eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.8هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
3.3هزار ویدیو
38 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @Khomool2 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @Hasibaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
(🍁🖇) 📝¦ ای خدا، 📌من باید از نظر علم نیز از همه برتر باشم تا مبادا که دشمنان مرا از این راه طعنه زنند. باید به آن سنگدلانی که علم را بهانه کرده به دیگران فخر می‌فروشند ثابت کنم که خاک پای من هم نخواهند شد. باید همه آن تیره دلان مغرور و متکبر را به زانو در آورم، آن گاه خود خاضع‌ترین و افتاده‌ترین فرد روی زمین باشم. 📚¦ منبع: کتاب نیایش‌ها، دکتر مصطفی ﴿أللّهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الْفَرَجْ‌‌﴾ @parastohae_ashegh313
شهید بسیجی محمد جهانگیری که شب گذشته به شهادت رسید از ماموران امنیتی حرم مطهر شاهچراغ بود . او اولین کسی بود که مورد اصابت گلوله تروریست داعشی قرار گرفت. خادم حرم که به شهادت رسید بازنشسته سپاه بود ، مامور امنیتی که به شهادت رسید بسیجی بود ، اون کسی هم که تروریست داعشی رو خلع سلاح کرد بسیجی بود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 داستان دوم ؛ تغییر تیپ محسن! 💢نگاه دختران به تغییر تیپ محسن 📌 مجموعه کلیپ‌های «حکایت سر» برش‌هایی پرجاذبه و زیبا از زندگانی شهیدِ بی سر محسن حججی ─═༅✦🌷✦༅═─ داستان1 👇🏻 https://eitaa.com/parastohae_ashegh313/28385
همــان جــا کنــار مــزار مــادرش نشســت و از یکی از بســیجیان خواســت زیارت عاشــورا بخواند. مراســم مســجد هم خیلی معمولی برگزار شــد. حســین در مسیر تهران چندبار بغض کرد. تا به خانه رسیدیم، سفره را انداختم خیلی خودش را نگــه داشــت کــه پیــش میهمان هــا بنشــیند. امّــا یک باره گریــه امانش نداد و بلند شد و رفت توی اتاقش. *** حســین بــا حاج احمــد کاظمــی خیلــی رفیــق بــود. خیلــی هم قبولش داشــت. فرمانده کل سپاه از حاج احمد خواسته بود که قرارگاه ثارالله تهران بزرگ را به حسین بسپارد و فرمانده نیروی هوایی سپاه شود. حسین برخلاف دفعۀ قبلی در پذیرش مسئولیت لشکر، هیچ مقاومتی نکرد و به جای حاج احمد به عنوان جانشــین قرارگاه ثارالله معرفی شــد. حســین با فرمانده کل ســپاه شــرط کرده بود که کارهای فرهنگی و امور خیریه و قرض الحســنه و هیئت رزمندگان اســتان را ادامه دهد و این اواخر تشکیلات دیگری را تحت عنوان مجمع پیشکسوتان جهاد و شهادت به امور سابق، اضافه کرده بود. با اینکه در مسئولیت قرارگاه ثارالله، کم نمی گذاشت امّا تا فرصت پیدا می کرد راهــی همــدان می شــد و می گفــت: «پروانــه، خبرهای بدی از همدان می رســه که مجبــورم چنــد روز یک بــار بــرم همــدان.» و نگفت که خبر بد چیســت و من هم نپرســیدم. می رفت و می آمد و فکرش درگیر بود. نمی خواســت دغدغۀ فکرش را به من و بچه ها انتقال دهد. بالاخره کاســۀ صبرم ســرآمد. از وهب و مهدی پرسیدم: «چه اتفاقی افتاده که بابا این قدر آشفته شده؟!» گفــت: «عــده ای جوســازی کــردن و شــایعه انداختــن که صندوق عدل اســلامی، ورشکســت شــده و ســپرده گذاران تحت تأثیر این شــایعه جلوی شــعبه ها، ازدحام کردن که پولشون رو بگیرن!» یک آن عرق ســردی روی پیشــانی ام نشســت و دنیا پیش چشــمم تیره وتار شــد و تصویر ازدحام همراه با اعتراض مردم در خاطرم جان گرفت و قیافۀ مظلوم حسین که حتماً هدف اتهام ها و دشنام ها بود. 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
پرسیدم: «کدام از خدا بی خبری این شایعه رو انداخته؟!» وهب که اصول بانکداری را خوب می شناخت جواب داد: «آن ها که از یک مُدل موفق بانکداری اسلامی آسیب دیدن.» حســین گاهــی روزی دو بــار بــه تهــران می آمــد و به همدان برمی گشــت. حرف نمــی زد. همیــن ســکوت غریبانــه اش، دلــم را می ســوزاند. دیگــر نگفتــم که من از وقــوع ایــن اتفــاق تلــخ، واهمــه داشــتم. فقط بــه دلداری گفتم: «حســین تو و دوســتات به خاطر خدا وارد این عرصه شــدین و حالا که کار به مشــکل خورده، برو مشکل رو با مسئولین مملکتی مطرح کن.» او کــه تــا ایــن لحظــه ســکوت کــرده بــود، صورتــش برافروخته شــد و بــا تندی و ترشرویی گفت: «به مسئولین کشور چه ارتباطی داره؟!» من هم غضبناک شدم و پرسیدم: «یعنی با روزی دو سه بار رفتنِ تو از تهران به همدان، این شایعه جمع می شــه و مردم به پولشــون می رســن؟» ســعی کرد خشــمش را بخورد و بر خودش مسلط شود و با طمأنینه گفت: «اگه خدا کمکمون کنه، بله.» گفتــم: «مــن دلــم طاقــت نمــی آره، باید بیام همدان، ببینم چه خبره، مگر آبروی تو یه شبه به دست اومده که بخواد، یه شبه از دست بره.» ســوار شــدیم و تا همدان تختِ گاز کرد. توی راه گفت: «عده ای به مخالفت از مــن و عــده ای بــه موافقــت، در مســجد جامــع شــهر تحصن کردن. ســردمداران مخالفین به ســپرده گذاران گفتن که حســین همدانی، پول شــما رو برداشــته و به دُبــی فــرار کــرده و عــده ای هم شــایعه کردن که بــه تل آویو رفته ام. حالا حق ندارم که خودمو به اونا نشون بدم. 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 عاقبت رفاقت شهید مدافع حرم غلامرضا لنگری زاده با شهید فرخ یزدان پناه 🎥 به علاقه داشت و همیشه می گفت جای من کنار شهید یزدان پناه است. زمانی که خواستند ایشان را دفن کنند در ظاهر جایی کنار شهید فرخ یزدان پناه نبود. ولی وقتی جای قبر را می کنند قبری که سی سال خالی بود را می بینند.! و شهید لنگری زاده در کنار مزار شهید فرخ یزدان پناه به خاک سپرده شد. خانم تاج الدینی همسر شهید لنگری زاده اللهم‌عجل‌لولیک‌‌الفرج @parastohae_ashegh313
شمـا اے خـواهران عزیز🧕 حجاب خود را حفظ ڪنید همانطور ڪه امام فرمود امریڪا از این حجاب ها میترسد، و واقعا همینطور است🦋 @parastohae_ashegh313
Part07_نمایش من زنده ام.mp3
9.37M
🎧 📗 من_زنده_ام فصل ❼ اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج ┄┅═✧❁🌴❁✧═┅┄ فصل 6 👇🏻 https://eitaa.com/parastohae_ashegh313/28393
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5787647037575009138.mp3
10.34M
▪️" صباحاً و مساءً " بشنویم مصیبتی را که او هر صبح و شام می‌بیند و خون می‌گرید! 🎵 روایت نوزدهم: دِیر راهب، مرزین، حرّان و ... اللهم‌عجل‌لولیک‌‌الفرج صلی‌الله‌علیک‌یااباعبدالله ✧════•❁🌹❁•════✧ ✅ نوزدهمین روز و @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊زیارتنامه ی شهدا🕊 🌹🌱🌹🌱اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌹🌱🌹🌱 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 @parastohae_ashegh313
آفتـاب ... خانه ‌زادِ چشم‌هـاى شماست ، صبح باشما رنگِ نور میزند به روز ...😍 ✋🏻 @parastohae_ashegh313
🕊26مردادماه سالروز ورود آزادگان به میهن اسلامی گرامی باد🦋 💠 روز 26 مرداد سال 1369، میهن اسلامى شاهد حضور آزادگان سرافرازى بود که پس از سال‏ها اسارت در زندان ‏ها و اسارتگاههاى مخوف رژیم بعث عراق، قدم به خاک پاک میهن اسلامى خود گذاشتند. 🔹ضمن گرامیداشت یاد و خاطره شهدای هشت سال دفاع مقدس، شهدای مظلوم آزاده، بازگشت غرور آفرین آزاگان سرافزار به میهن اسلامی رامحضر مبارک مقام معظم رهبری ( مدظله العالی) ، آزادگان سلحشور و خانواده محترم آنان، کلیه ایثارگران انقلاب اسلامی و ملت قدرشناس ایران اسلامی تبریک و تهنیت عرض می نماییم. اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❇️ بخشش در سیره .... 🔰 شهید عجمیان یه لباس رزمی رو خیلی دوست داشت یه روز به من گفتند: بریم باهم بخریم. 🍃توی مسیر داشتیم می رفتیم برای خرید اون لباس یه دفعه گفتند: استاد نگه دار... 🌱من ترمز کردم سریع پیاده شدند دیدم به سرعت به سمت خانمی رفتند که داشت جا نوشابه ها رو جمع می کرد. ✅ شهید عزیز پولی رو که برای تهیه لباس مهیا کرده بود به اون خانم دادند وقتی برگشت من بغض کردم با انگشت اشکامو پاک کردن و گفتند: استاد این واجب‌تر بود. هدیه به ارواح پاک و مطهر شهدا صلوات 💚الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍوَعَجِّلْ‌فرَجَهُمْ @parastohae_ashegh313
مــا را گذاشــت چالــۀ قــام دیــن و بــه مرکــز شــهر رفت. کوچه پــر از عطر یاد عمه بود. برای لحظه ای غم نبودن عمه جای غصه های حسین را گرفت. امّا خیلی زود بــه خــود آمــدم انــگار عمــه هم در گوشــم نجوا می کرد کــه: «پروانه نذار هیچ وقت حسین تنها بمونه.» یــک تاکســی گرفتیــم و خودمــان را بــه محــل اجتمــاع مردم رســاندیم. حســین بلندگو به دست گرفته بود و می گفت: «می بینید که فرار نکردم. پس ورشکستگی قرض الحسنه هم مثل ماجرای فرار کردن من، یه دروغ بزرگ بوده با این هدف که شما باورکنید و صف بکشید و بخواهید، حسابتون رو مطالبه کنید.» خانمی از میان جمعیت صدایش را خطاب به حسین بلند کرد و گفت: «آقا من همین الآن تمام و کمال، پولم رو می خوام. فردا رو بذار برای اونا که دروغ های تو رو باور می کنن.» حسین سرش را پایین انداخت و اشک من جاری شد.غــروب آن روز، دلگیرتــر از همیشــه بــود. پیــش خواهــرم ایران نشســته بودیم که حسین با یک قیافۀ خسته وارد شد. به دلداری گفتم: «چرا به خاطر این مردم قدرنشــناس این قدر حرف و فحش می شــنوی؟! کجای قرآن گفته که خودت رو تا این حد سپر بلا کنی؟!» ایــران معصومانــه نگاهمــان کــرد. حســین از آن جواب هــای از دل برآمــده کــه خــاص خــودش بــود داد: «تــا دیــروز تــوی جبهه، ترکــش و تیر می خوردیــم، امروز به خاطر این مردم ترکش آبرو می خوریم. من که از شــهید بهشــتی بالاتر نیســتم که اون همه ناسزا شنید و دم نزد.» گفتم: «امام، پشت سر شهید بهشتی بود امّا هوای تو رو کی داره؟» گفت: «خدا.» چند روز بعد، انبوهی از خیرین و معتمدین، پول و سند شخصی شان را آوردند و در اختیــار شــعبه ها گذاشــتند. مــردم هــم کم کــم اعتمادشــان جلب شــد و به سپرده هایشان رسیدند. مقروضین به قرض الحسنه هم به تدریج اقساطشان را دادند تا کتابِ تلخ قرض الحسنۀ عدل اسلامی در همدان بسته شود. در این فاصله حسین به اندازۀ 01 سال پیر شد. به وهب و مهدی گفته بود: «فشاری که تو این چند روز به من رسید از عملیات کربلای 5 سنگین تر بود.» شــرایط که آرام شــد گفتم: «فکر نمی کنم دیگه به ســرت بزنه که قرض الحســنه درست کنی.» خندیــد و گفــت: «اتفاقــاً می خــوام همیــن کار رو در ســطح قــوم و خویــش شــروع کنم، مگه می شه، حکم خدا و قرآن رو که فرموده قرض الحسنه بدید، ترک کرد. می شه؟» 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
عید نوروز، دل و دماغ دیدوبازدید نداشتم. هنوز زیر آوار فشار روحی اتفاقات سال گذشته مانده بودم. امّا حسین برخلاف من، خیلی زود به جریان زندگی برگشت. جذبۀ معنوی کار برای شهدا، تلاش و تحرّک او را حتی بیش از گذشته کــرد. مســیر همــدان، تهــران را بــدون راننده می رفت و می آمد. گاهی نیمه شــب می رســید. نماز شــب می خواند و تا صبح بیدار بود. و صبح قبراق و ســرحال سر کار می رفت. دلم خوش بود که پس از دو سال زهرا به خانۀ بخت می رود و داشــتیم خودمــان را بــرای تــدارک عروســی آماده می کردیــم که ایران، حالش خراب شــد پنج ســال از برداشــت تومور مغزی او می گذشــت و داشــت زندگی عادی اش را می کرد. که یک باره افتاد و به حالت کُما رفت. اول توی بیمارستان بود. پزشکان که قطع امید کردند، به خانه آوردنش. مثل یک تکه گوشت بی حال، یک گوشه افتاد. چشمانش باز بود امّا هیچ کس را نمی شناخت. روزها کنارش می نشستم با این دلخوشی که صدای مرا می شنود، از گذشــته های شــیرین کودکی مــان برایــش تعریــف می کردم؛ از پشــت بام های رؤیایی و زمستان های سخت و رفتن با مامان سرِ چشمه برای شستن لباس ها و از مدرســۀ ادب و از ســیرک هندی و تفریحاتی که بابا می برد و از پســرعمۀ سربه زیر و نجیبی که مهرش به دلم نشست و از روزهای تلخ زندگی که جای شــادی ها را گرفــت. از مــرگ دایی حســین، از مریضــی مامــان و دوا دکترهــای بی نتیجــه، از مجروحیت هــای پی درپــی حســین تــا مرگ عمه که توی دو ســه روز اتفاق افتاد. همه را با گریه تعریف می کردم و نگاه به چشمان سفید ایران می انداختم تا با این قصه ها شاید احساسی از درونش بجوشد و مثل من ببارد امّا فقط زل زده بود به یک نقطه. 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313