eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.8هزار دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
7.2هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
•|🌱🌹‌|• مــا‌شاکــر‌‌حقیم‌کــه داریـم‌تـــوࢪا... #پروفایل🌱 #رهبری❤️ °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2fق
•••📿⏳••• ⇦اگـࢪنمازت‌قـضاشد واحـساس پشیمانےنڪࢪدی... بدان‌ڪہ‌ایمانت‌ضعیف‌است↻ 📿⌛
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_تنها_میان_داعش 🕗#قسمت_ششم ♦️کلمات آخرش به‌قدری خوش‌آهنگ بود که دلم نیامد نگ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕗 ♦️ از حالت وحشتزده و جیغی که کشیدم، جا خورد. خنده روی صورتش خشک شد و متعجب پرسید :«چرا ترسیدی عزیزم؟ من که گفتم سر کوچه‌ام دارم میام!» ♦️پیام هوس‌بازانه عدنان روی گوشی و حیدر مقابلم ایستاده بود و همین کافی بود تا همه بدنم بلرزد. ♦️دستش را از روی بازویم پایین آورد، فهمید به هم ریخته‌ام که نگران حالم، عذر خواست :«ببخشید نرجس جان! نمی‌خواستم بترسونمت!» ♦️ همزمان چراغ اتاق را روشن کرد و تازه دید رنگم چطور پریده که خیره نگاهم کرد. سرم را پایین انداختم تا از خط نگاهم چیزی نخواند اما با دستش زیر چانه‌ام را گرفت و صورتم را بالا آورد. ♦️نگاهم که به نگاه مهربانش افتاد، طوفان ترسم قطره اشکی شد و روی مژگانم نشست. لرزش چانه‌ام را روی انگشتانش حس می‌کرد که رنگ نگرانی نگاهش بیشتر شد و با دلواپسی پرسید :«چی شده عزیزم؟» ♦️و سوالش به آخر نرسیده، پیام‌گیر گوشی دوباره به صدا درآمد و تنم را آشکارا لرزاند. ♦️ردّ تردید نگاهش از چشمانم تا صفحه روشن گوشی در دستم کشیده شد و جان من داشت به لبم می‌رسید که صدای گریه زن‌عمو فرشته نجاتم شد. ♦️حیدر به سمت در اتاق چرخید و هر دو دیدیم زن‌عمو میان حیاط روی زمین نشسته و با بی‌قراری گریه می‌کند. ♦️عمو هم مقابلش ایستاده و با صدایی آهسته دلداری‌اش می‌داد که حیدر از اتاق بیرون رفت و از روی ایوان صدا بلند کرد :«چی شده مامان؟» ♦️ هنوز بدنم سست بود و به‌سختی دنبال حیدر به ایوان رفتم که دیدم دخترعموها هم گوشه حیاط کِز کرده و بی‌صدا گریه می‌کنند. ♦️دیگر ترس عدنان فراموشم شده و محو عزاخانه‌ای که در حیاط برپا شده بود، خشکم زد. ♦️ عباس هنوز کنار در حیاط ایستاده و ظاهراً خبر را او آورده بود که با صدایی گرفته به من و حیدر هم اطلاع داد :«موصل سقوط کرده! داعش امشب شهر رو گرفت!» ♦️ من هنوز گیج خبر بودم که حیدر از پله‌های ایوان پایین دوید و وحشتزده پرسید :«تلعفر چی؟!» با شنیدن نام تلعفر تازه یاد فاطمه افتادم. ♦️بزرگترین دخترِ عمو که پس از ازدواج با یکی از ترکمن‌های شیعه تلعفر، در آن شهر زندگی می‌کرد. ♦️ تلعفر فاصله زیادی با موصل نداشت و نمی‌دانستیم