eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.9هزار دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
7.1هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات ش
🦋🦋 چهل روایت از آنها که توبه کردند و راه حق پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات شهید ابراهیم هادی》 شاهرخ خیلی خندید. بعد از آن اسم گروه چریکی خودش را که شامل چهل نفر مثل خودش بود گذاشت آدمخوارها! آدمهای عجیبی در گروه شاهرخ بودند. مصطفی ریش، مجیدگاوی😐و.... که همه مثل خود او روزگاری داشتند. اما همه مدیریت شاهرخ را قبول کرده بودند. آنها از هیچ چیزی نمی ترسیدند. هفده آذر ۱۳۵۹ برای انجام عملیات به سمت جاده ماهشهر رفتیم. شاهرخ مدتی بود که خیلی تغییر کرده بود. کم حرف میزد. در دعای کمیل و دعای توسل با صدای بلند گریه می کرد. از سادات گروهش خواسته بودبرای او دعا کنند که شهید شود! عملیات موفق بود. سیصد کشته از نیروهای دشمن در منطقه افتاده بود. اما با روشن شدن هوا نیروهای تحت امر بنی صدر از ما پشتیبانی نکردند. با پاتک نیروهای دشمن بچه ها مجبور به عقب نشینی شدند. شاهرخ در سنگر ماند تا نیروها بتوانند به عقب بروند. با شلیک پیاپی گلوله های آر پی جی و هدف قرار دادن تانک های دشمن مانع پیش روی آن ها می شد. چند تانک دشمن را منهدم کرد. برای زدن آر پی جی بلند شد و بالای خاکریز رفت یک دفعه صدایی آمد. برگشتم و ناباورانه نگاه کردم.‌گلوله ای به سینه شاهرخ اصابت کرده بود. او روی خاکریز افتاده بود. عراقی نزدیک شده بودند.مجبور شدم برگردم. پیکر شاهرخ روی زمین مانده بود. از کمی عقب تر نگاه کردم. عراقی ها بالای سر او رسیده بودند. از خوشحالی هلهله می کردند. همان شب تلویزیون عراق پیکر بدون سر او را نشان داد. گوینده عراقی گفت: ما شاهرخ جلاد حکومت ایران را کشتیم. دو روز بعد دوباره حمله کردیم. به همان خاکریز رسیدیم. اما هیچ اثری از پیکر شاهرخ نبود. هر چه گشتیم بی فایده بود. او از خواسته بود همه گذشته اش را پاک کند‌. می خواست چیزی از او نماند. خدا هم دعایش را مستجاب کرد. پیکر سردار شهید شاهرخ ضرغام هرگز پیدا نشد. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
⚫️ درگذشت فرمانده اسبق نیروی هوایی ارتش بر اثر کرونا 🔹 امیر سرتیپ خلبان هوشنگ صدیق فرمانده اسبق نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران بر اثر ابتلا به بیماری کرونا ساعتی قبل دار فانی را وداع گفت. 🔹امیر صدیق در سال ۶۲ با حکم امام خمینی(ره) به فرماندهی نیروی هوایی منصوب شد ودر طول سالهای دفاع مقدس منشاء خدمات قابل توجهی در این نیرو بود. ایشان مدیرعاملی شرکت چابهار, کاسپین و زاگرس را در کارنامه خود داشت و آخرین سمت ایشان عضویت در هیات مدیره صندوق بازنشستگی هما بود. ⚫️ روحش شاد. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃 بسم الرب العشق #رمان #بالاتر_از_عشق #قسمت_۲۰ با صدای بوق های آزاد موبایلم از خواب ب
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨ بسم‌ الرب العشق همینطور طلبکارانه به محسن خیره میمانم که محسن ادامه میدهد _ولی دستت درد نکنه عیال خیلی وقت بود دمپخت نخورده بودم... با اخم رویم را از محسن برمیگردانم و سبزی را به سمت قابلمه میبرم و بلند و جدی میگویم +اولا دمپخت نه و خورشت سبزی ثانیا یه بار دیگه اینطوری بحرفی نه من نه تو!! ثالثا .... به سمتش برمیگردم و با تکون دادن انگشتم میگم +دیگه رو اپن نشین!!!! سریع از روی اپن پایین میپره و با خنده میگه __مگه چطوری صحبت کردم؟؟؟ +مثه این لاتا....... ایششششش با احساس سوزش دستم از فکر و خیال بیرون میام سریع دستم رو بالا میارم تا خون دستم قاطی سبزیا نشه دست و پا چلفتی تر از خودم تو دنیا نیست که نیست. دستم رو زیر شیر آب میگیرم خون ها روی انگشتام پخش میشه و پایین میره و خون های جدید دوباره جاش رو پر میکنه با پارچه سفیدی جلوی خونریزی رو میگیریم و به سمت اپن میرم توی آینه کوچکی که روی اپن هست خودم رو نگاه میکنم اشک ها روی گونه هام خشک میشه و من اصلا متوجه نشدم صورتم زرد زرد شده و زیر چشمام گود افتاده من کی این همه شکسته شدم؟؟؟ خدا میدونه.... هر وقت نا امیدی به سرم میزنه ... این آیه رو برای خودم تکرار میکنم ان نع العسرا یسرا !! پس این آسانی بعد از این همه دشواری که قراره برسه..... صدای گریه کودکی همه جا رو پر کرده با تعجب اطرافم رو نگاه میکنم اینجا رو تا حالا ندیدم اما عجیب برام آشناست همینطور که جلو میرم و دنبال صدا ی گریه میگردم چادر بلند وسفیدم روی چمن های بلند کشیده میشه نوری همه جا رو پر میکنه از بین اینهمه نور چهره نورانی تر محسن نمایان میشه و یک نوزاد کوچک توی آغوشش که مدام گریه میکنه زیر لب آهسته زمزمه میکنم +محسن.... محسن به سمتم میاد و بچه رو به طرفم میگیره چقدر همه چیز آشناست در عین غریبی چهره این بچه از همه چیز و همه جا آشناتر بی مهابا اون رو از محسن میگیرم وآغوشم رو گهواره اش میکنم کودک دست از گریه و زاری برمیداره لبخند روی لب هاش نمایان میشه محسن بی مقدمه میگه +این کوچولو محمد حسین ماست... با تعجب به محسن نگاه میکنم و این نگاه فوری مصادف میشه با باز شدن چشم هام توی اتاق تاریک که صدای تیک تاک ساعت سکوتش رو میشکست عرق سرد روی پیشونیم نشسته با بهت به اطرافم نگاه میکنم و نفس نفس میزنم کاش این خواب هیچوقت تموم نمیشد از جا بلند میشم و و لامپ اتاق رو روشن میکنم احساسی ته دلم میگه که تو به آرزوت رسیدی و رسیدن تو به آرزوت یعنی دفن شدن آرزوهام عکست را از روی دیوار برمیدارم به دیوار تکیه میدهم و آن را محکم در آغوش میگیرم لبخند روی لب هایت مثل همیشه جاریست آخ چقدر دلم لک زده برای یکی از این لبخندها قـ📖ـرآن چمـ🗃ـدان بدرقـه،بےتاب شدم😓 بیــمار و پراکنده و بےخـواب شدم😞 یک کاسـه ے آب و برگ تر چیزے نیست رفتے و خودم پشت سرت آب شدم😭 نفس عمیقی میکشم با اینکه میدانم دیگر نیستی اما مثل همیشه به خودم دروغ میگویم اینبار خودت به من ثابت کردی که به آرزوت رسیدی اما باز چیزی ته دلم میگوید تا خودش نیامده باور نکن!!!! دستم را روی شکمم میگذارم . رفتی و یادگاریت رو برام گذاشتی.... یادگاری که از گوشت و خونته.... چقد برای داشتن این یادگاری خوشحالم!!! یادگاری که هنوز نمیدونم چقدرشه... اما میدونم پسره و اسم محمد حسین براش انتخاب شده چقدر دونستن همه چیز از قبل برام لذت بخشه .... اما دونستن اینکه دیگه نفس های گرمت توی این خونه نیست و قراره هیچوقت هم نباشع آزار دهنده ست من به از دست دادن عادت کردم صدیقه رفت بابا رفت مامان رفت و شاید تو هم رفته باشی .... به از دست دادن عادت کردم اما هیچوقت فراموش نمیکنم به سمت غرفه ی کتاب هام میرم آنقدر آنها را زیر و رو میکنم تا بلاخره کتابی که مد نظرم بود رو پیدا میکنم (همسفر شقایق) یادش بخیر قبلاها این کتاب از دست رضا رها نمیشد که نمیشد وقتی محسن درباره رفتنش به سوریه گفت احساس کردم باید حتما این کتاب رو بخونم برای همین از اتاق رضا اونو کش رفتم تا یک ماه پیش که رضا مدام دنبال این کتاب میگشت اما وقتی پیداش نکرد دست از گشتن هم برداشت صفحه ها رو ورق میزنم همه داستان هاش رو ده ها بار خوندم و تمام کلماتش برام آشناست.... کی فکرش رو میکردم که من بشم همسر شهید..... فاطمه ای که نه حجاب درست و حسابی داشت نه نمازاش سرجا بود نه از باحجابا خوشش میومد و همسر شهید بودن براش یک جمله مضحک بود .... رویا ها ی اون فاطمه کجا و رویاهای این فاطمه کجا؟؟؟ دوست داشتن محسن چیزی به من هدیه داد بالاتر ازعشق!!! و این رو با تمام دنیا عوض نمیکنم حتی با خود محسن..... ♡♡♡ @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
📖«««﷽»»»📖 🔈 √|| مجموعه شهیدابراهیم_هادی_وشهیدنویدصفری❣||√ ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ 💠 با سلام و عرض ادب خدمت کاربران عزیز جهت ارتقاء کیفیت کانال از شما همراهان همیشگی خواهشمندیم نظرات پیشنهادات و انتقادهای خود را درمورد پستهای کانال به ایدی زیر بفرستین 🌺راستی دلنوشته شهدایی و عنایت شهدا که شامل حال شما عزیزان شده هم برامون بفرستین 🆔 @kararr
میگفت من زشت ام!!! اگه شهید بشم هیچ کس برام کاری نمیکنه!! تو یه پوستر برام بزن معروف شم😊 یک کلام یک شهید @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
من عاشق حجاب هستم.🌸 داشتن حجاب مرا محدود نکرده است.💕 حجاب زنان را زیباتر می کند✨ و در عین حال حیاء و عفاف آنها را حفظ می کند.🦋 با حجاب می توانید در جامعه حضور داشته باشید و دیده شوید.🍃 حجاب تنها برای زنان نیست، مردان هم باید عفیفانه لباس بپوشند.✨ این مهم است که هر دو طرف حجاب را رعایت کنند.🌼 بریتنی موری بانوی تازه مسلمان آمریکایی🌺 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 چهل روایت از آنها که توبه کردند و راه حق پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات شهید
🦋🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند و راه حق پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات شهید ابراهیم هادی》 / توّابین وقتی شاهرخ به آبادان آمد، با هماهنگی سید مجتبی هاشمی که فرماندهی گروه فداییان اسلام را برعهده داشت، یک گروه رزمی راه انداخت، گروه شاهرخ سخت ترین ماموریت ها را انجام می داد. مدتی نام گروه او آدمخوارها بود، اما این نام برازنده یک گروه رزمنده نبود، برای همین نام گروه شاهرخ به پیشرو تغییر کرد. توی گروه پیشرو همه گونه آدم داشتیم. اما شبیه این مورد که می خواهم نقل کنم،تا آخر جنگ نشنیدم. چند نفر در این گروه داشتیم که سن و سالشان از بقیه بیشتر بود. معلوم بود که روزگار خوبی داشتند. زندگی و رفاه آنها نسبت به بقیه بهتر بوده. یکی از آنها با من رفیق شد‌. شبی در سنگرهای خط مقدم آبادان، باهم از گذشته صحبت میکردیم. آنجا فهمیدم این دوست ما از قاچاقچی ها و دستگیر شدگان اول انقلاب بوده! گفتم: خب تو چطور پات به جبهه باز شد!؟ نفس عمیقی کشید و گفت: ماجراش طولانیه، من و چند نفر از افرادی که الان تو گروه شاهرخ هستیم، یکی دوسال را در زندان سپری کردیم. جرم ما مواد مخدر، فساد و قاچاق فروشی و.... بود. آخرین باری در روزهای شروع جنگ،آقای خلخالی کسی را فرستاد تا پرونده ما را بررسی کند. حکم همه ما اعدام بود. ما این را خوب میدانستیم. برای همین در دیداری که خود آقای خلخالی از زندان داشت به سراغ ایشان رفتیم، ما چند نفر گفتیم: شما میخواهید یک گلوله برای ما خرج کنید، ما را هم کشته شده فرض کن. بعد گفتیم: ما واقعا از گذشته خودمان توبه کرده ایم. حالا که جنگ شده اجازه بده ما برویم جبهه تا با صدامی ها بجنگیم. اصلا هر جا لازم است که کسی روی مین برود یا فدایی رزمنده ها شود از ما استفاده کنید. ما ضمانت می دهیم که خیانت نکنیم. آقای خلخالی از این حرف خوشش آمد و گفت: باشه، شما توّابین را به گروه فداییان اسلام می فرستم. بعد گفت: غیر از ما، چند نفر دیگر اینجا هستند که اگر به شهر بروند، ممکن است دستیگر شوند. چون اینها پرونده دارند. مامورها دنبال این ها هستند. تعجب کردم و گفتم: کی؟ برای چی؟ گفت: مثلاً همین نصرالله. این آدم ساقی و پخش کننده مشروب بوده. توی تهران برای خود شب رویایی داشته، اما به خاطر شاهرخ دوستاش، پا شده اومد جبهه. خیلی تعجب کردم. عجب هم رزمانی دارم!؟ اما این هایی که از آن صحبت می کرد همگی اهل نماز و آدمهای حسابی بودند.اصلا به تیپ آنها نمی خورد که چنین گذشته داشته باشند. یادم افتاد که یک روحانی برای محرم به میان نیروهای ما آمده بود و برای گروه شاهرخ از تو به صحبت می‌کرد. او این آیه از قرآن را خواند که هرگز از رحمت خدا ناامید نشوید. خداوند همه گناهان را میبخشد. ایشان ادامه داد: حضرت موسی علیه السلام در مناجات خود در کوه طور عرض کرد: یا اله العالمین (ای معبود جهانیان) جواب شنید: لبیک (یعنی ندای تو را پذیرفتم) سپس عرض کرد: یا المحسنین (ای خدای نیکوکاران) همان جواب را شنید. سپس عرض کرد یا اله المطیعین (ای خدای اطاعت کنندگان) باز همان پاسخ را شنید. سپس عرض کرد: یا اله العاصین (ای خدای گنهکاران) سه بار در پاسخ شنید: لبیک لبیک لبیک. موسی(ع) عرض کرد: خدایا چرا، در دفعه چهارم، سه بار پاسخم دادی!؟ خداوند به او خطاب کرد: عارفان به معرفت خود، و نیکوکاران و اطاعت کنندگان به نیکی و اطاعت خود، اعتماد دارند، ولی گنهکاران جز فضل من پناهی ندارند، اگر از درگاه من ناامید گردند، به درگاه چه کسی پناهنده شوند!؟ (منتخب قوامیس الدرر ملا حبیب الله کاشانی ص ۲۶۸) چند روز از این صحبت ما گذشت. عملیات داشتیم، نصرالله جزء اولین شهدای این عملیات بود. به همراه پیکر این شهید توّاب، راهی تهران شدیم. در محله آنها کمتر کسی باور می‌کرد که نصرالله شهید شده باشد، فکر می کردند که اعدام شده. پس از مراسم تشییع بسیاری از مذهبی های محله آنها به غیرتشان برخورد راهی جبهه شدند. نصرالله اسوه بچه‌های محله شد. من نام آن توابین را می‌دانستم. آنها که قرار بود اعدام شوندو.... توبه واقعی آنها باعث شد که مدتها در جبهه بمانند. سالها بعد سراغ آنها را گرفتم. تا پایان جنگ، چند نفر دیگر از آنها به شهادت رسیدند و توبه واقعی خود را نشان دادند. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
13970118000166_Test.mp3
5.91M
🎙 دلنوشته و صحبت های شهید حججی برای شهید حاج احمد کاظمی.... بمناسبت سالروز تولد شهید 😍 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
... آیه الله حق شناس اینقدر این راز درون دلش مونده بود ، دیگه نتونست تاب بیاره و روز تشیع این شهید بالاخره اون راز رو آشکار کرد ، عجیب بود ایشون با یه شوری رو کرد به جمعیت که ای مردم ؛ به خدا قسم این شهید قسمم داده بود تا زنده است نگم ، اما الان دیگه باید گفت ؛ من یه شبی زودتر از نماز اومدم مسجد برای اقامه نماز صبح ، به جز من و خادم ، این شهیدم کلید و داشت . اون شب خادم نبود ، کلید و انداختم وارد مسجد شدم والله قسم صحنه ای دیدم که اول فکر کردم خوابم تا اینکه جلوتر اومدم دیدم ناگهان ... 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1660682246C56a0eaa819
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨ بسم‌ الرب العشق #رمان #بالاتر_از_عشق #قسمت_21 همینطور طلبکارانه به محسن خیره میمانم
