#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت355
به طبقهی بالای پاساژ رفتیم انواع پوشاک بود.
جلوی یکی از مغازهها ایستاد و به یک مانتوی پوست پیازی اشاره کرد.
_فکر کنم بهت بیاد،به نظرت چطوره؟
_رنگش خیلی نازه.
توی اتاق پرو بودم که در زد.
وقتی در رو باز کردم مانتوی دیگهای هم دستش بود.
نگاهی به مانتو تنم انداخت و کمی جلوتر اومد و براندازم کرد.
_چقدر بهت میاد.
بعد به مانتو دستش اشاره کرد و گفت:
_اینم قشنگه،میخوای امتحانش کنی؟
_چقدر مدلش قشنگه
آستینای کلوش از جنس گیپور به رنگ مشکی،یه مانتو مجلسی خیلی شیک بود.
_پرو میکنی؟
با سر جواب مثبت دادم.
روبهروی اتاق پرو یک قفسهی بزرگ لباس بود که باعث شده بود داخل اتاق دید نداشته باشه.گرچه هیکل تنومند کمیل وقتی که جلو در میایستاد جایی برای دید نمیگذاشت.
کمیل گفت:
_پس اونی که تنته بده من ببرم بدم بزارن تو نایلون.
مانتو رو تحویلش دادم و رفت و بعد از چند دقیقه اومد.
وقتی مانتو جدید رو تنم دید لبخند زد.
_خوش هیکلی همینه دیگه هرچی میپوشی قالب تنته.
از تعریفش لبام کش اومد و عمیق نگاهش کردم.با اون پیراهن چهارخونهی سفید یاسی که به تنش نشسته بود خیلی خواستنی شده بود.
جلو اومد و کمی خم شد تا کمربند تزیینی مانتوم رو درست کنه.عطرش مستم کرد. دستم رو روی ته ریشش کشیدم و دیگه نتونستم این همه دلبریش رو تاب بیارم و بوسهای روی گردنش کاشتم و گفتم:
_آقای رئیس زحمت نکشید.خودم میبندم.
سرش رو بالا آورد و دوباره لبش رو خیلی بامزه گاز گرفت.
_خانم،ملاحظه کن،فکر این دل منم باش.
خندیدم.
_خب تقصیر خودته،وقتی انقدر دلبری میکنی
_دارم اینو درست میکنم دیگه.
_آخه از کی تا حالا رئیس لباس کارمندش رو درست میکنه؟
خندید. منم لپش رو کشیدم.
کلا از کارش منصرف شد و گفت:
_لا إله إلّا اللّه امروز قصد جونم رو کردی دختر؟
کمی عقب رفت و نگام کرد.
_بده ببرم،تا من اینا رو حساب کنم،بپوش بیا.
_چشم رئیس.شما در رو ببند.
نوچی کرد و رفت.
وقتی به مغازهی روسری فروشی رسیدیم، ایستاد.
_یه روسری هم بخر که با اون مانتوت ست بشه.
این روی کمیل رو تا حالا ندیده بودم،اصلا حدس هم نمیتونستم بزنم که انقدر خوش سلیقه و لطیف باشه و تو مسائل جزئی هم حواس جمع باشه.
–چی شده؟چرا ماتت برده؟
سرم رو به بازوش تکیه دادم و دستش رو گرفتن.
_رئیس خیلی باحالی.
دوباره لبش رو گاز گرفت.
_عزیزم،بهتره یه نگاهی به اطرافت بندازی.
خندیدم و صاف ایستادم.
_یه بار دیگه بگی رئیس توبیخت میکنما.
_آخه رئیس تو که اون لبت رو کَندی انقدر گاز گرفتی.خب چیکار کنم کلا یه مدل دیگه شدی،شاخ درآوردم خب.
_من از اولشم همین مدلی بودم.جنابعالی با چشم بصیرت نگاه نمیکردی.
_رئیس حداقل اجازه بده اینو واسه شقایق تعریف کنم.
با چشمای گرد شده نگام کرد:
_عه!تو چرا اینطوری شدی؟چرا میخوای حتما یه چیزی برای اون تعریف کنی؟
_میخوام بدونه تو انقدرا هم عصا قورت داده نیستی.
به ویترین خیره شد.
_راحیل بزار اون هر جور دوست داره فکر کنه.من واقعا نمیفهمم چرا آدما مدام میخوان به دیگران دو چیز رو ثابت کنن.یه عده میخوان ثابت کنن خیلی بدبختن،یه عده هم میخوان ثابت کنن که خیلی داره بهشون خوش میگذره و همه چی خوبه.
لبخند زدم.
_اینا رو گفتی یاد عکسای پروفایلا افتادم. راست میگیا، چه کاریه بهش بگم.
_اصلا همون شبکههای مجازی دیگه از همه بدتره.کلا بعضیا خیلی برون ریزن. میخوان کل دنیا از ریز زندگشون خبر داشته باشن.نرمال نیستن.
_نهبابا از ذوقه زیاده.مثل الان که من از کارای تو ذوق کردم.
خندید.
_یعنی طرف میره رستوران عکسش رو میزاره از ذوقشه؟تا حالا رستوران نرفته؟
خندم گرفت.
_حالا به هر دلیلی عکس انداخته چرا میخواد کل دنیا ببینن؟
به چشمام زل زد.
_اونا هم اول از همین به شقایق بگما شروع کردنا.
_بله استاد.کاملا منظورتون رو متوجه شدم.چشم لام تا کام چیزی نمیگم.
دستم رو گرفت و یک روسری که گلای صورتی داشت نشونم داد.
_فکر میکنی اون میخوره به مانتوت؟
گفتم:
_خوبه
روسری رو خریدیم و از مغازه خارج شدیم.
صدای زنگ تلفنش باعث شد کمی از من فاصله بگیره.
خیلی مرموز و آروم حرف میزد جوری که من متوجه نشم.
طرفی که پشت خط بود انگار صداش رو نمیشنید چون فاصلهاش رو از من بیشتر کرد و گفت:
_دیگه چقدر بلند حرف بزنم.
کارش نگرانم کرد و باعث شد مدام با دندون پوست لبم رو بکنم.
بالاخره تلفن مرموزش تمام شد و سوار ماشین شد.
اما بلافاصله دوباره گوشیش زنگ خورد نگاهی به صفحهی گوشیش انداخت و دوباره پیاده شد و از ماشین که فاصله گرفت تماس رو وصل کرد و چند جملهای حرف زد و فوری برگشت.
همین که نشست پشت فرمان نگران نگاهش کردم.نگاهش که به صورتم افتاد گفت:
_ببخشید واجب بود باید جواب میدادم. بعد نگاهی به لبام که هنوز هم از استرس پوستشون رو میکندم انداخت.
اخم مصنوعی کرد و با موبایلش آروم ضربهای روی لبم زد.
_واگیر داره؟ ولش کن.
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت356
_تلفنات نگرانم کرده.
خیلی خونسرد گفت:
_نگران چرا، زهرا بود، یه سوال کرد جوابش رو دادم.
ماشین رو روشن کرد و راه افتادیم.
بعد از این که نمازمون رو تو مسجد خوندیم، پیشنهاد داد کمی قدم بزنیم.
احساس کردم کمی استرس داره.
پیامکی براش اومد و فوری جواب داد.
مشکوک نگاهش کردم و دستم رو دور بازوش انداختم.
_کمیل
با ذوق نگام کرد.
_جانم حوری من.
_من حالم بده.
نگاهش رنگ نگرانی گرفت و ایستاد.
_چرا؟ فشارت افتاده؟
_نه، از این کارای تو استرس گرفتم.
_چه کاری؟
_همین یواشکی گوشی جواب دادنات، نکنه دوباره کسی مزاحم...
حرفم رو برید.
_نه، اصلا. باور کن زهرا بود. یه مسئلهی خانوادگی بود که حل شد. اصلا چیز مهمی نبود. الانم پیامکی یه سوالی کرد که منم جوابش رو دادم.
پشت چشمی براش نازک کردم.
_شما مسائل خانوادگیتون رو پیامکی با جواب دادن یه سوال حل میکنید؟
خندید و دستم رو محکم گرفت.
_راحیل باور کن اصلا مسئلهی نگران کنندهای نیست. اصلا رفتیم خونه خودت باهاش حرف بزن، برات توضیح میده.
_خب تو توضیح بده. اصلا چی شده که زهرا خانم امروز انقدر سوال داره؟
مکثی کرد و دستم رو به طرف ماشین کشید.
_فقط تو الان بیا بریم، هوا سرده یخ کردی
ناراضی سوار ماشین شدم.
ماشین رو راه انداخت و دستم رو گرفت.
_آخ آخ، یخ کردی خب سردت بود میگفتی قدم نمیزدیم.
دلخور سرم رو برگردوندم و اون خندید.
_نکن راحیل، بعدا پشیمون میشیا.
با تعجب نگاهش کردم، نگام نمیکرد. زل زده بود به خیابون و سکوت بینمون رو کش میداد.
ماه اسفند بود و خیابونا شلوغ بودن.
هنوز کمی تا خونه مونده بود که تلفنش دوباره زنگ خورد.
با استرس نگاهش کردم.
نوچی کرد.
_ای بابا راحیل.
تلفنش رو به طرفم گرفت، اسم زهرا رو دیدم.
_بگیر خودت جواب بده.
گوشی رو به طرفش هل دادم.
ولی اون اصرار داشت که خودم جواب بدم تا خیالم راحت بشه. آیکن سبز رو متصل کردو گوشی رو روی گوشم گذاشت.
_الو داداش.
با تردید سلام کردم.
_عه سلام راحیل جان. عزیزم خوبی؟ زنگ زدم بپرسم کی میرسید؟
_ما فکر کنم تا ده دقیقهی دیگه.
_باشه عزیزم، کاری نداری؟ ٫
بعد هم فوری قطع کرد. کمیل لبخند پیروزمندانهای روی لبش بود.
سوالی نگاهش کردم. ولی اون سعی میکرد خودش رو تو کوچههای چپ و چوله
گم کنه.
انقدر نگاهش کردم که بالاخره برگشت و با مهربونی گفت:
_عزیزم، خودت که با زهرا صحبت کردی دیگه چیه؟
جوابی ندادم، ولی چشم هم ازش برنداشتم.
خندید.
_نوچ نوچ، مردم به چه بهانههایی آدم رو دید میزنن.
حرفش لبخند به لبم آورد. جلوی در خونه پارک کرد و کلید رو انداخت و در رو باز کرد. من جلوتر وارد حیاط شدم. در رو بست و پرسید:
_کجا؟
دستم رو گرفت و به طرف خودش کشید.
_الان دلخوری که جلو جلو میری؟
_نه. چرا باید دلخور باشم.
_پس بخند.
_مگه دیوونهام خود به خود بخندم.
_همین که من با این هیکل دارم بهت التماس میکنم خنده داره دیگه.
از حرفش خندم گرفت ولی خودم رو کنترل کردم و جدی گفتم:
_اصلن هم خنده نداره.
ناگهان یک دستش رو زیر زانوهام و دست دیگهش رو زیر سرم بُرد و بلندم کرد.
_اگه نخندی همینجوری میریم داخل خونه.
از ترسم گردنش رو محکم چسبیدم تا نیوفتم.
_باشه، باشه میخندم، بزارم زمین.
همونطور که میخندید آروم رهام کرد و من فوری به طرف در آپارتمان رفتم.
همین که دستم روی زنگ رفت خودش رو به من رسوند و نفس نفس زنان لباسش رو مرتب کرد و گفت:
_صبر کن باهم بریم.
چند ثانیه بعد از زنگ زدن در باز شد. کمیل دستش رو پشت کمرم گذاشت و به داخل هدایتم کرد.
همین که وارد شدم با دیدن صحنهی روبهروم خشکم زد.
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
17.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 نقش زنان در جبهه مقاومت فلسطین
#زن_عفت_افتخار
•@patogh_targoll•ترگل
🌻🌿|°•
✔ با حجاب هم میشه افتخارآفرین بود
🌻 خانم فائزه کاشانیان
#بانوی_افتخار_آفرین
#زن_عفت_افتخار
•@patogh_targoll•ترگل
7.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 تاثیر موی زن بی حجاب/دکترعزیزی
🔻توضیح جالبی درباره تاثیر بیحجابی زنان در جامعه
🔻تذکری بر آثار دردهای عاطفی که در جامعه بیبند وبار به وفور پیدا میشود
🔻کارمای بیحجابی، دلبریهای الکی
🔻ودر آخر به این نتیجه میرسیم چقدر با بیحجابی بدهیهای الکی برای خود درسا میکنیم
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج
#زن_عفت_افتخار
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
🔴 خانواده مرحومه #آرمیتا_گراوند عکسی "باحجاب" برای مراسم دخترشان انتخاب کردهاند ولی این مدت لاشخورهای رسانهای نه تنها دنبال عکس بیحجاب او برای انتشار هستند بلکه به فتوشاپ هم متوسل میشوند برای ارائه یک تصویر بدپوشش از این دخترک به مخاطب؛
خدا به این خانواده صبر دهد 🤲
•@patogh_targoll•ترگل
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت357
میز ناهارخوری، وسط سالن گذاشته شده بود و روش یک کیک دو طبقه بود. دور کیک از گلای رنگارنگ میخک و رُز پُر بود. با شمعهای وارمر حروف اول اسم من بین گلا نوشته شده بود.
انواع تنقلات و خوراکیا به طور زیبایی گوشهای از میز چیده شده بود.
لبههای میز و سقف بالای سر میز هم بادکنکای قرمز به شکل قلب چسبونده شده بود.
اهل خونه تا ما رو دیدن تولدت مبارک گفتن و همگی با هم کف زدن.
با این حرف بیشتر تعجب کردم چون دو روز تا روز تولدم باقی مونده بود.
با تعجب و ذوقی که نمیدونستم چطور باید کنترلش کنم به کمیل نگاه کردم.
با خنده گفت:
_اگه زودتر نمیگرفتیم که غافلگیر نمیشدی.
_وای کمیل تو چیکار کردی؟ واقعا غافلگیرم کردی اصلا فکرش رو هم نمیکردم. پس تلفن یواشکیا واسه این بود؟
خندید.
_من که بهت گفتم بریم خونه متوجه میشی.
از خوشحالی و ذوق و غافلگیری زیاد همونجا ماتم برده بود، بخصوص که خاله و دایی و زن دایی و سعیده هم کنار مامان و اسراء ایستاده بودن و لبخند میزدن و این خوشحالیم رو دو چندان میکرد.
مادر و پدر کمیل با اون جثهی نحیفشون جلو اومدن و صورتم رو بوسیدن و تبریک گفتن.
مادر کمیل گفت:
_مبارک باشه عروس گلم، بیا بشین مادر، بعد دستم رو گرفت و به طرف میز بُرد.
ریحانه به طرفم دوید. خم شدم و بغلش کردم و بوسیدمش.
مامان و بقیه هم اومدن و تبریک گفتن. از همه چند باره تشکر میکردم ولی هنوز هم حیران بودم از این که کمیل چطور تونسته همهی اینا رو هماهنگ کنه و چیزی به من بروز نده.
روی طبقه بالای کیک با کاکائو نوشته شده بود، "بعضی روزا خاصن مثل روز تولد تو، همسرم تولدت مبارک"
روی طبقهی پایینی کیک چیزایی شعرگونه نوشته بود که به خاطر پایههای کیک و ریز بودن نوشتهها نتونستم بخونم.
مامان کنار گوشم گفت:
_راحیل جان لباسات تو اتاقه نمیخوای عوضشون کنی؟
با خوشحالی از پیشنهادش استقبال کردم و از این که برام لباس آورده بود تشکر کردم.
نگاهی به کمیل که در حال جاسازی شمعها روی کیک بود انداختم و گفتم:
_من میرم تو اتاق لباس عوض کنم.
با لبخند نگام کرد و سرش رو تکون داد.
لباسم رو که عوض کردم در حال مرتب کردن چادر رنگیم روی سرم بودم که کمیل وارد شد و گفت:
_چادر برای چی؟ نامحرم نیست.
با تردید گفتم:
_شوهر زهرا نمیاد؟
_نه، اون سر شام میاد.
بعد از نایلونی که دستش بود یک گیرهی سفید رنگ که گل پارچهای بزرگ قشنگی داشت درآورد و گفت:
_زهرا گفت اینو بهت بدم، گفت برای تو خریده. خوشت میاد؟ میخوای بزنی روی موهات؟
من که دیگه از این همه مهربونی خانواده کمیل خجالت زده بودم گفتم:
_دستش درد نکنه، اتفاقا احتیاج داشتم.
خودش گیرهی روسریم رو باز کرد و طبق عادتش دستش رو داخل موهام بُرد و به همشون ریخت.
_همینجوری بهم ریخته قشنگه، من که اینجوری دوست دارم.
بیمقدمه دستام رو دور کمرش حلقه کردم و سرم رو روی سینهاش گذاشتم و گفتم:
_ممنونم کمیل. ببخشید امروز به خاطر اون تلفنا اذیتت کردم. میدونم برای این مهمونی خیلی به زحمت افتادی.
سرم رو با دستاش گرفت و صورتم رو بالا گرفت و نگاهش رو به چشمام چسبوند و گفت:
_من باید به خاطر این که کنارمی از تو ممنون باشم حوری من. بابتش اگه تا آخر عمر هم ازت تشکر کنم کمه. این جشن هم برای تولدته، هم برای این که تو برای همیشه به این خونه برگشتی. واسه همین دو طبقه کیکه.
بعد دوباره بامزهتر از قبل لبش رو گاز گرفت .
_الانم فاصله رو رعایت کن خانم. اگه یکی بیاد داخل اتاق تکلیف چیه؟
دستام رو از دور کمرش شل کردم. فوری هر دو دستم رو گرفت و گذاشت روی چشماش و بوسیدشون.
_همیشه روی چشمام نگهت میدارم عزیزم.
بعد از اتاق بیرون رفت.
من موندم و این همه عشقی که به پام ریخته بود. انگار حرفاش برای دلم مرهم بود، دلی که روزگاری جراحت عمیقی پیدا کرده بود. کمیل خوب طبیبی برای دل مجروحم بود.
تقهای به در خورد. سعیده سرش رو داخل آورد و گفت:
_بیام داخل؟
_بیا عزیزم.
وارد شد و در رو بست. سر به زیر گفت:
_راحیل میگم خانواده شوهرت ناراحت نشن من اینجام.
دستش رو گرفتم.
_مگه خودشون دعوتت نکردن؟
_چرا زهرا خانم خودش دعوت کرد.
روی زمین نشستم و اونو هم کنارم نشوندم.
_خب پس مشکلی نیست، نگران نباش.
سر به زیر شد و پرسید:
_من بیشتر نگران توام.
نگاهش کردم.
_چرا؟
_راحیل تو واقعا راضی هستی؟ یعنی گذشتت رو تونستی فراموش کنی؟ راستش درسته واسه فراموش کردنش خیلی کارا انجام دادی. خاله هم خب خیلی همه جوره حواسش بهت بود، ولی بازم...
حرفش رو بریدم.
_ببین سعیده باید واقع بین بود. من مثل تو به قضیه نگاه نمیکنم. من همهی این اتفاقات رو یه بازی میدونم. بازی که خدا طراحیش کرده و از اون بالا نگام میکنه ببینه چیکار میکنم. میتونم از مراحل این بازی رد بشم یا نه.
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت358
گاهی تو مراحل این بازیا اونقدر آه و ناله میکنیم و در جا میزنیم که گاهی سالها تو یه مرحله از امتحان خدا میمونیم.. تصادف خودت رو درنظر بگیر، وقتی همه چیز رو کنار هم میچینی حتی گاهی خودت زودتر، میتونی بعضی اتفاقا رو پیش بینی کنی.
سعیده آهی کشید.
_درسته، ولی احساس آدم واقعا گاهی دست خودش نیست. نمیتونی بیخیالش بشی.
_آره خب، کارهای مامان برای مهار همین احساساتم خیلی کمک کرد. به نظرم هر مشکلی راهی داره که اولین راهش مبارزس. نباید ضعف از خودت نشون بدی، وگرنه اون مشکله بهت غلبه میکنه. سعیده من نمیخوام هدف زندگیم گم بشه. گاهی خواست خدا چیزی غیر از خواست ماست، باید رد بشیم. باید جلوی قانون خدا سر کج کنیم. نباید بگیم خدایا چرا؟ فقط باید بگیم چشم.
سعیده سرش رو به بازوم تکیه داد.
_همیشه به این جمله خاله فکر میکردم. یادته؟ میگفت بندهی خدا باشید.
اون موقعها فکر میکردم منظورش همین نماز و حجاب و واجباته. ولی بعد به مرور فهمیدم اینا یه جزئیشه، بندگیت وقتی معلوم میشه که تو اوج درد نباید داد بزنی، تو اوج عاشقی نباید کنارش بزاری. آره حرفات رو قبول دارم. ولی خیلی سخته. اصلا شاید به خاطر سختیش هر کسی نمیتونه بندگی کنه.
بعد صاف نشست و لبخند زد.
_البته اگه فکر کنیم همهی اینا بازی خداست و یه جورایی سرکاریه و میگذره یه کم کار آسونتر میشه.
بعد روبهروم نشست.
_مهم اینه که الان راضی هستی. یه چیز دیگه این که کمیل خیلی دوستت داره. وقتی حواست نبود خیلی عاشقانه نگاهت میکرد.
_امیدوارم لیاقت عشقش رو داشته باشم.
_معلومه که داری.
بعد نگاهش رو تو صورتم چرخوند.
_بیا یه کم آرایشت کنم.
_نه بابا، واسه شام شوهر زهرا میاد بالا.
_عه اینجوری ساده که نمیشه، خب اون موقع برو بشور.
جشن با بامزه بازیای بچههای زهرا و ریحانه خیلی خوش گذشت. کمیل کیک رو برای تقسیم به آشپزخونه برد و با اشاره از من هم خواست که همراهش برم.
کیک بالا رو جدا کرد و اشاره به کیک پایین کرد و گفت:
_بیا ببین این مخصوص خودم و خودته
بالاخره تونستم نوشتهاش رو بخونم.
"خوش آمدی به دلم که حریمِ خانهی توست."
بعدگوشهی کیک به شکل کج خیلی ریز نوشته بود:
"آن روز که رفتی، آمدنت را باور داشتم."
پس میخواست فقط من نوشتهها رو بخونم که استتارش کرده بود.
تو آشپزخونه روی قالی نشستیم و با کمیل کیک رو تقسیم کردیم و داخل پیش دستیا گذاشتیم. بچههای زهرا خانم به کمک داییشون اومدن و پیش دستیا رو داخل سینی گذاشتن و برای مهمونا بُردن. انقدر مطیع و گوش به فرمان کمیل بودن که به کمیل حسودیم شد. آخر سر هم کمیل همونطور که قربون صدقهشون میرفت تیکهی بزرگی از کیک براشون تو بشقاب هاشون گذاشت و گفت:
_بیاید دایی جان برای شما سفارشی گذاشتم.
در حال خوردن کیک گفت:
_راستی راحیل من فردا میرم یه سری به شرکت میزنم و میام.
_مگه با هم نمیریم؟
_نه، جنابعالی تا من بیام میشینی چمدون میبندی که تا اومدم راه بیوفتیم بریم.
با تعجب گفتم:
_کجا بریم؟
_شهرستان دیگه. پاگشا و این حرفا. میخوان جلوی پات گوسفند پخ پخ کنن.
_خب یه خبر میدادی، من که اینجا لباس ندارم.
_چرا داری، به مامانت گفتم هرچی لازم داری بیاره.
نمیدونستم تعجب کنم یا ذوق.
_میگم بهت رئیسی میگی نه. ببین مثل رئیسا چقدر حواست به همه چی هست و همشم دستور میدی. به آدمم هیچی نمیگی.
انگشتش که کمی خامهای شده بود رو به بینیم زد و گفت:
_به اون میگن مدیرت کردن نه ریاست حوری من.
_حالا چه فرقی داره، مدیرت جدیدا مد شده وگرنه همین مدیرا رو قبلا میگفتن رئیس.
بلند خندید و گفت:
_در ضمن من هیچ وقت به شما دستور نمیدم.
_پس چیکار میکنی؟ الان من دلم میخواد فردا باهات بیام چرا اجازه نمیدی؟ اسم این کار چیه؟
مهربون نگام کرد. بعد لباش رو جمع کرد و گفت:
_فکر کنم زورگویی باشه.
نوک انگشتم رو کمی به خامهی کیک آغشته کردم رو روی دماغش زدم و گفتم:
_چقدرم به هیکلت زورگویی میادا.
با خنده گفت:
_باشه حوری من. مهمونا که رفتن. با هم چمدونو جمع میکنیم و فردا هم دوتایی میریم. الان خوبه؟
_آفرین، الان شدی یه رئیس مهربون.
_این زبونت کجا بوده تو این مدت رو نمیکردی؟
_همونجا که این مهربونیا و بامزگیای تو بوده.
_دلم میخواد از این کیک فردا برای شقایق هم ببرم
_فقط یادت باشه از زندگی شخصیمون تو شرکت حرف نزنیا.
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل