eitaa logo
پیچَکِ‌قَلَمْ🍃
148 دنبال‌کننده
177 عکس
26 ویدیو
0 فایل
نیاز ساده‌ی من شنیدن صدای تو بود. تو دریغ کردی و من نوشتم... با من هم کلام بشید👈 @M5566M
مشاهده در ایتا
دانلود
دل اگر رفت شبی، کاش دعایی بکنیم... @pichakeghalam
بند ۲۸ امشب بخشی از من، لا به لای آوارهای خونی و خاکی غزه پرسه می‌زند. دست خودم نیست؛ چشمم روی خطوط جوشن می‌چرخد و گوشم پر از نوای لالایی است و قلبم روی کفن کودک پنجاه شصت سانتی مچاله شده! مادرش نشسته یک طرف و چنگ می‌زند به برهوت سینه. دست‌هام را می‌کشم روی کهنگی پارچه؛ پدرش مات نگاهم می‌کند. کسی فریاد می‌زند: ای تکیه‌گاه آن‌که هیچ تکیه گاهی ندارد... زانوهای مرد شُل می‌شود و گوشه‌ی دیوار فرو می‌ریزد! ای فریادرس آن‌که فریادرسی ندارد... هزار جفت دست خالی بالا می‌آید و کفنِ کوچکِ خونی را می‌گیرد روی آسمان. ای یاری‌گر آن‌که یاری ندارد... قلبم تا عرش می‌دود! ای امان آن‌که هیچ امانی ندارد... درد می‌پیچد توی رگ‌هام. زمزمه می‌کنم: ای فرمانده آسمان‌ها و زمین، فریاد...فریاد به عزیزکرده‌ی شش ماهه‌ی کربلا، چشم این جهان دود زده را، کودکان مظلوم پدران ناامید و مادران داغ‌دیده را، به جمال منجی روشن کن. هزار جفت چشم نمناک، روی بند ۲۸ کشیده می‌شود و فریاد آمین می‌پیچد توی آسمان! 🖌مهدیه @pichakeghalam
وقت‌هایی که می‌خواهم خودم را دلداری بدهم، قصه می‌چینم. همان وقت‌ها که قلبم پا می‌کوبد به زمین؛ که چرا هم‌عصر شما نبوده و روی ماهتان را ندیده از نزدیک! لحظه‌ی شکاف کعبه و شکاندن خیبر و برآمدن شمشیرتان به وقت فرونشاندن خشم. عاشقانه‌هایتان زیر سقف کاهگلی و اشک‌هایتان روی تن بانوی بی‌نشان ما. و لحظه‌ی آخرین بوسه‌ی سرخ پیشانی‌تان به محراب مسجد کوفه... به اینجا که می‌رسم قصه می‌بافم. دست و پای دلم را می‌گیرم و می‌نشانم سر جاش. که: «بیچاره! اگر بودی، چطور می‌توانستی دونیم شدن فرق آسمان را طاقت بیاوری؟! خدا دوستت دارد، که نبودی و اشک‌های زینب و نگاه عباس را ندیدی! اصلا اگر بودی و بجای شیر توی کاسه، تیغ گلو می‌شدی چه؟ اگر بجای مرغابی‌، برق شمشیر می‌شدی چه؟ اگر بودی و می‌دیدی و عاشق نمی‌شدی چه؟ اگر...» قصه تا همینجا جواب می‌دهد. قلبم که آرام گرفت می‌نشینم سر سجاده. اشک می‌ریزم و می‌نالم و زار می‌زنم در فراق کسی که ندیده، تا ابد دوستش دارم... @pichakeghalam
تمام شد... اینک ماییم و وحشت و دنیای خالی دنیای بی‌علی😔
کارنامه چقدر باید درخشان باشد که در روز شهادت مولا، به دست اشقیاترین اشقیا، به آغوش یار پر بکشی... ما کجا ایستاده‌ایم و آن‌ها کجا! @pichakeghalam
