eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.5هزار دنبال‌کننده
34.2هزار عکس
15.9هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در مزارت نفسِ ثانیه‌ها می‌گیرد باد، دَم می‌دهد و مرثیه پا می‌گیرد زائرت پنجره‌فولاد ندارد به بغل ولی از آجرِ دیوار، شفا می‌گیرد 🖤شهادت _حضرت امام محمد باقر علیه السلام_تسلیت باد. 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
🔰پیام_فرمانده 🌹شهید؛ شفیعی است که در آخرت به درد آدم میخورد 🔻رهبرانقلاب: همین الان هم کسانی که در دنیا هستند، بعضی‌ها که با شهدا اُنس بیشتری دارند، در زندگی متوسّل به شهدا میشوند و شهدا جواب میدهند. 🔹در این شرحِ­‌حال­هایی که ما میخوانیم از خانواده‌ی شهدا، ازاین­‌قبیل زیاد هست که همسر شهید، پدر شهید، مادر شهید دچار یک مشکلی میشوند، به شهید متوسّل میشوند؛ میگویند «تو که دستت باز است، تو که میتوانی، کمکمان کن»، و او کمک میکند. در برزخ هم همین‌جور است. 🔹شماها میروید دیگر؛ شماها هم که ماندنی نیستید؛ من و شما همه رفتنی هستیم؛ ما هم همین عالم برزخ را، همین دالان را، همین وادی را در پیش داریم، به آنجا خواهیم رسید. 🔺وقتی‌که رفتید، آنجا گرفتاری‌ها زیاد است؛ اگر انسان آنجا بتواند شفیعی داشته باشد که این به درد آدم بخورد، خیلی قیمت دارد. این شهید، شفیع شماها است. ۹۶/۰۳/۲۸ 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥لحظه وداع همسر شهید سروان "نظام تاجیک" که در تاریخ ۲۳ تیر ماه ۱۴۰۰ در درگیری با اشرار و قاچاقچیان مسلح مواد مخدر به شهادت رسید. 🌹شادی روح پرفتوح شهید صلوات 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یهو میومد می‌گفت: چرا شماها بیکارید..؟! می‌گفتیم: حاجی..! نمی‌بینی اسلحه دستمونه..؟! یا ماموریت‌ هستیم‌ و مشغولیم..؟! می‌گفت: نه، بیکار نباش. زبونت‌ به ذکرِ خدا بچرخه پسر. همین‌طور که نشستی، هرکاری که می‌کنی ذکر هم‌ بگو📿:).. 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
[مسـابقه‌‌ی‌ِ ما بـرای‌ِ نزدیـک‌ شـدن به امـام‌ زمـان علیـه‌ السـلام‌ اسـت؛ چون‌ قـرار اسـت‌ که‌ خُـداوند آخـر الزمانـی‌ ها را تربـیت‌ کنـد!..] 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
36.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 آن "خوشتیپ لرستـــــــانی که شهیـــــــد" شد روایتی کوتاه از زندگی شهید "علی عباس حسین پور" دانشجوی نخبه و "اسطوره گمنام" خلوص و نجابت 🕊 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
چشمٱی کم سو و دنیٱ زده ام رو برقِ خورشیدِ فروزانِ نگاهِ پٱک و مستٱنه و بهشتیت میگیره، چیکه چیکه نور از چشمٱم جٱری میشه...زلٱل میشه نگٱهم... کٱش هیچوقت از چشمت نیفتم... . 🕊 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
او چیـد گلـی سـرخ ز گلـزار شـهادت از سمت زمین رفت به میدان سعادت ... از خاک رهاگشت، دلش سوی کجا رفت؟ انگـار به دنبال دل آیــنه ها رفت اسدی🕊 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 صحبت‌های جالب‌ یک‌ آقازاده مدافع‌حرم 🔹شهیدعبدالله‌زاده‌فرزندفرمانده‌سابق حفاظت‌اطلاعات‌ناجا۱۳خرداد‌امسال‌در تدمر‌سوریه‌به‌شهادت‌رسید! 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
•{🌹🕊}• 🌿خدایا! عـاشق در برابࢪ معشوق آنقدࢪ عشـق میورزد تا بمیـرد! من هم آنقدر عاشق تو هستم ڪه میخواهم در راه تو تڪه تڪه شوم.... 🌷شهید حجـت اللـه رحیـمے🌷 https://eitaa.com/piyroo
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 قلم نی را برگرداند توی جاقلمی در مرکب ها را یک به یک بست نگاهی به دریای کاغذ اطرافش کرد و از روی شان آرام گذشت و رفت سمت حمام. ماکان از پله بالا دوید و چند ضربه به در اتاق ترنج زد: -ترنج! مامان میگه زود باش. ترنج! وقتی صدایی نشنید به خودش جرات داد و آرام در را باز کرد. توی اتاق را نگاه کرد.چراغ روشن بودو از ترنج خبری نبود. نگاهش را دور اتاق چرخاند که رسید به میز ترنج. بهت زده وارد اتاق شد و به سمت میز ترنج رفت. نگاهش روی اشعار می دوید همه بوی غم میداد. خدایا اینجا چه خبر بوده؟ سر پا نشست و کاغذهای روی زمین را یکی یکی نگاه کرد. بعضی هاشان جای قطره های اشک رویشان کاملا واضح بود. ماکان کلافه دستی به سرش کشید و بلند شد. "ترنج تو چت شده دختر کاش با من حرف می زدی." بار دیگر آخرین بیتی که ترنج نوشته بود را خواند و قبل از اینکه ترنج سر و کله اش پیدا شود با اعصابی ناآرام از اتاق خارج شد. این بار که به در اتاق ترنج زد صدایش را شنید: -ترنج؟ -بله داداش. از داداش گفتن ترنج لبخندی روی لبهایش نشست. - می تونم بیام تو.؟ -بله بفرما. ماکان در را باز کرد و ناخودآگاه نگاهش رفت سمت میز. چیزی نبود. کاغذ ها جمع شده و میز مرتب بود. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 بعد تازه ترنج را دید. یک سارافون لی کوتاه پوشیده بود که درست تا بالای زانویش بود. بلوز آستین بلند سفید و شلوار پاچه گشاد سفیدی هم پوشیده بود. شال سفیدش را هم به طرز زیباییدور سرش پیچیده بود. آرایش ملایمی هم روی صورتش نشانده بود.لبخند ماکان ناخودآکاه پهن تر شد. -چه کردی خانمی؟ ترنج لبخند نگرانی زد و به خودش نگاه کرد و گفت: -به نظرت خیلی بچه گانه نشده.؟؟ ماکان رفت طرف ترنج و بازوهایش را گرفت و صاف نگاه کرد توی چشمانش و گفت: ترنج به خدا لازم نیست به دیگران ثابت کنی بزرگ شدی. دنیای بزرگترا جای خیلی جالبی نیست باور کن. ترنج سر به زیر انداخت. چقدر دلش می خواست با ماکان راحت تر بود. با یکی از اعضای خانواده اش. هیچ کسی را نداشت که محرم رازش باشد. چقدر دلش می خواست با ماکان دوست باشد. ماکان چانه ترنج را بالا گرفت و زل زد توی چشمانش که با پرده ای از اشک تر شده بود و گفت: -اینم یادت باشه بزرگ شدن به لباس و ظاهر نیست 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 داغ دل ترنج با این حرف تازه شد. با صدای لرزانی گفت: -ولی بعضی ها هستند که از روی ظاهر قضاوت می کنند. ماکان همان موقع فهمید که پای پسری به دل خواهر کوچکش باز شده. این را از شعرها و حرف ترنج فهمید ولی کی بود که ترنج را تا این حد آزرده بود. ناگهان خشمی عظیم توی دلش احساس کرد. دلش نمی خواست حتی به این فکر کند که کسی ترنج را آزرده خاطر کرده است. انگار نسبت به آن ناشناس کینه ای به دل گرفته بود.دلش نمی خواست ترنج را وادار به حرف زدن کند باید شرایط را آماده می کرد تا ترنج خودش بخواهد و بگوید.پس پیشانی اش را بوسید و گفت: -اونی که جنس شناس باشه از روی ظاهر قضاوت نمی کنه. اگر کرد بدون همش ادعا بوده. ترنج لبخند زد و اشکش را پس زد. -می بینم امشب اسپرت پوشیدی؟ ماکان دستی به سرش کشید و گفت: -چکار کنم بس که هر کی از راه رسید و یه چیزی بارمون کرد گفتیم یه بارم اسپرت بپوشیم ببینیم چی توشه. -به نظرمن که عالیه بعد ماکان را خریدارانه برانداز کرد و گفت: -می گم می خوای مخ شیوا رو بزنم کلا بیاد طرف خودمون.آسونه ها آخه تو از استاد مهرابی خیلی سر تری. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 روایتگری شهدایی قسمت 1095 ⬅️شهیدان عاشق بودند، مخلص بودند.... 🔸️ماجرای شنیدنی شهیدی که حاضر نشد حتی برای وضع حمل همسرش از موتور بیت الملل استفاده کند! +برسد به گوش مسئولینی که همه زندگیشان را از بیت المال تامین میکنند... https://eitaa.com/piyroo