eitaa logo
「پـاتـوقـمـون🎙」
5.3هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
289 ویدیو
11 فایل
هٰذا‌مِن‌فَضل‌ربی که‌هرچه‌دارم‌از‌فضل‌پروردگارم‌است کپی؟ هرچه بیشتر بهتر، حلال حلالت✌️ کانال‌گرافیکیمون: ➺ @meghdad_graphic تبلیغ و تبادل نداریم! خادم‌کانال(فقط‌کار‌ضروری‌و‌نظرات): ➺ @mim_komeyl
مشاهده در ایتا
دانلود
•| {🎼} ✅نحوه فعالسازی: 🔹همراه اول: پیامک کد به 8989 🔸ایرانسل: پیامک کد به 7575 🔹رایتل:پیامک کد به 2030 💠1-کنار قدم های جابر، سوی نینوا رهسپاریم 📲همراه اول: 69611 |ایرانسل: 6911925 | رایتل: ON 200602 💠2-همه آرام و قراراين دل زیات در ابعین است 📲همراه اول: 70333|ایرانسل: 6911992 💠3- قرار ما هیئتی‌ها این اربعین کرب و بلا 📲همراه اول: 80048 |ایرانسل: 6912836 💠4-پشت سر مرقد مولا، روبرو جاده و صحرا 📲همراه اول:80695 💠5-می آیم آخر سوی حسین 📲همراه اول: 69606|ایرانسل: 6911920| رایتل: ON 200597 💠6-أربعینک تسوه یا بو سکنة کل ما بالعمر 📲همراه اول: 80688 💠7-اومدیم پای پیاده روز و شب، تو و دل جاده 📲همراه اول:80689 💠8-میعاد ما اربعین است 📲همراه اول: 69607|ایرانسل: 6911921 | رایتل:ON 200598 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
🕰 تا ٺو نگاه مےڪنے ڪار مݩ آه ڪردݩ اسٺ اے بہ فداے چشم ٺو ایݩ چہ نگاه کردݩ اسٺ؟!.. [😍❣️] ッ ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
بسم ربِّ الشهدا خلاصه که اون شب خیلی خوش گذشت و به خوبی و خوشی به پایان رسید. و اما امروز! روزِ عقدِ امیرحسین و راحیل😍 قرار بریم محضر و منم از اونجایی که گل مجلسم باید حسابی بخودم برسم☺️ کل مانتوها و روسریامو انداختم رو تخت بالاخره خواهر دوماد و این داستانا دیگه!😁 یه پیرهن گلبهی با یه روسری کرم رنگ که با گل های گلبهی تزیین شده بود (جا داره عرض کنم که این روسری همونه که عروس خانوم و آقا دوماد برام خریدن) لباسمو پوشیدم و روسریمو گره زدم دلم میخواد یه تغییر اساسی کنم امشب! گره روسریمو باز کردم و مدل عربی بستم و اما...چادر مشکیمو از تو کمد برداشتم و سرم کردم و این چنین بود که عاشق چادرم شدم... مثل ماه شدی دختر😍 کیفمو برداشتم و رفتم بیرون: +ماماااااااننن؟ _ای کوفت باز تو داد ... با دیدنِ من چشماش چارتا شد! همونجوری که گیره روسریشو میزد گفت: _الهی قربون قشنگیات بشم مادر...چه یهو!؟ +دیگه خواستم غافلگیر بشین!😁 _ماشالا مادر،قرص قمر شدی😍 بابا از اتاق خواب اومد بیرون و سرش پایین بود به مامان گفت: _سادات جان اون پیرهنِ سفیدِ من... یه دفعه نگاهش افتاد به من: _ماشالا دخترم!چه دلبری میکنی برا خدا😍دل خدارو بردی امشب با این حجابت..آفرین بابا جان،ان شاءالله همیشه همینجوری باشی دخترم لبخندی زدم و گفتم: +ان شاءالله بابا جون😍 مامان اومد سمتم بوسه ای روی گونه ام زد: _الهی که همیشه تو این راه قدم برداری مادر بعد رو به بابا کرد و گفت: _ابراهیم جان،پیرهن سفیدت روی جالباسی اتو کرده تمیز و مرتب😊 +آخ قربون دستت سادات خانم خدایا شکرت،حالم خیلی خوبه!خیلی خوشحالم که هم تورو خوشحال کردم هم خانوادم😍 رسیدیم محضر،همه با دیدن من تعجب کرده بودن خاله فاطمه همش نیش و کنایه میزد ولی اصلا برام مهم نبود! امیرو نگم که چقدر ذوق کرده بود😍 راحیل هم کلی ازم تعریف کرد الحمدالله امروزم بخیر گذشت قرار شد امشب امیرحسین همرو شام مهمون کنه مامان و خاله نرگس گفتن که توی خونه راحت تریم قرار شد امیر شام رو از بیرون سفارش بده بیارن خونه دلتون نخواد یه چلو نگینی مشتی با مخلفات😋 راحیل و امیر پیش هم نشسته بودن منم کنار راحیل داشتن مثل دوتا مرغ عشق عاشق جیک جیک میکردن😐 شیطنتم گل کرد قیافمو مظلوم کردم و رو به امیر گفتم: +داداش؟کاش بستنی میخریدی😢 _امیر؟منم میخوام😢 +حسود خانوم خوبه من گفتم😒 یهو امیر خندید و گفت: _الان میرم بگیرم،چشم!