#سخن_عشق ❣️
انگيزه براي درس خوندن از اين بيش تر ؟!
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya
|• #بـهطراوتــِمهتابــ 🌱
در #روز خوشی
همه جهان #یار تواند
یار شب #غم نشان
کسی #کم داده است...!!
👤#مولانا •[🗞🌈]•
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ڪدوم گناه تو رو ازم گرفتہ🥀
#سیدرضانریمانے
#اربعین 😭
نوکرت بهونہ حرم گرفتہ 💔
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya
Javad Moghadam - Karbala Khooname (128).mp3
7.85M
بارونه بارون 🌧
چشماي گريون 😭
اين شبا گريه عادتم شده
توي روياشم 💭
کربلا باشم 😍
برا يکي دو ساعتم شده 👆🏻✌🏻🕰
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya
بسم ربِّ الشهدا
#رویای_صادقه
#قسمت_هفتاد_و_ششم
موقع خداحافظی توی حیاط وایساده بودیم
من و هادی
تنها...
تلفنش زنگ خورد،شماره ناشناس بود
جواب داد
یه کم ازم فاصله گرفت،فهمیدم که از محل کارشه
یه دفعه برگشت و آروم گفت:
_عزیزم برو بالا امیر رو صدا کن یه لحظه
چشم آرومی گفتم و رفتم بالا
آروم چند ضربه زدم به در
راحیل درو باز کرد
+امیر خونه اس؟
_آره تازه خوابش برده،چیشده؟
+هادی کارش داره بیدارش کن داره میره هادی
_صبر کن
بعد از چند دقیقه امیر اومد
_چیشده؟
+نمیدونم گوشی هادی زنگ خورد گفت تورو صدا کنم بیای پایین
_خیره ان شاءالله
...
وقتی رسیدیم هادی تلفن رو قطع کرده بود
امیر رفت سمت هادی
:_کی بود؟
+حاج رضا..
_چی میگفت؟
هادی دست امیر رو گرفت و کشوند سمت خودش
در گوشش چیزایی گفت که نتونستم بشنوم
برگشتم بالا رو نگاه کردم راحیل پشت پنجره نگران وایساده بود و حواسش پیش ما بود
من تا صبحم وایسم اینجا این دوتا نمیگن چیشده...
برم پیش راحیل بلکه هم اون آروم بگیره هم من
یه قدم برداشتم دلم شور افتاد طاقت نیاوردم
برگشتم سمت هادی و گفتم:
+هادی چیشده؟
_هیچی خانم خانما برو بالا بهت پیام میدم،شبت بخیر،خودت میدونی دیگه😍
+شب بخیر عزیزم،میدونم😍
این خودت میدونی رمز بین من و هادی بود
یعنی دوست دارم❤️
خداحافظی کردم و رفتم بالا
راحیل نگران در رو باز کرد:
_چی شده؟
+هیچی نگفتن به من
_دلم شور میزنه
+منم همینطور،ان شاءالله که خیره عزیزم من میرم بخوابم کاری نداری؟
_نه...زینب هرچی هادی گفت به من بگو منم هرچی امیر گفت ببینیم حرفاشون یکیه یا نه میخوان نگن یه چیزیو
+باشه خیالت راحت برو بخواب،شبت بخیر رفیق
_شب بخیر جانِ دلِ خواهر
همینجوری که از پله ها میومدم بالا فکرم پیش هادی بود...
ندونستن این که امشب چی شده و چی شنیده آزارم میداد
قلبمو چنگ میزد
فکرایی که به ذهنم می رسید قلبمو آشوب تر میکرد
باید توسل کنن،اینجوری آروم نمیگیرم
وضو گرفتم و رفتم تو اتاقم
رمز بین من و هادی تو سختیا و دل گرفتگیا دو رکعت نماز هدیه به حضرت زهرا(س) بود
سجاده ام رو پهن کردم و قامت بستم...
یا حضرت زهرا(س) کمکم کن...
🍃🍃🍃
ادامہ دارد..🍃
نویسنده: #راحیل_میم
#کپے_فقط با ذکر #نامِ_نویسنده و #لینک_کانال
@atre_khodaaa •[🦋]•
🍃🍃🍃
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya
بسم ربِّ الشهدا
#رویای_صادقه
#قسمت_هفتاد_و_هفتم
روی تخت دراز کشیدم کم کم داشت خوابم میبرد که برام یه پیام اومد
گوشیو از روی میز کنار تخت برداشتم
هادی بود
_سلام خانمم،خواستم دلیل بهم ریختگیه امشب رو بهت بگم به شرطی که از خوابت نزنی و خودتو اذیت نکنی
امشب موقع رفتن حاج رضا بهم زنگ زد،الحمدالله اسممون رد شده برای اعزامیای پس فردا صبح،خانم برام دعا کن خیلی زیاد ..دوست دارم همسر صبورم،شبت بخیر
چشمام پر از اشک شد دیگه نتونستم بخوابم...
دلم میخواست پناه ببرم به تنها پناه قلبم
رفتم وضو گرفتم و شروع کردم به دعا کردن...
...
صبح با صدای زنگ تلفن از خواب پریدم راحیل بود
+بله راحیل...
_سلام صبح بخیر بیا پیشم باهم صبحانه بخوریم امیر نیست
+الان میام
دیشب درست نخوابیدم خیلی خوابم میومد رفتم یه آبی به دست و صورتم زدم و رفتم بالا
...
سر میز صبحانه هم من تو خودم بودم هم راحیل
+امیر به تو گفته؟
_آره...
+تو چی گفتی؟
_هیچی..هادی چی؟ گفت بهت؟
+آره...
_خب؟تو چی گفتی؟
+منم هیچی...پیام داد بهم جوابشو نمیدونم چی بدم
_جوابشونو بذار اومدن میدیم
+من دلم شور میزنه راحیل..
_منم..خیلی زیاد😔
نگران نباش زینب..آروم باش تو قول دادی قوی باشی باید قوی باشی
باید صبر کنی راضی باش به رضای اون بالاسری
آروم باش زینب باید تو این شرایط به هادی آرامش بده آرومش کن بهونه نگیر خانم باش بذار دلش آروم بگیره برا داشتنت نذار ایمانش بلرزه تو فقط میتونی دلشو بلرزونی نه ایمانشو...
با خودم کلنجار میرفتم ولی نمیدونم چرا ته دلم راضی نیست بره
من با هادی قوی ام کنار اون قوی ترین زن جهانم ولی بدون اون احساس ضعف میکنم نمیتونم نمیشه...
خدایا آرومم کن
نذار انقدر بی تاب باشم بهم این قدرتو بده که بتونم صبور باشم اونجوری که تو میخوای اونجوری که هادی کنارم آرومِ
خدایا کمکم کن...
...
حالم خوب نیست
سردرد شدیدی دارم،احساس ضعف میکنم و همش سردمه
هادی کنارم نشسته بود
امیر و راحیل هم کنار هم بودن صحبت میکردن
هادی:چیشده خانم تو خودتی چرا؟
+نه..خوبم
_دروغم بلد نیستی بگی...بگو ببینم
+هادی...من..
_تو چی؟
+هیچی ولش کن...
_جان هادی بگو؟
+من راضی نیستم بری...
یه دفعه رنگش پرید سکوت کرد
دستشو برد بین موهاش و پریشونیشو قشنگ نشون داد
ای کاش نمیزدم این حرفو بهش
یه دفعه بلند شد پریشون تر از همیشه رفت توی حیاط
ندیده بودمش اینجوری تاحالا
معلوم بود ازم خیلی ناراحت شده...
وای زینب..تو چیکار کردی😭
🍃🍃🍃
ادامہ دارد..🍃
نویسنده: #راحیل_میم
#کپے_فقط با ذکر #نامِ_نویسنده و #لینک_کانال
@atre_khodaaa •[🦋]•
🍃🍃🍃
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya
بسم ربِّ الشهدا
#رویای_صادقه
#قسمت_هفتاد_و_هشتم
رفتم دنبالش توی حیاط
راحیل و امیر متوجه شدن که بینمون ناراحتی پیش اومده
روی تخت نشسته بود و با تسبیحش ذکر میگفت
رفتم کنارش نشستم و زل زدم بهش
نگاهم کرد،با اینکه ازم دلگیر بود ولی بهم خندید
خنده اش قلبمو سوزوند
یهو گفتم:
+ناراحتی ازم؟
نفس عمیقی کشید و گفت:
_فدای سرت...راضی نیستی دیگه شما راضی نباشی خدا مارو نمیخره خانم :)
چشمام پر اشک شد
قلبم درد گرفته بود دستمو گذاشتم روی قلبم و فشار دادم
یه دفعه نگران شد:
_خوبی زینب؟؟؟چیشدی؟قلبت درد گرفت؟
+چیزی نیست...خوبم
_خانمم..تو راضی نباشی من شهید نمیشم خیالت راحت
پیش خودم گفتم داری چیکار میکنی زینب خانم؟؟؟حواست هست؟ تو به حضرت زینب(س) قول دادی که شرمنده نشی جلوش ولی الان داری هم خودتو هم هادی رو خجالت زده میکنی...
با صدای هادی بخودم اومدم:
_عشقم خوبی؟
+خوبم عزیزم...
_خوب نیستی خانم خوب نیستی
نشست جلوم روی زمین دستامو گرفت و
خیره شد تو چشمام:
_زینبم...راضی نیستی برم؟اگه بگی نه نمیرم ولی اینو بدون بد شرمندم کردی جلوی بی بی(س) اگه نذاری برم...
