eitaa logo
「پـاتـوقـمـون🎙」
5.2هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
289 ویدیو
11 فایل
هٰذا‌مِن‌فَضل‌ربی که‌هرچه‌دارم‌از‌فضل‌پروردگارم‌است کپی؟ هرچه بیشتر بهتر، حلال حلالت✌️ کانال‌گرافیکیمون: ➺ @meghdad_graphic تبلیغ و تبادل نداریم! خادم‌کانال(فقط‌کار‌ضروری‌و‌نظرات): ➺ @mim_komeyl
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم ربِّ الشهدا با بی حوصلگی از خواب پریدم هادی بالا سرم نشسته بود و قرآن میخوند با بیدار شدن من قرآن رو بوسید و بست نگاهم کرد و گفت: _بهتری خانم؟ نفس عمیقی کشیدم دردِ نسبتاً زیادی توی قفسه ی سینه ام حس کردم ولی نذاشتم هادی بفهمه،گفتم: +الحمدالله خیلی بهترم چشماشو ریز کرد و با شیطنت گفت: _تو که راست میگی😒فکر کردی نمیدونم نفس کشیدی سینه ات درد گرفت😞 +خوب میشه آقای باهوش😊 _قربون تو برم من،تو خوب نباشی من داغونما تو یه چیزیت بشه من میمیرم😢 +عه خدانکنه من خوبه خوبم.. _الهی شکر خانم خانما..امروز بعدازظهر مرخص میشی برگرد تهران منم پس فردا میام +چقد دیر😞کاش باهم میرفتیم _کار دیگه خانم +فدای سرت.. گرم صحبت بودیم که یه دفعه در زدن هادی آروم گفت: _بفرمائید؟ ایمان با یه دسته گل و چندتا کمپوت وارد اتاق شد هادی از جا بلند شد دستشو گرفتم که یه وقت چیزی نگه حرفی نزنه ایمان سلام کرد و اومد کنار هادی وایساد هادی سعی میکرد عصبانیتشو کنترل کنه گفت: _سلام ایمان صداشو صاف کرد و گفت: _ببخشید من نمیدونم چی بگم شرمنده واقعا..خیلی شرمنده صدامو صاف کردم و آروم گفتم: +دشمنتون شرمنده دسته گل و کمپوت هارو گذاشت روی میز جلوی تخت هادی بدون اینکه نگاهش کنه گفت: _ممنون +قابل شمارو نداره ان شاءالله که بهتر میشین زینب خانم میفهمیدم هادی داره عصبانیتشو کنترل میکنه ولی باید یه چیزی به ایمان میگفتم که دلم خنک شه : +به لطف خدا بهتر میشم،بسلامت ایمان اخماشو کرد تو هم و گفت: _بیشتر مراقب باشین وسط خیابون جای وایسادن نیست اینو که گفت هادی اخماشو کرد تو هم دستشو از دست من ول کرد و گفت: _سرعت کم باشه اتفاقی پیش نمیاد با یه ترمز حل میشه برادر من،دست شما درد نکنه لطف کردی اومدی عیادت،زینب جان استراحت کن عزیزم من الان برمیگردم نگاهی به ایمان کرد و گفت: _بسلامت برادر ایمان حرصش درومده بود نگاهی به هادی انداخت و گفت: _یاعلی اینو گفت و از اتاق رفت بیرون هادی سرشو گرفته بود و نشست روی صندلی کنار تخت آروم صداش کردم: +هادی جانم؟ _جانم عزیزم +حرص نخور دیگه عصبی نباش _حرص نمیخورم،فقط حس خوبی به این آدم ندارم،ولش کن..زنگ بزنم راحیل بیاد برم کارای ترخیصتو بکنم خانم +برو عزیزم الهی بمیرم براش چقدر خودشو کنترل کرد که چیزی به ایمان نگه پسره ی پررو دست از پا درازتر اومده میگه وسط خیابون واینساااا وای خدااا لجم میگیره از این آدم خودت میدونی چقدر ازش بدم میاد هیچوقت دیگه سر راهم قرارش نده نمیخوام هادی بهم بریزه نمیخوام فکرش درگیر بشه خدایا راضی ام به رضای تو... 🍃🍃🍃 ادامہ دارد..🍃 نویسنده: با ذکر و @atre_khodaaa •[🦋]• 🍃🍃🍃 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
بسم ربِّ الشهدا نمیدونم چرا سهم من از دیدن هادی همین چند دقیقه ی کنارش بودنه... الانم که قرار برگردیم تهران دیگه فرصتی نیست تا بیشتر کنارش باشم... سید مجتبی و مریم خانم خیلی اصرار کردن که تا تموم شدن دوره ی عقیدتی بچه ها اونجا بمونیم اما اصلا دلم نمیخواست جایی باشم که اون پسره ایمان نفس میکشه خیلی بنده های خدا عذرخواهی کردن کلی شرمنده شده بودن و ناراحت بابا هم مثل همیشه دلگرمی میداد بهشون و میگفت فدای سرتون خداروشکر که خطر رفع شد و زینب رو پا شد همیشه همین روحیه ی مهربون بودنشو حفظ میکنه..کاش یه کم مثل بابا بودم... یه کم گذشت داشتم ... +مراقب خودت باش هادی زود بیاین توروخدا _خانمم نگران نباش مراقبم.