوشتم که معلّم !من میخواهم در آینده معلم شوم ! یکبار هم معلّم خلّاق تر ِ ما ، از ما نپرسید که حالا معلّم ِ چی؟ به هرحال مهم اینست که الان همان آینده ی داخل انشاء است . الان آینده است و من دانشجویی هستم که دروس مربوط به علوم قرآن و حدیث را پاس میکنم و به نویسندگی علاقه مندم . به همین خاطر دنبال کلاس تصویر گری میگردم تا شاید بتوانم شعر هایم را مورد نقد قرار دهم و انیمیشن ساز خوبی شوم .همه ی این ها حتما از من برنامه نویس خوبی میسازد و سطح ِ مرا در تایپو گرافی و طراحی پوستر بالا میبرد . مادرم هم با من موافق است و میگوید حتما گرایش مدیریت آموزشی زیر مجموعه ی علوم تربیتی در کارشناسی ارشد میتواند آینده ی روشنی باشد برای منی که تمام ایده ام مربیگری در یک مهد کودک است ! البته دوستانم هم میگویند همین شیعه شناسی را ادامه دهم و اصل ا من خلق شده ام برای علوم سیاسی . اگر اینطور نبود درس های فلسفه و کلامم را اینقدر قوی پاس نمیکردم . این آینده ی من است که الان است. و من دانش آموز و دانشجوی علوم انسانی ، این روزها ، سخت ، علاقه ی کمرنگم به درس شیمی در سال های اول دبیرستان را ، جدی گرفته و مورد بررسی قرار داده ام . روح ِ معلم ِ انشایمان شاد ! https://eitaa.com/otaghekonji
4_5812447634736025989.ogg
2.96M
چرا انقدر دلتنگم؟ چرا انقدر دلگیرم؟ چرا من زنده ام بی تو؟ چرا آخر نمی میرم؟ https://eitaa.com/otaghekonji
نیستی ومن سالهاست یک آتشفشان خاموشم همه ی شواهد نشان میدهد آخرین اتفاق تکان دهنده ای که در من افتاده یک عطسه ی آرام بی اختیار بوده است ... اردیبهشت 93 https://eitaa.com/otaghekonji
این معادله را هرطور دیگری هم که بچینم جوابش همین میشود : الان ، وقت رفتن نبود ! یک جورهایی مساله پیچیده به نظر میرسد ، اما ... اما ساده است .راه حلش ساده است . کافیست تو نروی . خب ؟ همه چیز حل میشود . من به تو قول میدهم اگر تو نروی، نه دیگر ماشین ها با شدت جلوی پاترمز بزنند، نه چراغ های سبز سر 32 ثانیه قرمز شوند، و چراغ های قرمز سر 45 ثانیه سبز، و هی این اتفاق تکرار شود، و نه کارگر شهرداری کسی را به بهانه ی جارو زدن از لبه ی جوی بلند کند، و نه کسی یک ساعت و بیست دقیقه دیر به کلاس برسد، و نه چای سرد بشود، و نه درِ یخچال مدت زیادی بی هدف باز بماند، و نه تلوزیون برای در و دیوار برنامه نشان دهد، و نه گوشی دوروز تمام بی استفاده در شارژ بماند، و نه غذا دست نخورده دور ریخته شود، و نه سر سجاده سکوت دوساعته حاکم شود، و نه سردردی باشد و نه یاکریمی بی آب و دانه بماند و نه باغچه ای خشک شود و نه لامپی روشن نشود و نه شب ها حیرانی ، دور اتاق بچرخد و نه ... نه حتی اشکی ریخته شود ... خب؟ ببین . ببین من دغدغه های مهمی دارم . من میترسم با این وضع ، زمین هم از حرکت انتقالی بیفتد و روی حرکت وضعی اش درجا بزند ...بشود مثل من ! آنوقت حتما یک جا میبُرَد و از این کهکشان ِ بدون تو ،کنده میشود و پرت میشود یک گوشه ی ناشناس! . . .وحشتناک است . من نظریه های مهمی در این مورد دارم . نظریه هایی که ممکن است بخاطرشان به زندان بیفتم و یا حتی کشته شوم . باید فکری به حال این علم ِ تجربی ِبدون ِ در نظر گرفتن ِ "تو" کرد . یکی از نظریه های مهم من در مورد "فشار" است . من کشف کرده ام هر چیزی بودنش فشار ایجاد میکند . هرچیزی که وجود دارد حتما بر سطحی است و روی آن فشار وارد میکند . حتی مولکول های موجود در هوا هم به هم فشار وارد میکنند . پس هرچیزی اگر باشد فشار ایجاد میکند . اما تو ! تو !تنها استثنای جهان ! وقتی نیستی فشار ایجاد میکنی . وقتی هستی فشار را دفع میکنی و وقتی نیستی فشاری صد ها برابرِ فشار ِ تمام ِاجسام ِموجود ، وارد میکنی . این محشر نیست ؟ این اراجیف ِ ذهن ِ یک دانش مند ِ عقب مانده از تو ، محشر نیست ؟ بین خودمان بماند .نظریه هایی در مورد صوت ، نور ، موج هم دارم و در زمینه ی پزشکی هم البته به نتایجی رسیده ام . من دردی به نام سکته ی مغزی تدریجی و سکته ی قلبی تدریجی را شناخته ام . . . مثلا آدم پایش به چیزی گیر میکند .. کسی را نمیبیند . صداها را نمیشنود . همه را "تو" تصور میکند . همه را "تو" گوش میکند . همه را "تو" زندگی ... این ها علایم یک سکته ی تدریجی مغزی است . این آدم حتما یک روز بر اثر این علائم میمیرد. وضع خوبی نیست . این روند ِ بی "تو" بودن اگر ادامه پیدا کند از علم میگذرد . به عقاید میرسد . آنوقت من میمانم و سجاده ی خالی ِ تو ... میشنوی ؟ ؟ https://eitaa.com/otaghekonji
هدایت شده از اتاق کنجی من
گفتم مامان کادو چی دوست دارید ؟ گفت برام شعر بگو! گفتم باشه و سرمو بردم تو گوشی سرمو اوردم بالا...چشماش رفته بود رو هم و نشسته خواب بود. همونجا براش نوشتم : چشم هایش به روی هم رفته ... مادرم ، روی صندلی ، در هال خواب میبیند و نمیبیند ... خواب هایی سفید و مبهم و کال مادر من همیشه بیدار است صبح،شب، روز، عصر، وقت غروب فرصت خواب او تمام شده ... بین این روزهای پر اشوب میتپد بین های و هوی اجاق حرف ها گوشه ی دل تنگش گم شده بین ظرف های کثیف غصه های ظریف و کمرنگش صورتش تار و پود لبخند است در دلش باغ اسمان دارد مادرم جای اخم های همه صورتی شاد و مهربان دارد میبرد با یک استکان چایی خستگیهای کل دنیا را نخ به نخ کوک میزند هرشب سهم لبخند های فردا را ... *اینجای شعر بیدار شد ... . مادرم مثل اینکه بیدار است خسته است و نشسته پهلویم منتظر مانده صحبتی بکنم ...من دیوانه شعر میگویم ! @otaghkonjieman
فاتحه مع الصلوات... https://eitaa.com/otaghekonji
عجب جمعیست جمع عاشقان امشب و قاسم بهشتی از شهیدانِ غزل زیر لب وقاسم ببین فرمانده پیش افتاده و یاران به دنبالش دوباره گعده ی شاگردهای مکتب و قاسم صدا زد کل ارض کربلا! گلزار خونین شد به یاد روضه های خیسِ در اشک تب و قاسم چه گلزاری که افتادند بر دامان خونینش... علی اصغر، علی اکبر، رباب و زینب و قاسم ر. ابوترابی https://eitaa.com/otaghekonji
چشم هام باز است . کفن ریحانه ی دوساله جلوی چشمم روی دست پدرش بالا میرود. صدای سید نصرالله میپیچد توی گوشم : بین ما و شما ،شب ها و روزهاست . پدر داغدار تابوت را گرفته و جلوی چشم هزاران نفر ضجه میزند . سردار سلامی میگوید انتقام شروع شده . کفن ریحانه روی دست هابالا و پایین میرود . شهیده فایزه رحیمی میگوید 18 ساله هستم از تهران. چشم و دهان طفل معصومی پر از لخته ی خون است . بینی روحانی شهید را از پنبه پر کرده اند و چشم های سبز نیمه بازش ،خاموش است. کفن کوچک ریحانه ی دوساله با گوشواره ی قلبی روی دست پیرمردی بالا میرود . سید حسن نصرالله با صدایی آرام و قاطع میگوید : بین ما و شما شب ها و روزهاست . زینب سلیمانی به 84 تابوت خیره مانده . مرد میانسال دیگر زن و بچه ندارد. زن میگوید گرمی خون سر بچه اش را روی شانه اش حس کرده . بچه اش روی شانه اش خواب بود. ریحانه ی دوساله توی عکس میخندد. .... 24 ساعت است دارم در خواب و بیداری ،روی گوشی و توی ذهنم ،وقت ظرف شستن ،وقت غذا خوردن ،وقت نمازخواندن ، وقت بازی با بچه هام ، تماشایشان میکنم و گریه میکنم. گریه ای که به جای آرام کردن ،بیشتر بهمم میریزد. حس میکنم دارم دیوانه میشوم. نه صاحب عزایم که ضجه بزنم . نه غریبه ام. نه دست به اسلحه دارم . نه جایی برای فریاد زدن . هزار و صد بار زهرا و مهدی را در خون تصور کرده ام و پابه پای خیالش مرده ام . هنوز بی پناهی مردمی که در شاهچراغ ،پشت کولر پنهان شده بودند ولی همانجا تیرباران شدند ،دارد تمام قلبم را چنگ میزند . نمیدانم تکه تکه های این طفل معصوم هارا چه کنم. . . سنگینم. دستهام میلرزند حالم خوب نیست . باید ایتا را پاک کنم https://eitaa.com/otaghekonji
مرد صبح زود از خانه بیرون زد غروب زن و بچه هایش را به خاک سپرد و تک و تنها به خانه برگشت... شام دیشب، دستپخت خانمش، هنوز روی گاز بود. و مشق های فاطمه زهرا وسط هال... این یک روایتِ واقعیِ چند خطی است از 15 دی ماه 1402 خانواده سلطانی نژاد کرمان این بغض را نوشتم تا یکروز... زیر همین پست یک پی نوشت اضافه کنم که : انتقامشان را گرفتیم! https://eitaa.com/otaghekonji
غصه بودم، آمدی دنیا برایم شاد و شیرین شد قند من، دمنوش تلخ زندگانی با تو شیرین شد https://eitaa.com/otaghekonji
چقدر؟ تا به کی آهسته، ریز، میباری؟ چرا؟ چگونه؟ چه اندازه دوستش داری؟... https://eitaa.com/otaghekonji
کفش هایم... کفش هایم را کجا انداختم؟ ساده بودم خویش را در دست و پا انداختم عزم رفتن کرده ام، شاید که پیدایش کنم دختری را که به چنگ غصه ها انداختم آنقدر مات تو بودم از خودم هم رد شدم سالها از آینه خود را جدا انداختم میدویدم، غافل از آنکه میان جاده ها کوله ی لبخندهای تازه را انداختم فکر میکردم بهشتی، غرق آغوشت شدم تازه فهمیدم که خود را در بلا انداختم آنقدراصرار کردم در قنوت و سجده ام تا خودم را آخر از چشم خدا انداختم توی قاب آهسته میخندی به این انکارها... عکس هارا من نمیدانم چرا انداختم! https://eitaa.com/otaghekonji
برای عمر هدر رفته ام چکار کنم... https://eitaa.com/otaghekonji
چقدر؟ تا به کی آهسته، ریز، میباری؟ چرا؟ چگونه؟ چه اندازه دوستش داری؟ تویی که عاشقی و غرق لعن و نفرینی دلیل روشنی و غرق رد و انکاری اهای رود پریشان، خروشِ بی دریا به این تلاطم بی انتها سزاواری؟ هزار بار به دور خودت گره خوردی به شمع بی رمق مرده ای گرفتاری خدا که هست و منم شاعری که عاشق توست بگو بگو دگر از این جهان چه کم داری؟ تورا بگیرم از این غم...اگر که بگذارند سری به شانه ام امشب... ... اگر که بگذاری https://eitaa.com/otaghekonji
هدایت شده از تبسم بهار
من بی حوصله، من غمگین من اشوب خسته ی مضطر توی آرام دلنشین و صبور من طوفانی ملال آور در سر من صدای سوت قطار حبسِ فریاد، کنج حنجره ام پنجره بسته است. من اما... چشم های ضعیف شب پره ام درد:بی رحم، تیز، برنده درد :سرکوب گریه باخنده باز مابین کوپه های قطار عطر تو میشود پراکنده تو نشستی کنار پنجره ات خیره بر امتداد ریل قطار من ولی در جدال یکطرفه در دلم میکنم تورا انکار خیره ماندم به بهت ِ فنجانت... میشوی با غریبه ها دمخور صندلی های کوپه ام خالی صندلی های کوپه ات پرِپر با حرارت بلند میگویی از نگاهت به سبک های رئال حرف های تورا نمیفهمم من درگیر شعر و فکر و خیال ناگهان با تکان دلم افتاد قندمن حل شده است در چایت ایستگاه قطار نزدیک است دل نبندی به همسفرهایت ر. ابوترابی
یک عزیز که نمیدانم کیست در پیام های ناشناس خواسته بود تا بیشتر متن بگذارم. فرصت نوشتن نبود از قبلی ها اوردم : جسارتم کم شده . جسارتم در نوشتن کم شده . زیاد از بک اسپیس استفاده میکنم . حتی گاهی آنقدر نگهش میدارم که آخرین حرف یک نوشته ی چند خطی را هم پاک میکند . از چیزی میترسم که درست نمیدانم چیست . حتی درست نمیدانم میترسم یا نه . جسارتم در کشیدن هم کم شده . هی پاک کن بدست میگیرم و معلم نقاشی هم نیست که بزند پشت دستم و پاک کن را از دستم بگیرد و بگوید : فکر کن پاک کن نیست . درست بکش . نترس ! و اینجای متن، " نترس " مدام در گوشم تکرار میشود. جسارتم در خواندن هم کم شده . وسط لالایی خواندن شبانه خودم را به خواب میزنم . قبل ازینکه خواب بروم . . . انگار که نباید ! جسارتم در تحمل درد هم کم شده . زود قرص میخورم . قرص مسکن . از همان ها که تا اسمش می آمد به قدر یک پایان نامه در مورد مضراتش توضیح ارائه میدادم . جسارتم در ارتباط هم ! اگر در جمع باشم ، بعد از دادن جواب سلام ها ، گم میشوم . یا در جمع، یا در خودم !دیگر در رد شدن از خیابان هم جسارت ندارم . حتی چراغ سبز هارا هم توقف میکنم . مثل ِ بچه ها . یا مثل ِ پیرمرد ها ! جسارتم در زندگی هم کم شده... خودم را همرنگ محیط کرده ام . خودم را به مردن زده ام .کاری که جانورها میکنند . هنگام ترس! انگار که نباید وجود داشته باشند . دارد در من یک رخداد اتفاق می افتد . که کسی جلو دار ِ آن نیست . کسی جلوی این واقعه را نخواهد گرفت . همه فقط مرا بیشتر خواهند ترساند . و لایه هایم را عمیق تر خواهند کرد . ولابد آنقدر بر سرم خواهند کوبید تا من هی در خودم بیشتر و بیشتر و بیشتر فرو بروم . آدم گاهی آنقدر در خودش فرو میرود که دیگر یادش میرود از کجا شروع شده و کجا قرار است تمام شود . آنقدر فرو میرود که دیگر آسمان آبی دلش را نمیبیند . فقط بوی خود ِ خاکی اش را میفهمد. متن ِ خسته کننده ای است .جسارت ِ ادامه دادن ندارم . دکمه ی بک اسپیس هم  کار نمیند . نمیکند ! ... ... خاطره شده دریکشنبه 93/5/26ساعت 9:37 https://eitaa.com/otaghekonji
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صاف بشین! نمرده، تصادف نکرده که! مردونه مثل خودش لات❤️‍🩹 واکنش برادر شهید امیر سلطانی‌‌نژاد به ناراحتی فرزندان شهید..
امروز امتحان داشتم. آنقدر اضطراب داشتم که انگار برگه ی اعتراف جلویم گذاشته اند! هرچه بنویسم محکومم! اصلا دستم به نوشتن نمیرفت. یکسری سوالات را بلد بودم. یکسری را یادم نمی آمد. یکسری راهم توی کتابم نوشته بودم حذف و از چشم انداخته بودم. چرا؟ نمیدانم بنا براین افتضاح دادم! افتضاحاتم سه بخش داشت : 1.آن هایی که فکر میکردم در محدوده نبوده اند و کلا نخوانده بودم و نظرات "آخوندابوترابی" را در قسمت پاسخ لحاظ کردم. 2.آنهایی که خوانده بودم و یادم نمی آمد. و وقتی هی فکر میکردم تا یادم بیاید فقط مصرع های شعر های جدید یادم می آمد و کتاب قصه ای که ديشب برای بچه ها خوانده بودم:" نه گوشت دارم نه جون دارم! یه پوست و استخون دارم. بذار برم به خونه ی دخترکم! آب بخورم نون بخورم، قرمه فسنجون بخورم.بعدش میام تو منو بخور! " 3.آن هایی که بلد بودم و با اطمینان خاطر و خوش خط نوشتم.بعد که آمدم بیرون دیدم عه! قاطی کردم غلط نوشتم! دیشب سه ساعت با خودم شعر میخواندم :وفیات الاعیان مال خلکان. خلکان اعیان. اعیان خلکان. اعیان پلکان. نه نه خلکان. اتفاقا در امتحان سوال آمد وفیات الاعیان اثر کیست؟ نوشتم ابن الاثیر!!! برایم دست بزنید. و ان یکاد بخوانید و در فراز کنید. درس خواندن مجازی آنهم حفظیات برای مادر دوبچه کار سختیست. دیشب ساعت یک و نیم وقتی بچه ها خواب بودند و توانسته بودم کمی با تمرکز درس بخوانم درست در جایی که محدثین مکتب تاریخنگاری مدینه را تاسیس کردند یادم آمد که مهدی چند سال دیگر سیبیل در می آورد! راستش مکتب مدینه تا مکتب عراق را گریه کردم. خیلی حس عجیبی بود. کلی فکر کردم که آن موقع باید چطور باش برخورد کنم. دیگر درس را ادامه ندادم. رفتم کنار بچه ها و خیره شدم به مهدی بی سیبیل و با انواع سیبیل تصورش کردم و خوابیدم. امتحانم را پاس میکنم. ولی عمیقا از نمره ی کمی که خواهم گرفت ناراحتم. چون تلاش کرده بودم؟ نه. چون بلد بودم؟ نه! چون حیف شد؟ نه!چون محدوده هارا اشتباه علامت زده بودم؟ نه! صادقانه بگویم چون مرکز خدمات به معدل های بالا جایزه میدهد و میترسم این نمره معدلم را پایین بکشد. علم بهتر است یا ثروت؟ قطعا پول! ... تا امتحان بعدی چه بشود... https://eitaa.com/otaghekonji
فردا باز امتحان حفظی دارم. یا باب الحوائج!