شماها فقط نزنید همو😄 من و راحیل زدیم زیر خنده! یه دفعه هادی رو به امیر کرد و گفت: _داداش من میرم میگیرم +نه داداش زحمتت میشه میرم خودم _نه بابا زحمتی نیست کارم دارم سر راه یهو راحیل گفت: _آخ قربون داداشم برم بستنی قیفیِ شکلاتی بگیر،مغزدار باشه لدفن!😋 هادی لبخندی زد و دستشو گذاشت رو چشمش رو به من کرد و گفت: _شما چی؟ تا اومدم جواب بدم یهو راحیل گفت: _زینب توت فرنگی دوست داره☺️ هادی چشمی و گفت و رفت راحیل: خب زینب خانم که واسه من خواهرشوهر بازی درمیاری! +من؟؟؟من به این مظلومی😢 _آره خووو +خوب دل داداشمو بردیااا😒 _خوب کردم شوهرمه☺️ +اوهوع!چه کارا!اگه من اونروز اصرار نمی‌کردم بیای با ماشین ما بریم الان اینجا نبودی گلم🤣 زدیم زیر خنده 🍃🍃🍃 ادامہ دارد..🍃 نویسنده: با ذکر و @atre_khodaaa •[🦋]• 🍃🍃🍃 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
بسم ربِّ الشهدا بلند شدم چادرمو مرتب کردم و رفتم سمت آشپزخونه خاله فاطمه همینجوری که داشت بشقابارو آماده میکرد _ماشالا خاله قشنگ شدی امشب! +ممنون خاله جون☺️ مامان متوجه حضورم شد یه چش غره رفت که یعنی تا الان کجا بودی خبرت دست تنها منو ول کردی رفتی الان میگن این دخترش اصن یه استکان جابه جا نمیکنه کمک حالش نیست😶 شاید باورتون نشه اما پشت این چش غره همه اینارو بهم گفت🤣 خاله فاطمه ادامه داد: _ولی خاله تو جوونی!سعی کن رو مد بگردی الان جوونی نکنی بعدا که سنت بره بالاتر دیر میشه! یهو مامان گفت: +هرکس یه جور راحته خواهر،زینبم فهمیده که اینجوری راحت تره😊 خداروهزار مرتبه شکر که این راهو انتخاب کرده من که راضی ام! خاله نرگس:_اتفاقا حجاب خیلی بهت میاد عزیزدلم☺️ خاله فاطمه یه چی بگم والایی گفت و از آشپز خونه رفت بیرون منم اصلا اهمیتی به رفتنش ندادم رو به خاله نرگس گفتم: +ممنون خاله جون،خودمم اینجوری بیشتر دوست دارم،البته کمکای راحیلم بی تاثیر نبوده☺️ خاله لبخندی زد بهم مامان سینی چایی رو گذاشت رو میز و گفت: _زینب جان مادر،اینو ببر چادرمو جمع کردم و سینی رو برداشتم و اومدم بیرون خاله فاطمه با اخم غلیظی کنار آقا مهران نشسته بودن سامانم کنارش سرش تو اون گوشیه واموندش بود😒 رفتم سمتشون و چایی رو تعارف کردم خاله فاطمه چش غره ای رفت و با بی میلی یه استکان برداشت و گذاشت رو میز! یهو سامان همونجوری که سرش تو گوشیش بود گفت: _برا منم بردار! چقدر بی ادبِ این پسر😒انگار داره با نوکرش حرف میزنه! با زنگ زدن در امیر بلند شد که درو باز کنه بعد از چند دقیقه هادی با یه عاااالمه بستنی اومد تو😍 بابا رو به هادی گفت: _زحمت کشیدی آقا هادی +زحمتی نیست حاجی،نوش جان جاتون خالی عجب بستنی خوشمزه ای بود! بعد از خوردن بستنی و شام خاله فاطمه اینا زود رفتن،چه بهتر! قرار شد امشب راحیل بمونه خونه ما موقع خداحافظی همه تو حیاط وایساده بودیم با شنیدن صدای هادی ناخودآگاه گوشم تیز شد داشت با تلفنش حرف میزد و معلوم بود که داره با یکی دعوا میکنه مابین صحبتاش میگفت آوردینش عقب کی خبر داده و این حرفا!چیزی نفهمیدم فقط اینکه خیلی عصبی شده بود تلفنش که تموم شد اومد که بره سریع گفتم: +ممنون بابت بستنی _نوش جان اینو گفت و به سرعت رفت 🍃🍃🍃 ادامہ دارد..🍃 نویسنده: با ذکر و @atre_khodaaa •[🦋]• 🍃🍃🍃 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
بسم ربِّ الشهدا اینجا دیگه کجاست... کسی نیست؟؟؟ _سلام دخترم،زینب خانم.. +شما کی هستین؟؟😰اسمِ منو از کجا میدونین؟؟ _به حاج ابراهیمِ ما سلام برسون،بگو دمتگرم رفیقِ خوش قول ... از خواب پریدم راحیل با صدای من از خواب بیدار شد و خواب آلود گفت: _چیشده زینب؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم: +هیچی...خواب دیدم راحیل یه نگاه به ساعت انداخت و گفت: _ان شاءالله که خیره،پاشو بریم وضو بگیریم الان اذان میگن ... صبح خروسخون با صدای راحیل خانم از خواب ناز پریدم: _پاشووو دیگه چقد میخوابی دختر؟ یه خمیازه بلندی کشیدم و گفتم: +بذار بخوابم اذیت نکن راحیل _پاشو تنبل میخوایم بعدازظهر بریم گلزار یه کش و قوسی به خودم دادم و به زور پا شدم نشستم یاد خواب دیشب افتادم،سعی میکردم از فکرش بیام بیرون ولی نمیشد!نمیتونستم بلند شدم و همراه راحیل رفتیم بیرون باید خواب دیشب رو برای بابا تعریف کنم.. سر میز صبحانه،امیر انگار زیاد میزون نبود نگاهش کردم که متوجه نگاهم بشه سرشو آورد بالا و یه لبخندی مصنوعی بهم زد فهمیدم که خوب نیست حالش یه دفعه مامان سکوت رو شکست و گفت: _کی قرار برید گلزار؟ راحیل:بعد از ناهار مامان جان،هادی کار داشت گفت بعدازظهر بریم بهتره _خب پس،میخواستم لوبیاپلو بذارم گفتم اگه ناهار نیستین شب بذارم براتون یهو پریدم وسط مثل این نخورده ها گفتم: +نههه مامان نکنی اینکارو! برا ناهار بذار لوبیاپلو رووو با ترشی! به به😋 بابا زد زیر خنده و گفت: _با دوغِ محلی؟ +آخ گفتی حاجی😍 همه خندیدیم بجز امیر چش شده امروز خدا میدونه... ... بعد از خوردن لوبیاپلوی خوشمزه ی سادات جان و شستن ظرفا به کمک زن داداش جان رفتیم که حاضرشیم قرار شد با ماشین امیر بریم سر راه هادی رو هم سوار کنیم ... توی راه هیچکس حرف نمیزد انگار روزه سکوت گرفته بودن،مطمئن بودم که یه اتفاقی افتاده که انقد بهم ریختن.. راحیل آروم در گوشم گفت: _توأم حس میکنی چیزی شده؟ سعی کردم خودمو بزنم به اون راه تا نگران نشه گفتم: +نه چطور؟ با نگرانی گفت: _آخه امیر از صبح یه جوری شده خیلی بهم ریخته اس +بد به دلت راه نده،ان شاءالله که چیزی نیست دستشو محکم گرفتم،نفس عمیقی کشید و نگاهشو به پنجره دوخت بارون نم نم میبارید،هوا خنک بود بالاخره رسیدیم گلزار من زودتر از ماشین پیاده شدم نفسِ عمیقی کشیدم و سعی کردم بوی بارون رو با تموم وجودم حس کنم یه دفعه متوجه حضور هادی کنار خودم شدم راحیل و امیر توی ماشین نشسته بودن و مشغول صحبت بودن فکر کنم امیر داره بهش میگه دلیل حال خرابشو کنجکاویم گل کرد و تصمیم گرفتم از هادی بپرسم!هرچی نباشه با امیر همکارن و صبح تا شب پیش هم صدامو صاف کردم و گفتم: +ببخشید آقا هادی..چیزی شده؟ _چی بگم.. +حقیقتو بگید!چرا انقد امیر بهم ریخته اس از صبح؟ نفس عمیقی کشید و چیزی نگفت تا اومدم دوباره بپرسم امیر و راحیل اومدن پیشمون راحیل چشماش خیس بود،معلوم بود که گریه کرده راه افتادیم سمت گلزار هرچی از راحیل پرسیدم چیشده چیزی نمیگفت داشتم کلافه میشدم وایسادم گفتم: +ای بابا!این چه رفتاریه آخه همشون وایسادن و نگاهشوت چرخید سمت من امیر گفت:_چه رفتاری؟چیشده مگه؟ +از صبح کلافه ای!فکر نکن نمیفهمم الانم که چیزی نمیگین به آدم! لبخند آرومی زد و به راه رفتنش ادامه داد راحیل دستمو گرفت و گفت: _بیا بریم،میگم برات! سکوت کردم و دیگه چیزی نگفتم ... سر مزارِ یک شهید گمنام نشسته بودیم راحیل مشغول خوندنِ زیارت عاشورا بود و آروم اشک میریخت امیرم سرشو گرفته بود بین دوتا دوستاش هادی ام کنار امیر تو حال خودش بود از سر جام بلند شدم و رفتم دو سه تا مزار اونور تر نشستم! همینجوری که تو حال خودم بودم متوجه حضور هادی شدم،اهمیتی بهش ندادم چون جواب درست حسابی نداد بهم! یهو گفت: _دیشب بهمون خبر دادن که یکی از بهترین رفیقامون شهید شده.. تا اینو گفت سریع از جام بلند شدم با نگرانی نگاهش کردم و گفتم: +کدوم رفیق؟؟؟کی؟؟؟ _محمد..محمد احمدی با شنیدن اسم محمد،حالم بدتر شد یکی از رفقای قدیمی امیر بود چندباری دیده بودمش سرم داشت گیج میرفت نشستم روی زمین هادی نشست کنارم و نگران گفت: _حالتون خوبه؟؟ دیگه نفهمیدم چی به چیه زدم زیر گریه راحیل و امیر متوجه شدن و اومدن پیشمون راحیل کنارم نشست و اونم شروع کرد به اشک ریختن! امیر بغضشو قورت داد و گفت: _پاشید بریم...دیر میشه! 🍃🍃🍃 ادامہ دارد..🍃 نویسنده: با ذکر و @atre_khodaaa •[🦋]• 🍃🍃🍃 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