چشم زود میایم😄 امیر: مراقب عیال من باش بیقراری نکنه راحیل: یکی باید مراقب خودش باشه که من هستم امیر: اصلا من عاشق همین روحیه ی ایثار تو شدم خانم هادی دستمو گرفت و منو برد یه کم اونور تر سرشو آورد در گوشم و آروم گفت: _خوب باش زینب،قوی باش،نذار هیچی از پا درت بیاره خانم..اینجوری دل منم قرصه و نگرانیم کمتر...خیلی دوستت دارم تو تمام منی ضربان قلبم تند شده بود قندی بود که تو دلم آب میشد نگاهش کردم و خیره شدم تو چشمای عسلی رنگش لبخندی زد و پیشونیمو بوسید و گفت: _چه چشمای خوشگلی داری شما😍 با دست اشاره کردم که سرتو بیار پایین آروم در گوشش گفتم: +من کنار تو قوی ام،منم دوست دارم زندگیه من تو قلب منی🙈 لبخند عمیقی زد و گفت: _خانم شما خیلی ماهی،جان هادی صبور باش تا آروم باشی توکلتو از دست ندیا زینب..تو خدارو داری بیشتر از من کنارت چشم آرومی گفتم و رفتیم پیش بچه ها بالاخره بعد از چنددقیقه خداحافظی کردیم و راه افتادیم 🍃🍃🍃 ادامہ دارد..🍃 نویسنده: با ذکر و 🍃🍃🍃 ‼️به ما بپیوندید @atre_khodaaa •[🦋
بسم ربِّ الشهدا امروز برخلاف روزای دیگه زودتر از خواب بیدار شدم البته هرروز به لطف تکونای راحیل خانم از خواب میپرم ولی بیدار نمیشم😐 اما امروز چون حضرت یار دارن تشریف میارن صبح زود بیدار شدم🙈 بله..انگیزه به این میگن ان شاءالله قسمت مجردای جمع😂🙈 از اتاق رفتم بیرون کسی تو حال نبود مامان رو صدا زدم جوابی نشنیدم توی آشپزخونه هم که نیست🙄 ای بابا کجان اینا! مثل همیشه چای مامان تازه دم بود و میز صبحانه آماده یه تیکه نون بربری تازه برداشتم بخورم که مامان از توی حیاط صدام زد : _زینب؟ بدو رفتم تو حیاط :+سلام سادات جونم صبحت پرتقالی😍 _سلام شیرین زبون تو صدام کردی چند دقیقه پیش؟ +آره دیدم نبودی تو آشپزخونه _گفتم یه کم به حیاط برسم خیلی وقته این گلای بی زبون رو ول کردیم به امان خدا،هادی زنگ نزد؟ +گوشیمو چک نکردم خوب شد گفتی😱 بدو رفتم سمت اتاق گوشیو از شارژ کشیدم و چکیدم( همون چک کردم خودمون🤣🙈) به به حضرت یار پیام دادن انگار :_سلام خانم خانما صبح قشنگت بخیر ما الان نماز صبح رو حرم خوندیم و ان شاءالله بعدازظهر راه میوفتیم مراقب خودت باش عشق قشنگم❤️💍😍 ... ای جاااان😍هووووراااا آقامون شب میااااد سریع به راحیل زنگ زدم که با خبر خوش من صبحشو آغاز کنه با صدای خواب آلودی از پشت تلفن گفت: _الو... +سلام عروس چخبرته انقد میخوابی لنگ ظهر شدااا _زینب تویی؟ میکشمت داشتم خواب امیرمو میدیدم چرا بیدارم کردی😭 +عخیییی عزیزم،حالا چی میدیدی _خواب دیدم اومدن😔 +خب پس پاشو خوابت تعبیر شد امشب میرسن _توروووخدا...آخ جووون😍 +خب دیگه زیاد ذوق نکن من برم به کارام برسم توأم انقد نخواب والا که قباحت داره دختر انقد تنبل _حررف نزن میخوام بیام خونمونو تر و تمیز کنم +خوب میکنی بیا که خاک برداشته زندگیتو زنیت داشته باش🤣 _میکشمت زینب صبر کن بیام تلفن رو قطع کرد روم بی ادبیات😐 پیام دادم به هادی که بدونه منتظرشم.. : +سلام به روی ماهت عشقم،تشریف بیارید منتظر دیدن چشمای عسلی شما هستم خیلی زیاد😍🙈دلمون تنگ شده براتون آقای من❤️ تلفن رو گذاشتم رو میز و رفتم به کارام برسم بعد از یه رب راحیل اومد و به زور منو برد ازم بیگاری بکشه😭 خونه زندگیشو خااااک گرفته بود هیچی دیگه کارمون درومد تا شب😏 +ببینم حالا که داری ازم کار میکشی اینو بگو ناهار چی میخوای بهمون بدی؟ از شانس خوب من همون لحظه مامان اومد تو😐 _ناهار با من +وااا مامان😐همینکارا رو کردی عروست پررو شده دیگه _همینه که هست😒 راحیل پشت چشمی نازک کرد که بیا و ببین بعدم گفت: _مامان خیلی هوس لوبیاپلو کردم😝 مامانم نه گذاشت نه برداشت گفت: _اتفاقا تو فکرم بود درست کنم خیلی وقته نخوردیم،این سینی رو بگیر زینب برید به کارا برسید +چشم😐 بوسه ای روی گونه ام زد و از اتاق رفت بیرون چش غره ای به راحیل رفتم و گفتم: +بالاخره تو کوچه مام عروسی میشه صبر کن تماشا کن _ای وای حالا چی بپوشم +واس چی؟ _عروسیه تو کوچتون دیگه🤣 سینی رو گذاشتم رو میز و دور اتاق دنبالش کردم پررو شده🤣😐 🍃🍃🍃 ادامہ دارد..🍃 نویسنده: با ذکر و @atre_khodaaa •[🦋]• 🍃🍃🍃 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