بسم الله الرحمن الرحیم رنج، مثل شبی بلند از قد و بالای وجودم بالا می‌رفت که بر من حمد نازل کردی! قلبم عادیات‌وار به سینه می‌کوبید. رنج، راه استقامتم بود وقتی راهِ نعمت‌داده‌ها را از تو طلب می‌کردم! باید خو می‌گرفتم به تو که مالک تمام ثانیه‌هام بودی. باید پناه می‌آوردم به تو که در کشاکش خیر و شرِ روحم، فلق تابانده بودی! ربّ من! می‌دانی که در خسران دست و پا می‌زنم هنوز! می‌دانی که در آتشِ معرکه‌ی دنیا بسیار دمیده‌ام؛ می‌دانی که همان انسانی‌ام که به هیچ لرزشِ مداومی، عادت نمی‌کنم؛ می‌دانی که در حضورت، یتیمِ بی مأوایی هستم که دلم را به رکوع و سجودی ابتر، خوش کرده‌ام؛ حال که مرا خوانده‌ای، بیا و دمی کنار این دل آتش گرفته بنشین! اصلا دست و دل و زبانم را خودت در آغوش بگیر، که این لَیل، عجیب به درازا کشیده است! بیا و به جانِ حسینت(ع)، فجر بتابان به این قلب تاریک! بیا و این قلم خشکیده را خودت بچرخان، که من بی تو و واژه‌های تابانت، هیچِ هیچم! @pichakeghalam
کابین ۲۴۴ دستگیره را پایین کشیدم:«برو تو ننه» این پا و آن پا می‌کرد. رفتیم تو. سرمای خشک کوبیده شد به صورتمان. ته راهرو پیدا نبود. مهتابی سقفی گزگز می‌کرد و روشن خاموش می‌شد. ننه پر چادر گل‌دارش را از توی دهن درآورد و با دو انگشت گرفت. چادرش بوی مشک می‌داد.دستش را گرفتم. سرد سرد بود. نگاهش روی شماره‌ی کابین‌ها می‌چرخید. صدایش از ته چاه درآمد:«حتمی اشتباه کردن ممد آقا! علی خودش گف سر یه ماه نشده ورمی‌گرده» قدم‌هایش را به سختی روی سنگ‌فرش‌های شطرنجی می‌کشید. دستم دور انگشت‌هاش شل شد:« بیا بریم جلوتر ننه» هرچه جلوتر می‌رفتیم صورتش بیشتر می‌رفت تو هم. کناره‌ی چشم‌هایش چین می‌خورد و درد حلقه می‌زد توی مردمک‌هاش:« نمره‌ش چنده ننه؟» زیر لب گفتم:«جلوتره» با خودش حرف می‌زد. صدایش به وضوح می‌لرزید:« رخت دامادیشه زدُم قدِ دیوار پستو. عاموت گف ای‌دفه می‌ریم شیرینیشه می‌خوریم» جلوی کشوی ۲۴۴ ایستادم. ننه زل زد توی چشم‌هام. صورتش خیس بود. بغضم را قورت دادم:« همین‌جاس» دست‌های لرزانش را کوبید روی هم. زیر لب لااله الا الله گفت. عرق دستم را با لبه‌ی اُورکتم گرفتم. کشو را آهسته باز کردم. برادرم زیر کیسه‌ی سفید زیپ‌دار، خوابیده بود. دست انداختم روی دوش ننه و تقریبا کشیدمش طرف کشو:«ننه! بیا ببینش. می‌گن تو باید تایید کنی.» زل زد به کیسه. زبانش بی‌صدا بین دندان‌ها تکان می‌خورد. زیپ را تا روی سینه پایین کشیدم. صورت علی مثل ماه پیدا شد. میخ شدم به زمین. اگر ننه آن‌جا نبود همان‌جا پای جنازه جان می‌دادم. درست وسط گلوش جای گلوله سوراخ شده بود و دورش خون، دلمه بسته بود. ننه سرتا پا شروع کرد به لرزیدن. نگاهش زیر ابروهای خاکستری به صورت علی خیره ماند. چند دقیقه بی حرکت شد و بعد دستش را برد لای فر موهای خاکی. خم شد و لب‌هاش را چسباند به صورت علی. احساس کردم چیزی توی گوشش گفت.‌ سرش را که بلند کرد دیگر نمی‌لرزید. چند بار دور کابین چرخید و برگشت طرف در خروجی. توی سردخانه به جز صدای لخ لخ دمپایی هیچ صدایی نمی‌آمد. مهتابی خاموش شده بود. 🖋️مهدیه @pichakeghalam
🇵🇸 ✍️ آخرین جرعه کشان کشان خودم را رساندم کنج دیوار سیمانی. دست‌ و پاهایم از درد و ضعف، بی‌حس شده بود. دو روز بود نه غذای درست حسابی خورده بودم نه آب. خودم را رها کردم و سرم را تکیه دادم. برجستگی زبر سیمان، توی تنم فرو می‌رفت. از آن همه زندگی، این دیوارهای زمخت پراکنده مانده بود که به ناچار باید بهشان پناه می‌بردیم. آیه توی بغلم بی‌رمق خوابیده بود. لب‌های خشکش باز بود و نفسش تند و بی صدا می‌خورد به صورتم. هربار که نگاهش می‌کردم دل‌آشوبه ام بیشتر می‌شد. پیشانی‌ام را با آستین پاک کردم. زبانم از تشنگی مثل چوب شده بود. چشمم به دیدن این همه ویرانی عادت نمی‌کرد. هیچ چیز شبیه قبل نبود. شهر، بوی خون می‌داد. مغازه‌ها و خانه‌ها توی همین چند روز به کپه هایی از خاک و قلوه‌سنگ تبدیل شده بودند. دلم برای خانه، برای خالد، برای خانواده سه نفره‌مان تنگ شده بود. برای درخت زیتون توی حیاط که تازه جان گرفته بود، برای همه‌ی روزهای زندگی‌ام! صدای خالد توی سرم زنگ می‌زد:«اینا رو بیرون می‌کنیم صفیه. شهرمون‌و پس می‌گیریم ازین حرومیا»‌ سرم را گذاشتم روی سینه اش:« من از بی تو بودن می‌ترسم خالد. من این شهر رو با تو می‌خوام» دست‌هاش را دور صورتم قاب گرفت:« یادت میاد جنگ ۲۲ روزه‌مون‌و؟» بغض کردم:«اون موقع نه تو بودی نه این خونه...» اشاره کردم به آیه که توی گهواره از ذوق دست و پا می‌زد:«نه این عروسک بهشتی» دست گذاشت روی قلبم و پیشانی‌ام را بوسید:«الان هم توکلت به خدا باشه. من همیشه اینجام» بغضم را قورت دادم. باورم نمی‌شد که همسرم زیر خروارها آهن‌پاره و خاک، دیگر نفس نمی‌کشد. صدای خمپاره یک لحظه هم قطع نمی‌شد. به هرکجا که می‌خورد، دود بلند می‌شد. دود هرچه بالاتر می‌رفت عریض‌تر و ترسناک‌تر به نظر می‌آمد. شبیه دیوهای بلند و خاکستری. در محاصره‌ی دیوها، مردها و زن‌های زیادی اطرافم در رفت و آمد بودند. صورت‌های بی‌حالتی که با نگاه خیره و خالی، به من و به هم زل می‌زدند. بعضی‌ها، زخمی و خسته روی زمین دراز کشیده بودند. بچه‌ها روی یک پارچه‌ی کرباسی می‌دویدند. یک برانکارد خالی روی دستشان بود و به این‌طرف و آن‌طرف می‌رفتند. یکی از پسربچه‌ها دوید طرفم. هفت، هشت ساله به نظر می‌رسید. صورتش دود زده بود. آستین کشید روی بینی‌ و گفت:« خاله بچه‌ت می‌تونه با ما بازی کنه؟» سرم را تکان دادم که نه! با چشم‌های میشی میخ شد توی صورتم:« منم یه خواهر داشتم. از این بزرگتر. اون شب تو بیمارستان بود» چیزی شبیه دمل توی گلوم ورم کرد. «تو هم کسی‌و داشتی بیمارستان؟» سر تکان دادم که آره! همین را گفت و رفت. یک سر برانکارد را گرفت و بلند بلند خواند:«شهید...شهید» پاهای آیه روی دستم تکان ضعیفی خورد. نگاهش کردم. چند ساعت خوابیده بود؟ نمی‌دانم. ولی از دم صبح دیگر شیر نخورده بود. ته‌مانده‌های آذوقه‌اش را مکید و آن‌قدر گریه کرد تا خوابش برد. لب‌هام را به پیشانی‌ش نزدیک کردم. پوست سردش بوی ترشیدگی می‌داد. آن‌قدر از هم پاشیده بودم که اگر کسی چیزی از من می‌پرسید، حتی یک جمله هم نمی‌توانستم سر هم کنم. چشم‌هام بی اختیار بسته شد. مثل همه‌ی این چند روز، خالد را دیدم که من و آیه را توی بغلش پناه داده بود و داشت از خانه بیرون می‌برد. رنگ به رو نداشت.‌ عرقی که روی پیشانی و بیخ گوش‌هاش نشسته بود از گرما و خستگی نبود. کنار هم تا انتهای کوچه دویدیم. داشتم می‌لرزیدم. بدنم را بین بازوهاش جا داد. بهم خیره شد. دور چشم‌هاش گود رفته بود اما نگاهش مثل همیشه روشن بود. زیر گوشم گفت:« من باید برگردم خونه. یه چیزایی باید همراهمون باشه. شما بمونید همین‌جا تا برگردم» رد پایش را تا به خانه برسد دنبال کردم... داشتم روی لبه‌ی خواب و بیداری تلو تلو می‌خوردم که صدای جیغ و ضجه پیچید توی پناهگاه. همه‌ی چشم‌ها بی‌هوا چرخید به طرف صدا. چند دختر جوان زیر شانه‌ی یک زن را گرفته بودند و جلو می‌آمدند. زن، از ته دل جیغ می‌کشید. کسی را صدا می‌زد و قربان صدقه‌ی مسجدالاقصی می‌رفت. لکه‌های تازه و تیره‌ی خون، روی عبای آبی‌اش توی ذوق می‌خورد. تارهای سفید و سیاه از زیر شال سرمه‌ایش بیرون ریخته بود و روی پوست صورتش جای کشیدن ناخن به چشم می‌خورد. دخترها همان‌طور که دورش را گرفته بودند، نشاندنش کنار دیوار روبروی من. زن با دست‌های گوشتالو می‌زد روی پاهاش. اشکی روی صورت نداشت. انگار از آن چشم‌ها فقط خون می‌توانست بچکد. سرش را چسباند به دیوار و این‌طرف و آن‌طرف می‌چرخاند. از سر و صداها و حرف‌های بقیه فهمیدم نوزادش را از دست داده!
آیه را توی بغلم فشار دادم. چشم‌هاش نیمه باز بود. ناله‌ی ضعیفی از گلویش بیرون آمد. دست‌های لاغرش را نوازش کردم. صورتش را چسباندم به سینه‌ی خالی. فکش بی‌جان‌تر از آن بود که شیره‌ی جانم را از رگ‌های خشکیده بیرون بکشد. جیغ نازکی کشید و باز پلک‌هاش افتاد روی هم. دمل توی گلوم نیشتر خورد و سر باز کرد. تصویر زن‌ روبروم می‌لرزید. یک دستش را گرفته بود روی سر و با آن‌یکی مشت می‌زد به سینه. جلوی لباسش خیس شده بود. هرچه سینه‌ی من برهوت بود، از تن او چشمه می‌جوشید. چه دنیای غریبی بود. دو زن روبروی هم، پر از حفره‌های خالی. دست های او و سینه‌ی من! نمی‌دانم چشم‌های من بود یا سینه‌ی او که لحظه به لحظه خیس تر می‌شد. یک لحظه آرزو کردم کاش جای او بودم. به ثانیه نکشید پشیمان شدم و آیه را بیشتر توی بغلم فشار دادم. صدای نسبتا بلندی لابلای گریه‌‌ی زن توی چهاردیواری پیچید. از پشت دیوار مردی لاغر و میان‌سال آمد تو. صورتش به سیاهی می‌زد و دشداشه‌ی سفیدش یک‌پارچه خاک بود. رگ‌های گردنش بیرون زده بود و زیر گلو رد زخمی کهنه به چشم می‌خورد. نگاهش را بین ما چرخاند. تقریبا داد زد:« باید بریم جبالیا. اینجا امن نیست. همشهری‌هامون اونجان.» بچه‌ها بالا و پایین پریدند. یکی پرسید:« چطوری بریم؟ نمی‌تونیم از خونه‌هامون دور بشیم.اصلا این همه آدم رو چطور می‌شه تا اونجا برد؟» مرد خنده‌ی تلخی کرد:«خیلی زود برمی‌گردیم. یه کامیون بعد از غروب آفتاب میاد سراغمون. بچه ها رو جمع کنید. هرچی دارید بردارید چیزی جا نمونه» «زخمی‌ها چی؟» مرد میانسال دست کشید پشت گردنش:«باید کمک کنید ببریمشون، اون‌جا شاید طبیب باشه. اگر هم نبود می‌رسونیم بیمارستان. فعلا باید از اینجا بریم.» یکی از مردها حرفش را تأیید کرد و ادامه داد:« حیوون‌های پست فطرت به هیچ جنبنده‌ای رحم نمی‌کنن» معلوم بود چقدر تلاش کرده که اشکش پیش زن و بچه‌هاش پایین نریزد. مرد میانسال چیزی نگفت. برگشت و رفت آن‌طرف دیوار. مردها دنبالش رفتند. همهمه‌ی زن‌ها بیشتر شد.‌ صورت بی‌حال آیه باز تنم را لرزاند. لب‌های خشکش به کبودی می‌زد. قلبم فشرده شد. دور و برم را نگاه کردم. توی دست‌ها و کنار بقچه‌‌ها دنبال آب گشتم. نبود. انگار می‌ترسیدم یا شرم داشتم از کسانی که مثل خودم بی‌پناه بودند چیزی طلب کنم. درد مشترک، ما را پای این دیوارهای کوتاه دور هم جمع کرده بود؛ روا نبود دست نیاز به طرف همدرد دراز کنم. شاید هم هجوم درد و وحشت و تشنگی بود که زبانم حتی به اندازه‌ی طلب جرعه‌ای آب، نمی‌چرخید. یک قطره اشک از چانه‌ام چکید بالای دهانش. لب‌های به هم چسبیده را به سختی ازهم باز کرد و شوری را مکید. تیغ ناله‌اش بلندتر شد و همه‌ی وجودم را خراش داد. پتو را از دورش باز کردم. سرش را روی شانه گذاشتم و آرام آرام پشتش دست کشیدم. ناله‌هایش شبیه هق هقی بی‌جان می‌رفت توی گوشم. توی بغلم دست و پا می‌زد و التماس می‌کرد. اما چیزی نگذشت که ساکت شد و تکان نخورد. نفسش تند و نامنظم بود. انگشت‌هام روی تنش می‌لرزید و هرلحظه احساس می‌کردم ممکن است از توی بغلم بیفتد. خواباندمش روی خاک‌ها. چشم‌های نیمه‌بازش خیره مانده‌بود به آسمان. لب‌هاش آرام باز و بسته می‌شد. دلم هری ریخت و گوش‌هام داغ شد. ترسم هرلحظه بیشتر جان می‌گرفت. بچه‌ام، تنها دارایی‌ام داشت از دستم می‌رفت و هیچ کاری نمی‌توانستم برایش بکنم. مثل جن‌زده‌ها فقط نگاه می‌کردم. کاش من هم مثل آن زن می‌توانستم جیغ بکشم و ضجه بزنم. نگاهم افتاد بهش. خسته و خاموش نشسته بود و زل زده‌بود به من. نمی‌دانم چقدر به هم خیره ماندیم که دیدم روی دست‌هاش خم شد و چهار دست‌وپا آمد طرفم. بخاطر هیکل درشتش بود یا صورت خونی و خراشیده‌اش که ترسم بیشتر شد. با صدای دو رگه گفت:« شیرش بده» چه جمله‌ی دردآور مضحکی. مثل این می‌ماند که به آدم بگویند تشنه‌ای؟آب بخور! به زور لب باز کردم.بی صدا لب زدم:«ندارم» طعم ترش خون دوید روی زبانم. زن، چندثانیه نگاهم کرد و بعد با سرعت آیه را از زمین کند. سر دخترم افتاد روی سینه‌ی خیس. از بوی شیر بود یا تکان‌های تند، که صدای ضعیف ناله‌اش باز بلند شد. مثل مجسمه فقط نگاه می‌کردم. در آن لحظه‌ها احساس می‌کردم او مادری را بیشتر از من بلد است و از این احساس ضعف، توی خودم مچاله شدم. چهار زانو نشست جلوی من. آنقدر نزدیک که نفس‌هاش می‌خورد توی صورتم. حواسش اصلا به من نبود. آیه را خواباند روی زانو و لباسش را کنار زد. دخترم شروع کرد به مکیدن. زیباترین صدای دنیا بود وقتی جرعه جرعه شیر قورت می‌داد. حالا زن هم مثل باران اشک می‌ریخت و لالایی می‌خواند. چشم از آیه برداشتم. دور و برمان شلوغ شده بود. همه چشم‌ها خیس بود و خنده‌‌ی محو و عمیق روی لب‌ها، غروب پناهگاه را خواستنی کرده بود.
یکی از دخترها یک کاسه آب گل‌آلود گرفت طرفم.‌ دلم به هم خورد ولی چشم بستم و سر کشیدم. آیه، سیر شده بود و چشمه را رها کرده بود. از گوشه‌ی لب‌هاش چند قطره شیر ریخته بود بیرون. زن نفس پر آهش را بیرون فرستاد و آیه را گذاشت توی بغلم. صدای مردانه از پشت دیوار گفت:«کامیون اومد. باید بریم جبالیا» 🖋مهدیه صالحی ⭕️ارسال داستان فقط با آیدی کانال و ذکر نام نویسنده بلامانع است. 🇵🇸 🇵🇸🇵🇸 🇵🇸🇵🇸🇵🇸 🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸
پیچَکِ‌قَلَمْ🍃
آیه را توی بغلم فشار دادم. چشم‌هاش نیمه باز بود. ناله‌ی ضعیفی از گلویش بیرون آمد. دست‌های لاغرش را
این قصه رو وقتی نوشتم که اردوگاه جبالیا برای اولین بار بمباران شده بود. اون روزها هنوز فریاد العطش کودکان غزه به آسمون نرسیده بود! هنوز تعداد پدرهایی که جنازه‌ی بچه‌های گرسنه‌شون رو روی دست میگیرن و هراسون روی خاک‌ها می‌دوند، به چند هزار نرسیده بود! بیمارستان شفا هنوز گورستان دسته جمعی نشده بود! چشم مادرها هنوز به گونی‌های خونی آرد خشک نشده بود! فردا دیگه روز اما و اگر نیست. همه‌ی دنیا چشمش به ماست. فردا، تا خیابون‌های شلوغ شهر پرواز می‌کنیم... @pichakeghalam
هدایت شده از شکوهی
الهی خدا لعنتت کنه اسرائیل اینقدر الان خسته ام دلم میخواد فردا تا لنگ ظهر بخوابم پاهام تمام ضعف میره از بالای توی بی‌شعور استقبال بچه ام هم نمیتونم برم بمیری که هر سال زبون روزه باید بیایم نفرین و لعنتت کنیم ایشالا امسال هم چی موشک بارون بشی سال دیگه نباشی