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨ بسم‌الرب العشق صدای زنگ خونه من رو از غرق شدن توی فکر و خیالات نجات میده به سمت آیفون میرم چهره رضا توی آیفون باعث میشه سریع بخودم بیام کتاب رو برمیدارم تا جایی برای پنهان کردنش پیدا کنم از کارهای خودم خنده ام میگیره دور خونه رو میگردم و در آخر کتاب رو زیر میز میذارم صدای مجدد زنگ باعث میشه عجول تر از دفعه قبل به سمت آیفون برم دستم رو به سمت آیفون میبرم!! اما نه!!! دوست دارم بعد از این چند وقت طولانی خودم در رو براش باز کنم سریع چادرم رو روی سرم میندازم و به سمت در حیاط میرم صدای زنگ سوم همزمان میشه با باز شدن در با خوشحالی چشم در چشمان رضا میدوزم و زهرا که پشت سرش ایستاده سعی میکنم تمام غم و اندوه هام رو فراموش کنم من هنوز رضا رو دارم بهترین برادر دنیا!!! و زهرا که میتونه برام مثل صدیقه باشه با خوشحالی و پر انرژی میگم +سلام بر داداش گل خودم رضا لبخند تلخی میزنه و میگه _سلام آبجی و بعد آروم برای زهرا دست تکون میدم غمگینی از چهره هردوشان میبارد با تعجب میگم +چیزی شده رضا رضا در چشمانم خیره میشود سرش را پایین میندازد وارد خانه میشود و زهرا پشت سرش محکم دست زهرا رو میگرم و با اخم میگم +تو بگو زهرا چیشده چرا ماتم گرفتید چتونه.؟؟؟ صدای رضا از پشت سر باعث میشه بغض تمام وجودم رو تسخیرکنه..... رضا_محسن رو آوردن..... دستم وا روی گلوم میذارم زهرا محکم من رو در آغوش میگیره اما من بی احساس و سرد می ایستم و چیزی نمیگویم... بغض هست اما اشک نه!!! اشکی نیست که ثابت کند باور کردم محسن رفته باشد زهرا رو از خودم جدا میکنم و کنار حوض مینشینم زهرا با غم به من خیره میمونه انگار زهرا هم رفتن محسن رو باور نکرده و یانه!! زهرا هنوز رضا رو داره هنوز همدمی داره که دلش رو به اون خوش کنه یک آن به زهرا حسادت میکنم احساس میکنم گرما تمام وجودم رو گرفته و درام آتیش میگیرم کاش اشک هام جاری میشدن تا کمی از این گرما کم شه... آروم زیر لب تکرار میکنم _آب..... اما اونقدر این زمزمه آروم هست که صداش به گوش کسی نمیرسه به حوض خیره میشم حوضچه خاطرات من و محسن دوست دارم این گرما از بین بره برای همین سرم رو داخل حوض فرو میکنم و تاریکی سوی جشمهام رو میگیره.... سیل جمعیت تو را در آغوش گرفته اند و به سمت مسجد در حرکت اند... و من دورتر از همه و در راستای تو حرکت میکنم این اخرین باریست باهم قدم میزنیم تمام حواسم را جمع میکنم تا مبادا تو عقب بیفتم آخر گام های تو همیشه بلند تر از من بوده دوست دارم همگام هم باشیم بر عکس گذشته ها که پشت سرت راه میرفتم تا قدم های نقره ایت را در آۼوش بگیرم باید این خیابان را خوب بخاطر بسپارم آخرین قرار من و تو اشک هایم آرام آرام روی گونه هایم سرازیر میشوند و باران آنها را از نظر پنهان میکند من و باران دست به دست هم داده ایم تا اشکهایم را نبینی تا این دم آخر قلب پاکت زجر نکشد اشک چیز عجیبیست مانند فصلی میماند ما بین پاییز و زمستان فصلی که جان را نزدیک آسمان میکند تو را به مسجد میبرند و من در حسرتم که چرا اینقدر زود عمر قدم هایمان تمام شد با بغض به تابوتی که رنگهای سبز وسفید وقرمز زینتش داده اند خیره میشوم یادم هست که میگفتی جانت به این سه رنگ بسته است که اگر نباشند توهم نبودن را ترجیح میدهی حالا کجایی که ببینی این سه رنگ هستند و تو نیستی که به بودنشان افتخار کنی انگار از تمام این در و دیوار ها شعر میبارد موقعیتم را درک میڪنم آری اینجا مسجد است همان مسجدی که روی سجاده اش برای رسیدن به تو دعا کردم و همان مسجدی در و دیوارش شاهد است برای شهادت هم دعا کردم نگاهی گرم به همه جا میاندازم چقدر اینجا دوست دارم... با صدای رضا از خیاالاتم بیررن میایم –آبجی کجایی؟ مگه نمیخای بیای پیش محسن با صدایی آرام که خودم هم به زور میشنوم میگویم –چرا.... رضا با ترحم به من نگاه میکند و لبخندی گرم مهمان لبهایش میکند من هم در جواب لبخندش لبخندی غلیظ تر تحویل میدهم سیل جمعیت تو را در آغوش گرفته اند و به سمت مسجد در حرکت اند... و من دورتر از همه و در راستای تو حرکت میکنم این اخرین باریست باهم قدم میزنیم تمام حواسم را جمع میکنم تا مبادا تو عقب بیفتم آخر گام های تو همیشه بلند تر از من بوده دوست دارم همگام هم باشیم بر عکس گذشته ها که پشت سرت راه میرفتم تا قدم های نقره ایت را در آۼوش بگیرم باید این خیابان را خوب بخاطر بسپارم آخرین قرار من و تو اشک هایم آرام آرام روی گونه هایم سرازیر میشوند و باران آنها را از نظر پنهان میکند من و باران دست به دست هم داده ایم تا اشکهایم را نبینی @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🕊🍃 خدا صل الله علیه و آله میفرمایند: بهتریــــــن زنـــان ✨🌸 شما آنهایی هستند که شوهر دوست باشند☺️❤️.... عشق باز با شوهر 💍🌺 و پاکدامن با بیگانه🧕🏻🌹. .🌸 .🌸 .🌸 .🌸 .🌸 .🌸 .🌸 .🌸 .🌸 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🌹کِتــــــاب 🌹 ✍نویسنده: محمد محمدیان 📚ناشر: دفتر نشر معارف ❣معرفی کتاب: باید نامه تاریخ را خوب خواند، به خصوص آن‌جا که با اعتقادات و دین انسان گره می‌خورد. «علی از زبان علی» از دقیق‌ترین و خواندنی‌ترین زندگی‌نامه‌ها درباره امیرالمؤمنین علیه السلام است که نویسنده با استفاده از منابع دست‌اول و مطمئن شیعه و اهل سنت به نگارش آن پرداخته است. ☀️قسمتی از کتاب: وقتی رسول خدا صلی‌الله علیه و آله به مدینه آمدند و مسجد مدینه را بنا نهادند، جمعی از مهاجران در اطراف مسجد خانه‌هایی ساختند و برای سهولت رفت‌وآمد به مسجد، دری از خانة خویش به مسجد باز کردند. چندی به این گونه گذشت تا اینکه دستور الهی نازل شد که همة این درها مسدود شود؛ اما تنها خانه‌ای که از این دستور مستثنا بود، خانة من بود. این استثنا بر یاران رسول خدا صلی‌الله علیه و آله سنگین آمد. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند و راه حق پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات شهی
🦋🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات شهید ابراهیم هادی》 /پابرهنه طبق معمول با پای برهنه در منطقه راه می رفت. پرسیدم:سید، چرا با پای برهنه راه میری؟ گفت: برای پس گرفتن این زمین خون داده شده. این زمین احترام داره و خون بچه ها روش ریخته شده، آدم باید با پای برهنه روش راه بره. اوایل جنگ در گروه جنگ های نا منظم با شهید چمران همکاری می کرد. شب ها که می خواست بخوابد با همان لباسی که تنش بود می رفت بیرون سنگر و روی سنگ ریزه ها می خوابید. یک شب بهش گفتم: چرا این کار رو می کنی؟ چرا توی سنگر نمی خوابی؟ جواب داد بدن من خیلی استراحت کرده، خیلی لذت برده ؛ حالا باید اینجا ادبش کنم! قضیه کربلا رفتن سید حمید تقریبا در بین همه اهل رفسنجان مشهور است. خودش هم به اجبار برای امام جمعه تعریف کرده بود. قسمت هایی از این ماجرا را از زبان همسفرهای اون این گونه شنیدیم: با کمک مجاهدین عراقی و با کارت های جعلی می روند کربلا، از قبل با همه بچه ها هماهنگ شده بود که همه حالت طبیعی خودشان را حفظ کنند که لو نروند. با هر سختی و ترسی بود به کربلا می رسند. به سمت حرم روانه می شوند. سید حمید، عاشق واقعی مولایش بود. همین که وارد حرم می شوند و چشم سید به ضریح حضرت سیدالشهدا(ع) می افتاد، پاهایش می لرزد و به زمین می افتد و از هوش می رود! شرایط خیلی بدی بود. هر لحظه ممکن بود ماموریت حزب بعث متوجه آن شوند. رفقا چند بار می روند بالای سرش. به جدش قسمش دادند که فوری بلند شود!اما... بقیه هم مراقب بودند که ماموران عراقی سر نرسند. در این شرایط هیچ کاری از دست کسی ساخته نبود. رفقای سید حمید یکی پس از دیگری از حرم خارج می شوند. آن ها مطمئن می شوند که ماموران، سید را خواهند گرفت. بیست دقیقه بعد، سید خیلی آرام از حرم خارج شد. رفقا وقتی او را می‌بینند، با تعجب به سراغش می آیند و می گویند: مگر قرار نبود طبیعی باشی؟ سید خیلی آرام گفت: به جدم قسم دست خودم نبود. سید می دانست که امام صادق (ع) فرمودند: زیارت امام حسین(ع) را ترک نکن و به دوستان و یارانش نیز سفارش کن! تا خدا عمرت را دراز و روزی ات را زیاد کند و خدا تو را با سعادت زنده دارد و با شهادت از دنیا بروی. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
❤️ ❤️ عالم محضر شهداست....🌷 اما کو محرمی که این حضور را در یابد....🍃🕊 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨ بسم‌الرب العشق #رمان #بالاتر_از_عشق #قسمت_22 صدای زنگ خونه من رو از غرق شدن توی فک
✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃 با بغض به تابوتی که رنگهای سبز وسفید وقرمز زینتش داده اند خیره میشوم یادم هست که میگفتی جانت به این سه رنگ بسته است که اگر نباشند توهم نبودن را ترجیح میدهی حالا کجایی که ببینی این سه رنگ هستند و تو نیستی که به بودنشان افتخار کنی انگار از تمام این در و دیوار ها شعر میبارد موقعیتم را درک میڪنم آری اینجا مسجد است همان مسجدی که روی سجاده اش برای رسیدن به تو دعا کردم و همان مسجدی در و دیوارش شاهد است برای شهادت هم دعا کردم نگاهی گرم به همه جا میاندازم چقدر اینجا دوست دارم... با صدای رضا از خیاالاتم بیررن میایم –آبجی کجایی؟ مگه نمیخای بیای پیش محسن با صدایی آرام که خودم هم به زور میشنوم میگویم –چرا.... رضا با ترحم به من نگاه میکند و لبخندی گرم مهمان لبهایش میکند من هم در جواب لبخندش لبخندی غلیظ تر تحویل میدهم اما این لبخند نه نشانه شادیست نه نشانه خوشحالیست فقط سدی بزرگ است در برابر سیل اشکهایم وارد مسجد میشوم محسنم دقیا در فاصله چند قدمی من است حالـــا که محسن هست جرعت نیست جرعتی که من را به سمت او هدایت کند تمام توانم را در پاهای هشک شدم میریزم به سمت تابوت میروم مینشینم اما نشستنم بیشتر به افتادن شبیه است تمام سختی های عالم را که یکباره دروجود دستان لرزانم رخنه زده کنار میزنم دستم را به سمت پرچم میبرم و آن را کنار میزنم حالا تنها پارچه ی سفیدی مانده که ماهرخت را پوشانده نفس عمیقی میکشم باید از پس این مرحله سخت هم بربیایم چشمانم را میبندم و پارچه را با تمام قدرت کنار میزنم به تو خیره میشوم آه چه شیرین است دیدنت پس از صد سال بی تو بودن –از آمدنت گیجم و شــ💓ــاد و متحیّر تو فرض بڪن بـ❄️ـرف ببارد عسلویہ شعری را که از خودت یاد گرفتم برایت میخوانم به چهره ی زیبا و بی و روحت خیره میشوم همه چیز عالیست تنها چیزی که توی ذوق میزند حرف های غیر واقعی دوستانت هست آخر گفته بودند وقتی تیر وسط پیشانی ات نشست لبخند زدی و با چشمان باز به سوی آسمان پرواز کردی اما حالا نه چشم بازی میبینم و نه لبخندی تنها تیری که میان پیشانیت لانه کرده حقیقت دارد تا لب باز میکنم برای صحبت کردن با تو هق هق خودش را جانشین حرف های کهنه ام میکند اشک هایم از روی گونه هایم روان میشوند و روی صورت تو جا خشک میکنند قول داده بودم گریه نکنم اما.... خودت که میدانی من دختر خوش قولی نیستم چه قول هایی که دادم و فراموش کردم راهی برای مانع شدن از هق هق هایم نمیابم و فقط میتوانم ترکیبی از حرفهایم با گریه تحویلت دهم دستم را روی پیشانیت میگزارم چرا اینقدر سرد؟ وجودم از این سرما به لرزه در می آید اما مثل همیشه کم نمیاورم ان روز ها تو مرا گرم میکردی و امروز من جایم را با تو عوض میکنم با اینکه هوا سرد است و توهم از هوا سردتر امامن بر تمام سردی ها غلبه میکنم دستم را روی صورتت میکشم و نوازشت میکنم با اینکه این سرما سرمایی نیست که با گرمای وجود من از بین برود اما تنها دلخوشیم گرم نگه رگداشتن تو توی این روز پاییزی سرد است دستانم را جلوتر میاورم روی محاسن سوخته ات میکشم انگار سر انگشتانم هشتند با تو سخن میگویند، همیشه فکر میکردم لقب روزی که تو نباشی روز مرگیست اما امروز انگاز زندگی دوباره در وجودم جریان یافته سرم را نزدیک گوش هایت میاورم و پیشانیم رو روی گوشه سمت راست پیشانیت قرار میدهم – محسنم.... صدام رو میشنوی.؟ اگه میشنوی... خیلی دوستت دارم... خیلی برایت حرف داشتم اما نمیدانم چرا جز دوستت دارم چیز دیگری روی زبانم نمیچرخد دوباره یاد شعرهایی که برایم میخواندی می افتم هیچوقت خشک و خالی نگفتی دوستت دارم همیشه دنباله دوستت دارم هایت شعر بود بیاد آن روزها دوباره برایت میخانم ابروی دختران شاه قجر را تو دیده ای؟! اندازه ی پهنی شان ، دوست دارمت!❤️ با چه اسمی صدایت کنم؟ عالی جناب شعر هایم یانه! آدم خوب قصه هایم.... اصلا هیچکدام برازنده ی اسم تو فقط و فقط علمدار من! هست زیر لب میگویم علمدار من... احساس میکنم که کنارم نشستی سریع سرم را بلند میکنم سرم را میچرخانمو دنبال تو میگردم اما این چشم خاکی ڪی میتواند یک جرعه نور را علناً ببیند؟ آه بلندی میکشم به صورتم دست میکشم اشک صورتم را غرق کرده بار دیگر به صورتت خیره میشوم اما اینبار با تعجب چیزی را که میبنم باور نمیکنم گوشه چشم راستت باز شده و لبخند روی لبهایت نمایان است آنقدر که دندان های جلویت نمایان شدع در بین آن همه اشک و آه لبخندی رولبم نمایان میشود... 👇👇👇👇👇
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃 #رمان #بالاتر_از_عشق #قسمت_پایانی با بغض به تابوتی که رنگهای سبز وسفید وقرمز زینتش
شاید به رسم عادت دلداگیت شاید هم برای خوشقولی یا اصلا هیچکدام یک از اینها نه بخاطر خوشحالی بیش از حدم از جا بر میخیزم چادر گلی گلی را از کمد مسجد در میاورم مهر را از توی سبد بر میدارم کنارت می ایستم و اقامه میکنم دو رکعت نماز شکر.... نمازشکر بخاطر هدیهای که خدا با آمدنت به من داد حــــســـی بالاتـــر از عـــــشـــــــق......... پایان❤️ ❌اسامی شخصیتهای داستان واقعی نیستن پس👈به دنبال نام شهید نباشید. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🍂🌷🍂🌷🍂🌷🍂🌷 سلام علیکم دو روز قبل اربعین شهید مجید قربانخانی یعنی ۲۰ خرداد ۹۸ هنوز این شهید رو خوب نمی شناختم فقط تو تلوزیون یه صحنه دیده بودم مادر شهید در معراج الشهدا استخوان های شهید رو دست گرفته و بیتابی میکنه... آخه ۳ سالی بود که پیکرش مفقود بود و مزار نداشت دوشنبه شب ۲۰ خرداد ماه به خواب رفتم نزدیکای اذان صبح خواب دیدم در یه باغ بسیار بزرگ پر از درختان میوه جوانی با لباس فرم سپاه وسط باغ ایستاده و بهم میگه سلام من داداش مجیدم...دیگه مزار دارم بیا سر مزارم برام احیا بگیر و نذر کن به بقیه هم بگو برام احیا بگیرن و نذر کنن من که تا اون موقع این شهید رو نمی شناختم تو همون عالم رویا همینطوری نگاش میکردم لبخندی بهم زد و گفت من داداش مجیدم منو نمیشناسی؟! یدفعه با صدای اذان صبح از خواب پریدم اینقدر رویا صادقانه بود که به خودم گفتم این شهید کی بود؟! من شهیدی به اسم مجید نمی شناسم نمازم رو خوندم و خوابیدم جالب ادامه ی خوابم رو هم دیدم شهید قربانخانی اصرار داشت که براش احیا بگیرم و نذر کنم صبح که از خواب بیدار شدم طبق معمول گوشی مو روشن کردم باورتون نمیشه اولین پستی که برام باز شد شهید مجید قربانخانی بود تحت این عنوان چهارشنبه مراسم اربعین شهید مجید قربانخانی در گلزار شهدای یافت آباد من شاغلم و بسختی بهم مرخصی میدن تونستم چهارشنبه رو مرخصی بگیرم و در مراسم اربعین شهید حضور بهم برسونم اتفاقا چه مراسم جالبی بود خیلی با شکوه و مداح عزیز،سید رضا نریمانی هم مداحی زیبایی درباره ی شهید کردند خواب رو برای مادر شهید تعریف کردم ایشون منو مورد لطفشون قرار دادند و در روز تولد حضرت معصومه سلام الله علیها به همراه چند تا از خادمین شهدا به منزل ایشون دعوت شدیم. شما هم میتونید خاطرات متحول شدنتون و عنایات شهدا رو برای ما ارسال کنید☺️🌹 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات ش
🦋🦋 چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات شهید ابراهیم هادی》 سعادت زنده دارد و با شهادت از دنیا بروی. سید تربت کربلا هم با خودش آورده بود . وصیت کرده بود آن را در کفنش بگذارند و شهید مهدی جعفر بیگی روز تشییع جنازه سید حمید این وصیت را اجرا کرد. حسین باقری یکی از دوستان سید بود که حدود پانزده ماه بعد از او به شهادت رسید .من و یک نفر دیگر داوطلب شدیم که قبرش را آماده کنیم. پایین پای شهید سید حمید افضلی را انتخاب کردیم و شروع کردیم به کندن قبر. من داشتم خاک را بر میداشتم که دیواره قبر سید فرو ریخت !در یک لحظه رایحه بسیار خوشی همه فضا را پر کرد!حالت عجیبی داشتم .به بغل دستی ام گفتم :حاجی این چه بویی است؟! گفت:فکر کنم از سوراخ قبر شهید میر افضلی باشه.اون بنده خدا که رفت بیرون ،از سوراخ دست کردم داخل قبر سید .دستم خورد به پای سید حمید. درست مثل اینکه یک ساعت پیش دفنش کرده باشند. سالم بود و نرم.تا زانویش را دست کشیدم .تمام بدنش تازگی داشت. از سوراخ دیواره قبر ،داخل را نگاه کردم .جنازه شهید سید حمید میر افضلی را دیدم.بعد از پانزده ماه از شهادتش،کاملا سالم بود . اما شهید《سید غلامرضا(حمید )میر افضلی 》متولد ۱۳۳۳در شهر رفسنجان است .او تحصیلات خود را در همان شهر پشت سر گذاشت و دیپلم گرفت .سال ۱۳۵۲ به خدمت سربازی اعزام شد و بعد از اتمام خدمت سربازی توانست در اداره کشاورزی استخدام شود. البته همه زندگی سید حمید روال عادی نداشت. حمید آخرین فرزند سید جلال بود. پدر و مادری مومن و با تقوا داشت .اما از کودکی ناآرام بود .گوش به حرف کسی نمی داد.اهل هر چیز بود جز درس .می گفت دوست دارم کار کنم ولی کار بهانه ای بود برای فرار از مدرسه و کلاس! ار هر آنچه او را محدود می کرد گریزان بود. دوست داشت آزاد باشد ؛ آزاد و رها از هر قید و محدودیت.سرکش شده بود. از هر کس که قصد نصیحتش داشت بیزار بود.هر کسی هر کاری کرد نتوانست او را مهار و آرام کند! سید حمید موقعی که جوان بود برای خودش عالمی داشت. اگر چیزی می خواست،می رفت تا به آن برسد.وقتی حمید بزرگ تر شد،دیگر قلدری او محدود به چهار دیواری خانه و مدرسه نبود!از هر کس خوشش نمی آمد پا پیچش میشد.اهل محله همه از او گریزان بودند.از رو در رویی با او واهمه داشتند. همه نگران بودند و نا امید‌.فقط دعا می کردند. خانواده نذر کرده بودند که روضه پنج تن برای سید حمید بخوانند تا آدم خوبی شود. بالاخره سید بودند و در شهر آبرویی داشتند . از اینکه بچه شان سر به راه نبود خیلی ناراحت بودند.حمید می خواست برای خودش کسی شود و به خیال خودش شده بود!دوست داشت دیده شود .فکر می کرد با دیده شدن و نیش چاقو نشان دادن ،می تواند احترام را بفهمد. همه پول توی جیب و در آمدش را خرج کفش و لباس و ظاهر خودش می کرد. توی اون زمان ،آخر تیپ و قیافه بود.تا شاید با آراستن ظاهر همه او را صاحب کمالات بدانند،ولی نتیجه عکس داشت! به ار دردسری بود درس خواند و بعد از دیپلم ادامه داد و فوق دیپلم مکانیک گرفت .ولی در همه این سال ها نا آرام بود.قُد بود،سرکش بود،خودش نمی دانست به دنبال چیست.ار آنچه که بود رضایت نداشت. گم گشته ای داشت که ته ان را نمی یافت آرام نمی گرفت. تا اینکه سال ۱۳۵۷ فرا رسید. مردم فریاد می کشیدند،در های ادارات را می شکستند و خیابان ها را آتش می زدند و در مقابل نیروهای شاه می ایستادند.برادر آرام و سر به راه سید حمید شده بود سر دسته انقلابیون و حمید فقط نظاره میکرد.گاه هم در شلوغی ها دیده میشد،البته نه از سر همراهی ،بلکه از سر کنجکاوی. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
YEKNET.IR - zamine - hafteghi 99.03.08 - narimani.mp3
8.98M
🍃بابایی سلام دل من تنگ نگاه تو شده 🍃چشم خیس من خیره بصورت ماه تو شده 🎤 🌹🍃🌹🍃 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🕊بنام پروردگار هستی بخش🕊 📦💌 🖇درخواست از نیکوکاران و خیرین برای کمک رسانی فوری، آگاهانه و مستقیم 📩 📌در راستای پیشرفت و گسترش مجموعه و برنامه های فرهنگی نیـازبه تبلیغ بزرگ‌و گسترده هست 🚺 لذا از همراهان عزیز درخواست دارم بـه نیت چهارده معصوم وبرآورده شـدن حوائج کمکهای نقدی خود را به شماره حساب زیر پراخت نمایند⤵️ 💳 ‏6037997291276690 💌 ❣. 🌷 اَللهُ یُبٰارِڪُ فیــِڪ❣ ❤️🌺🌸💕⚜✨
📖🔰«««﷽»»»🔰📖 🔈 √|| گروه ختم قران و ذکر ❣||√ ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ 💠 جهت حاجت روایی خود در گروه ختم قران و ختم ذکر نام خود رابه ایدی خادمین ما بفرستید 💫خادمین گروه ختم قران👇 🆔 @Khademalali 💫خادمین گروه ختم ذکر👇 🆔 @Zahrayyy 🔴همچنین هر شب جمعه هیئت مجازی در کانال های مجموعه برگزار خواهیم کرد منتظر همراهی و حضور گرمتون هستیم😊 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @hadi_hazrat_madar
🧕 خانومه به پسرش گفت: «بیرون منتظر بمون تا من خرید کنم و زود برگردم.» بعد اومد داخل مغازه و کوچکترین نایلون رو برداشت. شروع کرد به برداشتن گوجه‌فرنگی، همه رو خودش جدا می‌کرد؛ البته برعکس بقیه مردم، فقط ضرب دیده‌هاش رو برمی‌داشت. 👦 وقتی نایلون رو پُر کرد و اومد جلو تا حساب کنه، پسرش چادرش رو کشید: - مامان میوه می‌خری؟ خانومه آروم بهش گفت: امروز نه مامان‌. برو بیرون منتظر بمون. - خودت گفتی فردا می‌خرم. پسره خیلی اصرار کرد. اما مامانش دستش رو گرفت و برد بیرونِ مغازه. 🍇 همین که داشت می‌رفت بیرون، فروشنده یک نایلون برداشت و پُرِ میوه کرد، گذاشت کنار خرید خانومه. خانومه با شرمندگی گفت: «ممنون، اما بد عادت میشه.» 🔆 فروشنده هم گفت: «یعنی می‌خواین نذر سلامتی امام زمان رو رد ‌کنین؟» 📝 🌺 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
روزی به ایشان گفتم: آقا حسین «محمود رضا» تو گوشیت چه فیلم و عکسهایی داری؟📱 فورا و بدون واهمه گوشی رو داد... ✋🏻واقعیتی که الان جدا از مسائل خانوادگی، از چک شدن گوشی واهمه داریم...✖️ گوشی پر بود از فیلم های کوتاه از سخنرانی های مقام معظم رهبری....😊 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @hadi_hazrat_madar @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات شه
🦋🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات شهید ابراهیم هادی》 او از درک حال مردم بی خبر بود. یک روز وقتی به خانه برگشت. جسد غرق خون برادرش سیدرضا را در حیاط منزل دید. آنچه در مقابل چشمانش بود باور نمی کرد. به یک کابوس بیشتر شباهت داشت تا حقیقت. طاقت نیاورد، نعره کشید و بر سر و صورت خود کوبید. هیچ کس نتوانست او را آرام کند، جز مادر. مادر خود آرام بود و راضی. حمید از رفتارش تعجب کرد. برادرش رضا شهید شده بود و شهادت رضا و رفتار بی بی در قبال شهادت فرزند، حمید را به شدت تکان داد. سیدحمید که فکر می‌کرد بزن بهادرمحله است، دنیا را در همین محله می دید؛ حالا درمانده و حیران شاهد شجاعت کسانی بود که همواره آنها را بزدل و ترسو می‌دانست. کسانی که از نزدیک شدن به او تردید داشتند و حمید تردید آنها را از ترس آنها می‌دانست. قبل از اینکه حمید فرصت یابد که خود را از حیرت اتفاقات دوران انقلاب و شهادت برادر برهاند، عراق به کشورش حمله کرد. و خیلی زود جوان های هم سن سال و حتی کوچکتر از حمید دسته دسته راهی جبهه ها شدند. در دورانی که جوانان سر به راه رفسنجان راهی جبهه بودند تنها پناه او، دوستان سابقش بودند که سید حمید در کنار آنها هم احساس غربت می کرد. خلاء درونی سید، هر روز بیشتر می‌شد‌. می خواست به جبهه برود اما آیا سیدحمید را با سابقه و ذهنیتی که از او دارند خواهند پذیرفت؟؟ یکی از کامیون دارها که کاروان کمک های مردمی به جبهه را بار زده بود. سیدحمید را با اکراه با خود به جبهه‌های جنوب برد. اولین سفر حمید به جنوب، سفر از نقطه ای جغرافیایی به نقطه‌ای دیگر نبود. هجرتی بود دائمی و مستمر از عالم اوهام و عالم معنا. به راهی رفت که تقدیر الهی و دعاهای مادر پیرش برای او رقم زد. رفتار حمید در روزهای نخست، همانند کسانی بود که سال‌ها در تاریکی زیسته و از نور گریزانند. اما سید توانست چشمان خود را باز کند و با حیرت ای آمیخته به شوق، نظاره گر دنیای باشد که از کودکی به دنبال آن بوده است. حمید خیلی زود دریافت آنچه که سال‌ها در دنیای پیرامون به دنبال آن بود، در وجود خودش نهفته است. دانست در همه این سال‌ها بیهوده خدا را با حواس ظاهری اش می جسته. او خیلی زود شیدا شد. نفس خودش را به حساب کشید. (حاسبوا قبل ان تحاسبوا و موتوا قبل ان تموتوا؛ )بمیرید قبل از اینکه شما را بمیرانند و حساب کنید قبل از اینکه از شما حساب بکشند. حالا دیگر سیدحمید همیشه و همه جا با پای برهنه راه میرفت. می‌گفتیم چرا پابرهنه میری؟ میگفت راحت ترم، اما واقعا چیز دیگری را می دید که ما نمی دیدیم. چه دیده بود که ما نمی دیدیم؟ افسوس سالهای از دست رفته را می‌خورد و همیشه خود را سرزنش می‌کرد. شب‌ها با پای برهنه در بیابان و پر از خار پرسه می‌زد. زمزمه‌ها و فریادهای شبانه او آشنا ترین صدا برای نزدیکانش بود. اندک اندک برهنگی پا برای عادت شد تا جایی که به سید پابرهنه شهرت یافت. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