افسردگی ناشی از گناه یکی از دستاویزهای خدای مهربون برای برگردوندن بنده ها به سمت خودشه! ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
کاش قدری بیشتر وصل تو را میخواستم حیف تسبیحی که تنها صرف استغفار شد... ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
|• 🌱 ‌در هر لحظه ست ☔️ فراق تو... 👤 علی رضا روشن 🍃 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
🕰 تو آن شعری که من جایی نمی‌خوانم که می‌ترسم🎼 به جانت چشم زخم آید چو می‌گویند تحسینم🎈 👤 ..🌱 ッ ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
•| ‌ {🌱} یڪ عمر بہ گفتیم ـو نفہمید ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
Clip-Panahian-KhoobiHayeVojdanKhafeKon-64k.mp3
1.5M
•| 💫 🎵خوبی های وجدان خفه کن! ✓•°|پِیٰامِ‌مَعْنَوی|°•✓ 🍃 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
بسم ربِّ الشهدا موقع برگشت هم هیشکی حرفی نمیزد حتی همون دو کلمه حرفم من و راحیل نزدیم همه سکوت کرده بودیم و تو حال خودمون بودیم سر راه هادی و راحیل رو پیاده کردیم من و امیر اومدیم خونه امیر توی حیاط وایساد و گفت: _زینب..من هنوز به مامان اینا چیزی نگفتم تو حرفی نزن من خودم بهشون میگم چشم آرومی گفتم و اومدم تو اتاق روی تختم دراز کشیدم و چشمامو بستم.. بعد از چند دقیقه با صدای یا حسینِ مامان از جام پریدم و سریع از اتاق زدم بیرون مامان نشسته بود روی مبل و گریه میکرد امیر ماجرا رو براش تعریف کرده.. طاقت اشکاشونو نداشتم سریع اومدم تو اتاقم تا میتونستم گریه کردم حالم خوب نبود..انقدر گریه کردم تا خوابم برد ... _زینب؟پاشو اذانِ دخترم چشمامو باز کردم دیدم مامان بالا سرم وایساده،بلند شدم نشستم رو تخت یه نگاه به مامان کردم و گفتم: +خوبی مامان؟ با بغض گفت: _چی بگم مادر...بابات بیاد میخوایم بریم یه سر خونه حاج علی،میای باهامون؟ +آره😔 بعد از نماز شروع کردم به قرآن خوندن راحیل همیشه میگفت سوره یس برای هدیه کردن به درگذشتگان خیلی ثواب داره منم خوندم و هدیه کردم به روحِ پاکِ آقا محمد.. بعد از تموم شدن قرآنم جانمازمو جمع کردم و از اتاق رفتم بیرون بابا تازه رسیده بود،سلام کردم و رفتم کنارش نشستم امیر نبود،رو به مامان کردم و گفتم: +امیر کو؟ _با هادی رفتن جایی،بچه ام اصلا حالش خوب نیست😔 بابا: نمیدونی حاج علی چه حالیه... مامان: بمیرم برا دلِ اکرم خانم.. زنگ درو زدن بابا رفت درو باز کنه: _پاشید بریم..حاج مهدی اینان سریع حاضر شدیم و راه افتادیم ... خونه ی حاج علی غلغله بود هیچکس رو نمیدیدی که گریه نکنه مامان و خاله نرگس کنار اکرم خانم نشسته بودن و همدردی میکردن من و راحیل هم کنار هم،دست همو گرفته بودیم و آروم اشک می ریختیم نگاهم رفت سمت قاب عکس روی دیوار عکس محمد بود داشت لبخند میزد یه لبخندِ آروم... خیره شده بودم به عکسو شدت اشکام بیشتر میشد.. ... یه هفته ای میشه که از مراسم های محمد میگذره،پیکر پاکش رو چند روز بعد از شهادتش آوردن و خیلی باشکوه تشییع شد روزای خیلی سختی بود،زیاد امیر رو ندیده بودیم همش درگیر بودن هممون بغض سنگینی داشتیم داغِ محمد هنوز تازه اس و حالِ ما خراب... بابا پیشنهاد داد که یه سفرِ مشهد بریم گفت امیر زنِ عقد کرده داره تازه عروسِ این چند روزم همش غم و غصه بوده یه سفر بریم که دلمون آروم بگیره قرار شد امیر بلیت قطار بگیره که آخرِ هفته راهی مشهد بشیم 🍃🍃🍃 ادامہ دارد..🍃 نویسنده: با ذکر و @atre_khodaaa •[🦋]• 🍃🍃🍃 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
بسم ربِّ الشهدا فردا قرارِ بریم مشهد امروز به نسبت روزای دیگه یه کم آرومتر شدم وسایلمو جمع کردم و روی تخت دراز کشیدم چشمامو بستم سرم داشت منفجر میشد انقدر که تو این یه هفته اندازه یه ماه گریه کردم سعی کردم بخوابم _زینب...؟ یه دفعه از خواب پریدم و بلند گفتم: +بله؟؟؟؟؟؟ نفس عمیقی کشیدم و فهمیدم که خواب دیدم انگار تو خواب یکی اسممو صدا زد ساعت رو نگاه کردم یه ربی میشد که اذان رو گفته بودن وضو گرفتم و نمازمو خوندم سعی کردم نخوابم دیگه رفتم بیرون از اتاق دیدم امیر و راحیل نشستن تو حیاط و دارن حرف میزنن لای در باز بود صداشون رو اتفاقی شنیدم امیر: ببخشید خانومم این مدت خیلی اذیت شدی راحیل: نه عزیزدلم،چه اذیتی آخه امیر: زیاد پیشت نبودم...راحیل؟محمد بهترین رفیق من بود از دبیرستان باهم رفیق بودیم،روز اعزامش بهم گفت سری بعدی حتما باهم میریم ولی مث اینکه باید تنها برگردم... راحیل: گریه نکن قربونت برم..الان محمد آقا کنار بی بی(س) حالش خوبه😔 گریه ام گرفت جلوی دهنمو گرفتم و اومدم توی آشپزخونه که سرمو به کار گرم کنم،داشتم چایی دم میکردم که یاد حرف امیر افتادم: «محمد گفت سری بعد باهم برمیگردیم سوریه..» یعنی امیرم دلش با رفتنه؟خدایا...نه! من طاقت جدایی از امیرو ندارم خدا😔 یه لحظه حس کردم دستم سوخت نگاه کردم دیدم چه گندی بالا آوردم آب جوش ریخته رو دستم و رو زمین سریع سماورو بستم و دستمو گرفتم زیر آب یخ راحیل اومد تو آشپزخونه دستمو دید و گفت: _ای وای چیکار کردی با خودت؟؟ +حواسم پرت شد گند زدم،رو زمینم ریخته پات نره روش _چه گندی بالا آوردی!کار بلند نیستی هنوز وقتش نیست🤣 +زهرمار،تو خوبی😒 _خوب نبودم پسند داداشت نبودم گلم😊 +اوهوووع!سقفمون ترک خورد😒🤣 زدیم زیر خنده امیر وارد آشپزخونه شد و روی صندلی نشست: _چیشده اول صبحی؟ راحیل:ببین آبجی خانومت چه گندی زده🤣 امیر: ای جان دست و پا چلفتیه کی بودی شما🤣 راحیل زد زیر خنده +زهرمار😒کوفت بخورین اصن حیف من که برا شماها چایی دم کردم امیر چشمکی زد بهم الهی بمیرم چقدر چشماش قرمز شده😔 ... باورم نمیشه داریم نمیشه داریم میریم مشهد خیلی ساله که نرفتم آخرین بار پیش دانشگاهی بودم از طرف مدرسه اومدیم یه چندساعتی تو راه بودیم مداحی گوش میدادیم و با راحیل باهم کل کل میکردیم و یه کمم خوابیدیم تا اینکه بالاخره رسیدیم! دلم میخواست هرچه زودتر برم حرم مامان گفت اول بریم هتل وسایلا رو بذاریم بعد بریم رفتیم هتل و بعد از گذاشتن وسایلا بدون معطلی راهیِ حرم شدیم با دیدن گنبد طلای امام رضا(ع) ناخودآگاه اشکام سرازیر شد سلام آقا جانم..قربون گنبد طلاتون بشم چقدر دلم تنگ شده براتون خیلی رو سیاهم،روی حرف زدن ندارم آقا😔ببخشید اگه دیر فهمیدم راه درست رو،ممنون که دعوتم کردید بیام پیشتون😍 همینجوری که تو حال خودم بودم رفتم دنبال مامان و خاله نرگس و راحیل برای زیارت! ... خیلی چسبید😍 بعد از زیارت و نماز از حرم اومدیم بیرون یه کم توی صحن نشستیم و بعد از یکی دوساعت راه افتادین سمت هتل انقد خسته بودم که شام نخورده رفتم از هوش فردا صبح،بعد صبحانه بابا رو به حاج مهدی کرد و گفت: _حاجی؟سید مصطفی رو که یادته؟ +مگه میشه یادم بره! _مجتبی شون چی؟ +همون که میگفت دوس داره وکیل بشه؟ +آره حاجی! اتفاقا وکیلم شده! بیخ گوشمونم هست! _کجا؟مشهد؟ +آره حاجی! زنگ زدم احوالپرسی تا فهمید من و شما اومدیم مشهد قسم و آیه که امشب شام مهمون ما! حاجی: ای بابا...مزاحمشون نباشیم یه وقت بابا: خودشون دعوت کردن حاجی حاج مهدی لبخندی زد و موافقتشو اعلام کرد . 🍃🍃🍃 ادامہ دارد..🍃 نویسنده: با ذکر و @atre_khodaaa •[🦋]• 🍃🍃🍃 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
بسم ربِّ الشهدا بعد از خوردن ناهار من و راحیل رفتیم یه چرخی تو بازار بزنیم مامان و خاله هم رفتن حرم توی راه: من: وایی راحیل این دستبندا چقدر خوشگله😍 راحیل: آره😍 (رو به فروشنده): ببخشید آقا قیمت این دستبند رو لطف میکنین فروشنده: قابل شمارو نداره...15تومن من: آقا دوتا از این دستبند میبریم راحیل: چرا دوتا؟ من: من و تو دیگه😍یادگاری راحیل: آخ قربونت برم خواهرشوهر به این خوبی ندیدم به عمرم😁😍 خنده ی ریزی کردم و دستبندارو گرفتیم راه افتادیم ... بعد از نیم ساعت توی راه: من:راحیل من خیلی تشنم شده..توأم؟ راحیل: آره اتفاقا میخواستم بگم من: بیا بریم دوتا آبمیوه بخریم😢 راحیل: زینب تا پولارو تموم نکنی ول کن نیستیا😂 من: وااا عزیزم تشنمه ها :| بمیرم از تشنگی؟ راحیل: تو بمیری کی منو دق بده! بیا اون جلو یه ویتامینه اس جاتون خالی دوتا آب انبه ی خنک گرفتیم و مشغول خوردن شدیم هنوز قُلوپ سومو نخورده بودم که یه آدم حواس پرت محکم زد بهم وای چه افتضاحی بالا اومد صدای خنده ی دو نفر به گوشم خورد سرمو برگردوندم دیدم یه آقای به ظاهر موجه وایساده دونفرم پشت سرش سرمو بالا آوردم که به چیزی بهش بگم دیدم سریع گفت: _شرمنده خانم باورکنین از قصد نبود معذرت میخوام ببخشید اون دونفری که پشت سرش بودن معلوم بود رفیقاشن! حیف بخودم قول دادم کل کل نکنم وگرنه خوب جوابشو میدادم اخم غلیظی کردم جوابشو ندادم دست راحیل رو گرفتم و راه افتادیم: +مرض راحیل نخندا _بمیرم الهی😂بیا اینجا یه آبخوری هست🤣 +کوفت بخورم من! چه آب انبه ی خوشمزه ای بود😩 _بیا من نصفشو خوردم بقیه اش مال تو +نمیخوام من آب انبه خودمو میخوام! پسره ی کووور! هارهار میخنده گند زده بعد میگه شرنده خانم😡😏 _خب حالا بنده خدا خودش نخندید که دوستاش خندیدن! +هرچی اصن!بیخود کرده چشمای کورشو وا نمیکنه راه بره که اینجوری نخوره به آدم😡 _اووو! یه ساعته داری غر میزنی حواسمون از ساعت پرت شد بدو راه بیوفتیم بریم حرم دیر میشه +با این وضع؟؟؟؟؟بریم هتل من لباسامو عوض کنم بعد بریم باشه ای گفت و راه افتادیم سمت هتل دلم میخواست خفه اش کنم پسره رو عاشق این روسریم بودم میخواستم امشب سرم باشه😭 ... بعد از تحمل کردن اون حجم از آب انبه روی لباسم،بالاخره رسیدیم هتل سریع رفتم لباسامو عوض کردم و رفتیم سمت حرم ... ساعت تقریبا 6ونیم 7 بود که رسیدیم خونه ی سدمجتبی وارد حیاط شدیم،چه حیاط باصفایی داشتن پر از گل😍 یه حوضِ آبی هم وسط حیاط بود دور تا دور حوض گلدون های شمعدونی سد مجتبی و خانمش اومدن استقبالمون یه دختر کوچولوی موفرفری هم پشت خانم سدمجتبی قایم شده بود😍 سلام علیک گرمی کردیم و وارد اتاق شدیم به محض وارد شدن به خونه با دیدن عکسِ روی دیوار سر جام خشکم زد 😰 🍃🍃🍃 ادامہ دارد..🍃 نویسنده: با ذکر و @atre_khodaaa •[🦋]• 🍃🍃🍃 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
همه‌ی ما روزی غـروب خواهیم ڪرد ڪاش آن غـروب را بنویسند شهادت... ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
گاهے تمام وجودت گریہ میڪند، جز چشمانتــــــــــــ•∆°• ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم ربِّ الشهدا با صدای بابا به خودم اومدم: _زینب جان؟! با همون حالتِ بُهت زدگی رفتم نشستم روی مبل کنار راحیل باورم نمیشد!این عکس سدمصطفی بود!دوستِ بابا.. حالا فهمیدم اون آقایی که توی خوابم اومده بود،اون آقایی که توی گلزار دیدم کی بود :) رفیقِ صمیمیِ بابا... بغض داشت خفه ام میکرد با اشاره جامو با امیر عوض کردم و رفتم کنار بابا نشستم به محضِ نشستن کنار بابا،سدمجتبی گفت: _زینب خانم حالت چطوره؟ لبخندی زدم و گفتم: +خیلی ممنون😊 _ماشالا خانومی شدی برا خودت +لطف دارید..ممنونم بابا انگار متوجه شد که کارش دارم آروم در گوشم گفت: _چیزی شده دخترم؟ +باید باهاتون صحبت کنم بابا،اگه میشه! _بعدا صحبت میکنیم دخترم +بابا الان لطفا..خواهش میکنم😢 یه دفعه رو به جمع کرد و گفت: _ببخشید ما الان برمیگردیم،با اجازتون بلند شد رفت سمت حیاط و دنبالش رفتم مامان با نگاه مشکوکی بهمون نگاه کرد نمیدونستم از کجا شروع کنم! نمیدونستم حرفامو باور میکنه یا نه ولی باید بهش میگفتم نفس عمیقی کشیدم و بالاخره گفتم: +بابا...یادته اونشب از گلزار اومده بودم بهم ریخته بودم؟میخواستم بهت یه چیزی بگم ولی نشد،نتونستم..یادته؟ _آره دخترم،یادمه! +بعد شما همش میگفتی خودتو پیدا کن زینب!یادته؟ بابا با سرش تأیید کرد و چیزی نگفت: +بابا...نمیدونم این حرفایی که میخوام بهتون بگم رو باور میکنید یا نه! خیلی وقته که منتظرم باهاتون صحبت کنم ولی الان فهمیدم که همین جا باید بهتون بگم! بابا سکوت کرده بود و همین سکوتش کمکم کرد تا بهتر بتونم هرچی تو دلم بود رو بگم،نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم: +اونشب که یه خوابِ بد دیدم خواب دیدم گم شدم کسی نبود کمکم کنه هیچکس بابا! توی بیابون برهوتِ تاریک.. بابا تعجب کرده بود ولی حرفی نمیزد: +چندشب بعد دوباره خواب دیدم که توی همون بیابونم ولی اینبار...یه آقا با لباسِ نظامیِ خاکی بهم یه پیغام داد اونم برای شما! _پیغام؟؟؟برا من؟؟😳 بغضمو قورت دادم و گفتم: +بابا...اون آقا گفت بهتون بگم دمتون گرم که انقدر خوش قولین!بابا اون آقا سدمصطفی رفیقتون بود! اون آقا توی خوابم،توی گلزار،رفیق شما بود! امشب که عکسشونو دیدم شناختمشون..بابا سدمصطفی به من کمک کرد تا راهمو پیدا کنم... دیگه نمیتونستم بغضمو نگه دارم زدم زیر گریه و خودمو انداختم تو بغل بابا بابت هم میخندید هم اشک میریخت منو از بغلش جدا کرد و اشکامو پاک کرد و گفت: _دم خودش گرم که باعث شد تو خودتو بشناسی و راهتو پیدا کنی..دم خودش گرم که هوامونو داره... یه کم مکث کرد و گفت: _برو یه آب به صورتت بزن بریم تو بابا،همه منتظرن! +بابا؟میشه این حرفا بین خودمون باشه؟ _تا ابد بابا +ممنون باباجون،خیلییی دوستون دارم _من بیشتر دخترقشنگم.. رفتم کنارِ حوض که یه آب به صورتم بزنم خیلی خوشحال بودم انقدر زیاد که نمیتونم توصیفش کنم نذر کردم هر پنج شنبه برای سدمصطفی سوره ی یس بخونم تا آخرِ عمرم! من زندگیه دوبارمو مدیون ایشونم صورتمو یه آبی زدم و با بابا رفتیم سمت اتاق تا اومدیم از پله عا بریم بالا با باز شدن در حیاط نگاهمون برگشت سمت در با دیدنِ فرد وارد شده به حیاط دلم میخواستم فریاد بزنم😑 🍃🍃🍃 ادامہ دارد..🍃 نویسنده: با ذکر و @atre_khodaaa •[🦋]• 🍃🍃🍃 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
بسم ربِّ الشهدا یاد گندی که به لباسم خورده بود افتادم بله درست حدس زدین ایشون همون آقایی هستن که بنده رو انبه بارون کردن! مث اینکه امشب شبِ غافلگیریه منه فقط! اخم غلیظی کردم و رومو برگردوندم اومد سمتمون آدم قحط بود آخه! حتما باید این اینجا پیداش بشه😩 یه نگاهی به بابا کرد و لبخند زد: _سلام حاج ابراهیم! بابا لبخندی زد و چشماشو ریز کرد و گفت: +آقا ایمان؟درسته پسرم؟ _بله حاجی! +ماشالا چه خوب شناختی _اختیار دارین! کیه که بهترین رفیق عمو مصطفی رو نشناسه +لطف داری پسرم..مردی شدی برا خودت ماشالا +مخلصیم حاجی! نگاهش افتاد سمت من چشماش شده بود چهارتا! قشنگ معلوم بود هول شده و دست پ پاش رو گم کرده یهو گفت: _سلام خانم! بدون اینکه سرمو بالا بیارم با اخمی که توی صورتم جا خشک کرده بود گفتم: +سلام! سه تایی وارد اتاق شدیم راحیل با دیدن آقا ایمان تعجب کرده بود رفتم کنارش نشستم و گفت: _این همون پسره نیس که آب انبه رو چپ کرد روت؟😳 +خودشه😏 _اینجا چیکار میکنههه؟😳 +آب انبه خریده برام آورده از دلم در بیاره!حرفا میزنیا خب خونشونه دیگه😒 _واااای🤣 +زهرمار! شانس منو میبینی تو فقط😩 راحیل ریز میخندید جوری بازوشو کندم که امیر اخم ریزی کرد بهم یعنی هیس شید عه😶 ... شب خیلی خوبی بود و خیلی هم خوش گذشت بعد از خوردن شام همه دور هم نشسته بودیم و مشغول صحبت بودیم بهم گفت: +من حاج ابراهیم رو که میبینم انگار مصطفی رو میبینم..بوی مصطفی رو میدی حاجی بابا: من کجا و مصطفی کجا... حاج مهدی: این آقا ابراهیم ما به حدی به مصطفی شبیه بود که بچه های گردان فکر میکردن این دوتا برادرن رو نمیکنن! سد مجتبی: مصطفی جونش بود و آقا ابراهیم رو بمن کرد و گفت: _زینب خانم ماجرای اسمتو میدونی؟ لبخندی زدم و با افتخار گفتم: +بله😊 یه دفعه بابا گفت: _خجالتم ندید بیشتر از این..من هنوزم حضور مصطفی رو حس میکنم هنوزم کنارمه تو همه شرایط.. یه دفعه ایمان گفت: _عمو مصطفی مرد بزرگی بودن،از کم سعادتیِ من بوده که نتونستم روی ماهشونو ببینم! بابا یه نگاهی به ایمان کرد و رو به حاج مهدی گفت: _آقا ایمان خیلی به مصطفی شبیهه! نه حاجی؟ حاج مهدی یه نگاهی به ایمان کرد و با سرش تأیید کرد و لبخند گرمی بهش زد همه نگاهشون رفت سمت ایمان بجز من دلیلی نداره نگاهش کنم😒خیلی خوشم میاد ازش! 🍃🍃🍃 ادامہ دارد..🍃 نویسنده: با ذکر و @atre_khodaaa •[🦋]• 🍃🍃🍃 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
بسم ربِّ الشهدا خانم سد مجتبی: _این اواخر،مادر آقا سید همش فکر میکرد ایمان،سیدمصطفی س! هروقت میرفتیم منزلشون از کنار ایمان تکون نمیخورد بابا: خدا رحمت کنه حاج خانمو مامان:روحشون شاد ان شاءالله با صحبت از خاطرات گذشته امشبم گذشت به اصرار خانواده ی سدمجتبی قرار شد تا وقتی مشهد هستیم اینجا بمونیم اصلا نمیتونستم یه هفته ریخت این پسره رو تحمل کنم😰 امیر و هادی با ماشین همین آقا پسر رفتن هتل وسایلامونو بیارن😒 ... نزدیکای اذان صبح با تکونای راحیل بیدار شدم یه چشممو باز کردم و گفتم: _نذاری بخوابما بلای جون باش فقط😒 +پاشو حرف نزن اذانِ یه تکونی به خودم دادم و بلند شدم با راحیل رفتیم وضو بگیریم که یه دفعه دیدم ایمان و هادی وایسادن تو حیاط و دارن صحبت میکنن! یعنی چی دارن بهم میگن🙄 وااا به تو چه آخه دختر😒آره خب بمن چه!والا! وضو گرفتیم و سریع رفتیم تو اتاق و مشغول نماز خوندن شدیم همش ذهنم درگیر بود که اون موقع صبح این دوتا بهم چی میگفتن🙄😐 ... مریم خانم صبحانه ی مفصلی رو آماده کرده بود،داشتم ضعف میکردم دیشبم نتونستم غذا بخورم🍳 بعد از خوردن صبحانه من و راحیل به اصرار خودمون ظرفارو شستیم🍽 خواستیم بیایم بیرون که یه دفعه ایمان رو دیدیم! جلوی در آشپزخونه وایساده بود راحیل یه صدایی صاف کرد که متوجه حضورمون بشه رفت کنار و یه ببخشید آرومی گفت با صدای ایمان سر جام وایسادم: _زینب خانم؟ بدون اینکه نگاهش کنم اخمامو کردم تو هم: +بفرمائید؟ دستاشو مشت کرده بود و استرس داشت: _خواستم...بابت اتفاق دیشب ازتون عذرخواهی کنم،ببخشید واقعا صدامو صاف کردمو بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: +خدا ببخشه سریع رفتم سمت اتاق و نشستم کنار راحیل راحیل با اشاره چشم پرسید که چیشده منم با سر بهش فهموندم که هیچی بعداز چند دقیقه ایمان اومد کنار هادی نشست و مشغول صحبت شدن بهد از ناهار قرار شد که بریم بیرون و شام رو ببریم پارک جنگلی وکیل آباد🏕 دم دمای غروب بود نماز رو خوندیم و راه افتادیم...🛣 🍃🍃🍃 ادامہ دارد..🍃 نویسنده: با ذکر و @atre_khodaaa •[🦋]• 🍃🍃🍃 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
{💎} دعاى شريف مكارم الاخلاق را - كه دعاى بيستم صحيفه‌ى سجاديّه است - زياد بخوانيد تا ببينيد آن چيزهايى كه امام سجاد عليه‌السّلام در اين دعا از خدا خواسته است، چيست. با كلمات ائمّه، با دعاهاى صحيفه‌ى سجاديّه، با اين داروهاى شفابخشى كه مى‌تواند بيماريهاى اخلاقى ما را شفا بخشد و زخمهاى وجود ما را درمان كند، خودمان را آشنا كنيم. | حضرت‌ آقـا | 💡 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
🖤 💠 راه و رسم زندگی در کلام امام سجاد(عليه السلام) ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
🌷🍃🌷 نحوه طلب حاجت از خدا به روایت امام سجاد(عليه السلام ) ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
🕊| 📄| شهید حاج قاسم سلیمانے: شرط شهید شدن شهید بودن است.. اگر امروز کسی را دیدید که بوی شهیداز کلام،رفتار و اخلاق اواستشمام شد، بدانید او شهید خواهد شد و تمام شهدا این مشخصه را داشتند. ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
|• 🌱 ‌ از چه شدی؟ 🌂🌸 دلخوشی‌ها نیست... 👤🍃 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya