5604799818.mp3
4.97M
#صوت_کمتر_شنیده_شده_از_شهید_محسن_حججی
#نوای_شهید
صحبت های شهید حججی در اردوی راهیان نور
این صحبت ها رو باید با طلا نوشت
خودم خیلی با حرفاش گریه کردم😭😭😭😭😭😭😭😭😭
حتما دانلود کنید
مطمئنم حال دلتون خوب و اگه خدا بخواد اشکتون جاری میشه😭😭😭😭😭😭😭
از دستش ندید
حیف بخدا اگه گوش نکنید
#پیشنهاد_دانلود
#شهید_محسن_حججی 🕊🥀
#گمنام
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_635
-سامان برو زنت و جمع کن والا همون دم در بنده های خدا رو نگه می داره.
سامان چشم غره ای به طرف رفت و رفت سمت الهه. دست او را گرفت و گفت:
_الهه جان مهلت بده.
بعد دستش را به طرف ارشیا دراز کرد و گفت:
_سلام خوش اومدین.
ارشیا هم با او بعد هم با آقایان جمع دست داد و وقتی به همه معرفی شدند کنار ترنج روی مبلی دو نفره نشست.
جمع خیلی صمیمی و خودمانی بود.
بچه ها کمک کردند و پذیرائی کردند و این بار به ترنج اجازه ندادند تا از جایش
تکان بخورد.
همسر استاد برایشان به افتخارشان شام هم تدارک دیده بود.
ترنج مدام داشت بقیه را بررسی می کرد تا ببیند کسی
متوجه شباهت استاد با ارشیا می شود که البته کسی حرفی نزد.
بعد از شام هم سامان همه را به اهنگی مهمان کرد و
بعد هم یکی یکی راهی خانه هایشان شدند.
استاد آنها را تا دم در همراهی کرد و رو به ارشیا گفت:
_به خاطر انتخابت بهت تبریک می گم. از این بهتر نمی تونستی کسی و پیدا کنی.
ارشیا دست ترنج را توی دستش بود فشرد و گفت:
_می دونم.
استاد به همسرش اشاره کرد و او هم رفت و با یک قاب برگشت. استاد قاب را به دست ارشیا داد و گفت:
_برگ سبزیست. ناقابله.
چشم های ترنج از خوشحالی گرد شده بود استاد یکی از کارهایش را به او هدیه کرده بود.
_وای استاد شرمنده کردین.
استاد فقط لبخند زد:
_خجالتم ترنج جان. اصلا چیز قابل داری نیست.
ارشیا هم به گرمی بابت هدیه تشکر کرد.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_636
همسر استاد از انها خداحافظی کرد و داخل رفت. ولی استاد اینقدر ایستاد تا انها از کوچه خارج شدند.
ترنج با ذوق به تابلو خیره شد و بلند خواند:
"از صدای سخن عشق ندیدم خوش تر
یادگاری که در این گنبد دوار بماند."
وای ارشیا می دونی کارای استاد چقدر قیمتشونه.
ارشیا به شوق او لبخند زد وگفت:
-شب خوبی بود. فکر نمیکردم این استادت اینقدر ساده و خودمونی باشه.
ترنج سر تکان داد و گفت:
-می دونی استاد بچه نداره. یعنی نمی تونن بچه دار شن. برای همین اینقدر با بچه ها جوره.
ارشیا با تعجب به او نگاه کرد و گفت:
-نگفته بودی.
ترنج شانه ای بالا انداخت و گفت:
-برای خودشون که مهم نیست. استاد میگه ما ها مثل بچه هاشیم.
ارشیا پراند:
_حتما تو هم عزیز بابایی؟
ترنج چشمهایش را باریک کرد و به ارشیا خیره شد.ارشیا پوفی کرد و گفت:
_چرا اینجوری نگاه می کنی؟
منظوری نداشتم. استاد آدم متشخصیه. همین یک جلسه برای شناختنش کافی بود. بعد ..
برای اینکه خیال او را راحت کند گفت:
-من مشکلی با اومدنت به این جلسه ها ندارم.
ترنج ذوق زده گفت:
-وای ارشیا مرسی.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_637
بعد هم خم شد و گونه او را بوسید.
ارشیا ابرویی بالا انداخت و گفت:
_اگر می دونستم اینجوری تشکر می کنی زود تر گفته بودم.
ترنج خندید و به بازوی او کوبید.
ارشیا هم دست ترنج را گرفت و بوسید. ان روز بهترین روز زندگی بیست و هشت
ساله اش بود.
*
مهتاب سر از پا نمی شناخت.
اولین روز کاری اش بود.
کلی ذوق داشت و با خودش قرار گذاشته بود بهترین استفاده را از این فرصت ببرد.
اگر قرار بود در آینده هم بتواند رشته اش را دنیال کند باید هر چه می توانست تجربه کسب
می کرد.
برای اینکه به خودش روحیه بدهد مانتوی کرمش را پوشیده بود که دکمه های چوبی قهوه ای رنگ داشت.
به جای مقنعه هم از یک روسری کرم قهوه ای استفاده کرده بود که زمینه قهوه ای با موجهای کرم رنگ باریکی داشت.
شلوار لی مشکی و کفش هایش هم مشکی بود.
ژاکت بافت درشت پرتقالی رنگی هم داشت که عجیب به مانتویش
می امد.
آن را هم برای جلو گیری از سردی هوا پوشیده بود. کوله مشکی اش را هم انداخته بود.
در کل تیپ دخترانه و اسپرتی داشت.
البته کلا سه تا مانتو بیشتر نداشت که به نوبت انها را می پوشید.
ولی سعی کرده بود همان سه مانتو را هم با سلیقه و
قشنگ انتخاب کند.
دو تا شلوار هم داشت یکی لی آبی و آن یکی مشکی.
دو جفت کتانی سفید و سورمه ای و تمام.
صبح چهارشنبه مثل ترنج کلاس نداشت.
ساعت هشت پشت در شرکت بود.
ترنج به او خبر داده بود که اتاقش آماده است و سیستم هم رسیده بود. در شرکت باز بود.
بسم الهی زیر لب گفت و سر خوش از پله بالا رفت.
خانم دیبا هنوز پشت میزش ننشسته بود.
با دیدن مهتاب نگاهی به ساعت دیواری انداخت و گفت:
_خیلی زود اومدین.
مهتاب همان جا جلوی در خشک شد:
_مگه ساعت کار هشت نیست؟
خانم دیبا لبخند زد ودر حالی که کامپیوترش را روشن می کرد گفت:
_چرا. ولی معمولا همه هشت و ربع به بعد میان.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
14.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 روایتگری شهدایی قسمت1299
🔰 روایتگری منطقه فتح المبین با روایتگری
حاج حسین یکتا و علیرضا دلبریان
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
13.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نماهنگ عظم البلا ...
همخوانی شهدا ...
#پســت_پـایـــانـی
🕙سـاعـت عـاشقـے
⚜اکثرو الدعا بتعجيل الفرج فان ذلک فرجکم⚜
سلام و درود بر شهدا و امام شهیدان
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهداےِبجنورد دلتنگ شهادت
#سلام_امام_زمانم 💚
پشت دیوار بلند زندگی
مانده ایم چشم انتظاریک خبر
یک انا المَهدی بگو
یاابن الحسن(عج)
تا فرو ریزد حصار غصه ها
🌤اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo