eitaa logo
پیچَکِ‌قَلَمْ🍃
202 دنبال‌کننده
288 عکس
42 ویدیو
1 فایل
نیاز ساده‌ی من تنها شنیدن صدای تو بود. تو دریغ کردی و من نوشتم... با من هم کلام بشید👈 @M5566M
مشاهده در ایتا
دانلود
زیارت مقبول حسین داشت چادر مادرش را می‌کشید. مادر گریه‌های فاطمه زهرای دو ماهه را داشت آرام می‌کرد. صف زیارت از همیشه شلوغ‌تر بود. حسین بی‌تاب شده بود و فاطمه زهرا صدایش بلندتر. مادر از هر طرف بین جمعیت گیر کرده بود و راه برگشت نداشت! برگشتم. دخترک را از بغل مادرش گرفتم. پوست چسبناکش هنوز بوی بهشت می‌داد. آرام شد! باهم جلو رفتیم باهم نگاه کردیم باهم از امام رضا گفتیم و باهم ضریح را زیارت کردیم...عمیق و طولانی! رزق شیرین آن روزم بود که فاطمه زهرا بشود واسطه‌ی قبولی زیارت‌های دست و پا شکسته‌ی من! @pichakeghalam
خوشبخت‌ترین قالی دنیا موقعیت جغرافیایی:صحن جمهوری اسلامی @pichakeghalam
تراپی نمی‌دانم اولین بار چه کسی و کجا این طرح توی ذهنش جرقه زده! اما من این بار فهمیدم که یکی از لذت‌بخش‌ترین و تراپی‌ترین عبادت‌های توی حرم می‌تواند این باشد که بنشینی روی فرش رواق امام و قرآن بنویسی! @pichakeghalam
شگفتانه من نمی‌دانستم قرار است با چه چیزی مواجه شوم وقتی قرار دوستانه‌مان را هماهنگ می‌کردیم. من، خانم دکتر خاتمی، خانم جوادیان و انسیه جان شکوهی ساعت شش صبح روز پنجشنبه وعده‌ی دیدار داشتیم. کجا؟ باغ رضوان! به نظر من، این‌که آدم یک روز خنک بهاری توی بهشت‌ترین نقطه‌ی عالم بنشیند و با کسانی که دوستشان دارد درباره‌ی قصه و کتاب و کلمه حرف بزند یکی از شیرین‌ترین اتفاق‌های دنیاست! اما این‌که تهِ این دیدار تو به کسی برسی که در خیالت هم گمان نمی‌کردی پا به پایت در این زیارت آمده، از آن هم شیرین‌تر و شگفت‌انگیزتر است! دیدار ما، رنگ و بوی دیگری گرفت وقتی عقیق انگشتر زیر نور برق زد! قلبم از تپش ایستاد وقتی فهمیدم این رکاب نقره‌ای، روزی در دست سیدحسن نصرالله عزیزم افتخار حضور داشته! من، در دورترین جای خیالم هم فکر نمی‌کردم یک روز ساعت شش صبح در چایخانه‌ی باغ رضوان حرم، سیدحسن من را نگاه کند و لبخند بزند و افتخار زیارت یادگاری‌اش را نصیبم کند! من برای آن لحظه می‌توانم هزار‌بار بمیرم و زنده شوم! امام رضا آن روز برای دلتنگی‌های من سنگ تمام گذاشته بود... @pichakeghalam https://eitaa.com/rooznevest https://eitaa.com/chand_jore_ba_man https://t.me/marzieh_javadian
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از  شراب و ابریشم...
دوست داشتم جای این جوون بودم؛ با همین احساس و تواضعش. دقیقا همین‌ شکلی، صورت می‌ذاشتم روی دست‌های امام و برای چند لحظه از دنیا جدا می‌شدم و فقط به بهشتی که توی اون دستهاست فکر می‌کردم... . . می‌شد که امام، ایرانی نباشه و این انقلاب در ایران رقم نخوره؛ ولی خدا منت گذاشت سرِ ما و تقدیر رو جوری رقم زد که روح‌اللهی که زمینه‌ساز ظهوره از دل ما و از وطن ما بلند شه و ما رو هم در این سعادت شریک و همراه کنه. بختمون بلنده به داشتن امامی چون خمینی و جان و جانانی چون خامنه‌ای. الحمدلله رب العالمین 💚 . ✍ملیحه سادات مهدوی @sharaboabrisham
هرگزم نقشِ تو از لوحِ دل و جان نَرَوَد هرگز از یادِ من آن سروِ خرامان نَرَوَد. @pichakeghalam
هدایت شده از طلوع سپیده
📌 *دیدار با نور* سر کلاس بودم ولی حواسم پرت بود. دل توی دلم نبود که مادر، از مدیر اجازه بگیرد برای این سفر دسته جمعی. عکس برادرم حسین را یواشکی از جیب کیف درآوردم نگاه کردم. توی دلم به او گفتم: «خودت دعا کن جور شه». فکرها توی سرم چرخ می‌خوردند: «کاش نَگه نزدیک امتحاناس. اگه راضی نشه چکار کنم؟» ساعت آخر کتاب و دفتر را توی کیف گذاشتم، زنگ را که زدند پریدم بیرون و تا خانه دویدم. دست گذاشتم روی زنگ، حالا نزن و کی بزن. صدای مادر آمد: «کیه...چه خبره؟ سر آوردی؟» در را باز کرد. نفس‌نفس‌زنان خودم را انداختم تو: «چی شد، اجازه داد؟» کفگیر به دست ایستاد روبه‌رویم: «سلامِت کو؟ نگا کن رنگ به روش نیس...» کفش‌ها را با فاصله توی راهرو شوت کردم. کیف و چادرم را پرت کردم توی اتاق. از گردنش آویزان شدم: «تو رو خدا راستشو بگو... خانم مدیر چی گفت؟» دست‌هایم را جدا کرد: «خودتو لوس نکن. کلی بهش اصرار کردم تا راضی شد. می‌ترسید از درس عقب بیفتی. راستی خواهر و داداشتم میان». جیغ کوتاهی کشیدم، لپّش را بوسیدم: «آخ جون قربون مامان مهربونم بشم. با اونا بیشتر خوش می‌گذره». رفت سمت آشپزخانه، زیر غذا را خاموش کرد: «دساتو بشور سفره رو بنداز. بعد ناهار لوازمتو جم کن فردا می‌ریم». لباس‌های مدرسه را عوض کردم: «مامانی ظرفا با من». تکالیفم را انجام دادم. آخر شب مسواک زدم و رفتم توی رختخواب. فکر دیدار با امام ذهنم را پر کرده بود. هر چه سوره بلد بودم، خواندم. هی از این دنده به آن دنده، می‌غلتیدم ولی خوابم نمی‌برد. بالاخره نفهمیدم کی از خستگی بیهوش شدم. فردا شب من و مادر، با خواهر و برادرم رفتیم پای اتوبوس. چشم‌ها برق می‌زد. همه می‌گفتند و می‌خندیدند. سوار شدیم‌. صدای صلوات و شعار به آسمان می‌رسید. هر چه می‌رفتیم نمی‌رسیدیم. انگار زمان کش آمده بود. نماز صبح را توی راه خواندیم. هوا که روشن شد رسیدیم. زمین سفیدپوش شده بود. قسمتی از مسیر را پیاده رفتیم. برف‌ها زیر قدم‌ها قرچ‌قرچ صدا می‌داد و جای پا رویش می‌ماند. بچه‌های خواهر و برادرم که نمی‌توانستند همپای ما بیایند، رفتند بغل باباها. رسیدیم پشت در حسینیه. عده‌ای داخل بودند، باید منتظر می‌ماندیم تا بیایند بیرون که جا باز شود. پاهایم یخ کرده و جوراب‌هایم خیس بود. ها کردم و دست‌هایم را به هم مالیدم. با فرازی از دعای ندبه، بغض به گلویم چنگ انداخت: «أین الحسن و أین الحسین ... أین ابناءالحسین ... صالح بعد صالح و صادق بعد صادق ...» با مادر و خواهرم پا تند کردم سمت صدا. یکی دو کوچه بالاتر در خانه‌ای باز بود، رفتیم تو. راهرو پر از کفش بود. چند تا از همسفری‌ها داخل اتاق، پای دعا بودند. اتاق‌ها پر بود، دم در ایستادیم. قبل از تمام شدن دعا رفتیم بیرون. کوچه‌ی برفی و شیب‌دار جماران را تا حسینیه دویدیم. چیزی نگذشت، در باز شد. با سیل جمعیت رفتیم داخل. پس از چند دقیقه، امام تشریف آوردند توی جایگاه. قلبم در سینه می‌کوبید. غرق در ابهّتشان شدم. انگار تمام صفات اخلاقی و بهشتی یک‌جا در چهره‌ی ایشان جمع شده بود. به یاد ائمه‌ی معصومین(ع) افتادم. چشم‌هایم تار و صورتم خیس شد. مادر و خواهرم دست کمی از من نداشتند و اشک روی گونه‌شان راه گرفته بود. مادران وخواهران شهدا هم منقلب شده و با پر چادر، نم از چشم می‌گرفتند. فریادهایمان در فضا طنین‌انداز شد: «روح منی خمینی ... بت‌شکنی خمینی ... ما همه سرباز توایم خمینی ... گوش به فرمان توایم خمینی ...» امام سخنرانی نکردند، یک گروه دیگر پشت در ایستاده بودند. با قلبی مملوّ از حسرت این دیدار کوتاه و با چشم‌هایی خیس برگشتیم. در راه برگشت، چهره‌ی آرام و ملکوتی امام خمینی از جلوی چشمم کنار نمی‌رفت. فکرم پر بود از حسّ قشنگ دیدار با بهترین انسان، یعنی رهبرم. کسی که نهال علاقه به او از مدت‌ها قبل در قلبم جوانه زده بود. عکس برادرم را از توی کیفم در آوردم و گذاشتم روی قلبم: «داداشی ازت ممنونم ... بهترین سفر عمرمو مدیونتم». صدیقه هویدا چهارشنبه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ *🇮🇷 | روایت مردم ایران* @ravina_ir