دلم لرزید،چه حرفی زد!!! دیگه نتونستم جلوی گریه ام رو بگیرم
زدم زیر گریه
بغلم کرد...
سرم رو گذاشتم روی شونه اش آروم در گوشم میگفت:
_گریه کن خانم...گریه کن
خودمو از بغلش جدا کردم و زل زدم بهش اشکامو پاک کرد و بهم لبخند زد
+هادی...
_جان هادی؟
+راضی ام...برو
_نمیخوام زوری بگی بخاطر حرف من
+بخدا قسم راضی ام...
اینو که شنید از خوشحالی محکم بغلم کرد و بلند گفت خدایا شکرت😍
نمیدونم چرا یهو گفتم راضی ام انگار یکی دیگه به جای من رضایتمو اعلام کرد انگار خودم نبودم
خدایا من راضی شدم سپردمش به خودت هرچی تو بخوای...
آروم گرفتیم جفتمون..رفتیم پیش بچه ها
راحیل هم از چشمای سرخش معلوم بود گریه کرده یه دفعه امیر گفت:
_چشمای شما دوتا همه چیو لو میده🤣
زدیم زیر خنده
...
صبح بعد از نماز صبح دیگه خوابم نبرد
بیدار بودم که هادی پیام داد ما داریم راه میوفتیم ساعت 8ونیم صبح بود
رفتم مامانو بابا رو صدا کردم رفتیم تو حیاط
هادی از مامان و باباش خداحافظی کرده بود و اومده بود اینجا
بعد از خداحافظی دستشو گرفتم و گفتم:
+برمیگردی؟
لبخندی زد و گفت:
_برمیگردم..
لبخندش ضربان قلبمو بیشتر کرد
بعد از یه رب بالاخره رفتن...
من
خود
به
چشم
خویشتن
دیدم
که
جانم
میرود...
🍃🍃🍃
ادامہ دارد..🍃
نویسنده: #راحیل_میم
#کپے_فقط با ذکر #نامِ_نویسنده و #لینک_کانال
@atre_khodaaa •[🦋]•
🍃🍃🍃
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya
بسم ربِّ الشهدا
#رویای_صادقه
#قسمت_هفتاد_و_نهم
یک ماهی میگذره که هادی رفته...
نه یک روز
نه یک هفته
یک ماه...
یک ماهی که اندازه دو سال گذشته
گریه هام نسبت به قبل کمتر شده خداروشکر..تو این مدت هزارتا نامه نوشتم برای هادی
زنگ که میزنه،حرف که میزنیم آروم میگیرم
دیروز که زنگ زد گفت گوشیو گرفتم سمت حرم بی بی(س) سلام بده
چشمامو بستم و از ته دل دعا کردم،برای سلامتی امام زمان و سلامتی هادیم دعا کردم😔
در اتاق باز شد
راحیل وارد شد
_زینب
+جان
نشست روی زمین یه دفعه
دوییدم سمتش نشستم کنارش دستشو گرفتم
+چیشدی آبجی؟😱
_نمیدونم چرا انقدر سرم گیج میره حالت تهوع دارم
+الهی بمیرم حتما ضعف کردی بیا بریم یه چیزی بخوریم
همین که وارد آشپزخونه شدیم مامان گفت:
_خدا مرگم بده چی شده راحیل؟😰
+هیچی مامان داره خودشو لوس میکنه😏
_نه خیر رنگش پریده،بیا ببین چه کشک بادمجونی گذاشتم اشتهات باز شه😍
تا اینو گفت راحیل دستشو گرفت جلوی دهنش و دویید از آشپزخونه بیرون
سریع رفتیم با مامان دنبالش
+چیشد راحیل؟؟؟
از دستشویی اومد بیرون رنگش شده بود مثل گچ دیوار
مامان دستشو گرفت و نشوندش روی مبل
_چیشده مادر؟ خوبی؟
+آره...نمیدونم چرا بوی غذا بهم خورد حالم بد شد
+چییی؟😍😍😍وای مامان آره؟؟؟
مامان یه نگاهی به راحیل انداخت و گفت:
_از کی اینجوری شدی؟
راحیل: از دیروز
مامان لبخندی زد و گونه ی راحیل رو بوسید
_فکر کنم یه کوچولوی تو راهی داریم😍
+وااااااایی دارم عمه میشم😍من برم زنگ بزنم مامان نرگس جونممم خبرو بهش بدم
مامان و راحیل زدن زیر خنده
تلفن رو برداشتم زنگ بزنم تا عروسِ خوش خبر بشم🙈
🍃🍃🍃
ادامہ دارد..🍃
نویسنده: #راحیل_میم
#کپے_فقط با ذکر #نامِ_نویسنده و #لینک_کانال
@atre_khodaaa •[🦋]•
🍃🍃🍃
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya