به سودای نسیمی آمدم، از چنگ طوفان سر درآوردم
که من در نقطهی آغازِ خود، از خط پایان سر درآوردم
من آن بذر رها بودم که در خاکی کویری سر فرو بردم
که در باغی فراز آرم سری، از خاک گلدان سر در آوردم
من آن ابرم که بودم عازم قونیه و شیراز و نیشابور
چرا از آسمان تنگ بیقانون تهران سر درآوردم؟
من آن مشکم که از بس غرقهی خودبینی خونینتان گشتم
نهادم سر به زانوی غم و از ناف حیوان سر درآوردم
من آن جنّ به پندار شما از هرچه بسمالّه گریزانم
که از انسان فراری گشتم و از متن قرآن سر درآوردم
منم آن قطره کز دریا جدا گشت و به مرداب شما افتاد
چه میداند کسی؟ شاید شبی از قلب باران سر درآوردم
1403/06/16
#غلامرضا_طریقی
#خاکستر_کوچه_های_ذهن
#عبور_از_روز
برقص دختر زیبا، میان وحشت و خون
برقص مرد شکیبا، به ضرب مرگ و جنون
برقص پای برهنه، به روی شيشه و تيغ
برقص شعلهی زخمی، در این شب طاعون
برقص دختر زیبا، خدا حواسش نیست
برقص مرد شکیبا، سپیده در راه است
بخند، آخرِ شیرینِ هرچه قصهی تلخ!
برقص، عمر هیولا همیشه کوتاه است
#ندا_کارگر
#خاکستر_کوچه_های_ذهن
#Free_palestine
#Fact_time
کتابخانهی خیابان نوزدهمـ
شب که آرامتر از پلک تو را میبندم با دلم طاقتِ دیدارِ تو تا فردا نیست...:)). #محمدعلی_بهمنی #سب
به وقتِ آمدنش ماه منحنی شدهاست
زنی که مَطلَعَش، آغازِ روشنی شدهاست
میآید و خبرم هست در گذرگاهَش
میانهی یَلِ صد خِطّه دشمنی شدهاست
زنی به سیرَت، فوّاره و به صورت، قصر
بهحق نماد وقار و فروتنی شدهاست
چه جای زینت و عِشوه؟ که سادگی کافیست
برای او که کمش ، غایَتِ "زنی" شدهاست
#رضا_باباخانی
#خاکستر_کوچه_های_ذهن
مرا میبینی و هر دَم زیادَت میکنی دَردَم
تو را میبینم و میلم زیادَت میشود هر دَم
به سامانم نمیپرسی، نمیدانم چه سر داری
به درمانم نمیکوشی، نمیدانی مگر دردم؟...
نه راه است این که بُگذاری مرا بر خاک و بُگریزی
گُذاری آر و بازم پرس تا خاکِ رَهَت گردم
ندارم دستت از دامن، به جز در خاک و آن دَم هَم
که بر خاکم روان گَردی بگیرد دامنت گَردم
فرو رفت از غمِ عشقت دَمَم دَم میدهی تا کی؟
دَمار از من برآوردی نمیگویی برآوردم((;
شبی دل را به تاریکی ز زلفت باز میجُستم
رُخَت میدیدم و جامی هلالی باز میخوردم
کشیدم در بَرَت ناگاه و شد در تابْ گیسویت
نهادم بر لبت لب را و جان و دل فِدا کردم
تو خوش میباش با حافظ، برو گو خصم جان میده
چو گرمی از تو میبینم، چه باک از خصمِ دَم سَردم:)
#حافظ
#خاکستر_کوچه_های_ذهن
اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است
دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است
اکسیر من نه این که مرا شعر تازه نیست
من از تو مینویسم و این کیمیا کم است
سرشارم از خیال ولی این کفاف نیست
درشعر من حقیقت یک ماجرا کم است
تا این غزل شبیه غزلهای من شود
چیزی شبیه عطر حضور شما کم است
گاهی ترا کنار خود احساس میکنم
اما چقدر دل خوشی خوابها کم است
خون هر آن غزل که نگفتم به پای توست
آیا هنوز آمدنت را بها کم است؟
#محمدعلی_بهمنی
#خاکستر_کوچه_های_ذهن
مبر پای قمار عشق ای دل، باز هستت را
ندارم بیش از این تاب تماشای شکستت را
مشو مبهوت گیسویی که سر رفته است از ایوان
که ویران میکند این نقش ایوان، پای بستت را
همیشه گریه راه التیام زخمهایت نیست
کدامین آب خواهد شست داغ پشت دستت را؟
تو خار چشم بودی قلعهی یک عمر پا برجا
که حالا شهر دارد جشن میگیرد نشستت را
تو دل بستی به معشوقی که خود معشوقها دارد
رها کن ای دل غافل خدای بت پرستت را
#حسین_زحمتکش
#خاکستر_کوچه_های_ذهن
یک روز میآیی که من دیگر دچارت نیستم
از صبر ویرانم ولی چشمانتظارت نیستم
یک روز میآیی که من نه عقل دارم نه جنون
نه شک به چیزی نه یقین، مست و خمارت نیستم
شبزندهداری میکنی تا صبح زاری میکنی
تو بیقراری میکنی، من بیقرارت نیستم
پاییز تو سر میرسد قدری زمستانی و بعد
گل میدهی ، نو میشوی ، من در بهارت نیستم
زنگارها را شستهام دور از کدورتهای دور
آیینهای رو به توام، اما کنارت نیستم
دور دلم دیوار نیست، انکار من دشوار نیست
اصلا منی در کار نیست، امنم حصارت نیستم
#افشین_یداللهی
#خاکستر_کوچه_های_ذهن
دست و رو در آب جو ترکردنم، گیرم زِ ناچاری است
من بخواهم یا نخواهم، جویبار زندگی جاری است
میستیزم در بهارِ کوچکِ یک غنچه با پاییز
این نبرد نا برابر خود گرفتم عین دشواری است
من نه شبکورم چراغی از دلم بر میکنم با عشق
گیرم اینجا خانه تاریّ و افق تارّی و شب تاری است
میمزم نُقل دهانی زیر دندان تا که تاب آرم
جام اگر آن جام محتوم است و دور، آن دور تلخواری است
صخرهی «سیزیف» و سنگ آسمان را میکشم بردوش
«آدم»ام تبعیدی خاکی که تقدیرش گرانباری است
بار دیگر چون ببینم با نگاهی تازه خواهم دید
گیرم این تصویر هم، مانند آن آیینه، تکراری است
از خزان خود چرا نالم به کافر نعمتی، وقتی
با خزانم نیز باغ دوست را، چشم خریداری است
ای بهار خانگی! گُل با تو کی همسنگ خواهد شد؟
«حُسن یوسف» نیز پیش حسن تو کالای بازاری است
کینه کی با مهر برتابد؟ امیدِ من! به نام ایزد
زخم تو بر چشم این اسفندیار خیره سر، کاری است
از دلم میپرسم: آیا همچنان از عشق ناچاری؟
من تپشهای دلم را میشناسم. پاسخش«آری» است(((:
هیمهای دیگر درون آتشت میافکنم ای عشق!
تا ببینم همچنان فرّ و فروغت، رو به بسیاری است.
#حسین_منزوی
#خاکستر_کوچه_های_ذهن
مرا گرفت نگاهت، تمام شد کارم
بیا بلند بگویم که دوستت دارم
در انتظارِ ملاقاتِ نیستی بودم
ولی کشید دوباره به عاشقی کارم
دوباره زندگیام از ترانه سرشار است
دوباره عکسِ کسی هست روی ديوارم
طلوع میکند از پشتِ کوهها خورشید
فروغ تازهی من! من هنوز بیدارم
وداع میکنی و بغض میکنم، شب خوش!
هزار و یک غزلِ عاشقانه میبارم
#مرتضی_امیری_اسفندقه
#خاکستر_کوچه_های_ذهن
معلمت همه شوخی و دلبری آموخت
جفا و ناز و عتاب و ستمگری آموخت
غلام آن لب ضحاک و چَشم فتانم
که کید سحر به ضحاک و سامری آموخت
تو بت چرا به معلم رَوی که بتگرِ چین
به چین زلف تو آید به بتگری آموخت[;
هزار بلبل دستان سرای عاشق را
بباید از تو سخن گفتن دری آموخت
برفت رونق بازار آفتاب و قمر
از آن که ره به دکان تو مشتری آموخت
همه قبیلهی من عالمانِ دین بودند
مرا معلم عشق تو شاعری آموخت
مرا به شاعری آموخت روزگار آن گه
که چشم مست تو دیدم که ساحری آموخت؛>
مگر دهان تو آموخت تنگی از دل من
وجودِ من ز میان تو لاغری آموخت
بلایِ عشق تو بنیاد زهد و بیخ وَرَع
چنان بِکَند که صوفی قلندری آموخت[[":
دگر نه عزم سیاحت کند نه یاد وطن
کسی که بر سر کویت مجاوری آموخت...
من آدمی به چنین شکل و قد و خوی و روش
ندیدهام مگر این شیوه از پری آموخت؟=))
به خون خلق فروبرده پنجه کاین حَنّاست
ندانمش که به قتل که شاطری آموخت(!)
چنین بگریم از این پس که مرد بتواند
در آبِ دیدهی سعدی شناوری آموخت...
ــــــــــــ
*This time, the poem is related to the real person, not sth or someone imaginary:)). I hope u get all the words and sentences I wanted to tell u. I hope u wholeheartedly figure my intention out.
#سعدی
#خاکستر_کوچه_های_ذهن
#به_قوهٔ_ثانیهها
دلت چه شد که از آن شور و اشتیاق افتاد؟
چه شد که بین تو و من چنین نفاق افتاد؟
زمان به دست تو پایان من نوشت آری
مسیر واقعه این بار، از این سیاق افتاد
دو رودخانهی عشق من و تو شط شدهبود
ولی دریغ که راهش به باتلاق افتاد
خلافِ منطقِ معمولِ عشق بود انگار
میان ما دو موازی که انطباق افتاد
جهان برای همیشه، سیاه بر تن کرد
شبی که ماه تمام تو در محاق افتاد
شکر به مزمزه چون شوکران شود زین پس
مرا که طعم دهان تو از مذاق افتاد
خزان به لطف تو چشم و چراغ تقویم است
که دیدن تو در این فصل، اتفاق افتاد
چه زندگانی سختی است زیستن بیعشق
ببین پس از تو که تکلیف من چه شاق افتاد
پس از تو جفت سرشتی و سرنوشتی من!
غریبوارهی تو، تا همیشه تاق افتاد
تو فصل مشترک عشق و شعر من بودی
که با جدایی تو بین شان طلاق افتاد
هوای تازه تو بودی، نفس تو و بی تو
دوباره بر سرم آوار اختناق افتاد
به باور دل ناباورم نمیگنجد
هنوز هم که مرا با تو این فراق افتاد
1403/07/24
#حسین_منزوی
#خاکستر_کوچه_های_ذهن
#عبور_از_روز
تا میرسم هر بار با ترفندهای نو به تو
تو میزنی نارو به من، من میزنم نارو به تو
دنبال یک راه فرار از خاطرم بودی ولی
من نقشههای شعر را هرگز ندادم لو به تو
گیلاسهای خانهام طعم لبت را میدهد
کج میکنم سرگیجهها را، میرسم از تو به تو
سرگیجه میچرخانَدم، سرگیجه... میچرخانمت
گیلاس سرخی میدهم با مزّهی تانگو به تو
با من عرق میریزی و با تو عرق میریزم و...
در انتها راهی ندارد اینهمه سگدو به تو
در بسته شد، گم میشدی در ازدحام شیشهای
آن شب که تنها زل زدم از گوشهی مترو به تو...
#عبدالحسین_یعقوبی_راد
#خاکستر_کوچه_های_ذهن