بسم ربِّ الشهدا امروز برخلاف روزای دیگه زودتر از خواب بیدار شدم البته هرروز به لطف تکونای راحیل خانم از خواب میپرم ولی بیدار نمیشم😐 اما امروز چون حضرت یار دارن تشریف میارن صبح زود بیدار شدم🙈 بله..انگیزه به این میگن ان شاءالله قسمت مجردای جمع😂🙈 از اتاق رفتم بیرون کسی تو حال نبود مامان رو صدا زدم جوابی نشنیدم توی آشپزخونه هم که نیست🙄 ای بابا کجان اینا! مثل همیشه چای مامان تازه دم بود و میز صبحانه آماده یه تیکه نون بربری تازه برداشتم بخورم که مامان از توی حیاط صدام زد : _زینب؟ بدو رفتم تو حیاط :+سلام سادات جونم صبحت پرتقالی😍 _سلام شیرین زبون تو صدام کردی چند دقیقه پیش؟ +آره دیدم نبودی تو آشپزخونه _گفتم یه کم به حیاط برسم خیلی وقته این گلای بی زبون رو ول کردیم به امان خدا،هادی زنگ نزد؟ +گوشیمو چک نکردم خوب شد گفتی😱 بدو رفتم سمت اتاق گوشیو از شارژ کشیدم و چکیدم( همون چک کردم خودمون🤣🙈) به به حضرت یار پیام دادن انگار :_سلام خانم خانما صبح قشنگت بخیر ما الان نماز صبح رو حرم خوندیم و ان شاءالله بعدازظهر راه میوفتیم مراقب خودت باش عشق قشنگم❤️💍😍 ... ای جاااان😍هووووراااا آقامون شب میااااد سریع به راحیل زنگ زدم که با خبر خوش من صبحشو آغاز کنه با صدای خواب آلودی از پشت تلفن گفت: _الو... +سلام عروس چخبرته انقد میخوابی لنگ ظهر شدااا _زینب تویی؟ میکشمت داشتم خواب امیرمو میدیدم چرا بیدارم کردی😭 +عخیییی عزیزم،حالا چی میدیدی _خواب دیدم اومدن😔 +خب پس پاشو خوابت تعبیر شد امشب میرسن _توروووخدا...آخ جووون😍 +خب دیگه زیاد ذوق نکن من برم به کارام برسم توأم انقد نخواب والا که قباحت داره دختر انقد تنبل _حررف نزن میخوام بیام خونمونو تر و تمیز کنم +خوب میکنی بیا که خاک برداشته زندگیتو زنیت داشته باش🤣 _میکشمت زینب صبر کن بیام تلفن رو قطع کرد روم بی ادبیات😐 پیام دادم به هادی که بدونه منتظرشم.. : +سلام به روی ماهت عشقم،تشریف بیارید منتظر دیدن چشمای عسلی شما هستم خیلی زیاد😍🙈دلمون تنگ شده براتون آقای من❤️ تلفن رو گذاشتم رو میز و رفتم به کارام برسم بعد از یه رب راحیل اومد و به زور منو برد ازم بیگاری بکشه😭 خونه زندگیشو خااااک گرفته بود هیچی دیگه کارمون درومد تا شب😏 +ببینم حالا که داری ازم کار میکشی اینو بگو ناهار چی میخوای بهمون بدی؟ از شانس خوب من همون لحظه مامان اومد تو😐 _ناهار با من +وااا مامان😐همینکارا رو کردی عروست پررو شده دیگه _همینه که هست😒 راحیل پشت چشمی نازک کرد که بیا و ببین بعدم گفت: _مامان خیلی هوس لوبیاپلو کردم😝 مامانم نه گذاشت نه برداشت گفت: _اتفاقا تو فکرم بود درست کنم خیلی وقته نخوردیم،این سینی رو بگیر زینب برید به کارا برسید +چشم😐 بوسه ای روی گونه ام زد و از اتاق رفت بیرون چش غره ای به راحیل رفتم و گفتم: +بالاخره تو کوچه مام عروسی میشه صبر کن تماشا کن _ای وای حالا چی بپوشم +واس چی؟ _عروسیه تو کوچتون دیگه🤣 سینی رو گذاشتم رو میز و دور اتاق دنبالش کردم پررو شده🤣😐 🍃🍃🍃 ادامہ دارد..🍃 نویسنده: با ذکر و @atre_khodaaa •[🦋]• 🍃🍃🍃 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