تا الان چه بلایی سر فاطمه و همسر و کودکانش آمده است. ♦️ عباس سری تکان داد و در جواب دل‌نگرانی حیدر حرفی زد که چهارچوب بدنم لرزید :«داعش داره میره سمت تلعفر. هر چی هم زنگ می‌زنیم جواب نمیدن.» ♦️گریه زن‌عمو بلندتر شد و عمو زیر لب زمزمه کرد :«این حرومزاده‌ها به تلعفر برسن یه شیعه رو زنده نمی‌ذارن!» ♦️حیدر مثل اینکه پاهایش سست شده باشد، همانجا روی زمین نشست و سرش را با هر دو دستش گرفت. ♦️دیگر نفس کسی بالا نمی‌آمد که در تاریک و روشن هوا، آوای اذان مغرب در آسمان پیچید و به «أشْهَدُ أنَّ عَلِيّاً وَلِيُّ الله» که رسید، حیدر از جا بلند شد. ♦️همه نگاهش می‌کردند و من از خون غیرتی که در صورتش پاشیده بود، حرف دلش را خواندم که پیش از آنکه چیزی بگوید، گریه‌ام گرفت. ♦️رو به عمو کرد و با صدایی که به سختی بالا می‌آمد، مردانگی‌اش را نشان داد :«من میرم میارم‌شون.» ♦️زن‌عمو ناباورانه نگاهش کرد، عمو به صورت گندمگونش که از ناراحتی گل انداخته بود، خیره شد و عباس اعتراض کرد ♦️«داعش داره شخم می‌زنه میاد جلو! تا تو برسی، حتماً تلعفر هم سقوط کرده! فقط خودتو به کشتن میدی!» ♦️اعتراض عباس قلبم را آتش زد و نفس زن‌عمو را از شدت گریه بند آورد. زهرا با هر دو دست مقابل صورتش را گرفته بود و باز صدای گریه‌اش به‌وضوح شنیده می‌شد. ♦️زینب کوچکترین دخترِ عمو بود و شیرین‌زبان ترین‌شان که چند قدمی جلو آمد و با گریه به حیدر التماس کرد :«داداش تو رو خدا نرو! اگه تو بری، ما خیلی تنها میشیم!» ♦️و طوری معصومانه تمنا می‌کرد که شکیبایی‌ام از دست رفت و اشک از چشمانم فواره زد. ✍نویسنده: فاطمه ولی نژاد °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f.👆
●|°∞ღ°|●↯ باسلام‌و‌عࢪض‌خدمت‌بہ‌همࢪاهان‌ھمیشگے🌿 زیاࢪت‌نیابتےاین‌هفتہ‌دࢪخدمت‌شهداێ استان‌کࢪمان هستیم لطفانام‌شهدایےڪہ‌دوست‌داریدبہ نیابت‌ازشمازیارت‌بشہ‌بہ‌لینڪ‌زیࢪ پیام‌بدید📲 👇🏾👇🏾👇🏾 [https://harfeto.timefriend.net/484472695] 《اسامےشـ🦋ـهدا》 1⃣شهید سردار قاسم سلیمانی 2⃣شهید محمد حسین یوسف اللهی 3⃣شهید غلامرضا لنگری زاده 4⃣شهید شفیعی 5⃣شهید علی ماهانی 6⃣شهید مغفوری باتشکراز همراهےشماعزیزان یاعلے✋🏾❤️
↳❁✿❁⇜ سعـےکـن‌یـه‌جـۅࢪۍ‌زنـدگـے‌کنـے↯ "ڪـه‌خـــدا‌عاشـقـت‌بشـه‌" اگـه‌خـدا‌عاشـقـت‌بشـه🌱 خـۅب‌تـۅࢪۅ‌خࢪیـداࢪۍ‌مـے‌کنـه... ✧شـھـیـد‌محسـن‌حـججے✧ °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
↳❁✿❁⇜ سعـےکـن‌یـه‌جـۅࢪۍ‌زنـدگـے‌کنـے↯ "ڪـه‌خـــدا‌عاشـقـت‌بشـه‌" اگـه‌خـدا‌عاشـقـت‌بشـه🌱 خـۅب‌تـۅࢪۅ‌
•••💔••• بـایـک‌عـالمـه‌فاصلــه‌ازخـۅدم‌↯ انتظـــاࢪداࢪم‌بـه‌تـۅبـࢪسم! از‌اۅل‌هـم‌آࢪزۅهـایـم‌محـال‌بـۅد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•|🌱🌼|• ^خستھ‌ اسـت... مࢪدمڪ‌چشمانـم!‌ آخـــࢪ‌↯ تمــام‌شـب‌ࢪا... تمــام‌شهـࢪࢪا... پۍنگــاه‌تـ♡ـودویـده‌است... اۍنــورِ‌دیده‌ۍدنیـابـرگــــرد!↻ °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
