eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.9هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
7.2هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
╔═════ ೋღ بِسْمِ رَبِّ الزَّهراءِعَلَيْهِ السَّلام❤️🌸 آغازمی ڪنيم 🌸 لَبَّیڪ ِ یا زینب🙏🌺🍃 🌸ღೋ ═════╗
📷 ضمن عذرخواهی از پخش این مطلب ولی اگر میخواهید بدانید که چرا برخی مردان هم در تجمع خواستار کشف حجاب بانوان بودند توییت بالا را بخوانید. یه مشت دختر احمق و پسر بیمار جنسی دور هم جمع شدن اسم خودشونو گذاشتن روشنفکر؛ همین قماش فردا به اسم اصلاحاتچی میشن نماینده مجلس و وزیر و استاندار.... @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
امام زمانی - 6_mixdown.mp3
3.94M
✅فرق بسیار است... میان کسی که امروز خودش را به لشکر تو می رساند؛ تا کسی که بعداز آغاز حکومت جهانی ات به تو می پیوندد👇 💢آیا شعار امروزِ من نیز هست؟ @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
❌ قوانین در چند دانشگاه مختلف برای دانشجویان!!👇 ۱_ لباسی که بطور نامناسب اندام ها را نشان دهد مجاز نمی باشد ۲_ رنگ کردن مو مجاز نمی باشد ۳_ آرایش کردن مجاز نیست ۴_ مردان باید از کت و شلوار تیره، پیراهن سفید وجوراب استفاده کنند ۵_ موها رنگ طبیعی باید داشته باشد ۶_ ریش بزی ممنوع ۷_ سوئیت شرت ممنوع است ۸_ دکمه های پیراهن بسته باشد ۹_ هرگونه جواهرآلات به جز ساعت و یک جفت گوشواره برای بانوان مجازنمی باشد ۱۰_ پوشش دانشجویان باید طوری باشد که باعث حواس پرتی خود و دیگران و مانع تمرکز بر روی درس نشود ۱۱_ پوشیدن لباس لی برای بانوان ممنوع ۱۲_ پوشیدن هرگونه تی شرت، لباس ورزشی، شلوارتنگ ممنوع ۱۳_ لباس رسمی برای آقایان: پیراهن یقه دار و آستین دار، بدون کروات بهمراه جوراب ۱۴_ لباس پاره و تنگ ممنوع ۱۵_ لباس هایی که ترغیب به مصرف مشروبات الکلی بکند ممنوع است ۱۶_ لباس ها باید داخل شلوار باشد و انقدر بلند باشد که درموقع نشستن و بلند کردن دست ها قسمت های توزده لباس بیرون نیاید ۱۷_ اگر دانشجو نتواند پوشش خود را اصلاح کند با اولیاء او تماس خواهند گرفت تا برای او لباس مناسب بیاورند و او بیرون از کلاس خواهد ماند و غیبت خواهد خورد ⁉️حدس میزنید این قوانین برای کدوم دانشگاه هاست؟ 🔻دانشگاه آزاد اسلامی؟ 🔻دانشگاه های دولتی؟ 🔻مربوط به دانشگاه امام صادقه؟ 🔻 دانشگاه الزهرا؟ 🔻حوزه علمیه قم؟ ✖️ خیر..! این قوانین مربوط به این دانشگاه هاست: موارد ۱، ۲، ۳ 👈 دانشگاه گرین ویل آمریکای شمالی موارد ۴، ۵، ۶ 👈 دانشگاه آکسفورد انگلیس موارد ۷ تا ۱۰👈 کالج رابرت ترکیه موارد ۱۱، ۱۲، ۱۳👈 هاردین لیمونز آمریکا موارد ۱۴ تا ۱۷👈 دانشگاه ایالتی کالیفرنیا 📚منبع: کتاب "نیم نگاهی به ضوابط پوشش دردانشگاه های جهان" 🔹پس غربی ها هم دارن که پوشش میتونه باعث حواس پرتی دیگران بشه 🔹 مگه تو این کشورها بده که میگن رو لباس نباید تبلیغ بشه؟ مگه فقط تو اسلام این چیزا ممنوع نیست!! 🔹چرا فقط تو دانشگاه ها این قوانین سخت پوشش رو لحاظ کردن؟ یعنی تو خیابون اگه باعث حواس پرتی و دل مشغولی دیگران بشن و رو کانون خانواده ها، جوان ها و نوجوان ها تاثیر منفی بذارن اشکالی نداره؟ 🔹راستی دانشجویان اعتراضی نمیکنن به این قوانین سخت اونم تو اون کشورها که مهد آزادی هست؟ ✍حسین دارابی @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
وفات حضرت خدیجه تسلیت باد🙏🌾 #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ #حامی_ایتا
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
#رمان_هاد🌹🍃 #قسمت۶۵ ✍ #ز_جامعی(م.مشکات) بازی جهانی که نیست. یه بازی دوستانه شاهرخ مردد بود اما نگاه
🌹🍃 ۶۶ ✍ (م.مشکات) بابک نگاهی به شروین کرد و رو به شاهرخ گفت: - اینجا رسم همینه. بازی بدون پول رسمیت نداره - پس شروین بازی نمی کنه آرش با تمسخر گفت: - این دیگه چه شاسکولیه شروین داد زد: - عوضی! مواظب حرف زدنت باش - توهم مواظب این رفیق پاستوریزت باش! فکر کرده اینجا مهدکودکه؟ و بعد ادای شاهرخ را درآورد: - شروین بازی نمی کنه - خیلی پررو شدی آرش. اگه راست می گی بازی کن تا نشونت بدم - من که آماده ام تو جا زدی شاهرخ روبروی شروین که عصبانی دستکش می پوشید ایستاد و گفت: - نه شروین. این کار درست نیست اما شروین گوشش بدهکار نبود. با چهره ای پر ازخشم رفت سر میز. شاهرخ دوباره کنارش ایستاد: - برای چی خودتو درگیر می کنی؟ نیاز نیست بازی کنی - نیاز نیست؟ با اون حرف زدنت خراب می کنی بعد می گی نیاز نیست. باید حالش رو بگیرم شاهرخ دست شروین را گرفت. شروین به تندی دستش را بیرون کشید شاهرخ در چشم هایش خیره شد: –مطمئنی داری حال اونو می گیری؟ با دیدن شاهرخ لحظه ای از تب و تاب خارج شد و بی حرکت ماند اما فقط چند لحظه چون آرش توپ را روی میز به طرف شروین هل داد و گفت: - اجازه بازی صادر نشد؟ اگه مربی مهدتون اجازه نمیدن می تونی بی خیال شی ها شروین با این حرف دوباره به حال قبلی اش برگشت - تو پولت رو آماده کن و رفت آن طرف میز. شاهرخ نگاهی مأیوسانه به شروین کرد، چند قدم به عقب رفت، چرخید و به طرف در خروجی سالن رفت. آرش گفت: - هه! مربی مهد رفتن شروین سر بلند کرد و شاهرخ را دید که در دود و تاریکی سالن گم شد. در فکر فرو رفت. آرش رشته افکارش را پاره کرد: - اگر بخوای می تونی پولت رو بذاری بری دنبالش ها ! نگاهی غضب آلود به آرش انداخت و خم شد روی میز تا توپ را بزند... شاهرخ توی ماشین منتظر شروین نشسته بود و چشمش را به در سالن دوخته بود. بالاخره شروین آمد. از همان دور معلوم بود که عصبانی است. وقتی به ماشین رسید بدون اینکه حرفی بزند سوار شد کمربند را بست و ماشین را روشن کرد. حرکات تندش نشان دهنده شدت عصبانیتش بود. شاهرخ ناخودآگاه خنده اش گرفت ولی به روی خودش نیاورد. کمی که رفتند شروین نگاهی به شاهرخ کرد و لبخند را روی لبش دید با تندی پرسید: - خیلی خنده داره نه؟ شاهرخ که به زور خنده اش را قورت داده بود نتوانست طاقت بیاورد. - آره ... خنده داره بخند، من به خاطر تو شرط بستم حالا بهم می خندی شاهرخ سعی کرد به خودش مسلط باشد: - بهت گفتم بازی نکن، نگفتم؟ شروین نگاهش کرد بعد یکدفعه فرمان را چرخاند و ماشین را کنار خیابان برد و خاموش کرد. چرخید رو به شاهرخ و گفت: - زحمت کشیدی. منو انداختی تو هچل با اون حرف زدنت بعد راه حل هم میدی؟ واقعاً چقدر دلسوز! - تو به خاطر غرور خودت توی هچل افتادی نه به خاطر من - غرور؟ من از تو دفاع کردم. جای تشکرته؟ - یادم نمیاد ازت خواسته باشم در برابر تیکه های آرش از من حمایت کنی! اگر خودش و حرف هاش رو نادیده می گرفتی بیشتر ادب می شد تا اینکه نشون بدی تونسته ذهنت رو کنترل کنه. اون عصبانیت تو رو می خواست و موفق شد. به درست و غلط بودن کارت توجه نکردی چون خالی کردن خشمت برات مهم تر بود - خودت پیشنهاد بازی رو دادی، ندادی؟ - پیشنهاد بازی دادم نه شرط بندی - همین دیگه. بدون شرط بندی که بدتر بود. اگه شرط بندی رو قبول نمی کردم که باید شکست رو قبول می کردم - قبول کردن باخت بهتر از زیر پا گذاشتن باورت بود. تو برای اینکه اون قبولت کنه خودت رو زیر پا گذاشتی. چرا اون خودش و اشتباهاتش رو به تو تحمیل کنه؟ به خاطر ترس از تمسخرش پیشنهاد اشتباهش رو پذیرفتی. شکست واقعی این ترسه - نخیر، من شرط رو قبول کردم تا بتونم از تو دفاع کنم @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
🌹🍃 ۶۷ ✍ (م.مشکات) وقتی من خودم چنین دفاعی رو نمی خواستم تو کاسه داغ تر از آش شدی؟ اگر به تصمیم من احترام میذاشتی محترمانه تر بود تا اینکه هر جور دلت می خواد رفتار کنی به اسم دفاع از من. از کاری که اشتباهه نمیشه استفاده خوب کرد. هدف وسیله رو توجیه نمی کنه. نمیشه پولی رو بدزدی و بعد صدقه بدی شروین! شروین در حالیکه دست هایش را تکان می داد گفت: - خیلی خب، قبول، حرف هات درست. حالا نمی شد همون جا بمونی تا حواسم جمع بشه بعد این حرف ها رو بزنی؟ عین بچه ها قهر کردی - ایستادن من یعنی تأیید کار غلط تو. رفتم تا مگر تو هم به بهانه من بیای اما تو اینقدر غرق در خشم خودت بودی که به هیچ چیز توجه نکردی. قبل از اینکه بخوای آرش رو کنترل کنی بهتره یاد بگیری چطوری خودت رو کنترل کنی شروین لحظه ای در چشمان شاهرخ خیره ماند، حرف هایش منطقی بود اما قبولش برای جوان مغروری مانند شروین سخت بود. سرش را برگرداند و گفت: - آره، اگر منم برده بودم اینجور قشنگ نصیحت می کردم شاهرخ رویش را از شروین به سمت خیابان چرخاند و گفت: - من بردم چون بابک می خواست. من تو بازی شاگرد اون هم نیستم. کارهایی که اون انجام میده چیزیه که من اگر سال ها هم تمرین کنم نمی تونم انجام بدم. میدونی یعنی چی به پیتوک جوری کات بدی که به دو تا توپ ضربه بزنه و هر دو رو بندازه تو پاکت؟ اون عمداً باخت. شروین با ناباوری به شاهرخ چشم دوخت و شاهرخ ادامه داد: - فکر می کنی هر دفعه برای چی آرش با تو دعوا و مرافعه می کنه؟ توجه نکردی که همیشه سروکلش پیدا می شه و شروع می کنه به تیکه انداختن تا تو رو عصبانی کنه؟ دفعه اول که بازیش رو دیدم شک کردم اما حالا مطمئنم خیلی بهتر از تو بازی می کنه. اگر یه ذره به نحوه چوب گرفتن، چرخش هاش، سرعت بازی، استراتژیش وَ بنکینگ های دو تائیش توجه می کردی می فهمیدی چی میگم. تو هنوز گاهی دستت می لرزه و پیتوک میدی اما اون خیلی راحت یه توپ فریز شده رو گل می کنه! اونوقت فکر می کنی بازیت از اون بهتره؟ با دقت بیشتری آدم های اطرافت رو نگاه کن این را گفت و در حالیکه به چشم های بهت زده شروین خیره می شد گفت: - آروم باش تا بتونی بهتر ببینی و بهتر تصمیم بگیری. آدم عصبانی نمی تونه عاقل باشه و هرکسی می تونه کنترلش رو دست بگیره بعد لبخندی زد و مشغول حرف زدن با گوشی اش شد که داشت زنگ می خورد. شروین هم بعد از کمی مکث در حالی که ذهنش در گیر حرف های شاهرخ شده بود ماشین را روشن کرد و راه افتاد. * شاهرخ سنگ ریزه جلوی پایش را شوت کرد و گفت: - بچه که بودم همیشه دروازه بان بودم. هنوز جای زخم هائی که روی زمین می افتادم مونده بعد کف دستش را نشان داد ادامه داد: - اینم یکیش، هفته ای یه شلوار ورزشی پاره می کردم. به اندازه کلاس های ورزش شلوار ورزشی خریدم و خندید. - هنوزم شیطنت توی چشم هات هست. البته شیطنتی که حبسش کردی. آدم شیطون بخواد موقر باشه خیلی سخته، نیست؟ - نه به اندازه شیطنتی که پشت بی حالی و کسلی پنهان بشه شروین منظورش را فهمید. دستش را توی جیبش کرد و سرش را تا یقه آورکتش پائین کشید و زیر لب گفت: - شیطنت من حبس نشده، خفه شده - تا حالا فکر کردی چرا اینجوریه؟ چرا ما آدم ها از بعضی چیزا که بدمون میاد هی تکرارش می کنیم؟ - شاید چون راهی برای عوض کردنش نداریم. یه بن بست - قبول ندارم! وقتی تقلا میکنی پس هنوز بن بست نیست - من که دیگه تقلا هم نمی کنم - همین ناراحتی یعنی تقلا، فقط شکلش فرق داره شروین نفس عمیقی کشید: - نمی دونم، شاید! چند دقیقه ای به سکوت گذشت - هفته دیگه میان ترمه، امتحان میدی یا انصراف؟ - فعلاً دانشگاه بهتر از خونه است - پس می خونی؟ شروین با قیافه ای حق به جانب گفت: - مگه با اون همه مسئله ای که من حل کردم نیازی به درس خوندن هم هست؟ شاهرخ روی نیمکت پارک نشست، آرنج هایش را روی پشتی نیمکت گذاشت و پاهایش را روی هم انداخت: - اون که جریمه گرفتن یقه من بود - می خوای بدونی راجع بهت چی فکر می کنم؟ - بدم نمیاد @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
🌹🍃 ۶۸ ✍ (م.مشکات) شروین کنارش نشست و ادامه داد: - اینکه تو همه مدت منو زیر نظر داشتی. اون موقع هم از عمد اومدی جلوی من. یا اون روز که حالت بد شد؟ خودت رو زدی به مریضی که من پارتی نرم شاهرخ ابروئی بالا برد و گفت: - واقعاً واحتمالاً در حین بیهوشی دکتر رو خریدم که قضیه رو لو نده؟ شروین کمی فکر کرد و گفت: - آ... خب آره... اینش جور در نمیاد بعد انگار چیز تازه ای به ذهنش رسیده باشد داد زد: - آها! قبلش که داشتی با تلفن حرف می زدی با دکتر هماهنگ کردی شاهرخ حرفی نزد و فقط یکی از ابروهایش را بالا برد و به شروین خیره شد. شروین که فهمید سوتی داده گفت: - آره، حرف احمقانه ای بود، خودم بردمت بیمارستان و بعد ادای خنده را درآورد. - هه هه! شاهرخ بلند شد و چند ضربه به کله شروین زد و گفت: - پوک پوک و همین طور که راه می افتاد گفت: - بهتره به جای این شرلوک هلمز بازی ها بری بشینی درست رو بخونی. من به کسی نمره الکی نمی دم شروین کنارش راه افتاد. - قبول کن اومدن تو و رفیق شدن ما یه کم عجیبه - مگه هرچی عجیبه تقلبیه؟ شروین دست هایش را بالا برد: - اوکی، تسلیم بعد مکثی کرد و پرسید: - از کدوم فصل ها بیشتر سئوال دادی؟ - سرکلاس توضیح میدم - اون دفعه گفتی اوایل دانشجوئی زیاد از درس خوشت نمی اومد، چرا؟ - یه ماجرای عاطفی، سرش خیلی اذیت شدم ولی نتیجه خوبی داشت - راحله؟ - راحله چند سال بعد وارد زندگیم شد. عشقی که برای خودم انتخاب کرده بودم یه عشق اشتباه بود اما منو به راه درستی کشوند. - یعنی چه؟ - عشق کور وکر می کنه و هیچ موجود خطاپذیری لیاقت کور و کر شدن رو نداره. آدم ها رو باید دوست داشت تا با دیدن عیب هاشون بهشون کمک کنی رشد کنن. اگر عیب ها رو نبینی هم به خودت ظلم کردی و هم اون - واو! چه پیچیده! خدا رو شکر من هنوز وارد این مسائل نشدم - مطمئنی؟ - آره چون کلاً با دخترا مشکل دارم شاهرخ با لحنی کشدار گفت: - مطمئنــــــــی؟ - خودت هم میدونی بین من و نیلوفر هیچی نیست. لااقل من بهش علاقه ای ندارم. با اون رفتارش! - چرا بهش نمی گی؟ درست نیست فکر کنه برات مهمه - خودش هم میدونه که مهم نیست. خودش رو زده به خر... شاهرخ حرفش را قطع کرد: - آی! مرد جوان، مواظب حرف زدنت باش - خیلی خب، زده به حماقت. رفتار من کاملاً واضحه اون نمی خواد بفهمه مشکل خودشه - من اگه جای تو بودم بهش می گفتم - مثل اینکه خیلی علاقه داری تو مجلس ترحیم من شرکت کنی؟ - بهتر از اینکه که هردوتون پا در هوا باشید - بحث رو پرت نکن! راجع به تو حرف می زدیم نه من شاهرخ ساقه علفی را که توی دهانش میچرخاند بیرون آورد و گفت: - گاهی ذهن و فکرت مشغول یه چیزی می شه و بعد می فهمی اونی که تو دنبالش می گردی چیزیه که پشت این قایم شده و این همش یه بهانه بوده تا به مقصد اصلی برسی. من معتقدم خدا اگر کسی رو دوست داشته باشه عاشقش می کنه و اگر بیشتر دوستش داشته باشه عشقش رو ازش می گیره @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
╔═════ ೋღ بِسْمِ رَبِّ الزَّهراءِعَلَيْهِ السَّلام❤️🌸 آغازمی ڪنيم 🌸 لَبَّیڪ ِ یا زینب🙏🌺🍃 🌸ღೋ ═════╗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 ۱۱✋ الآن وقتِ تصمیم گرفتنِ توئه... دستاتُ بگیر بالا و لبیک بگو! ☝️آقــا ... منم مثل حـر، دارم میام! توی چادر تو، برای منم جا هست؟ @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
به شوق وصال ٺو محجبه ام🍃🍃🍃🍃🍃 #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ #حامی_ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥آشوب در دانشگاه روابط غیر اخلاقی و تصاویر تکان‌دهنده‌ای از وضعیت حجاب پشت نرده‌های دانشگاه ....😳 پشت‌پرده‌هایی از آشوب علیه حجاب و حرمت‌شکنی ماه رمضان در دانشگاه 🍃🍂🍃🍂🌹🍂🍃🍂🍃 @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
#رمان_هاد🌹🍃 #قسمت۶۸ ✍ #ز_جامعی(م.مشکات) شروین کنارش نشست و ادامه داد: - اینکه تو همه مدت منو زیر ن
🌹🍃 ۶۹ ✍ (م.مشکات) - خب تو قاطی داری - کسی که میخواد کنکور قبول شه از خواب و خوراک و تفریحش میزنه تا به هدفش برسه. برای رسیدن به چیزهای بزرگ باید از چیزهای کوچیک گذشت - و حالا تو به چه چیز بزرگی رسیدی؟ قبل از اینکه شاهرخ حرفی بزند صدای اذان بلند شد: - الله اکبر، الله اکبر شاهرخ اشاره ای به سمت صدا که از گلدسته مسجد نزدیک پارک می آمد کرد و گفت: - خودش جوابت رو داد بعد به ساعتش نگاه کرد و گفت: - چه زود ظهر شد؟ کی کلاس داری؟ شروین که به گلدسته ها خیره مانده بود جواب نداد. شاهرخ به شانه اش زد: - اخوی؟ با شمام شروین که تازه به خودش آمده بود تکانی خورد و گفت: - ها؟ کلاس؟ ساعت1 - پس می شه نماز بخونم بعد بریم. مسجد نزدیکه شروین سری تکان داد. وقتی شاهرخ دم حوض وضو می گرفت. شروین کنار دیوار ایستاد و یک پایش را از زانو خم کرده به دیوار پشتش زده بود و شاهرخ را نگاه می کرد. وقت نماز گوشه مسجد نشسته بود، زانوهایش را بغل کرده بود و به آدم هائی که در صف ایستاده بودند و خم و راست می شدند نگاه می کرد. نگاهی به محراب و کاشی های آبی اش انداخت. همینطور نگاهش را بالا برد تا به پنجره های کنار سقف رسید و از آنها به آسمان خیره شد. نفهمید چقدر طول کشید یکدفعه شاهرخ را جلوی خودش دید. - به چه می اندیشی؟ - داشتم فکر می کردم واقعاً این خم وراست شدن چه فایده داره شاهرخ دستش را دراز کرد و گفت: - فعلا به کلاس رسیدن شما فایده بیشتری داره شروین دستش را گرفت و شاهرخ کشیدش تا از جا بلند شود. دم در که شاهرخ منتظر بود تا شروین کفش هایش را بپوشد چشمش به دختر کوچکی افتاد که چادر سر کرده بود و در حالی که دست مادرش را گرفته بود داشت به سمت در خروجی مسجد می رفت. دخترک سرش را برگردانده بود و به شاهرخ نگاه می کرد. شاهرخ کمی شکلک درآورد. دخترک خندید و دست تکان داد. شروین بلند شد و نگاه شاهرخ را دنبال کرد. بعد دستی به شانه اش زد و گفت: - آهای! توام؟ شاهرخ خنده کنان گفت: - بیرون که کسی محل ما نمیده، اینجا هم که یکی ما رو آدم حساب کرده تو حسودی کن! از مسجد که بیرون آمدند شروین گفت: - دفعه اوله که میام مسجد. تو فامیل ما اگه کسی نذری داشته باشه یا یکی بمیره میاد مسجد. منم که تا حالا هیچ کدومش رو نداشتم. برای مراسم پدر بزرگ هم تا دم در بیشتر نیومدم شاهرخ تلخندی زد. - این عادت آدمیزاده، وقتی نیاز داره یاد خدا می کنه. همیشه هم از خدا طلبکاریم که چرا اینجوره، چرا اونجوره - خب می خواست ما رو نیاره. مگه من خواستم بیام؟ حالا که آورده باید جوابگو باشه - پدر و مادرت خواستن باشی اگر می خواست به حرف تو باشه اونوقت اونا طلبکار می شدن که چرا به ما بچه نمیده. هر کاری بکنه بازم یکی ازش طلبکاره. حالا کی رو باید راضی نگه داره؟ - اون آدم اولی رو برای چی خلق کرد که بعدش بچه بخوان؟ اگر اولی رو خلق نکرده بود این دردسرها نبود چه نیازی به ما داشت؟ - قدرت خلق کردن اثری رو می آفرینه نه الزاماًنیاز. لازمه هوش و قدرت خلق کردنه - خب از اول از آدم ها می پرسید هرکه دوست داشت می آوردش اینجا - از چیزی که وجود نداره میشه سئوال کرد چی دوست داره؟ خواستن یا نخواستن بعد از خلق شدن به وجود میاد. تو بعد از اینکه هوش و ذهن پیدا کردی می تونی تصمیم بگیری که می خوای یا نه. پس همین خواستن و نخواستن رو هم از اون داری. از زندگی و عقل و شعوری که اون بهت داده - مگه خدا نیست؟ مگه نمی گن هر کاری می تونه بکنه؟ - نور و تاریکی یک جا جمع نمیشن. ربطی به قدرت یا ضعف نداره.در ثانی اگر اعتقاد داری که اون خداست و همه چیز رو میدونه پس حتما اومدنت بهتر از نیومدنت بوده.اگر ناراضی هستی پس راهت اشتباهه.خودت رو عوض کن نه اینکه به چیزی که نمی دونی گیر بدی شاهرخ مکثی کرد و گفت: - خب اینم دانشکده، برو کلاست دیر نشه - گیرم حرفای تو درست ولی چرا باید صداش بزنم؟ چه نیازی به صدا زدن من داره؟ - مطمئنی اون به نماز خوندن تو نیاز داره؟ تو به آفتاب نیاز داری نه آفتاب به تو - خب منم نیازی به اون ندارم. خودم که می تونم تشخیص بدم. نمی تونم؟ شاهرخ خندید و گفت: @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
🌹🍃 ۷۰ ✍ (م.مشکات) - یه لامپ هر چقدر هم که سیم هایش درست باشه تا وقتی به برق وصل نشه روشن نمیشه. یه نگاه به حال و روزت بنداز ببین بهش نیاز داری یا نه شروین می خواست جوابی بدهد ولی چیزی به ذهنش نرسید. شاهرخ دست شروین را گرفت و بالا آورد و ساعتش را جلوی چشماش گرفت و گفت: - ساعت چنده؟ - یک و ربع و بعد انگار تازه به خودش آمده باشه از جا پرید. - وای دیر شد - منم همینو می گم شروین به طرف ساختمان کلاس ها دوید. وسطای راه ایستاد و رو به شاهرخ داد زد: - ولی من بهت ثابت می کنم که بهش نیازی ندارم شاهرخ همان طور که آرام راه می رفت با دست اشاره ای به ساعتش کرد و گفت: - استاد ریاحی بعد از خودش کسی رو راه نمیده ها ! شروین که دوباره یادش آمده بود دیر شده دوباره به سرعت دوید... وقتی شاهرخ داخل سالن رسید شروین را دید که از کلاس بیرون می آمد و در را می بست. خنده اش گرفت. - نگفتم دیرت شده؟ - هرکاری کردم راهم نداد. تو کجا می ری؟ - کلاس دارم همراه شاهرخ از پله ها بالا آمد. - اگه خواستم برم باشگاه میای؟ - نه - به خاطر شرط بندی؟ - نمی تونم تو رو مجبور کنم شرط بندی نکنی اما می تونم خودم نیام - شرط نمی بندم - حتی اگر اون پسره به پروپات بپیچه؟ - اون موقعی که من میرم آرش اونجا نیست - اگر قول بدی از کوره در نری باشه دم کلاس رسیده بود. اشاره ای به کلاس کرد. - نمیای؟ می خوایم مسئله حل کنیم - ممنون. ترجیح می دم برم سلف فصل پانزدهم - آهای! شروین؟ سعید بود. - معلومه کجائی؟ - چطور؟ - از صبح تا حالا دنبالتم. ستاره سهیل شدی - فکر کنم یه چیزی به اسم موبایل اختراع شده - منم فکر کنم اون اختراع دیروز افتاد توی ترشی سلف و سوخت - خب حالا کارت چیه که اینقدر مشتاق دیداری؟ - یادته گفتم یه کاری می کنم حالت جا بیاد؟ جور شد - حالا چی هست این راه حل فیلسوفانه؟ - دختره که هفته پیش باهام بود رو دیدی؟ - خب - خب به جمالت. یه دوستی داره راست کار خودته. عین خودت خرپول و با کلاس. بالاخره با هزار مکافات راضی شد که ببینتت شروین ایستاد و نگاهی به سعید کرد و گفت: - گوشی من افتاده توی ترشی، مخ تو قاطی کرده؟ داری برای من راه حل میدی یا خودت؟ تو شاید اینجوری حالت خوب بشه اما خوب میدونی که برای من پیشنهاد ابلهانه ایه و دوباره راه افتاد @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
🌹🍃 ۷۱ ✍ (م.مشکات) - نه شاسکول جان، من می دونم دردت چیه. تو از تنهایی خفنگ می بافی. اگه از تنهائی در بیای اینجور خل بازی در نمی آری. تازه این از اون مدل دخترائی که تو دیدی نیست - مگه دخترا مدل دیگه ای هم هستن؟ - تو چهار تا آدم دیدی راجع به همه قانون میدی. به من اعتماد کن ضرر نمی کنی - اما سعید ... - اما نداره. بابا من به خاطر تو کلی التماس کردم. کلی از آبرو خرج کردم. اینجوری روی رفیقت رو زمین میندازی؟ - مگه تو آبرو هم داری؟ سعید پرید جلوی شروین و قیافه ای مظلومانه به خودش گرفت. - قبول؟ - آخه چی به تو می ماسه؟ - به من نمیاد به فکر رفیقم باشم؟ شروین با لحنی بی تفاوت گفت: - نه، اصالا - دستی که نمک نداره همینه دیگه - خیلی خب، حالا اینجور عجز و لابه نکن. ببینم چی میشه * توپ آخر را که زد شاهرخ برایش دستی زد و گفت: - ترشی نخوری یه چیزی می شی به جای شروین کسی دیگر جواب داد. - توجز باختن کاری بلد نیستی؟ مثل همیشه آرش. شروین می خواست جوابش را بدهد که شاهرخ دستش را جلوی بینی اش گرفت و با سر او را از حرف زدن منع کرد. آرش نزدیک میز آمد، توپ را از روی میز برداشت و به اطرافیانش گفت: - این بابا پولش زیادی کرده هی میاد اینجا می بازه بقیه خندیدند. شاهرخ جلو رفت، توپ را از دست آرش گرفت و گفت: - فکر کنم میز شما اون طرف باشه. این میز ماست آرش نگاهی تحقیرآمیز به شاهرخ انداخت و گفت: - چه مودب! ببین استادجون، من با تو حرف نمی زنم پس خودت رو قاطی نکن شاهرخ با همان لحن آرامش گفت: - ولی من با شما حرف زدم. لطفاً برید و بذارید ما بازیمون رو بکنیم - من از اینجا جم نمی خورم - خیلی خب ما می ریم چوبش را روی میز گذاشت و رو به شروین گفت: - بریم شروین شروین که نمی توانست قبول کند به این راحتی میدان را به نفع حریف خالی کند با نگاهی پرسشگر به شاهرخ چشم دوخت: - ولی شاهرخ ... شاهرخ در چشم هایش خیره شد. - قولت که یادت نرفته؟ شروین نگاهش را در نگاه شاهرخ چرخاند و با بی میلی چوبش را زمین گذاشت. آرش با سر اشاره ای به شروین کرد و رو به دوستانش گفت: - معلم آقا کوچولو اجازه ندادند! بعد دور میز چرخید و جلوی شروین و شاهرخ ایستاد. یقه شروین را گرفت: - ببین جوجه، بابک زیادی بهت رو داده وگرنه تو هیچ پخی نیستی. خیلی هوا ورت نداره. اگر چیزی بهت نمی گم بخاطر بابکه. بچه قرتی شاهرخ که می دانست شروین عصبانی است دستش را گرفت تا مبادا حرکتی بکند. آرش یقه شروین را ول کرد و همانطور که می چرخید تا برود گفت: - حالا می تونی بری، هری! شروین دیگر نتوانست خودش را کنترل کند. خنده اطرافیان آرش مثل پتک بر سرش فرود می آمد. دستش را عقب برد تا با مشتی که حواله آرش می کند حسابش را برسد. دستش را آزاد کرد، به یکی خوردولی مسلماً به آرش نخورده بود چون آرش همچنان داشن ازاو دور میشد. پس کی را زده بود؟! نگاهی به کف سالن کرد. شاهرخ روی زمین ولو شده بود. همه چیز آنقدر سریع اتفاق افتاد که نتوانست چیزی را تشخیص بدهد. آرش که نگاه های متعجب اطرافیانش را می دید برگشت. شروین که هنوز گیج بود به طرف شاهرخ رفت. - حالت خوبه؟ نمی فهمم تو جلوی من چه کار می کردی؟ شاهرخ که سعی می کرد بنشیند یک دستش را حایل بدنش کرد و دست دیگرش را کنار دهنش که خونی شده بود گرفت و گفت @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
سلام همراهان عزیز اگه عزیزی میتونه ادمین تبادل بشه تشریف بیاره پی وی من @rahane20
╔═════ ೋღ بِسْمِ رَبِّ الزَّهراءِعَلَيْهِ السَّلام❤️🌸 آغازمی ڪنيم 🌸 لَبَّیڪ ِ یا زینب🙏🌺🍃 🌸ღೋ ═════╗
بچه ها در اثر رفتارهای ما، از خودشان درک واقعی ندارند در نتیجه لباس پوشیدنشان هنجاری و برای جلب توجه خواهد بود. آیا در کارکردهایی که نام بردیم، لباس برای جلب توجه است؟ پس چرا لباسی تن بچه هایمان می کنیم که جلب توجه کند؟ دنبال مقصر نمی گردیم با نگاه مسئول این سوءال ها را از خودتان بپرسید و پاسخ دهید. ما 4 تا ارزش یا کارکرد برای لباس شمردیم و جلب توجه جزء آن ها نبود اما یکی از بزرگترین عواملی که در پوشیدن لباس رعایت می کنیم، جلب توجه است. خوب وقتی کودک یاد بگیرد که با لباسش جلب توجه کند، در آینده هم با لباس جلب توجه خواهد کرد. در مبحث احترام به جسم گفتیم که بچه ها نباید با جسمشان جلب توجه کنند و گرنه این مسئله در آنها نهادینه می شود و در بزرگسالی تمام تلاششان این خواهد بود که چگونه دیده شوند به خصوص در ظاهر. امروزه اثرات این مسائل را در جامعه بسیار می بینیم مثل عروسی ها. نوع پوشش های ما در عروسی ها با وجود این که در یک جامعه ی پوششی زندگی می کنیم، چگونه است؟ یک مسئله ای از زیر مثل یک عفونت مزمن در حال تخریب جامعه است و آن تفکر غالبی است که متأسفانه بر جامعه ی ما حاکم شده است، تفکر عرضه شدن. تمام کسانی که این گونه لباس می پوشند قربانی هستند و در حال سقوط و متأسفانه بچه ها هم که شاهد این مسائل هستند هم قربانی می شوند. (ادامه دارد) @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
داستانک حجاب🍃🍂 قرمز... مانتوی جلو باز آلبالویی ،کفشای خوشرنگ ده سانتی موهای شینیون شده ... به قول مادر جون هفت قلم آرایش !!! تولد شیدا بود، حسابی شیک وپیک کرده بودم ‼️ کفشا اذیتم میکرد پام چند باری پیچ خورد... اما مهم نبود! توی مسیر برگشت از پسرای سیکس پک دار خیابون ونک کلی تعریف وتمجید شنیدم وذوق کردم خستگی از سر وکولم بالا میرفت کلید درو چرخوندم وارد که شدم جلوی در ورودی یه جفت پوتین خاکی دیدم ... قطره های خون روش خودنمایی میکرد....😔 بی توجه به اون رفتم سمت پذیرایی تا یکم روی مبل لم بدم ، خستگیم در بره... شالم وبرداشتم که پرت کنم روی مبل ؛ یهو با صدای سرفه یه مرد ویالاّ گفتنش شالی را که معلق بود بین زمین وهوا گرفتم وانداختم روی سرم...😟 سر به زیر گفت: سلام ! من اما زل زدم بهش وگفتم : سلام ... مثل پسرای کوچه وبازار چشماش چارتا نشد واز حدقه نزد بیرون..... حتی یه لحظه نگاهمم نکرد! نیشش تا بناگوش باز نشد!!! انگار نه انگار یه دختر با اینهمه رنگ ولعاب جلوش وایساده... فقط عرق شرم وخجالت روی پیشونیش نقش بست... من برعکس اون در ریلکس ترین حالت ممکن بودم!😏 با چشم غره ی وحید خودمو جمع کردم رفتم آشپزخونه ... مادر جون گفت: دوست وحیده ؛ تازه از مٵموریت اومده ... خیره به گلای روی میز ناهار خوری رفتم تو فکر ... چرا خجالت کشید🤔 چرا مثل بعضی از آقایون منو برانداز نکرد؟؟ صدای مادر جون منو به خودم آورد لیلی جان بیا خدا حافظی ... رفتم بدرقه ..... آستین سمت چپش کاملا خونی بود! خونی که خشک شده بود پرسیدم دستتون زخمیه؟ گفت:نه خون زخمای دوستمه... توبغل خودم شهید شد امروز آوردیمش.... منم هنوز فرصت نکردم لباسامو عوض کنم 😥😔 مادر جون گفت خیر از جوونیت ببینی پسرم... جونتو گذاشتی کف دست... آقا محسن گفت : وظیفست مادر ... هر قطره ی خون من .... تا اینو گفت : سنگینی نگاه مادر جونو رو خودم حس کردم کمی موهامو زدم زیر شال ...😟 آقا محسن برای حفظ حریم من و امثال من میجنگید... اونوقت من ندای آزادی سر داده بودم! آزادی پوچ 🙁 یا علی گفت ورفت ! من موندم و چاردیواری اتاق و یه پازل به هم ریخته توی ذهنم !.. پوتین و خاک وخون... ناموس وتار مو... @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
تَنَفُسْ دَرْ هَوایِ چْادُرَمْ زیْباسْت🍂 #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ #حامی_ایتا
امام زمانی - 14_mixdown.mp3
2.98M
💢یادت باشه؛ اگه امروز دستاتُ گرفتی بالا... و گفتی؛ ؛ فـردا... پایِ کارش بایست! 💠دادخواهیِ غریب ترین انسانِ زمین آسون نیست! باید وفادار بمونی @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
#رمان_هاد🌹🍃 #قسمت۷۱ ✍ #ز_جامعی(م.مشکات) - نه شاسکول جان، من می دونم دردت چیه. تو از تنهایی خفنگ می
🌹🍃 ۷۲ ✍ (م.مشکات) - پام پیچ خورد، افتادم جلوت و خندید که باعث شد درد زخم دهانش بیشتر شود برای همین خنده اش قطع شد: - آآآآ ی ی ی ی! آرش که تازه کنار دستی اش بهش گفته بود چه خبر شده قهقه زنان گفت: - می گن احمق گیر نمیاد. دوستت از تو هم احمق تره و همانطور که می خندید رفت . شروین می خواست به طرف آرش حمله ور شود که شاهرخ صدایش زد: - نمی خوای کمک کنی بلند شم؟ نگاهی به آرش که دور می شد کرد و بعد نشست تا به شاهرخ کمک کند بلند شود. از میان افرادی که کنارشان جمع شده بودند گذشتند. از زیر نگاه هایی که مخلوطی از تحقیر و تحسین بود... صورتش را شست و از توی آینه به شاهرخ خیره شد. شاهرخ آبی در دهانش چرخاند و بعد با دستمال کاغذی دهانش را خشک کرد. شروین چرخید و گفت: - چرا این کارو کردی؟ - دستت خیلی سنگینه. فکر نمی کردم اینقدر قوی باشی. سرم داره گیج می ره - با توام؟ پرسیدم چرا این کارو کردی؟ - گفتم که پام پیچ خورد شاهرخ این را گفت و نیشخندی زد. - دارم جدی صحبت می کنم. احساس می کنم منو به بازی گرفتی. با کمک کردن به من حس انسان دوستی خودت رو ارضا می کنی؟ شاهرخ توی آینه نگاهی به لبش انداخت و گفت: - شانس آوردم پاره نشد شروین داد زد: - وقتی باهات حرف می زنم به من نگاه کن شاهرخ راست شد و به میز دستشویی تکیه کرد. - خب؟ گوش میدم - با ترحم به من خیلی احساس بزرگی می کنی، آره؟ می خوای ادای سوپر من رو دربیاری؟ - چرا همچین فکری می کنی؟ - با خودت فکر کردی کی بهتر از این پسره؟ یه موجود مفلوک، تنها و نیازمند ترحم. می خواستی نشون بدی آدم خوبی هستی؟ شاهرخ دستش را به سرش گرفت و گفت: - من حالم خوب نیست شروین. سرم داره گیج می ره. می شه بعداً راجع بهش صحبت کنیم؟ - نه. من می خوام همین الان بدونم. چرا اینقدر برام دلسوزی می کنی؟ شاهرخ سعی کرد راست بایستد. - تو به من قول داده بودی که خودت رو کنترل کنی. یادته؟ فکر نمی کنی اگه قرار باشه کسی جواب پس بده این تویی؟ این را گفت و به طرف در راه افتاد. نتوانست تعادل خودش را حفظ کند و افتاد. شروین چند لحظه ای نگاهش کرد بعد جلو رفت تا کمکش کند. وقتی سوار ماشینش کرد و خودش پشت فرمان نشست نگاهی به شاهرخ که سرش را به صندلی تکیه داده بود و چشم هایش را بسته بود انداخت، سری تکان داد و راه افتاد. کمی که گذشت، شاهرخ همانطور با چشمان بسته پرسید: - چرا فکر می کنی بهت ترحم می کنم؟ - اگه نمی کنی پس این حرکت احمقانه چی بود؟ فکر نکردی چه بلایی سرت می آد؟ - من یه مشت می خوردم بهتر از این بود که جنازت از باشگاه بیرون بره - جنازه؟ هه! می بینی که با یه مشتم به هذیون افتادی اونوقت فکر می کنی از اون چوب خشک کتک می خوردم؟ - از اون چوب خشک نه ولی از اون رفیق های چاقو به دستش چرا !! پشت چراغ قرمز ایستاد. با نگاهی گیج به شاهرخ خیره شد. - چاقو؟ شاهرخ همانطور که با دستمال دهانش را پاک می کرد سری به نشانه تأیید تکان داد. چراغ سبز شده بود و شروین بی حرکت مانده بود. بوق ماشین های پشت سرش باعث شد راه بیفتد. - وقتی تو دستت رو بردی بالا همشون چاقوها رو از جیبشون کشیدن بیرون. فکر می کنی می تونستی حریف 5 نفر چاقو به دست بشی؟ فکر می کنی آرش برای چی سعی کرد دوباره عصبانیت کنه؟ شانس اوردی که عجله کردن وگرنه مطمئن باش من اصلا از کتک خوردن خوشم نمیاد. اگه دستت به ارش خورده بود جنازت از باشگاه بیرون می اومد. شاهرخ این را گفت، سرفه ای کرد و دوباره سرش را به صندلی تکیه داد. کتش را روی خودش بالا کشید، چشم هایش را بست و آرام گفت: - یادت باشه قولت رو شکستی شروین چند لحظه ای به شاهرخ خیره ماند و بعد نگاهش را به خیابان دوخت. @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
🌹🍃 ۷۳ ✍ (م.مشکات) - سلام بر بیلیارد باز بزرگ! دست سعید را گرفت و سری تکان داد. - شنیدم دیشب توی سالن غوغا کردی - تو همه جا خبرگزاری داری؟ - آخر شب یه سر رفتم. فرید می گفت شروین حرفی نزد. - شانس آوردی پیش مرگت همراهت بود وگرنه امروز مراسم ختمت برگزار می شد. حمید و چندتایی از بچه ها شنیده بودن رفقای آرش می خواستن به قصد کشتن بزننت شروین با شنیدن این حرف نگاهی به سعید کرد. سعید که فکر می کرد شروین باورش نشده گفت: - منبع موثقه. بچه ها چاقوهاشون رو دیده بودن شروین زیر لب گفت: - فکر کردم الکی می گه - چه حلال زده ! داره میاد سرش را به سمتی که سعید اشاره کرده بود چرخاند. شاهرخ وارد سالن شده بود. چندتایی از بچه ها باهاش سلام و علیک کردند. از روبرو شدن با شاهرخ خجالت می کشید ولی قبل از اینکه بتواند کاری بکند به آنها رسید. برخورد شاهرخ طوری بود که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده. شاهرخ که می دانست که شروین راحت نیست سریع رفت. سعید دستی به صورتش کشید و گفت: - با اینکه ریش داره بازم ورمش معلوم بود. می خواستی بکُُُشیش؟ تلافی مسئله ها رو درآوری ها! شروین نیشخندی بی رمق زد. از پله ها که بالا می رفتند سعید گفت: - خب نظرت راجع به پیشنهاد من چیه؟ موافقی؟ - کدوم پیشنهاد؟ - اینکه بری َرم مختو عوض کنی. دسترسی به اطلاعاتت ضعیف شده ها! همین دختره رو می گم دیگه - آها... نظر خاصی ندارم. چون می دونم بی فایده است - بهتر از خود کشیه که. خرجی هم نداره. یه گشت و گذار تو خیابون و خلاص. اینقدر سختش نکن دیگه - تو باید مغازه دار می شدی. باشه ولی این هفته درس دارم - درس؟ - باید گندی رو که دیروز زدم جبران کنم - آهااان ! رفیق ما می خواد از خجالت سوپرمن دربیاد. می گم چرا اینجور ساکت بودی. تریپ ندامت بود؟ - با رفتاری که دیشب کردم یه مدت نبینمش بهتره - بی خیال. این بابا حافظش دو ساعته است. دیدی که. انگار نه انگار. تو که نمی خواستی بزنیش. خودش فداکاری کرده شروین وارد کلاس شد و گفت: - وقتی از چیزی خبر نداری نظر نده سعید ابرویی بالا برد، ساکت شد و در کلاس را بست... * تا چند روز بعد از آن ماجرا شروین سعی می کرد خیلی به شاهرخ نزدیک نشود. فقط گاهی از دور دستی برای هم تکان می دادند یا سلام علیکی مختصر. دو روز قبل از امتحان بود. سر کلاس چندتایی از بچه ها سوال داشتند اما وقت نشد. انتهای وقت شاهرخ گفت: - هرکس سوالی داره که بی جواب مونده بیاد دفترم. تا ساعت 4 اونجا هستم ... سینی غذایش را داد تا برایش غذا بریزند. سعید تکه ای از ته دیگ توی ظرفش گذاشت و گفت: - تو داری قضیه رو زیاد کش میدی بعد ظرفش را روی میز گذاشت، نشست و ادامه داد: - این بابا بی خیال تر از این حرف هاست. با اینکه ازش خوشم نمیاد ولی خدایی این رفتارش خیلی خوبه شروین نگاهی به سعید که با حرص و ولع مشغول غذا خوردن بود انداخت. سعید همان طور که لقمه را در دهانش می چرخاند سری تکان داد. - به جون شروین تکه ای از گوشت خورشت را سر چنگال زد و دهانش گذاشت... جلوی در اتاق شاهرخ بود. چندتایی برگه را دستش گرفته بود و باهاش ور می رفت. مردد بود که وارد بشود یا نه که در اتاق باز شد. شاهرخ همراه پسری جوان که کمی از شاهرخ کوتاه تر بود دم در ایستاد ه بود. با دیدن شروین سلام کرد و بعد رو به پسری که کنارش بود گفت: - خیلی ممنون هادی جان. حتماً سلام برسون. بگو واقعاً دلتنگیم چهره پسر آشنا بود. قبلا هم اورا کنار شاهرخ دیده بود. لحظه ای با پسر چشم در چشم شدند. چشم هایش تصویری مبهم را در ذهن شروین روشن کرد. پسر جوان خداحافظی کرد و رفت. شاهرخ دستی پشت شروین که همچنان در فکر بود گذاشت و گفت: - تشریف نمیارید داخل؟ @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
🌹🍃 ۷۴ ✍ (م.مشکات) شروین من من کنان گفت: - چند تا سوال داشتم - اگه بیای داخل راحت تر میشه حل کرد روی مبل جلوی میزکار شاهرخ نشست. راحت نبود. دوباره مشغول ور رفتن با کاغذهایش شد. شاهرخ با لبخندی فکورانه گفت: - خب؟ و دست دراز کرد تا برگ ها را بگیرد. شروین بدون اینکه نگاهش کند برگه ها را دستش داد: - این چند تا سوال حل نشد شاهرخ نگاهی به برگه ها کرد. - عجیبه! اینا که از مسئله های قبلی راحت تره بعد کنار شروین نشست، برگه را روی میز کوچک جلوی مبل گذاشت، خودکارش را درآورد و مشغول توضیح دادن شد. شروین به جای برگه ها به شاهرخ خیره شده بود. - این یکی شبیه مسئله چهار فصل دومه. اول باید انتگرال بگیری، درسته؟ شروین توی عالم خودش بود. شاهرخ که جوابی نشیند سرش را بلند کرد و شروین را دید که به او خیره شده. در خودکارش را بست و صدایش زد. - شروین؟ شروین که تازه به خودش آمده بود سرش را به طرف میز چرخاند. - حالت خوبه؟ شروین بدون آنکه نگاهش کند آرام گفت: - بابت رفتار اون شب معذرت می خوام شاهرخ لبخندی زد و شروین ادامه داد: - رفتار من درست نبود. تو به خاطر من اون کارو کردی اما من ... نباید عصبانی می شدم - اگر ضربه ای که خوردم باعث همین یه تصمیم بشه ارزشش رو داشته شروین سرش را به طرف شاهرخ چرخاند و شاهرخ ادامه داد: - ولی یادت باشه همیشه فرصت معذرت خواهی و جبران پیدا نمی کنیم. زود قضاوت نکن بعد سر خودکارش را باز کرد تا مسئله ها را حل کند. شروع به توضیح دادن کرد. - اینجا x مساوی میشه با 5 ساکت شد. کمی به مسئله نگاه کرد. - جور در نمیاد سرش را چرخاند و شروین را دید که تکیه داده و با نگاهی عاقل اندر سفیه به او نگاه می کند. از نگاهش همه چیز را فهمید. - مسئله من درآوردی؟ بعد تکیه داد و به برگه ها اشاره کرد. - اقلاً مسئله اختراع می کنی ببین حل می شه یا نه. قبلابهتر سوال می آوردی شروین شکلاتی از توی ظرف برداشت و همانطور که متفکرانه پوست شکلات را باز می کرد گفت: - به نظر تو مشکل من چیه؟ - از کدوم لحاظ؟ - سعید می گه به خاطر تنهائیه - تا تنهایی از چه لحاظ مد نظر باشه. هر چند منظور سعید تقریبا روشنه - به نظرت راست می گه؟ شاهرخ بلند شد و همانطور که در قفسه لای کتاب ها می گشت گفت: - تو باید بگی. مشکل تو واقعاً اینه؟ - نمی دونم. خودمم گیجم - فکر نمی کنم راه حل های اون به درد تو بخوره - ولی امتحانش هم ضرری نداره - مطمئنی بی ضرره؟ شروین به شاهرخ چشم دوخت - خب تو بگو درست چیه؟ شاهرخ کتابی را از قفسه برداشت، در قفسه را بست و در حالیکه رو به شروین به قفسه تکیه می داد دست هایش را به سینه زد و گفت: - ببین شروین، من نمی دونم سعید چی بهت گفته، نمی خوام هم بدونم چون خودت باید بتونی راه درست رو تشخیص بدی. اگر من بهت بگم چه کاری رو بکن، چه کاری رو نکن هیچ وقت از زندگی لذت نمی بری. چون خودت هیچ تلاشی نکردی. به عقلت رجوع کن بعد نگاهی به ساعتش کرد و گفت: - ببخشید من باید برم وقتی می خواستند جدا بشوند شاهرخ دست شروین را دو دستی در دستانش گرفت و با لحنی ملایم و متفاوت با همیشه گفت: - مواظب خودت باش. هرچیزی که می درخشه طلا نیست @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
╔═════ ೋღ بِسْمِ رَبِّ الزَّهراءِعَلَيْهِ السَّلام❤️🌸 آغازمی ڪنيم 🌸 لَبَّیڪ ِ یا زینب🙏🌺🍃 🌸ღೋ ═════╗
امام زمانی - 13_mixdown.mp3
2.26M
✅مثل امام حسین، که چراغها رو خاموش کرد تا اونایی که عاشق نبودن، بِرَن... امام زمان هم، قلبتُ میخواد! اگر با دل میای؛ دستاتُ بگیر بالا و محکم بگو؛ @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️