بسم ربِّ الشهدا با صدای زنگ در از جام پریدم بدو رفتم تو حیاط در رو که باز کردم با دیدن هادی و امیر جیغ بلندی زدم امیر و هادی سریع اومدن تو حیاط پریدم تو بغل هادی🙈 ساکش رو گذاشت زمین و محکم بغلم کرد بغض کرده بودم ولی نخواستم حال خوبمون خراب بشه امیر چشماشو بسته بود یه چشمی نگاهمون کرد و گفت: _استغفرالله حیا کنین...زن من کووو؟ خندیدم و گفتم: +تو آشپزخونه اس بلند داد زدم: +رااااااحیل راحیل هراسون از اتاق اومد تو حیاط: _چیشدههههه؟؟؟😰 با دیدن چهره ی امیر دویید سمتش _سلااااااام آقای من +سلام خانمم _خوبی؟ هادی تو خوبی داداش؟ هادی: الحمدالله آبجی تو چطوری _خوبم..شکر امیر: نظرتون چیه بریم داخل؟سوز میاد😐 راحیل: بریم عزیزم دست همو گرفتن و جلوتر از ما رفتن تا میخواستم راه بیوفتم سمت اتاق هادی دستمو گرفت و آروم گفت: _وایسا... وایسادم،زل زده بود تو چشمام نگاهش کردم و با شیطنت گفتم: +آخی...انقد دلت تنگ شده بود که نگاهتو برنمیداری؟🙈 _آره...بیشتر از همیشه... دستشو گذاشت روی قفسه ی سینم : _خوبه؟ +خوبه خوب _اگه حرمت نون و نمک نبود،اگه حرمت خونِ سیدمصطفی عموی شهیدش نبود میدونستم باهاش چیکار کنم +کی؟ _همون بی وجدانی که با ماشین زد بهت +میشه دیگه بهش فکر نکنی؟ _زینب...خودمو خیلی کنترل کردم که نزنم... +عهههه هادی جان...گذشت ولش کن،نه اون آدم مهمه نه کاری که کرد الان که خداروشکر سالم جلوت وایسادم نیای تو میدوعم که دستت بهم نرسه گفته باشم😝 _عههه؟ اینجوریه؟ +آرههههه اینو گفتم و دوییدم سمت اتاق هادی هم به دنبالم کودک درون ما فعال نیست بیش فعاله🤣🏃‍♀️ 🍃🍃🍃 ادامہ دارد..🍃 نویسنده: با ذکر و @atre_khodaaa •[🦋]• 🍃🍃🍃 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
بسم ربِّ الشهدا بعد از خوردن شام امیر یهو گفت: _خب نوبتی ام باشه نوبت سوغاتیه☺️ راحیل: عزیزم چرا زحمت کشیدین نیاز نبود به این چیزا،همین که سالم برگشتین خودش سوغاتیه🙊😍☺️ خوووووووودشیرینو ببینااا یهو منم اون وسط گفتم: +اتفاقا سفر مشهد بی سوغاتی اصن معنی نداره دستتون درد نکنه حالا چیا آوردین؟😝🙈 هادی زد زیر خنده و گفت: _سوغاتی شما محفوظه خانم +ای جون🙈چی خب آقا؟ بگووو دیگه دستشو کرد توی ساک یه جعبه ی مکعبی سرمه ای رنگ درآورد و داد دستم +این چیه؟😍 _بازش کن ببین چیه؟ با کلی شوق و ذوق بازش کردم و وقتی در جعبه رو باز کردم ذوقم چندبرابر شد یه انگشتر عقیق که روش حک شده بود علی و فاطمه با خط شکسته وقتی انگشتر رو دیدم همون لحظه دستم کردم،چشمام پر اشک شد نگاهش کردم و لبخندی زدم و گفتم: +ممنون عشق من خیلی خوشگله امیر هم برای راحیل دقیقا همون انگشتر رو خریده بود😍 هیچوقت این انگشتر رو از دستم درنمیارم چون اینجوری احساس میکنم حضرت زهرا(س) همیشه کنارمه و حضرت علی(س) همیشه هوامو داره ... هادی گرفته بود،تو خودش بود نمیدونم چرا بهش اشاره کردم که بیا تو اتاق کارت دارم رفتیم تو اتاق درو بستم و نشستم روی زمین اشاره کردم با دست که بشین کنارم نشست صورتشو با دستم آوردم بالا و گفتم: +چیشده که آقای من انقدر پریشونه؟ نفس عمیقی کشید و گفت: _چیزی نیست خانم +نه دیگه چیزی هست که شما رو بهم ریخته آقا...بگو به من _کلافه ام زینب...رفتنمون دیر شده +چه دیری؟ _نمیدونم...یه حکمتی هست حتما +حتما عزیزم..بد به دلت راه نده _زینب...برام دعا کن خیلی زیاد،از خدا برام طلب مغفرت کن...من تا گناهام بخشیده نشه به آرزوم نمیرسم ..میدونم آرزوش شهادته...ای کاش میشد بهش بگم تو از چشمای مهربونت معلومه که چقد دلت پاکه😔 همینجوری که داشتم نگاهش میکردم گفت: _تا تو راضی نباشی خدا راضی نمیشه زینب... دلم لرزید خدایا... من راضی ام به رضای تو یه دفعه نفهمیدم چیشد که گفتم: +هرچی خدا بخواد منم میخوام نفس عمیقی کشید و گفت: _خدا به دل تو نگاه میکنه،دلت فعلا راضی نیست... بغض گلومو گرفت قلبم لرزید نفس عمیقی کشیدم یه دفعه منو کشید تو بغلش... سرم روی شونه اش بود دستاشو محکم دورم حلقه کرده بود وقتی نفس میکشیدم احساس میکردم بوی گلاب به مشامم میخوره... نگاهی بهش انداختم و گفتم: +عطر گلاب زدی؟ _نه..برا چی؟ +هادی...بوی گلاب میدی😍 _من؟؟؟عجیبا و غریبا😅 +آره بخدا...خودت حس نمیکنی یه کم خودشو بو کرد و گفت: _نه والا...دماغ شما خوش بوئه خانم😄😍 بوسه ای روی گونه اش زدم و گفتم: +دماغ من بوی خوب رو استشمام میکنه عجیب بوی گلاب میدی همسرجان😍 _چی بگم...ان شاءالله که خیره ... از حرفای امشبش متوجه شدم که دلش گرفته ازم😞 اون میخواد من راضی باشم به شهادتش ولی مگه میشه؟؟؟ چطور آدم میتونه از عشقش بگذره و راضی به مرگش باشه... چطور میتونم هادیمو با پهلوی خونی و صورت پر از خون ببینم... تصورشم قلبم رو درد میاره من طاقت جدایی و دل کندن از هادی رو ندارم ولی باید قوی باشم... صبور باشم خیلی خیلی صبور... 🍃🍃🍃 ادامہ دارد..🍃 نویسنده: با ذکر و @atre_khodaaa •[🦋]• 🍃🍃🍃 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
بسم ربِّ الشهدا موقع خداحافظی توی حیاط وایساده بودیم من و هادی تنها... تلفنش زنگ خورد،شماره ناشناس بود جواب داد یه کم ازم فاصله گرفت،فهمیدم که از محل کارشه یه دفعه برگشت و آروم گفت: _عزیزم برو بالا امیر رو صدا کن یه لحظه چشم آرومی گفتم و رفتم بالا آروم چند ضربه زدم به در راحیل درو باز کرد +امیر خونه اس؟ _آره تازه خوابش برده،چیشده؟ +هادی کارش داره بیدارش کن داره میره هادی _صبر کن بعد از چند دقیقه امیر اومد _چیشده؟ +نمیدونم گوشی هادی زنگ خورد گفت تورو صدا کنم بیای پایین _خیره ان شاءالله ... وقتی رسیدیم هادی تلفن رو قطع کرده بود امیر رفت سمت هادی :_کی بود؟ +حاج رضا.. _چی میگفت؟ هادی دست امیر رو گرفت و کشوند سمت خودش در گوشش چیزایی گفت که نتونستم بشنوم برگشتم بالا رو نگاه کردم راحیل پشت پنجره نگران وایساده بود و حواسش پیش ما بود من تا صبحم وایسم اینجا این دوتا نمیگن چیشده... برم پیش راحیل بلکه هم اون آروم بگیره هم من یه قدم برداشتم دلم شور افتاد طاقت نیاوردم برگشتم سمت هادی و گفتم: +هادی چیشده؟ _هیچی خانم خانما برو بالا بهت پیام میدم،شبت بخیر،خودت میدونی دیگه😍 +شب بخیر عزیزم،میدونم😍 این خودت میدونی رمز بین من و هادی بود یعنی دوست دارم❤️ خداحافظی کردم و رفتم بالا راحیل نگران در رو باز کرد: _چی شده؟ +هیچی نگفتن به من _دلم شور میزنه +منم همینطور،ان شاءالله که خیره عزیزم من میرم بخوابم کاری نداری؟ _نه...زینب هرچی هادی گفت به من بگو منم هرچی امیر گفت ببینیم حرفاشون یکیه یا نه میخوان نگن یه چیزیو +باشه خیالت راحت برو بخواب،شبت بخیر رفیق _شب بخیر جانِ دلِ خواهر همینجوری که از پله ها میومدم بالا فکرم پیش هادی بود... ندونستن این که امشب چی شده و چی شنیده آزارم میداد قلبمو چنگ میزد فکرایی که به ذهنم می رسید قلبمو آشوب تر میکرد باید توسل کنن،اینجوری آروم نمیگیرم وضو گرفتم و رفتم تو اتاقم رمز بین من و هادی تو سختیا و دل گرفتگیا دو رکعت نماز هدیه به حضرت زهرا(س) بود سجاده ام رو پهن کردم و قامت بستم... یا حضرت زهرا(س) کمکم کن... 🍃🍃🍃 ادامہ دارد..🍃 نویسنده: با ذکر و @atre_khodaaa •[🦋]• 🍃🍃🍃 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
بسم ربِّ الشهدا روی تخت دراز کشیدم کم کم داشت خوابم میبرد که برام یه پیام اومد گوشیو از روی میز کنار تخت برداشتم هادی بود _سلام خانمم،خواستم دلیل بهم ریختگیه امشب رو بهت بگم به شرطی که از خوابت نزنی و خودتو اذیت نکنی امشب موقع رفتن حاج رضا بهم زنگ زد،الحمدالله اسممون رد شده برای اعزامیای پس فردا صبح،خانم برام دعا کن خیلی زیاد ..دوست دارم همسر صبورم،شبت بخیر چشمام پر از اشک شد دیگه نتونستم بخوابم... دلم میخواست پناه ببرم به تنها پناه قلبم رفتم وضو گرفتم و شروع کردم به دعا کردن... ... صبح با صدای زنگ تلفن از خواب پریدم راحیل بود +بله راحیل... _سلام صبح بخیر بیا پیشم باهم صبحانه بخوریم امیر نیست +الان میام دیشب درست نخوابیدم خیلی خوابم میومد رفتم یه آبی به دست و صورتم زدم و رفتم بالا ... سر میز صبحانه هم من تو خودم بودم هم راحیل +امیر به تو گفته؟ _آره... +تو چی گفتی؟ _هیچی..هادی چی؟ گفت بهت؟ +آره... _خب؟تو چی گفتی؟ +منم هیچی...پیام داد بهم جوابشو نمیدونم چی بدم _جوابشونو بذار اومدن میدیم +من دلم شور میزنه راحیل.. _منم..خیلی زیاد😔 نگران نباش زینب..آروم باش تو قول دادی قوی باشی باید قوی باشی باید صبر کنی راضی باش به رضای اون بالاسری آروم باش زینب باید تو این شرایط به هادی آرامش بده آرومش کن بهونه نگیر خانم باش بذار دلش آروم بگیره برا داشتنت نذار ایمانش بلرزه تو فقط میتونی دلشو بلرزونی نه ایمانشو... با خودم کلنجار میرفتم ولی نمیدونم چرا ته دلم راضی نیست بره من با هادی قوی ام کنار اون قوی ترین زن جهانم ولی بدون اون احساس ضعف میکنم نمیتونم نمیشه... خدایا آرومم کن نذار انقدر بی تاب باشم بهم این قدرتو بده که بتونم صبور باشم اونجوری که تو میخوای اونجوری که هادی کنارم آرومِ خدایا کمکم کن... ... حالم خوب نیست سردرد شدیدی دارم،احساس ضعف میکنم و همش سردمه هادی کنارم نشسته بود امیر و راحیل هم کنار هم بودن صحبت میکردن هادی:چیشده خانم تو خودتی چرا؟ +نه..خوبم _دروغم بلد نیستی بگی...بگو ببینم +هادی...من.. _تو چی؟ +هیچی ولش کن... _جان هادی بگو؟ +من راضی نیستم بری... یه دفعه رنگش پرید سکوت کرد دستشو برد بین موهاش و پریشونیشو قشنگ نشون داد ای کاش نمیزدم این حرفو بهش یه دفعه بلند شد پریشون تر از همیشه رفت توی حیاط ندیده بودمش اینجوری تاحالا معلوم بود ازم خیلی ناراحت شده... وای زینب..تو چیکار کردی😭 🍃🍃🍃 ادامہ دارد..🍃 نویسنده: با ذکر و @atre_khodaaa •[🦋]• 🍃🍃🍃 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
بسم ربِّ الشهدا رفتم دنبالش توی حیاط راحیل و امیر متوجه شدن که بینمون ناراحتی پیش اومده روی تخت نشسته بود و با تسبیحش ذکر میگفت رفتم کنارش نشستم و زل زدم بهش نگاهم کرد،با اینکه ازم دلگیر بود ولی بهم خندید خنده اش قلبمو سوزوند یهو گفتم: +ناراحتی ازم؟ نفس عمیقی کشید و گفت: _فدای سرت...راضی نیستی دیگه شما راضی نباشی خدا مارو نمیخره خانم :) چشمام پر اشک شد قلبم درد گرفته بود دستمو گذاشتم روی قلبم و فشار دادم یه دفعه نگران شد: _خوبی زینب؟؟؟چیشدی؟قلبت درد گرفت؟ +چیزی نیست...خوبم _خانمم..تو راضی نباشی من شهید نمیشم خیالت راحت پیش خودم گفتم داری چیکار میکنی زینب خانم؟؟؟حواست هست؟ تو به حضرت زینب(س) قول دادی که شرمنده نشی جلوش ولی الان داری هم خودتو هم هادی رو خجالت زده میکنی... با صدای هادی بخودم اومدم: _عشقم خوبی؟ +خوبم عزیزم... _خوب نیستی خانم خوب نیستی نشست جلوم روی زمین دستامو گرفت و خیره شد تو چشمام: _زینبم...راضی نیستی برم؟اگه بگی نه نمیرم ولی اینو بدون بد شرمندم کردی جلوی بی بی(س) اگه نذاری برم... دلم لرزید،چه حرفی زد!!! دیگه نتونستم جلوی گریه ام رو بگیرم زدم زیر گریه بغلم کرد... سرم رو گذاشتم روی شونه اش آروم در گوشم میگفت: _گریه کن خانم...گریه کن خودمو از بغلش جدا کردم و زل زدم بهش اشکامو پاک کرد و بهم لبخند زد +هادی... _جان هادی؟ +راضی ام...برو _نمیخوام زوری بگی بخاطر حرف من +بخدا قسم راضی ام... اینو که شنید از خوشحالی محکم بغلم کرد و بلند گفت خدایا شکرت😍 نمیدونم چرا یهو گفتم راضی ام انگار یکی دیگه به جای من رضایتمو اعلام کرد انگار خودم نبودم خدایا من راضی شدم سپردمش به خودت هرچی تو بخوای... آروم گرفتیم جفتمون..رفتیم پیش بچه ها راحیل هم از چشمای سرخش معلوم بود گریه کرده یه دفعه امیر گفت: _چشمای شما دوتا همه چیو لو میده🤣 زدیم زیر خنده ... صبح بعد از نماز صبح دیگه خوابم نبرد بیدار بودم که هادی پیام داد ما داریم راه میوفتیم ساعت 8ونیم صبح بود رفتم مامانو بابا رو صدا کردم رفتیم تو حیاط هادی از مامان و باباش خداحافظی کرده بود و اومده بود اینجا بعد از خداحافظی دستشو گرفتم و گفتم: +برمیگردی؟ لبخندی زد و گفت: _برمیگردم.. لبخندش ضربان قلبمو بیشتر کرد بعد از یه رب بالاخره رفتن... من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود... 🍃🍃🍃 ادامہ دارد..🍃 نویسنده: با ذکر و @atre_khodaaa •[🦋]• 🍃🍃🍃 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
