هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
📔#حکایت_ملانصرالدین
ملانصرالدین_کمونیست_شده_بود
از او پرسيدند:
ملا ميدونى كمونيسم يعنى چه؟
گفت: ميدانم
گفتند:
ميدانى اگر دو تا اتومبيل داشته باشی
و يكى ديگر اتومبيل نداشته باشد،
ناچار خواهى بود يكى از آن دو را بدهى!؟
گفت: بله كاملاً حاضرم همين حالا این کار را بکنم
گفتند: ميدانى اگر دو تا الاغ داشته باشی
بايد يكى را بدهى به كسى كه الاغ ندارد؟
گفت: نه!
با اين مخالفم!
اين كار را نمىتوانم انجام دهم
گفتند: چرا اين كه همان منطق است
و همان نتيجه؟
گفت: نه اين همان نيست،
چون من الان دو تا الاغ دارم
ولى دو تا اتومبيل که ندارم!
بسيارى از مردم تا زمانى به شعارهاى زيبايشان
پایبند هستند كه منافع خودشان
در خطر نباشد، آنها قشنگ حرف ميزنند اما در مقامِ عَمَل هرگز بر اساس آنچه ميگويند، رفتار نمیكنند.
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍#حکایت_شیطان_آزرده_دل
🔥شیطان غمگین و ناراحت گوشه ای کز کرده بود.
دلیل ناراحتی اش را پرسیدند.
شیطان با صدایی بغض آلود پاسخ داد:
من به بعضی افراد، ریاکاری و دروغ و اختلاس و رشوه خواری و هرچه صفات بد بود را یاد دادم.
با مهارت هایی که من یادشان داده بودم، توانستند خانه و ماشین بخرند و ویلای آنچنانی بسازند و اسم و رسمی برای خود کسب کنند.
اما با کمال تعجب می بینم که سر در ویلاهایشان نوشته اند: هذا من فضل ربی
این نمک نشناس ها از بیخ منکر من شده اند!
حال دیگر کارشان به جایی رسیده است که من را هم دور می زنند!
✓
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
📘#داستان_کوتاه
در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند:« فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند» عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند. ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد، و گفت:« ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!» عابد گفت:« نه، بریدن درخت اولویت دارد» مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند.
عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست. ابلیس در این میان گفت:
«دست بدار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است»؛ عابد با خود گفت :« راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم» و برگشت.
بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت. روز دوم دو دینار دید و برگرفت. روز سوم هیچ پولی نبود. خشمگین شد و تبر برگرفت.
باز در همان نقطه، ابلیس پیش آمد و گفت:«کجا؟ عابد گفت: تا آن درخت برکنم؛
گفت«دروغ است، به خدا هرگز نتوانی کند» باز ابلیس و عابد درگیر شدند. ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست!
عابد گفت: « دست بدار تا برگردم. اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟
ابلیس گفت:« آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی.
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
✍🌸#زیبا_نوشت
در کنار آدم هایی باش که نور می آورند و جادو میکنند.
آنها که با جادوی کلام و گفتار و نگرش و
منش ویژهی خودشان ، تو و جهان را متحول میکنند
و قواعد بازی های مرسوم زندگی را بر هم میزنند.
کسانی که ماجراهای زیبایی را برایت روایت میکنند،
تو را به چالش می کشند، و بزرگترت میکنند.
کسانی که به تو اجازه نمی دهند خودت را
دست کم بگیری و سقف ارزشت را کوتاه ،
و افق زندگی ات را محدود بپنداری.
این جادوگران با قلب های تپنده و پرشور ،
قبیلهی اصلی تو هستند ، و باید کنارشان بمانی.
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
📚#حکایتےدرباره_مال_حرام_وعاقبت_آن
مردی در بصره، سالها در بستر بیماری بود؛ بهطوری که زخم بستر گرفته بود؛ و اموال زیادی را فروخته بود تا هزینه درمان خود کند؛ همیشه دست به دعا داشت. روزی عالمی نزد او آمد و گفت: میدانی که شفا نخواهی یافت! آیا برای مرگ حاضری؟ گفت: بخدا قسم حاضرم.
داستان مرد بیمار به این طریق بود که، در بصره #بیماری_وبا آمد؛ و طبیبان گفتند: دوای این بیماری آب لیمو است. این مرد، تنها آب لیمو فروش شهر بود. که آبلیمو را نصفه با آب قاطی میکرد و میفروخت. چون مشتری زیاد شد، کل بطری را آب ریخته و چند قطرهای آبلیمو میریخت تا بوی لیمو دهد. مردی چنین دید و گفت: من مجبور بودم بخرم تا نمیرم، ولی دعا میکنم زندگی تو بر باد برود چنانچه زندگی مردم را بر باد میدهی و خونشان را در شیشه میکنی.
عالم گفت: از پول حرام مردم، نصف بصره را خریدی! و حالا ده سال است برای درمان و علاج خود آنها را میفروشی. میدانی از آن همه مال حرام چه مانده است؟ دو کاسه! آن دو را هم تا نفروشی و از دست ندهی، نخواهی مرد! و زجر کش خواهی شد. پس مالت را بده که بفروشند تا مرگت فرا رسد. پیرمرد به پسرش گفت: ببر بفروش، چون مال حرام ماندنی نیست. چون پسر کاسهها را فروخت، پدرجان داد.
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍#حکایت_شیطان_آزرده_دل
🔥شیطان غمگین و ناراحت گوشه ای کز کرده بود.
دلیل ناراحتی اش را پرسیدند.
شیطان با صدایی بغض آلود پاسخ داد:
من به بعضی افراد، ریاکاری و دروغ و اختلاس و رشوه خواری و هرچه صفات بد بود را یاد دادم.
با مهارت هایی که من یادشان داده بودم، توانستند خانه و ماشین بخرند و ویلای آنچنانی بسازند و اسم و رسمی برای خود کسب کنند.
اما با کمال تعجب می بینم که سر در ویلاهایشان نوشته اند: هذا من فضل ربی
این نمک نشناس ها از بیخ منکر من شده اند!
حال دیگر کارشان به جایی رسیده است که من را هم دور می زنند!
✓
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
ملانصر الدین سندی داشت که باید قاضی شهر آن را تایید می کرد اما از بخت بد او قاضی هیچ کاری را بدون رشوه انجام نمی داد .
ملا هم آه در بساط نداشت که با قاضی شریک شود و کار تایید سند را به انجام برساند این بود که کوزه ای برداشت و آن را پر از خاک کرد و روی آن عسل ریخت بعد کوزه ی عسل و سند را برداشت و نزد قاضی رفت کوزه را پیشکش کرد و درخواستش را گفت
قاضی همین که در پوش کوزه را برداشت و عسل را دید بی فوت وقت سند را تایید کرد و هر دو شاد و خندان از هم خداحافطی کردند .
چند روز گذشت قاضی به حیله ی ملانصرالدین پی برد یکی از نزدیکان خود را به خانه ی ملا فرستاد و پیغام داد که در سند اشتباهی شده
ملا به فرستاده قاضی جواب داد از طرف من سلامی گرم به قاضی برسان و بگو اشتباه در سند نیست در کوزهی عسل است !
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مگر می شود زندگی مرا به هم ریخته آفریده باشد...خدای دانههای انار❤
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
❣الهی به امیدتو❣
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_شصت و نهم ✍ بخش اول 🌸با عجله نماز خوندم
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
" #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_شصت و نهم ✍ بخش دوم
🌸احساس عجیبی داشتم من از اون اتاق یک آدم دیگه بیرون اومده بودم …
حالا می تونستم کاری رو که انجامش برام خیلی دور بود به راحتی انجام بدم …..
دلم می خواست نظر دکتر صالح رو هم بدونم انگار به تشویق و تحسین اون نیاز داشتم ولی پرستار گفت که دکتر همون موقع که شما رفتین اتاق عمل ، رفت …..
🌸یک کم راضی بودم چون احساس کردم حتما به من اعتماد کرده ؛؛ و اونقدر خیالش از بابت من راحت بوده که بدون سر کشی اینجا رو ترک کرده …….
تا ساعت دوازده مشغول بودم …زخمیهای سر پایی و بیمارهای خودم رو رسیدگی کردم …… بعد تلفن کردم خونه که بگم اسماعیل بیاد دنبالم عمه گفت ایرج جلوی در بیمارستان وایستاده منتظرته ……
کارو تحویل دادم به نسرین و با عجله رفتم دم در ایرج روی یک نیمکت نشسته بود منو از دور دید بلند شد و اومد جلو …..
🌸دستمو گرفت مثل اینکه متوجه شده بود دارم از حال میرم … و حالا که محبتش گُل کرده بود حرف های قشنگی هم می زد …
بمیرم الهی از دیشب تا حالا داری کار می کنی …. خوب شد زود اومدم نگرانت بودم عزیزم …. و من می دونستم که اگر موقع دیگه ای بود باید با قهر و غضب اون مواجه می شدم ….
سوار شدیم اون برای من یک لیوان بزرگ آبمیوه توی ماشین آماده کرده بود که با میل تا ته سر کشیدم ….
🌸بعد گفتم : دستت درد نکنه ایرج جان ولی یک کاری نکن من لوس بشم …
گفت : نه من می خوام که تو همیشه لوس من بمونی ……
گفتم : آخه یک مشکلی هست …تو منو می بری … بالای بالا ؛؛ بعد که من خوب اوج گرفتم از اون بالا یک مرتبه پرتم می کنی پایین هر چی این مسافت کمتر باشه من کمتر صدمه می ببینم …… محبت های تو برای من توقع ایجاد می کنه و وقتی نیستی … اونقدر این توقع خلاء بوجود میاره که زندگی کردن برام سخت میشه …
گفت : (فدات بشم قول……………) و من چیزی نشنیدم و دیگه نمی دونم چی شد،، هنوز راه نیفتاده بود که خوابم برد ……
🌸چند روز بود که درست نخوابیده بودم و استرس و ناراحتی های خودم از یک طرف… چیزایی که توی بیمارستان دیده بودم ؛؛از طرف دیگه خسته ام کرده بود و خواب که نه بیهوش شدم ….
حتی وقتی رسیده بودیم خونه من بیدار نشدم و ایرج منو بغل کرده بود و تا تختم برده بود و من همون طور با لباس تا ساعت ده شب خوابیدم …….
🌸اون موقع انگار یکی منو تکون داد بیدار شدم کسی دور و ورم نبود بلند شدم رفتم بیرون سر پله ها که رسیدم دیدم تورج و ایرج با مینا و عمه نشستن و صحبت می کنن منو ندیدن …. برگشتم رفتم تو اتاق بچه ها خواب بودن …. پس بی سر و صدا وضو گرفتم و نماز خوندم و دوباره خوابیدم ….
باز خوابیدم و تا صبح چیزی نفهمیدم…….
#ادامه_دارد
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_شصت و نهم ✍ بخش دوم 🌸احساس عجیبی داش
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
" #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_شصت و نهم ✍ بخش سوم
🌸ساعت شش بیدار شدم ….کیف بچه ها رو چک کردم اونا بیدار کردم و صبحانه دادم و حاضرشون کردم…..
بعد ایرج رو صدا کردم و گفتم : عزیزم من دارم میرم بچه ها رو به سرویس برسون ….دستشو دراز کرد و گفت بیا …. رفتم جلو بوسیدمش و با عجله از همه زودتر از خونه بیرون اومدم و خودمو رسوندم بیمارستان ….
🌸از اون روز به بعد ما همیشه بخشی رو برای مجروحان جنگ داشتیم و هر روز به تعداد اونا اضافه می شد تا جایی که گاهی تخت های بخش های دیگه هم اشغال می شد ….
تورج حالا دو روز,, و یا سه روز میرفت…و تو این مدت ازش خبری نبود و همین باعث شده بود من نسبت به همه ی اون مجروحان یک حس غریب داشته باشم ، هر کدوم از اونا رو می دیدم یاد خانواده هاشون میفتادم و رنج می بردم و این رابطه ی عاطفی که من تو ذهنم با اونا بر قرار می کردم باعث می شد…
🌸تا اونجایی که توان داشتم برای معالجه ی اونا تلاش کنم … ساعت دو شده بود و شیف کارم تموم شده بود لباس عوض کردم که برم هر چی فکر کردم زنگ بزنم اسماعیل بیاد حوصله نداشتم صبر کنم ……..
این بود که تصمیم گرفتم با تاکسی برم نزدیک در که رسیدم ایرج رو دیدم داشت میومد دنبالم خدا می دونه که از دیدنش چقدر خوشحال شده بودم دلم می خواست هر چی زودتر خودمو برسونم به دخترا که دو ,سه روزی بود که درست ندیده بودمشون ….
🌸اونا الان کلاس اول بودن و به مادری احتیاج داشتن که به اوضاع اونا رسیدگی کنه باید فکری هم برای این موضوع می کردم ….به ایرج که رسیدم با لبخند بهش گفتم : وای که تو وقتی می خوای خوب باشی سنگ تموم می زاری نمی دونی الان چقدر بهت نیاز داشتم ….چرا کارخونه نیستی ؟
گفت : زود تر اومدم که امروز تورج خونه اس با هم باشیم امشب آخر شب میره گفتم اول بیام دنبال تو ……
🌸حالا می دونستم که تا مدتی ایرج همین طور می مونه و خدا می دونست که دوباره و چطور به چیزی حساس میشه …..
اون روز خونه ما حال و هوای دیگه ای داشت…. هر چهار تا بچه ، با سر و صدا اومدن به استقبالمون اول مریم رو بغل کردم که اگر این کارو نمی کردم گریه میفتاد ….بوی باقالی پلو با ماهیچه تمام فضای خونه رو پر کرده بود صورت عمه ، علیرضا خان ….مینا و تورج خندون بود … میز حاضر بود و همه منتطر بودن ما از راه برسیم …..
🌸وقتی دست و صورتم رو می شستم نگاهی به آینه کردم خودم کمی برانداز کردم و گفتم : رویای کم طاقت ، زندگی اینجوریه آدم از یک لحظه ی دیگه اش خبر نداره میشه یک کم قوی تر باشی و فقط نوک دماغ تو نگاه نکنی ؟ ….
همه برای نهار دور میزی که ساعات خوشی و نا خوشی ما رو بار ها دیده بود نشستیم ……..
#ادامه_دارد
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
#هرروزیک_آیه
✨وَاسْتَغْفِرُوا رَبَّكُمْ ثُمَّ تُوبُوا إِلَيْهِ
🍂إِنَّ رَبِّي رَحِيمٌ وَدُودٌ ﴿۹۰﴾
✨و از پروردگار خود آمرزش بخواهيد
🍂سپس به درگاه او توبه كنيد كه
✨پروردگار من مهربان و
🍂دوستدار بندگان است (۹۰)
📚 سوره مبارکه هود
✍ آیه ۹۰
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