شگفتانه
من نمیدانستم قرار است با چه چیزی مواجه شوم وقتی قرار دوستانهمان را هماهنگ میکردیم.
من، خانم دکتر خاتمی، خانم جوادیان و انسیه جان شکوهی ساعت شش صبح روز پنجشنبه وعدهی دیدار داشتیم. کجا؟ باغ رضوان!
به نظر من، اینکه آدم یک روز خنک بهاری توی بهشتترین نقطهی عالم بنشیند و با کسانی که دوستشان دارد دربارهی قصه و کتاب و کلمه حرف بزند یکی از شیرینترین اتفاقهای دنیاست!
اما اینکه تهِ این دیدار تو به کسی برسی که در خیالت هم گمان نمیکردی پا به پایت در این زیارت آمده، از آن هم شیرینتر و شگفتانگیزتر است!
دیدار ما، رنگ و بوی دیگری گرفت وقتی عقیق انگشتر زیر نور برق زد!
قلبم از تپش ایستاد وقتی فهمیدم این رکاب نقرهای، روزی در دست سیدحسن نصرالله عزیزم افتخار حضور داشته!
من، در دورترین جای خیالم هم فکر نمیکردم یک روز ساعت شش صبح در چایخانهی باغ رضوان حرم، سیدحسن من را نگاه کند و لبخند بزند و افتخار زیارت یادگاریاش را نصیبم کند!
من برای آن لحظه میتوانم هزاربار بمیرم و زنده شوم!
امام رضا آن روز برای دلتنگیهای من سنگ تمام گذاشته بود...
#کبوترانه
#امامرضاخیلیدوستدارم
#شهیدسیدحسننصراللهجانم
@pichakeghalam
https://eitaa.com/rooznevest
https://eitaa.com/chand_jore_ba_man
https://t.me/marzieh_javadian
پیچَکِقَلَمْ🍃
شگفتانه من نمیدانستم قرار است با چه چیزی مواجه شوم وقتی قرار دوستانهمان را هماهنگ میکردیم. من، خ
ما را #ف_مقیمی دور هم جمع کرد!
در شبهایی که تا نیمه برای هم داستان میخواندیم و چکش میزدیم به کلمههای هم!
#نختسبیح
@pichakeghalam
@ghalamdaraan
وعدهی آخر
امام رضا نمکگیرم کرد!
#کبوترانه
#منآدمِنشانههاوتلنگرهایگاهوبیگاهم
#امامرضاخیلیدوستدارم
@pichakeghalam
هدایت شده از شراب و ابریشم...
دوست داشتم جای این جوون بودم؛ با همین احساس و تواضعش.
دقیقا همین شکلی، صورت میذاشتم روی دستهای امام و برای چند لحظه از دنیا جدا میشدم و فقط به بهشتی که توی اون دستهاست فکر میکردم...
.
.
میشد که امام، ایرانی نباشه و این انقلاب در ایران رقم نخوره؛ ولی خدا منت گذاشت سرِ ما و تقدیر رو جوری رقم زد که روحاللهی که زمینهساز ظهوره از دل ما و از وطن ما بلند شه و ما رو هم در این سعادت شریک و همراه کنه.
بختمون بلنده به داشتن امامی چون خمینی و جان و جانانی چون خامنهای.
الحمدلله رب العالمین 💚
.
✍ملیحه سادات مهدوی
@sharaboabrisham
هرگزم نقشِ تو از لوحِ دل و جان نَرَوَد
هرگز از یادِ من آن سروِ خرامان نَرَوَد.
@pichakeghalam
هدایت شده از طلوع سپیده
📌#امام_خمینی
*دیدار با نور*
سر کلاس بودم ولی حواسم پرت بود. دل توی دلم نبود که مادر، از مدیر اجازه بگیرد برای این سفر دسته جمعی.
عکس برادرم حسین را یواشکی از جیب کیف درآوردم نگاه کردم. توی دلم به او گفتم: «خودت دعا کن جور شه».
فکرها توی سرم چرخ میخوردند: «کاش نَگه نزدیک امتحاناس. اگه راضی نشه چکار کنم؟»
ساعت آخر کتاب و دفتر را توی کیف گذاشتم، زنگ را که زدند پریدم بیرون و تا خانه دویدم.
دست گذاشتم روی زنگ، حالا نزن و کی بزن.
صدای مادر آمد: «کیه...چه خبره؟ سر آوردی؟»
در را باز کرد. نفسنفسزنان خودم را انداختم تو: «چی شد، اجازه داد؟»
کفگیر به دست ایستاد روبهرویم: «سلامِت کو؟ نگا کن رنگ به روش نیس...»
کفشها را با فاصله توی راهرو شوت کردم. کیف و چادرم را پرت کردم توی اتاق. از گردنش آویزان شدم: «تو رو خدا راستشو بگو... خانم مدیر چی گفت؟»
دستهایم را جدا کرد: «خودتو لوس نکن. کلی بهش اصرار کردم تا راضی شد. میترسید از درس عقب بیفتی. راستی خواهر و داداشتم میان».
جیغ کوتاهی کشیدم، لپّش را بوسیدم: «آخ جون قربون مامان مهربونم بشم. با اونا بیشتر خوش میگذره».
رفت سمت آشپزخانه، زیر غذا را خاموش کرد: «دساتو بشور سفره رو بنداز. بعد ناهار لوازمتو جم کن فردا میریم».
لباسهای مدرسه را عوض کردم: «مامانی ظرفا با من».
تکالیفم را انجام دادم. آخر شب مسواک زدم و رفتم توی رختخواب. فکر دیدار با امام ذهنم را پر کرده بود. هر چه سوره بلد بودم، خواندم. هی از این دنده به آن دنده، میغلتیدم ولی خوابم نمیبرد. بالاخره نفهمیدم کی از خستگی بیهوش شدم.
فردا شب من و مادر، با خواهر و برادرم رفتیم پای اتوبوس. چشمها برق میزد. همه میگفتند و میخندیدند. سوار شدیم.
صدای صلوات و شعار به آسمان میرسید. هر چه میرفتیم نمیرسیدیم. انگار زمان کش آمده بود.
نماز صبح را توی راه خواندیم. هوا که روشن شد رسیدیم.
زمین سفیدپوش شده بود. قسمتی از مسیر را پیاده رفتیم. برفها زیر قدمها قرچقرچ صدا میداد و جای پا رویش میماند. بچههای خواهر و برادرم که نمیتوانستند همپای ما بیایند، رفتند بغل باباها.
رسیدیم پشت در حسینیه. عدهای داخل بودند، باید منتظر میماندیم تا بیایند بیرون که جا باز شود. پاهایم یخ کرده و جورابهایم خیس بود. ها کردم و دستهایم را به هم مالیدم. با فرازی از دعای ندبه، بغض به گلویم چنگ انداخت: «أین الحسن و أین الحسین ... أین ابناءالحسین ... صالح بعد صالح و صادق بعد صادق ...»
با مادر و خواهرم پا تند کردم سمت صدا. یکی دو کوچه بالاتر در خانهای باز بود، رفتیم تو. راهرو پر از کفش بود. چند تا از همسفریها داخل اتاق، پای دعا بودند. اتاقها پر بود، دم در ایستادیم.
قبل از تمام شدن دعا رفتیم بیرون. کوچهی برفی و شیبدار جماران را تا حسینیه دویدیم. چیزی نگذشت، در باز شد. با سیل جمعیت رفتیم داخل. پس از چند دقیقه، امام تشریف آوردند توی جایگاه. قلبم در سینه میکوبید.
غرق در ابهّتشان شدم. انگار تمام صفات اخلاقی و بهشتی یکجا در چهرهی ایشان جمع شده بود. به یاد ائمهی معصومین(ع) افتادم. چشمهایم تار و صورتم خیس شد. مادر و خواهرم دست کمی از من نداشتند و اشک روی گونهشان راه گرفته بود. مادران وخواهران شهدا هم منقلب شده و با پر چادر، نم از چشم میگرفتند. فریادهایمان در فضا طنینانداز شد: «روح منی خمینی ... بتشکنی خمینی ... ما همه سرباز توایم خمینی ... گوش به فرمان توایم خمینی ...»
امام سخنرانی نکردند، یک گروه دیگر پشت در ایستاده بودند. با قلبی مملوّ از حسرت این دیدار کوتاه و با چشمهایی خیس برگشتیم.
در راه برگشت، چهرهی آرام و ملکوتی امام خمینی از جلوی چشمم کنار نمیرفت.
فکرم پر بود از حسّ قشنگ دیدار با بهترین انسان، یعنی رهبرم. کسی که نهال علاقه به او از مدتها قبل در قلبم جوانه زده بود.
عکس برادرم را از توی کیفم در آوردم و گذاشتم روی قلبم: «داداشی ازت ممنونم ... بهترین سفر عمرمو مدیونتم».
صدیقه هویدا
چهارشنبه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۳ | #اصفهان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
*🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران*
@ravina_ir
هدایت شده از به عشق دیدنت❣
*قاب خاطره*
مثل همین عکس رو تو خونه داشتیم.
یه قاب بزرگ روی دیوار.
سن دوازده سالگی واسه مصیبت دیدن زیاد نیست. برای داغهای پشت سر هم!
خرداد ۶۸ تازه دوسال از شهادت کاظم گذشته بود که امام.
من پدربزرگهامو ندیده بودم. مادرم تو بچهگی پدرش رو از پست داده بود و بابای بابام، من دنیا نیومده بودم که به رحمت خدا رفته بود.
این چهره مهربون با اون نگاه عمیق برای من حکم پدربزرگ داشت.
برای همین وقتی صبح چهاردهم مامان بیدارم کرد که:« پا شو. خاک بر سر شدیم.» دنیام تاریک شد. شب قبل با مامان برای سلامتی امام زیارت عاشورا خونده بودیم. ولی از صبح صدای قران رادیو قطع نمیشد.
چند دقیقه بعد اخبار ساعت هشت بود.
من و مامان ناامیدانه به رادیو چسبیدیم.
منتظر بودیم اخبار چیز دیگهای بگه و ما رو از نگرانی دربیاره.
منتظر بودیم آقای حیاتی بیاد بگه حال امام بهتر شده.
ولی دنیا جور دیگری چرخید. آقای حیاتی با صدایی که میلرزید و پر از بغض بود، گفت:« انا لله و انا الیه راجعون. روح بلند رهبر آزادگان و پیشوای مسلمانان جهان به ملکوت اعلی پیوست.»
دیگر چیزی نشنیدم. تو دنیای نوجوانی خودم، فکر میکردم پدربزرگ مهربونی رو از دست دادم.
کارم شده بودگریه. هیچ جوری دلم آروم نمیشد. یه روبان مشکی زدم بالای قاب. گاهی میذاشتمش روی زمین، کنار دیوار. خودم دو زانو جلوش مینشستم. به چشماشون نگاه میکردم و حرف میزدم.
از خواب وخوراک افتاده بودم.
تا یه شب خوابشون رو دیدم.
توی دیدار عمومی وقت نماز بودیم. پشت سر امام تو صف نشستم. بهشون اقتدا کردم.
بعد نماز آقا رفت بالکن طبقه بالا.
یهو صدا زدن خانواده شهید سالکی بیاد.
چادر مشکیمو زدم زیر بغلم و دویدم جلو. گفتم:«من خواهرشم.»
بردنم بالا پیش امام. گریهم بند نمیاومد، خودم رو انداختم روی پای امام. همینطور داشتم گریه میکردم، شروع کردن به نوازش سرم. دو تا جمله گفتن که شد آرامش همه این سالها.
هر وقت فشار داخلی و خارجی و مشکلات زیاد میشه، تا میام ناامید بشم و کم بیارم، یاد حرفهای امام میافتم و دلم آروم میگیره.
امام گفت: «از این به بعد خیلی سختی تو راهه. باید قوی باشی و صبر کنی.»
سی و شش سال گذشته و من هر وقت شدت مشکلات میخواد نفسم رو بگیره، به خودم میگم: «یادت رفته امام چی گفت؟ باید صبر داشته باشی.»
#سالهامیگذرد،حادثههامیآیند
#انتظارفرجازنیمهخردادکشم
#راه_امام_خمینیره
🛎🖤@loghmeiaghahi
تو
پناهگاهِ منی
زمانی که راهها با همهی وسعتشان
درماندهام کنند،
و زمین با همهی پهناوریاش
بر من تنگ گیرد...🌱
#دعایعرفه
@pichakeghalam
مثلا عرفه باشد
و تو با همان دستهای خداییات
بیایی و تکههای من را از روی فرشهای قرمز این حیاط یکی یکی جمع کنی!
#عرفه
#مسجدگوهرشاد
#امامرضاخیلیدوستدارم
@pichakeghalam