○●⏳🍃●○ هنــگام نماز اول وقت حاضـࢪ شو شایـد آخࢪین دیداࢪت دࢪ زمین با خــــدا باشد ...✨
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• ❗️ •[اگـࢪمثلا↯ دࢪپیشانےِمــا‌‌‌… یڪ‌ڪُنتــوࢪبــود‌➕ وهــࢪیڪ‌گنــاه✖ یڪ‌شمـارھ مۍانداخــت↻ دیگـࢪآبـࢪونداشتیــم‌⚠️ ونمےتــوانستیم‌زندگےکنیـم∅ ⇦ببین‌‌خـ‌♡ـداچقــدرمہربـان‌است❤️]• °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• #تلنگــر❗️ •[اگـࢪمثلا↯ دࢪپیشانےِمــا‌‌‌… یڪ‌ڪُنتــوࢪبــود‌➕ وهــࢪیڪ‌گنــاه✖ ی
•⃟⏳ ⃟• ⇜هـرگـاه‌مـایـل‌بـه‌"گنــاه‌" بـۅدێ... ایـن ³نڪته‌ࢪافـرامـۅش‌مـڪن ↯ خـــ♡ــدامیـبـیـنـد↯ مـــلائڪ مےنویسنــد✎ دࢪحـال‌"مـــرگ"مے‌آیـد.
۞بســـــم‌اللّٰه‌الـرحمـٰـن‌الرحیــم۞ 📣 ⇦ گࢪوه‌ختم‌قࢪآن‌وذڪࢪ 💠جهت‌حاجت‌ࢪوایےخۅد دࢪگࢪوه‌"ختم‌قࢪآن" و"ختم‌ذکࢪ" نام‌خودࢪابه‌آیدی‌خادمین‌مابفࢪستید. 💫خادم‌گࢪوه‌"ختم‌قࢪآن"👇 🆔 @Khademalali 💫خادم‌گࢪوه"‌ختم‌ذکࢪ"👇 🆔 @Zahrayyy ⇦همچنین‌هࢪشـب‌جمعـه‌ "هیئت‌مجـازی" دࢪکانال‌های‌مجمۅعه بࢪگزاࢪخواهیم‌کࢪد... منتظࢪهمراهےو حضــوࢪگـࢪمتـان‌هستیـمツ _باابࢪاهیم‌ونوید‌دلها‌تاظھور↯ ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f _عشق‌یعنی‌یه‌پلاک↯ ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
4_5800870627699066951.mp3
1.37M
•••🥀••• ⇜بۍبۍسـڪینـه↯ جـانم‌فدایـت... سـۅزد‌چـوشمـعے🕯 دلـ♡‌ـ ‌دࢪعـزایـت... 🎙امیر عباسی °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
•• ‌‌⃟‌‌♥•• ⇜ســࢪۅ زيبــاشـده‌از شڪل‌خࢪاميـدن‌تـان… ⇜شعــلـه‌پــــرميڪشـداز↯ شيــوه‌ۍخنديـدن‌تـان‌ツ سالـࢪوزآسمـانےشـدنـت‌مبــاࢪک❥ °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
🌸بسمــ ربـــــ الشــهدا والصدیقین🌸 . طبق قرار هر هفتہ مہمان شهداے یڪ استان هستیم 🌹این شب جمعہ به نیابت از شما بزرگواران مہمان شهدای استان کرمان هستیم . ممنون از همراهے شما🙏 🌸🍃
°••♡••° آزمۅدم دلـ♡ــ خود ࢪا بہ‌هزاࢪان‌شیوه هیچ‌چیزش‌بہ‌جز↯ ازوصل‌"تــــــو"خشنود نکرد.. 🌸🍃 °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
°••♡••° ⇜وجودتـان ࢪا . . . با"عشـــق"سرشتہ‌بودنـد↻ وسࢪنوشت‌تان‌ࢪا، بـا"شهـــادت" #شهیدعلےماهان #شهیدعلےشفیع #زیارت_نبابتے🌸🍃 °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
°••♡••° ‌⇦بہ‌ڪدام‌روشـنے جـزلبخنـدبےمنـتـت گِـره‌بـزنـم‌ࢪوزم‌ࢪا...؟! تـاچشـم‌ڪاࢪمیڪند∞ جاۍتــ‌♡ـوخالےسـت... #شهید_عبدالمهدۍ_مݟفورۍ #شهید_ݟلامرضا_لنگرۍزاده #زیارت_نیابتے🌸🍃 °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
°•𖠄📿•° و‌آنان‌کھ‌بہ‌آخرٺ‌ایمان‌آوردند‌بھ‌این‌کتاب‌ هم‌ایمان‌خواهند‌آوردوآنها‌اوقاٺ‌ نمازشان‌را‌محافظٺ‌مي‌نمایند.☂❝
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_تنها_میان_داعش 🕗#قسمت_هفتم ♦️ از حالت وحشتزده و جیغی که کشیدم، جا خورد. خنده
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕗 ♦️ حیدر حال همه را می‌دید و زندگی فاطمه در خطر بود که با صدایی بلند رو به عباس نهیب زد :«نمی‌بینی این زن و دخترا چه وضعی دارن؟ چرا دلشون رو بیشتر خالی می‌کنی؟ من زنده باشم و خواهرم اسیر داعشی‌ها بشه؟» ♦️و عمو به رفتنش راضی بود که پدرانه التماسش کرد :«پس اگه می‌خوای بری، زودتر برو بابا!» ♦️انگار حیدر منتظر همین رخصت بود که اول دست عمو را بوسید، سپس زن‌عمو را همانطور که روی زمین نشسته بود، در آغوش کشید. ♦️سر و صورت خیس از اشکش را می‌بوسید و با مهربانی دلداری‌اش می‌داد :«مامان غصه نخور! ان‌شاءالله تا فردا با فاطمه و بچه‌هاش برمی‌گردم!» ♦️حالا نوبت زینب و زهرا بود که مظلومانه در آغوشش گریه کنند و قول بگیرند تا زودتر با فاطمه برگردد. ♦️عباس قدمی جلو آمد و با حالتی مصمم رو به حیدر کرد :«منم باهات میام.» و حیدر نگران ما هم بود که آمرانه پاسخ داد :«بابا دست تنهاس، تو اینجا بمونی بهتره.» ♦️نمی‌توانستم رفتنش را ببینم که زیر آواری از گریه، قدم‌هایم را روی زمین کشیدم و به اتاق برگشتم. ♦️ کنج اتاق در خودم فرو رفته و در دریای اشک دست و پا می‌زدم که تا عروسی‌مان فقط سه روز مانده و دامادم به جای حجله به قتلگاه می‌رفت. ♦️تا می‌توانستم سرم را در حلقه دستانم فرو می‌بردم تا کسی گریه‌ام را نشنود که گرمای دستان مهربانش را روی شانه‌هایم حس کردم. ♦️سرم را بالا آوردم، اما نفسم بالا نمی‌آمد تا حرفی بزنم. با هر دو دستش شکوفه‌های اشک را از صورتم چید و عاشقانه تمنا کرد :«قربون اشکات بشم عزیزدلم! خیلی زود برمی‌گردم! تلعفر تا آمرلی سه چهار ساعت بیشتر راه نیس، قول میدم تا فردا برگردم!» ♦️شیشه بغض در گلویم شکسته و صدای زخمی‌ام بریده بالا می‌آمد :«تو رو خدا مواظب خودت باش...» و دیگر نتوانستم حرفی بزنم که با چشم خودم می‌دیدم جانم می‌رود. ♦️مردمک چشمانش از نگرانی برای فاطمه می‌لرزید و می‌خواست اضطرابش را پنهان کند که به رویم خندید و عاشقانه نجوا کرد :«تا برگردم دلم برا دیدنت یه‌ذره میشه! فردا همین موقع پیشتم!» ♦️و دیگر فرصتی نداشت که با نگاهی که از صورتم دل نمی‌کَند، از کنارم بلند شد. ♦️همین که از اتاق بیرون رفت، دلم طوری شکست که سراسیمه دنبالش دویدم و دیدم کنار حیاط وضو می‌گیرد. ♦️ حالا جلاد جدایی به جانم افتاده و به خدا التماس می‌کردم حیدر چند لحظه بیشتر کنارم بماند. ♦️به اتاق که آمد صورت زیبایش از طراوت وضو می‌درخشید و همین ماه درخشان صورتش، بی‌تاب‌ترم می‌کرد. ♦️ با هر رکوع و سجودش دلم را با خودش می‌برد و نمی‌دانستم با این دل چگونه او را راهی مقتل تلعفر کنم که دوباره گریه‌ام گرفت. ♦️نماز مغرب و عشاء را به‌سرعت و بدون مستحبات تمام کرد، با دستپاچگی اشک‌هایم را پاک کردم تا پای رفتنش نلرزد و هنوز قلب نگاهش پیش چشمانم بود که مرا به خدا سپرد و رفت. ♦️صدای اتومبیلش را که شنیدم، پابرهنه تا روی ایوان دویدم و آخرین سهمم از دیدارش، نور چراغ اتومبیلش بود که در تاریکی شب گم شد و دلم را با خودش برد. ♦️ظاهراً گمان کرده بود علت وحشتم هنگام ورودش به خانه هم خبر سقوط موصل بوده که دیگر پیگیر موضوع نشد و خبر نداشت آن نانجیب دوباره به جانم افتاده است. ♦️ شاید اگر می‌ماند برایش می‌گفتم تا اینبار طوری عدنان را ادب کند که دیگر مزاحم ناموسش نشود. ♦️ اما رفت تا من در ترس تنهایی و تعرض دوباره عدنان، غصه نبودن حیدر و دلشوره بازگشتش را یک تنه تحمل کنم و از همه بدتر وحشت اسارت فاطمه به دست داعشی‌ها بود. ♦️با رفتن حیدر دیگر جانی به تنم نمانده بود و نماز مغربم را با گریه‌ای که دست از سر چشمانم برنمی‌داشت، به سختی خواندم. ♦️میان نماز پرده گوشم هر لحظه از مویه‌های مظلومانه زن‌عمو و دخترعموها می‌لرزید و ناگهان صدای عمو را شنیدم که به عباس دستور داد :«برو زن و بچه‌ات رو بیار اینجا، از امشب همه باید کنار هم باشیم.» ♦️ و خبری که دلم را خالی کرد :«فرمانداری اعلام کرده داعش داره میاد سمت آمرلی!» ♦️کشتن مردان و به اسارت بردن زنان، تنها معنی داعش برای من بود و سقوط آمرلی یعنی همین که قامتم شکست و کنار دیوار روی زمین زانو زدم ✍نویسنده: فاطمه ولی نژاد °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f.👆
سلام علیکم🌹 💠امشب راس ساعت ۲۱ ⏰ در ڪانال هیئت مجازے داریم منتظر حضور گرمتون هستیم 😊👇 °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f 💠با موضوع:عکس العمل ما نسبت به مقدرات خدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
• ⃟🖤•⠀ •••دلــم‌گࢪفتہ↯ دوباࢪه‌این‌شبابࢪاحـࢪم‌گࢪفتہ💔 °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
• ⃟🖤•⠀ •••دلــم‌گࢪفتہ↯ دوباࢪه‌این‌شبابࢪاحـࢪم‌گࢪفتہ💔 #شب_جمعه °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
✿ฺ´✿ฺ ✻عاقِبَت‌خَتمِ‌بہ‌خیرِم‌مےڪُند ایـن↚نوڪَرێ↡ هَرڪہ‌اربابَـش‌ٺوباشے♡ سَربُلندِ‌عالَم‌اَسٺـ|♥️| ٺب‌ڪربلآ‌گرفٺہ‌دل‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃⃟🌼⃟🍃 💚°|از علائـم ظـہـور فقـط…↳ عـلامـات حتمے مـانده⇝ ↫ۆ‌شــایدآنہا نیــز...▼ دࢪمــدت‌کوتاهے⏰ به وقوع بپیوندد...↬ پس بـࢪشمـا لـازم‌استــ...↷ ڪہ‌بـࢪاێ‌فـࢪج‌مـ♡ـن‌دعــاکنیـد❥ ❝ امـٰامِ‌زمـٰان‌اࢪواحنـٰافدٰاه‌ ❝ °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f