بسم ربِّ الشهدا یک ماهی میگذره که هادی رفته... نه یک روز نه یک هفته یک ماه... یک ماهی که اندازه دو سال گذشته گریه هام نسبت به قبل کمتر شده خداروشکر..تو این مدت هزارتا نامه نوشتم برای هادی زنگ که میزنه،حرف که میزنیم آروم میگیرم دیروز که زنگ زد گفت گوشیو گرفتم سمت حرم بی بی(س) سلام بده چشمامو بستم و از ته دل دعا کردم،برای سلامتی امام زمان و سلامتی هادیم دعا کردم😔 در اتاق باز شد راحیل وارد شد _زینب +جان نشست روی زمین یه دفعه دوییدم سمتش نشستم کنارش دستشو گرفتم +چیشدی آبجی؟😱 _نمیدونم چرا انقدر سرم گیج میره حالت تهوع دارم +الهی بمیرم حتما ضعف کردی بیا بریم یه چیزی بخوریم همین که وارد آشپزخونه شدیم مامان گفت: _خدا مرگم بده چی شده راحیل؟😰 +هیچی مامان داره خودشو لوس میکنه😏 _نه خیر رنگش پریده،بیا ببین چه کشک بادمجونی گذاشتم اشتهات باز شه😍 تا اینو گفت راحیل دستشو گرفت جلوی دهنش و دویید از آشپزخونه بیرون سریع رفتیم با مامان دنبالش +چیشد راحیل؟؟؟ از دستشویی اومد بیرون رنگش شده بود مثل گچ دیوار مامان دستشو گرفت و نشوندش روی مبل _چیشده مادر؟ خوبی؟ +آره...نمیدونم چرا بوی غذا بهم خورد حالم بد شد +چییی؟😍😍😍وای مامان آره؟؟؟ مامان یه نگاهی به راحیل انداخت و گفت: _از کی اینجوری شدی؟ راحیل: از دیروز مامان لبخندی زد و گونه ی راحیل رو بوسید _فکر کنم یه کوچولوی تو راهی داریم😍 +وااااااایی دارم عمه میشم😍من برم زنگ بزنم مامان نرگس جونممم خبرو بهش بدم مامان و راحیل زدن زیر خنده تلفن رو برداشتم زنگ بزنم تا عروسِ خوش خبر بشم🙈 🍃🍃🍃 ادامہ دارد..🍃 نویسنده: با ذکر و @atre_khodaaa •[🦋]• 🍃🍃🍃 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
بسم ربِّ الشهدا یک هفته ای هست که بچه ها نه زنگی زدن و نه پیامی دادن آخرین باری که امیر زنگ زد و خبر بابا شدنش رو شنید از خوشحالی پشت تلفن گریه اش گرفته بود انقدر سجده ی شکر بجا آورده بود که همه ی همرزماشون متوجه شده بودن و کلی بهش تبریک گفته بودن یک هفته ای میشه که صدای هادی رو نشنیدم نه آشوبم نه آروم یه حالی ام مابین این دو یه حالتِ خنثی ولی ته ته دلم یه نگرانیه یه دلگرفتگی یا بهتره بگم دلتنگی توی حیاط نشسته بودم که یه دفعه راحیل از بالا پشت پنجره صدام کرد برگشتم نگاهش کردم که جوابشو بدم دیدم یه پیرهن صورتیِ دخترونه دستشه و داره بهم نشون میده😍 ضعف کردممم براش😍 بلند داد زدم: +آخ الهی عمه دورت بگرده فینقیلی😍 راحیل: بیا بالا ببین مامان نرگس چیاااا آورده ... +راحیل اینا که همش دخترونه اس اومدیم و فینقیلِ عمه پسر شد🙄 _مامان خواب دیده دخترِ منم نخواستم دلشو بشکونم گفتم نگم بهش اینجوری بذار خوشحال باشه😍🙈 +ای قربون تو برم مامان مهربون بخاطر این که انقدر مهربونی امروز ناهار با من _قربون دستت راضی به زحمت نیستم🤣 +مسخره میکنی؟😐حیف این همه محبت که خرج تو کردم حیف که بار شیشه داری وگرنه خوب بلد بودم چیکارت کنم گستاخ فرومایه😒 _بار شیشه دارم دیگه امانتِ داداشته🙈 تا گفت داداشت دلم گرفت... چقدر دلم برای امیر تنگ شده بغض گلومو گرفت یه نگاهی به راحیل انداختم متوجه جمع شدن اشک توی چشمام شد انگار منتظر بود بزنه زیر گریه... +راحیل... _زینب دلم خیلی تنگ شده برا امیر...دارم دیوونه میشم بغلش کردم،سرشو گذاشتم روی شونم.. +آروم باش خواهری،خدا بزرگه... _یه هفته اس زنگ نزدن دارم دیوونه میشم یعنی چیشده که یه خبر ازمون نگرفته الان دیگه من تنها نیستم دونفرم باید بیشتر حواسش باشه.. +میدونم دورت بگردم،امیر حواسش هست،از اون مهمتر خدا مراقبته عزیزم زنگ میزنن همین روزا ان شاءالله مطمئن باش... _ان شاءالله بحث رو عوض کردم تا بیشتر از این غصه نخوریم..با اینکه خودم پر بغض بودم ولی راحیل رو آروم میکردم که غصه نخوره آخه اون وضعیتش با من فرق داره باید آروم باشه +خببب حالا بگو ببینم فینقیلیِ عمه هوس چی کرده؟ راحیل خندید: _میگه سوسیس تخم مرغ😍آخه نمیخواد عمه اش اذیت بشه حاضری میخوره امروز +ای دورش بگرده عمه😍سوسیس دارین؟ _آره برو ببینم چه میکنی عمه خانم🤣 بوسه ای روی گونه اش زدم و رفتم آشپزخونه 🍃🍃🍃 ادامہ دارد..🍃 نویسنده: با ذکر و @atre_khodaaa •[🦋]• 🍃🍃🍃 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
بسم ربِّ الشهدا +عجب چیزی درست کردم به به _بههه چه کردی😍زینب ترشی هم بیار +ترشی با سوسیس تخم مرغ؟😐 _هوس کرده بچم خب😢 +ببین فقط بخاطر بچه میارم نه تو🤣 _بی رحمی چقد تا بلند شدم برم توی آشپزخونه تلفن زنگ خورد من و راحیل هاج و واج به هم نگاه میکردیم دوییدم سمت تلفن +الو؟؟؟بفرمایید؟؟؟ با شنیدن صدا حال دلم عوض شد... _سلام زینب خوبی آبجی؟ +سلام امیییییییییر راحیل بلند شد و دویید سمتم _توروخدا گوشیو بده گوشیو دادم بهش: _امیر؟؟؟ +سلام خانم،خوبی؟ _سلام...چه عجب..حال مارم پرسیدی،بله خوبیم +الهی قربونت برم حق داری ببخشید خیلی شلوغم خانم شرمندتم،حال نفسِ بابا چطوره؟ _الحمدالله خوبه بابایی🙈 +ای جان😍خانم دلتنگیم خیلی زیاد مراقبت کن _چشم آقا شمام مراقب باش،هادی کو؟ +اونوره بذار صداش کنم از من خداحافظ به همه سلام برسون _باشه عزیزم بسلامت +الو...سلام آبجی _سلام عشق آبجی چطوری؟ +خوبم تو خوبی؟ عشق دایی خوبه؟ _الهی شکر ما هم خوبیم +زینب کجاست؟ _اینجا..پیش من +گوشیو میدی بهش... _بله..از من خداحافظ عزیزم مراقب خودت باش...بیا هادیِ گوشیو گرفتم و صدای پر از بغضمو صاف کردم غافل از اینکه آقا هادی منو میشناسه.. +الو سلام هادی😔 _سلام خانم خانما،حالت چطوره عزیزترینم؟ +خوبم تو خوبی؟ هادی دارم میمیرم از دلتنگی کی برمیگردی؟😭 _باز که صدات بغض داره خانم،توکل کن به خدا دعا کن برامون ان شاءالله هرچی خدا بخواد همون میشه،نبینم زینبم ببازه خودشو احساس ضعف کنه ها اشکام سرازیر شد..یهو گفت: _نبینم چشمات اشکی بشن قربونت برم +تو از کجا میدونی؟؟؟ _من همیشه کنارتم اینو بدون خانم حتی اگه نباشم تو این دنیا ولی پیش تو هستم و تنهات نمیذارم.. +هادی... _جان هادی؟ +زود برگرد...دلم چشماتو میخواد _چشم خانم خانما،بخند انرژی بگیرم میخوام برم +باشه _بخند دیگه😁 +بیا🤣 _ای جان😂😂 +کوووفت😂😂 _آهان حالا شد،با من کاری نداری خانم؟ +نه عزیزم برو بسلامت،خودت میدونی❤️ _شمام خودت میدونی خانم❤️یاعلی ... تلفن رو که قطع کردم دلتنگیم بیشتر شد یه نگاه به راحیل انداختم دیدم نشسته سر سفره و هرچی سوسیس تخم مرغ بوده خورده😐 +دخلشو آوردی؟؟؟4تا تخم مرغ بود لعنتی😐 _گشنم بود خب🙄 +به فکر خودت نیستی به فکر اون بچه باش الان معده اش تعجب میکنه خواهر من😐 _بیا برات یه کم گذاشتم تو بشقاب بخور،خیلی خوشمزه شده بود🤣🙈 +نوش جونت😂😂😂ورشکستمون نکنی حالا از بس میخوری زدیم زیر خنده خداروشکر...وقتی بچه ها زنگ میزنن هم حال من بهتر میشه هم راحیل.. خدایا خودت مراقب هادی باش بتو سپردمش دلم براش تنگ شده...میشه دوباره چشماشو ببینم خدا؟؟ ... بعد ناهار با راحیل وسط اتاق دراز کشیدیم که یه کم بخوابیم کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد ... +هادی؟؟هادی کجایی؟؟ _اینجام زینب... +پس چرا من نمیبینمت،هادی اینجا تاریکه میترسم من،بیا پیشم هادی،کجایی؟ _اینجام،کنار حرم بی بی(س) بیا خانم بیا پیشمون.. +هادی نمی بینمت...هادی... از خواب پریدم و زدم زیر گریه راحیل با صدای گریه ی من از خواب بیدار شد... _چیشده زینب؟؟؟ +هیچی...خواب دیدم _چه خوابی؟؟ +ولش کن..بخواب،ببخشید _الهی فدات شم پاشم یه چایی بریزم بخوریم یه کم از منگی دربیایم خدایا...این چه خوابی بود چرا هادی رو نمی دیدم چرا فقط صداشو میشنیدم،هادی گفت کنار حرمِ ولی من فقط میدونستم که اونجاس چیزی ندیدم..یا ارحم الراحمین تسکین بده به دلِ آشوبم... 🍃🍃🍃 ادامہ دارد..🍃 نویسنده: با ذکر و @atre_khodaaa •[🦋]• 🍃🍃🍃 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya