🦋دو شهید گمنام شناسایی شدند
🕊 "شهید خسرو اصلانی" که در سال ۱۳۹۹ بهعنوان شهید گمنام در "مسجد اهل بیت(ع) قم" دفن شد.
🕊 "شهید محمود جان نثاری" که در سال ۱۳۸۹ بهعنوان شهید گمنام در "دانشگاه آزاد اردستان" دفن شد.
🔗 http://www.tafahoseshohada.ir/fa/news/3040
🌷🌷🌷🌷🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
مےگفت :
توی گودال شهید پیدا کردیم
هرچه خاک بیرون میریختیم باز
برمیگشت..!
اذان شد گفتیم بریم فردا برگردیم
شب خواب جوانی را دیدم
که گفت : دوست دارم گمنام بمانم
بیل را بردار و برو🕊(:
🌷🌷🌷🌷🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
هیـچوقت
توزندگیتونهیـچچیزیتونرو
بابقیـهمقایسـهنکنیـد🚫
چهوضـعزندگیتون
چهشغلیاتحصیلاتتون
اولینقیـاسکننـدهیدنیا
شیـطانبود!
آتشراباخاکمقایسـهکرد!
🌷🌷🌷🌷🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🇮🇷پیکر مطهر یکی از شهدای جاویدالاثر شهرستان سوادکوه پس از 36 سال شناسایی شد.
🔴فرمانده سپاه سوادکوه خبر داد:
شناسایی پیکر شهید سوادکوهی پس از ۳۶ سال
💠با حضور سردار سیاوش مسلمی، فرمانده سپاه کربلا استان مازندران، سرهنگ محمدباقر قزلباش فرمانده ناحیه مقاومت بسیج شهرستان سوادکوه و هیأت همراه، خبر تفحص پیکر مطهر این شهید به همسر و فرزندان اطلاع داده شد.
شهید فیضالله غضنفری در ۲۸فروردین ماه سال ۱۳۳۱در روستای کلاریجان شهرستان سوادکوه به دنیا آمد و در ۲۳ اسفندماه سال ۱۳۶۴در فاوعملیات والفجر ۸ به شهادت رسید.
🇮🇷گفتنی است این شهید به عنوان شهید گمنام در کردکوی استان گلستان دفن و اکنون با دیانای شناسایی شده است.
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
از یه جایی به بعد...
روحِ وسیع شدهی آسمونی
تویِ بدنِ خاکی جا نمیشه
همونجا امضا میخوره
برگه شهـادت رو میگم
#شهیدمحمدحسینمحمدخانی🕊
🌷🌷🌷🌷🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🌹شهید روح الله قربانی
✍️ کف پای مادر
▫️روح الله فارغالتحصیل دبیرستان مؤتلفه بود. یک بار به یک مناسبتی از روح الله خواستند که برای بچهها چند کلامی صحبت کند. تک تک جملاتش را به خاطر دارم. او میگفت: رفقا یک چیز از من داشته باشید. با پای مادرتون دوست باشید. مدام پایش را ببوسید، به خصوص کف پای مادرتون رو... این حرفها رو وقتی میگفت که مادرش را از دست داده بود. وقتی خبر شهادتت رو شنیدم مادرم اومد تو اتاق تـا علت گریههـام رو بپرسه همونجا بـه حرفت عمل کردم و بـه پاهاش افتادم و قول میدهم که بازهم این کار را انجام بدم.
مطمئـن هسـتم هرکسی ایـن خاطـره تو را بشنود حتما به حرفت عمل میکند. روح الله جان آغوش گرم مادرت مبارک.
🌷🌷🌷🌷🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
✍🏻 شهید سپهبد قاسم سلیمانی:
هرکدام از شما یک شهــید را دوست خود بگیرد و سیره عملی و سبکــ زندگـی او را بکار ببندید ببینید چطــور رنگ و بوی شهدا را به خود میگیرید و خدا به شما عنایت میکند.
🌷🌷🌷🌷🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری 📲
بهش گفتن رزمنده ی اسلام
گفت:
ما رزمنده ی اسلام نیستیم
ما شرمنده ی اسلامیم....👌
#شهید_مجتبی_برسنجی🕊
🌷🌷🌷🌷🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
💢شهیدی که محل و نحوه ی شهادت خود را به مادرخود نشان داد..
#مادر_شهید تعریف میکرد:
از نحوه شهادتش هیچ کسی چیزی به من نمیگفت و دوستش که در #سوریه با او بود از جواب دادن طفره میرفت
هنوز پیکر محمدرضا دفن نشده بود, در شب شهادت امام رضا حالم خیلی بد شد و خوابیدم همین که سرم را روی بالش گذاشتم محمدرضا به خوابم آمدو به صورت واضح میگفت: «فلانی را اینقدر سوالپیچ نکن وقتی سوال میکنی اون غصه میخوره,دوست داری نحوه شهادت من را بدانی من بهت میگویم» و من را برد به آنجایی که شهید شده بود و لحظه #شهادت و پیکرش را به من نشان داد که حتی بعد از این خواب نحوه شهادت را برای فرماندهانش توضیح دادم آنها تعجب کردند😳
و گفتند شما آنجا بودید که از همه جزئیات با خبر هستید
#شهید محمدرضا_دهقان🕊
🌷🌷🌷🌷🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
#شهیدانہ🥀
میگنچرامیخواهیشهــیدشی؟!
میگمدیدیدوقتـییھمعلّمودوستداری
خودتومیڪشـیتوڪلاسشنمره²⁰بگیری
ولبخندرضایتشدلتوآبڪــنھ ؟!
منمدلمبرالبخندخدامتـنگشده(:"
مـیخامشاگرداولڪلاسششم🌱
ا{🤲...اللهم الرزقنا توفیق شهادة...🕊}
🌷🌷🌷🌷🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🌹شهیدمدافع حرم حجت اسدی
ولادت: ۱۳۶۰/۶/۳۰
شهادت: ۱۳۹۴/۱۲/۲محل شهادت: زینبیه دمشق
آقاحجت کانالی تلگرامی داشتند و هر شب با آن همه مشغله در هر شرایطی که بود، دعای شریف «عَظُمَ الْبَلاَءُ» را در آن کانال منتشر می کرد تا اعضاء دعای فرج را بخوانند. برای انس سه فرزندش با امام مهدی(عج)، هر زمان منزل بود نماز را به جماعت اقامه می کرد و از بچه ها می خواست به هر شکل(حتی بدون وضو و ...) در نماز شرکت کنند و همیشه بعد از نماز دعای فرج را می خواند و اینچنین فرصت ارتباط بچه ها با امام مهدی(عج) را فراهم می کرد.شهید طی ۱۵ سال مداحی هرگز صله ای دریافت نکرد و فقط یک بار خارج از قزوین (خرمدره) دعوت شد که مبلغ ۸۰ هزار تومانی را که برای مداحی صله داده بودند به راننده داد. همیشه می گفت اجرم را از دست حضرت زهرا(س) می گیرم و بی بی(س) ایشان را خوب خرید؛ شهدا انسان های باهوشی اند که اجرشان را با متاع دنیایی معامله نمی کنند.
🌷🌷🌷🌷🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
از دخترانشان گذشتند که گذر نامردان به دیگر دختران نیوفتد...
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_498
ترنج گیج به مهتاب نگاه کرد و گفت:
-جریان چیه؟
مهتاب با حرص از روی مقنعه سرش را خاراند و گفت:
-اگه از یکی متنفر باشی چه جوری حالیش می کنی؟
ترنج توی فکر رفت. تا حالا از کسی متنفر نبود. گاهی دلخوری های بود و رنجش هایی ولی تنفر نه.
مهتاب منتظر نگاهش می کرد:
-راستش من یکی پا رو دمم بذاره یک جوری اذیتش می کنم.
مهتاب باز به صندلی تکیه داد و با بی حالی دست به سینه نشست و زل زد به تخته وایت برد.
-من مثل تو خلاق نیستم. اصلا جراتشو هم ندارم.
ترنج پرید وسط حرفش:
-مهتاب درست بگو بدونم جریان چیه.
مهتاب به او نگاه کرد و گفت:
-بعد از کلاس می ریم بیرون. پارکی جایی. برات می گم.
ترنج سری تکان داد و مشغول تا زدن چادرش شد. مهتاب حسابی توی فکر بود. ترنج هم نگرانش بود.
کلاسشان که تمام شد به ارشیا اس داد و گفت:
-من با مهتاب دارم می رم بیرون. بعد کللس برو خونه.
ارشیا جواب داد:
-کجا میرین؟
-بعدا می گم.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_499
ارشیا دیگر جواب نداد. ترنج و مهتاب از دانشکده خارج شدند و با هم سوار اتوبوس شدند.
طول راه هر دو ساکت بودند.
باز هم رفته بودند آزادی ترنج چقدر از این میدان شلوغ بدش می آمد ولی خوب در آن لحظه جای دیگری
سراغ نداشتند که بروند.
با هم وارد یک کافی شاپ کوچک شدند که مشتری زیادی هم نداشت.
توی شلوغی و زرق و برق میدان توی آن فرو رفتگی کوچه مانند گم شده بود.
مهتاب چیزی نمی خورد.
ترنج به زور برایش یک نسکافه سفارش داد و هر دو
مشغول شدند. ترنج صبرش سر آمده بود.
-مهتاب بالاخره می گی چی شده؟
مهتاب به بخار روی فنجان خیره شده بود و انگشت سبابه اش را از وسط بخار بالای لیوان عبور می داد.
لب هایش را به هم فشرد و گفت:
-سر یک دو راهی موندم.
ترنج گوش تیز کرد.
-زندگی خواهرم شاید به کمک من راست و ریست شه.
بعد پوزخند زد و گفت:
-گرچه شک دارم. اون تن لشی که من می شناسم بازم گند می زنه به زندگی خواهر بدبخت من.
ترنج دستهایش را دور فنجان حلقه کرده بود و هر از چند گاه یک جرعه گوچک از نسکافه اش می خورد.
مهتاب هم فنجانش را به لب برد و نسکافه اش را مزه مزه کرد و گفت:
-شوهر خواهرم یک فامیلی دوری با ما داره. پسر بدی نبود. خواهرم شونزده شالش بود ازدواج کرد. خیلی اهل درس و این چیزا نبود ولی خوب شوهرش اهل کار نیست نمی دونم چه دردی داره سر هیچ کاری بند نمی شه.
ترنج نمی فهمید این حرفها چه ربطی به مهتاب دارد. مگر او چه کمکی می تواند به خواهرش بکند.
مهتاب بدون نگاه کردن به ترنج ادامه داد.
-قرض بالا آورده اونم کلی.
مهتاب به اینجا که رسید سکوت کرد و به ترنج نگاه کرد پوزخند شرم زده ای زد و گفت:
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_500
-اونی که بهش بدهکاره یک پسر داره نزدیک چهل سالشه. سی و هفت هشت سالشه. چند سالی اون ور بوده و من نمی دونم چرا تا حالا ازدواج نکرده. منو یک بار که رفته بودم خونه آبجیم دیده بوده. باباهه پیغام داده پسرم عاشق
خواهر زنت شده اگه قبول کنن دیگه ازت پول نمی گیرم.
مهتاب فنجانش را توی دست می فشرد:
-بقیه اشو فکر کنم بتونی حدس بزنی.
و به رومیزی که طرح های آفتاب گردان داشت خیره شد.
ترنج باورش نمی شد.
خانواده اش می خواستند دختر شان را به مردی بدهد که بیست سال از او بزرگتر بود با این کار زندگی دختر بزرگشان را نجات می دادند ولی
تکلیف مهتاب چه می شد.
ترنج آب دهانش را فرو داد و گفت:
-بابات اینا موافقن؟
مهتاب آهی کشید و گفت:
-موافق که نیستن. مخالفم نیستن. سهیل شوهر خواهرم اینقدر زیر گوششون از وضع مالی خوبش روضه خونده که اونام مردد شدن. ماهرخ هر روز میاد خونه مامان اینا و اه ناله می کنه.
طرف قول داده خرج عمل مامان و هم تمام و
کمال تو یک بیمارستان خصوصی بده.
ولی بابا این یکی و قبول نکرده خدا رو شکر.
مهتاب از زدن این حرف ها شرم داشت.
تا بحال از مشکلاتش برای کسی حرف نزده بود. ولی خوب ترنج بهترین و
تنها دوستش بود.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 روایتگری شهدایی قسمت1213
برادر رزمنده و فعال جهادی کشوری :
حاج حسین یکتا
بچه ها الان اگه شیطون از
آخر خاکریز نفس ما بیاد تو...
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماهنگ عظم البلا ...
همخوانی شهدا ...
#پســت_پـایـــانـی
🕙سـاعـت عـاشقـے
⚜اکثرو الدعا بتعجيل الفرج فان ذلک فرجکم⚜
سلام و درود بر شهدا و امام شهیدان
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهداےِبجنورد دلتنگ شهادت