eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.4هزار دنبال‌کننده
34.6هزار عکس
16.1هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 ترنج با خوشحالی او را در آغوش گرفت. -وای خوش اومدی عزیزم. مهدی معرفی کرد: -معصومه. دختر خاله ام. ترنج جوری که فقط مهدی و معصومه بشنوند گفت: -واقعا که زنت خیلی نازه. چهره معصومه از این تعریف بیشتر گل انداخت و لب های مهدی به خنده باز شد. ترنج واقعا حس خوبی داشت انگار که ماکان زن گرفته باشد. مهدی آن شب با دفش دوباره غوغا کرد و ترنج بعد از مدتها صدای دف زیبای او را شنید. شیوا از جمع بدش نیامده بود. به ترنج گفت: -من همش فکر میکرم اینایی که مذهبی ان اصلا اهل بگو بخند و این چیزا نیستن. ترنج با تعجب گفت: -وا برا چی همچین فکری کردی؟ شیوا شانه ای بالا انداخت 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 گفت: - چه می دونم آدم همش بیرونشون و می بینه. -نه اونام زندگی شادی دارن فقط حدود و رعایت میکنن. تو این جمع با اینکه دختر و پسر مجرد زیاده ولی گپ دو نفره خصوصی نداریم همه دور هم صحبت میکنن. اینجوری حد و مرز هم رعایت میشه. با هم شوخی های بی مورد نمی کنن و هر کس حد خودشو نگه میداره. ترنج کارهایش را به استاد مهران نشان داد: -ترنج چرا نمیری برای ممتازی امتحان بدی. باور کن قبولی. - یک کم می ترسم. -این حرفا چیه. من شاگردی نداشتم تو سه سال برسه ممتازی. ترنج خوشحال شد. -در اولین فرصت می ری انجمن می پرسی امتحانات کی هست. -چشم حتما. بعد صدایش را آرام کرد و گفت: -استاد شیوا دختر عمه امه خودش قدم پیش گذاشته امیدی بش هست؟ استاد نگاهی به شیوا که در جمع بچه ها نشسته بود و ناخودآگاه هر چند لحظه یک بار موهایش را توی شالش می کرد انداخت و گفت: -همیشه امیدی هست. ترنج لبخند زد و رفت سمت بچه ها. ** ماکان ماشین را جلوی خانه شان نگه داشت و گفت: -نمیای تو. ارشیا به خودش اشاره کرد و گفت: -با این سر و وضع؟ماکان خندید و گفت: -مامانم که حتما سکته می کنه با دیدنت. اخلاقشو که می دونی. ارشیا با لبخند سری تکان داد. -خوب دیگه من برم. ارشیا دست ماکان را که در حال پیاده شدن بود گرفت و گفت: -ماکان! ماکان دوباره توی ماشین نشست و به ارشیا نگاه کرد: -دیگه چی شده؟ ارشیا دوباره نگاهش را از ماکان گرفت و دست او را رها کرد و گفت: - بهتر نیست اول با خودش صحبت کنم 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 -برای چی؟ -باید بفهمم نظر اون چیه؟ -خوب وقتی اومدی خواستگاری می فهمی. -اگه بگه نه؟ ماکان نگاهی به چهره نگران ارشیا کرد و گفت: -خوب چه فرقی داره به خودت بگه نه یا به خانواده ات. -نمی دونم فکر میکنم اونجوری راحت ترم. ماکان دستش را روی فرمان گذاشت و با حالت متفکری گفت: -با این چیزایی که گفتی فکر میکنی ترنج حاضر میشه باهات صحبت کنه؟ ارشیا اه کشید و گفت: -فکر نکنم. اون که اصلا تحویلم نمی گیره. -ماکان از لحن مظلومانه ارشیا خنده اش گرفت. ولی دلش نیامد سر به سر او بگذارد. ارشیا جای برادرش بود و ترنج هم خواهر یکی یک دانه اش هر دوتا را دوست داشت.خنده اش را خورد و گفت: -پس راه دیگه ای نداری مجبوری بیای. -آخه مامانت به مامانم گفته ترنج نمی خواد تا بعد لیسانس ازدواج کنه. -گفته ازدواج نمی کنم نگفته خواستگارم نیاد. -به مامانت اینا چی می گی؟ -اونش با من. ارشیا سری تکان داد و گفت: -خوب. پس من خبرت میکنم. ماکان پیاده شد و ارشیا هم از آن طرف وقتی رو به روی هم قرار گرفتند ارشیا دست ماکان را فشرد و گفت: -برادری رو در حقم تمام کردی ماکان. تا عمر دارم مدیونتم. ماکان با خنده گفت: -نه بابا من مدیونتم ما رو از شر این وروجک نجات می دی. ارشیا بالاخره خندید. سرش را پائین انداخت. هنوز ار ماکان خجالت می کشید. ماکان زد به شانه اش و گفت: -برو به سلامت. ارشیا باز هم دستش را فشرد وگفت: -یا علی. و زود سوار شد و از آنجا دور شد 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 روایتگری شهدایی قسمت 1168 🔰 ⭕️ پاسخ عملی شهید حسین علم الهدی به ادعای صدام مبنی بر همراهی عرب های خوزستان با رژیم بعث عراق 🎙 راوی: خادم الشهدا حسن بوعذار، مدیر یادمان شهدای هویزه https://eitaa.com/piyroo
13.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نماهنگ عظم البلا ... همخوانی شهدا ... 🕙سـاعـت عـاشقـے ⚜اکثرو الدعا بتعجيل الفرج فان ذلک فرجکم⚜ سلام و درود بر شهدا و امام شهیدان افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهداےِبجنورد دلتنگ شهادت
💢مداحی محمد حسین پویانفر با زبان اشاره ویژه ناشنوایان ببینید چقدر قشنگ مداحی میکنن👇 http://eitaa.com/joinchat/2796617737Cc5231e645a
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚 آدینہ اے دیگر، چشم براه و منتظر، طلوع ڪرد و آفتابش را بر گلدان هاے ایستاده در اضطراب مسیر انتظار،گسترانید. هزار فوج شاپرڪ، هزار طاق رنگین ڪمان، هزار هزار جوانہ و هزاران دیده ے مشتاق، بہ راهت خیره مانده اند... 🌤اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ https://eitaa.com/piyroo
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم . https://eitaa.com/piyroo
مگر میشود هم شمع بود ... هم پروانہ ...؟ شهدا ❤️ این چنین بودند ... از آنها باید آموخت، سوختن براے پروانہ شدن را ... نہ پروانہ شدن براے سوختن ... 🌷 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کلیپ... 🎧شهیدآوینی ما یافتیم آنچه را دیگران نیافتند ماهمه افق های معنویت را در شهدا تجربه کردیم ..... عشق را هم امید را هم کرامت را هم شجاعت را هم عزت را هم وهمه ی آنچه را که دیگران جز در مقام شهادت نشنیده اند ما به چشم خود دیدیم ،ما معنای جهاد اصغر واکبر را درک کردیم ..... و پادگان دوکوهه به اینهمه شهادت خواهد داد 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
👊 منُ فرار ...! ‌ •قبل از ماموریت اخرش به سوریه پایش در فوتبال شکسته بود! برای اینکه زودتــر برود سوریه، زودتــر از موعد گچ پایش را در آورد. کمی می لنگید. اصرار می کـــردم برود عصــا بگیرد. قبول نمی کرد. ته دلـــم فـــکرش را هم نــمی کردم با این پا بـــرود مأموریت! ‌‌ ‌‌ •خوشحــال بودم که به مأموریت نمی رود. اما محمـود می گفت: «خـــانم، تو دعـــا کن هرچه خیر هست خدا همان را انجام دهد». گفتم: «آخـــرتو چطـــوری می خواهـی توی درگیری با این پایت فرار کنی؟» ‌‌ ‌‌ •خندید و گفت: «مـــگر من می خواهم فرار کنـــم؟ آن قـــدر می جنگـــم تا با دست پـــر برگردم! من و فـــرار؟!». ‌ 🌹شهیدمحمود_رادمهر ‌‌‌ 📒منبع : "مجموعه خاطرات شهید رادمهر" | به روایت همسر شهید. ‌‌‌‌ 📸 تصویری از علی آقا و محمد آقا در حال نقاشی کشیدن روی گچ پای بابا محمود 😍 ‌‌‌‌ 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
🌿هم مداح بود هم شاعر اهل بیت می گفت من شرمنده ام که با سر وارد محشر بشم و اربابم بی سر ! بعد از شهادتش وصیتنامه اش را آوردند نوشته بود قبرم را توی کتابخانه مسجد المهدی کنده ام !! سراغ قبر که رفته بودند دیدند قبر برای هیکل شیر علی کوچک است ! گفتند حتما رازی دارد ! وقتی جنازه اش آمد قبر درست اندازه تن بی سرش بود..... 🌹شهیدشیرعلی_سلطانی 📕 خط عاشقی ، ج۱ 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کلیپ... 🏴 چقدر آدم باید زرنگ باشه که مسیحی باشه از فرانسه هم اومده باشه اربعین امام حسین علیه السلام شفای سرطانشو هم بگیره مهمتر از همه با کاروان آمریکایی ها هم اومده باشه⁉️ ع 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍راوی:فرزند شهید «محمد مجیدزاده» فرزند شهید «محمدتقی مجیدزاده» که در کنار یادمان شهدای گمنام «شلمچه» برای دانش‌آموزان سخن می‌گفت،توضیح داد: پدرم یک بار در سال 63 به مناطق درگیری کردستان در شهر «بانه» رفت و با نیروهای حزب «کومله» درگیر شد و به اسارت آنها درآمد. آنها پدرم را پس از گذشت حدود سه تا چهار ماه از اسارتش، در فصل زمستان و در برف‌ سنگین کردستان و بدون لباس و کفش رها کردند. پدرم پاسدار بود و در مدت اسارتش به هیچ وجه این مسئله را بازگو نکرد چون اگر ضدانقلاب پاسدار بودندش را می‌فهمیدند قطعا به طور معمول که سر پاسداران را می‌بریدند سر او را نیز از تنش جدا می‌کردند. 🌹شهید_محمدتقی_مجیدزاده ▫️مسئولیت: فرمانده گروهان ادوات ▫️تاریخ تولد: ۱۳۴۴/۰۲/۰۳ ▫️تاریخ شهادت: ۱۳۶۶/۱۱/۱۸ 📎وی در بهمن‌ماه 1366 و در منطقه «ماووت» که یکی از مناطق مرزی عراق با غرب کشور است به درجه رفیع شهادت نائل آمد . 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
زمان بمباران‌های ایران توسط صدام، شب‌ها با چادر می‌خوابید! گفتم چه کاریِ دخترم می‌گفت: باید آماده باشیم اگه از زیرآوار بیرون‌مان آوردند، حجاب‌مان کامل باشد..:) 🕊 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
«شیرصحرا» لقب که بود؟ فرمانده ای که صدام شخصاً برای سرش جایزه تعیین کرد. وی فقط با هشت نفر کلاه سبز در دشت عباس کاری کرد که رادیو عراق اعلام کرد که یک لشکر از نیروهای ایرانی در دشت عباس مستقر شده است. در سال ۱۳۳۵ وارد ارتش شد سریعا به نیروهای ویژه پیوست. 🔹فارغ التحصیل اولین دوره رنجری در ایران بود. دوره سخت چتربازی و تکاوری را در کشور اسکاتلند گذراند. در اسکاتلند در مسابقه نظامی بین تکاوران ارتشهای جهان اول شد و قدرت خود و ایران را به رخ کشورهای صاحب نام کشاند. 📍 وی اولین کسی بود که در دفاع مقدس نیروهای عراقی را به اسارت گرفت، اول طی نامه ای به صدام حسین او را به نبرد در دشت عباس فراخواند صدام یک لشکر به فرماندهی ژنرال عبدالحمید معروف به دشت عباس فرستاد عبدالحمید کسی بود که در اسکاتلند از این ایرانی شکست خورده و هفتم شده بود. 📌پس از نبردی نابرابر و طولانی عراقیها شکست خورده و او شخصا ژنرال عبدالحمید را به اسارت میگیرد. در سال ۶۲ به فرماندهی قرارگاه حمزه و سپس فرماندهی لشکر ۲۳ نیروهای ویژه منسوب میشود. بخاطر رشادتش در جنگ به او لقب "شیرصحرا " دادند. وی در عملیات قادر در منطقه سرسول بر اثر اصابت ترکش توپ به شهادت رسید. زمان شهادت رادیو عراق با شادی مارش پیروزی پخش کرد. اینها گوشه کوچکی از رشادت بزرگ مردی بود که اکثریت ایرانیان او را نمی شناسند. او سرلشکر شهید " " بود. 🕊 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
بچه‌ها حواس‌تان باشد، یک لحظه رفتم خار از پا کشم راهم صد سال دور شد. از در هیئت بیرون‌تان می‌اندازند از پنجره بیایید. شیطان زمینت می‌زند پاشو. یاعلی بگو و پاشو. چطو بچه زمین می‌خورد یاعلی می‌گوید پا می‌شود. از هیئت، جلسه، دوست خوب جدا نشویدا. حسین_یکتا 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
حقیقتِ‌انتظاࢪموعود انسان‌رابه‌جبهه‌هامی‌ڪشاند.. آنان‌که‌دم‌ازانتظاࢪمیزنند امادرخانہ‌نشسته‌اند، تنهابه‌پوسته‌ی‌خالےالفاظ دل‌خوش‌داشته‌اند‌وازمعانےآن‌غافلند! 🌿 https://eitaa.com/piyroo
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 *** همسر استاد مهران مثل همیشه با مهربانی از مهمانانش پذیرائی کرد. نیمه شب نشده بچه ها یکی یکی راهی خانه هایشان شدند. ترنج در آخرین لحظه به طرف مهدی رفت و دف را به دستش داد.مهدی با تعجب گفت: -این چیه؟ ترنج لبخند زد و گفت: -بهتره پیش خودت باشه. مهدی با دلخوری دف را به او برگرداند و گفت: -هدیه رو پس نمیدن دختر خوب. ترنج نپذیرفت: - دستای معصومه رو دیدم. انگشتای کشیده قشنگی داره جون میده برای دف زنی. بعد به دستهای خودش نگاه کرد: -یادته گفتم می خوام یاد بگیرم. مهدی سرتکان داد: -حرف خودت یادته؟ -آره. -ولی من پسش نمی گیرم. ترنج بی توجه به حرف مهدی خودش پاسخ سوالش را داد: -گفتی دف انگشتای کشیده می خواد که تو نداری. و به انگشتان ظریف و کوتاه خودش نگاه کرد.مهدی ترنج را صدا زد: -ترنج. نگام کن! ترنج سرش را بالا گرفت و توی چشم های مهدی نگاه کرد: -من پسش نمی گیرم. این مال توه. فهمیدی؟ ترنج همانجور که به مهدی نگاه می کرد گفت: -معصومه شاگرد خوبی میشه. از نگاهش هم معلومه خیلی دوستت داره. حالا بگیرش. مهدی با اخم رو برگرداند 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 -می خوام برم ها. شاید دیدارمون بیافته به قیامت اینجوری خواهرتو بدرقه میکنی. مهدی برگشت به ترنج نگاه کرد. بعد نگاهش را پائین انداخت و گفت: -برو به سلامت. ترنج لبخند زد و گفت: -خداحافظ بعد به طرف معصومه رفت و دف را به دست او داد: -این دف مال مهدی امانت دست من بود. حالا مال توه. استاد خوبی میشه. معصومه با تعجب ان را گرفت. ترنج گونه اش را بوسید و از در بیرون رفت. مهدی توی حیاط صدایش زد: -ترنج! ترنج ایستاد و برگشت. مهدی خودش را با چند قدم به او رساند و گفت: -هیچ وقت...از جوابی که به من دادی پشیمون نشدی؟ و مستقیم به چشمان او نگاه کرد. ترنج لبخند زد و سر تکان داد و گفت: -نه. هیچ وقت. و بدون اینکه حرف دیگری بزند از خانه خارج شد. مهدی قدم زنان وارد خانه شد. معصومه به طرفش آمد وگفت: - این و ترنج داد. مهدی با دیدن دف لبخندی زد و سر تکان داد: - ترنجه دیگه. دختره یک دنده. معصومه مهدی را نگاه کرد و با لکنت پرسید: -هنوزم دوسش داری نه؟ مهدی با این حرف او سر بلند کرد و با تعجب نگاهش کرد: -چی میگی معصوم؟ معصومه رو برگرداند و گفت: -همون دختریه که مامانت می گفت نه؟ 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