eitaa logo
ققنوس
1.6هزار دنبال‌کننده
321 عکس
119 ویدیو
5 فایل
گاه‌نوشته‌های رحیم حسین‌آبفروش... نقدها و‌ نظرات‌تان به‌روی چشم: @qqoqnoos
مشاهده در ایتا
دانلود
حاشیه‌نگاری دیدار ستایش‌گران اهل‌بیت(ع) با رهبر معظم انقلاب (قسمت هفدهم) «تار و پود فرش اتحاد و انسجام ملی در حسینیه امام خمینی(ره) بافته می‌شود» از نیمه جلسه، دیگر نمی‌شد زیلوهای کف حسینیه را تحمل کرد، به ناچار کاپشنم را گذاشته بودم زیرم تا کمی زمختی زیلوها را بگیرد...، اما دیگر کاپشن هم جواب نمی‌داد! این پا و اون پا می‌کردم که ادامه صحبت‌های آقا مرا به خودم آورد: «ما هم خودمان حواس‌مان باشد! ما هم نشویم، ما هم نکنیم، غافل نشویم بگوییم خب قضایا تمام شد، از عقب نرویم، در میدان باشیم.» باز هم به اقتضای حکمت، بلافاصله پس از تخفیف دشمن، به جبهه خودی تنذیر می‌دهند و باز هم اکسیر امید و وحدت است که از سرچشمه کلام آقا می‌جوشد: «ما هم بدانیم آن چیزی که ملّت را نگه می‌دارد است و ؛ اتّحاد میان آحاد مردم.» آقا یادآور وجود سلایق مختلف و اختلافات نظر در مسائل گوناگون می‌شوند، امّا ، و را محور وحدت بین مردم برمی‌شمارند و تأکید می‌کنند: «نگذاریم این از بین برود. به اختلافات کمک نکنیم؛ ، ، تحریک احساسات یک گروهی علیه یک گروه دیگر.» شاید این تأکید بر وحدت و عدم اختلاف، از پربسامدترین مفاهیم ارائه‌شده از لسان ایشان در این سال‌ها بوده است، این‌بار برای چندمین‌بار اتمام حجت می‌کنند و صریح‌تر هشدار می‌دهند: « در زمینه خدشه به حرکتی انجام بدهد کار کرده، کار کرده، بازی کرده؛ این را توجّه داشته باشند! باشد، باشد، باشد، باشد، باشد، باشد» و دوباره تأکید می‌کنند: « باشد.» ، برای آقا شوخی‌بردار نیست، با هیچ کس هم تعارف ندارند... کلام آقا، بین تذکر به خودی‌ها و تأکید بر ظرفیت‌های داخلی و توجه‌دادن به خطرات دشمن، رفت‌وبرگشت می‌کند و مانند دستانی هنرمند تار و پود فرش اتحاد و انسجام ملت را رج‌رج می‌بافد و بالا می‌آید: «دشمن را دستِ‌کم نگیریم؛ دشمن هست. آن روزی که شما آن‌قدر بشوید که دشمن مأیوس بشود، آن روز می‌توانید یک آسودگی و آسایش خاطری پیدا کنید. باید سعی کنیم بشویم؛ این تأکید و تکرار و اصرار این حقیر برای اینکه کشور باید بشود به ‌خاطر این است. باید دشمن را مأیوس کرد.» دوباره از دشمن رو برمی‌گردانند و از ملت می‌گویند: «بحمدالله ملّت با معنویّت، با کمک الهی، با هدایت الهی، در خدمت انقلابند، پشت سر انقلابند، پشت سر نظامند، کمک می‌کنند.» تمجیدی هم از دست‌اندرکاران و مسؤولین می‌کنند، البته با احتیاط: «عوامل خوبی داریم، نهادهای مؤثّر و بسیار مفیدی داریم، روزبه‌روز رشحات انقلاب در خارج از مرزهای کشور بیشتر بُروز می‌کند.» بنا داشتم در همین یادداشت، فرمایشات را به اتمام برسانم و وارد حواشی پس از دیدار شوم که محدودیت تعداد حروف در یک متن اجازه نداد، به همین علت قسمت هفدهم و هجدهم با هم تقدیم می‌شود... ادامه دارد... ✍️ @qoqnoos2
حاشیه‌نگاری دیدار ستایش‌گران اهل‌بیت(ع) با رهبر معظم انقلاب؛ ۱۴۰۲ (قسمت یکم) «وقتی گیف‌ها هم کم می‌آورند!» می‌روم سراغ یادداشت‌های شب دیدار و مرتب‌شان می‌کنم برای قسمت یکم... امسال، از همه سال‌های اخیر بدتر بود... خیلی بدتر... با این‌که خیلی زودتر از همیشه، جلسات هماهنگی برگزار شده بود و تصمیمات خوبی هم گرفته شده بود، اما... ساعت، سی‌دقیقه بامداد را رد کرده و هنوز تکلیف بسیاری از اسامی دیدار فردا مشخص نیست! مدت‌ها بود این‌قدر حرص نخوره بودم... احساس می‌کنم سفیدشدن بخشی از موهای سرم را می‌توانم از عمق درونم درک کنم! دستم به جایی نمی‌رسد، نه این‌که نرسد، اما الآن دیگر چه فایده‌ای دارد؟ تف سربالاست! آن‌قدر انگشتم را روی صفحه گوشی کشیده‌ام و یک‌درمیان، صفحه مکالماتم با آقای را مرور کرده‌ام، احساس می‌کنم سر انگشت شستم، باد کرده! برای فردا خیلی دل‌شوره دارم، پیش‌بینی یک فاجعه همه‌چیزتمام! وسط این ماجراها و همه اعصاب‌خردی‌ها، خبر ترور ناجوانمردانه ، در شب‌شهادت حاج قاسم و چند روز بعد از شهادت ، بیش‌تر به‌هم‌ات می‌ریزد... باید صبح زود عازم تهران شوم، خودم هم باید پشت فرمان بنشینم، اما از سویی منتظر خبر تعیین‌تکلیف باقی اسامی هستم و از سوی دیگر دل‌آشوبه مانع خواب است... فردایی را که طلیعه سپاهش آمده، خدا به خیر گرداند... 💠💠💠 ساعت از یک بامداد گذشته، یادم می‌آید که کاغذ و قلم، کنار نگذاشته‌ام، چاره‌ای نیست، در جست‌وجوی کاغذی که فردا کالای نایاب است در حسینیه امام خمینی، روح‌الله را از خواب بیدار می‌کنم... برای آخرین بار پیام‌ها را نگاهی می‌اندازم، خبری نیست که نیست، کاغذ و خودکار و قرص‌هایم را می‌گذارم کنار گوشی که صبح جا نگذارم... ساعت گوشی را برای ۴:۵۰ تنظیم می‌کنم و راهی رخت‌خواب می‌شوم... ساعت ۱:۱۷ را نشان می‌دهد... یعنی این چشم‌ها سه‌ونیم‌ساعت بیش‌تر فرصت ندارند که بسته باشند... 💠💠💠 از مجتمع بیرون می‌زنیم... باید روح‌الله را بگذارم مدرسه و بعد راهی تهران شویم... در راه اذان هم می‌زند... پیچ کوچه حاج‌عسکرخان را که رد می‌کنیم، نوری از درب نیمه‌باز مسجدی کوچک بیرون زده... به جماعت نمی‌رسیم... جماعتی سه‌نفره به پایان رسیده و‌ تعقیبات را شروع کرده‌اند، یک امام و دو مأموم، از همان پیرمردهای اهل مفاتیح! در تاریکی هوا، با روح‌الله خداحافظی می‌کنیم و با مادرش راهی می‌شویم... اولین‌بار است که قصد بیت را کرده است، آن هم شاید، اگر بشود! هرچه ناامیدانه به من اصرار کرد، عذرتقصیر آوردم و گفتم شرمنده‌ام که بسیاری از مداحان و ذاکران آرزومند این دیدار هستند و راه به جایی نبرده‌اند... علاوه بر این‌که امسال ما هیچ ورودی در امر خانم‌ها نداشته‌ایم... برای دیدارِ هفته قبل بانوان هم خیلی چشم‌انتظار بود و آخر هم نفهمیدیم قاعده و مبنا و عرض و طول دعوت چگونه بوده... دیدارهای مشابه دیگر نیز هم... عاقبت گفتم در این دیدار، همه کارها به خانم ختم می‌شود! پیامی ردوبدل شده بود و کورسوی امیدی دمیده بود... همین وعده نیم‌بند کافی بود که هم‌سفر سحر من شده باشد... 💠💠💠 زودتر از بقیه به درب رسیده تا کارت‌های برگزیدگان مهرواره را توزیع کند، این را از تماس می‌فهمم... حضور برگزیدگان مهرواره هوای‌نو در دیدار امروز، بخشی از جوایزشان است، هدایای مادی که هنوز تأمین نشده‌اند، حداقل از هدایای معنوی بهره‌مند شوند! به تهران نرسیده‌ایم که تماس‌ها شروع شد! ابتدا که از زاهدان خودش را رسانده، بعد و پشت‌بندش و تماس پشت تماس... دارد کابوس دیشب زودتر از آن‌چه انتظار داشتم، تعبیر می‌شود... پخش ماشین می‌خواند و من دل‌آشوب‌تر از پیش می‌رانم به سوی جمهوری: «علی، آری علی، حتی علی، تنهاست بی‌مردم!»... و باز هم با خودم می‌اندیشم... ما که به انحاء گوناگون اعلام آمادگی کردیم برای یاری و مساعدت، نه فقط اعلام کردیم، فهرست اسامی را بچه‌ها کلی وقت گذاشتند، تجمیع کردند، به تفکیک استان‌ها مرتب کردند، به تفکیک کسوت... با رنگ‌های مختلف دسته‌بندی کردند و... اما چرا... سؤالات زیادی دور سرم می‌چرخد و دم نمی‌زنم... پسرک بالای درخت‌نشین قول داده است پسر خوبی باشد! فقط دیشب، نزدیک یک بامداد بود که دیگر فایل‌های تصویری متحرک(گیف‌ها) هم جواب‌گوی انتقال حالم نبودند، ناپرهیزی کردم و نوشتم: «حاجی! نیروهایی که درگیر بودند، از [فلانی]  تا [فلانی] و... رو بعد از دیدار مستقیم بفرستید غزه...» این مقدار از کظم‌غیظ حال خودم را هم به‌هم می‌زد! اگر این شرایط در سال‌های دورتر رقم خورده بود، فکر می‌کنم ناسزایی را در دایره لغاتم دست‌نخورده نمی‌گذاشتم... الآن که بعد از یک هفته دارم نوشته‌ها را بازنویسی می‌کنم، کمی آرام‌ترم، هرچند هنوز جایش به شدت درد می‌کند! ادامه دارد... ✍️ @qoqnoos2
حاشیه‌نگاری دیدار ستایش‌گران اهل‌بیت(ع) با رهبر معظم انقلاب؛ ۱۴۰۲ (قسمت دوم) «وقتی آغوشت از بغل اشباع می‌شود!» بعد از حدود ۳۰۰۰ کیلومتر رانندگی، از قم تا و و و و تا و و...، حق بدید بین آماده‌سازی و تنظیم یادداشت‌ها فاصله بیفتد... کاش فرصتی پیدا شود و حکایت‌های شیرین و رشک‌برانگیز این سفر رویایی را روایت کنم... از و صدها شهیدی که هریک را قصه‌ای است، از مزار شهید در آن‌سوی گلزار تا آرامگاه ابدی شهید در این‌سو تا منزل ساده پدری تا موکب آسمانی حضرت ابوالفضل(ع) بم، از منزل باصفای شهید راه اربعین، تا خانه به ظاهر محقر شهیدان گلزار شهدای کرمان، ، دو پسرعموی بهشتی... تا نخلستانی که با دستان شهید سعید غرس شده بود، همان‌که حافظ قرآن و نهج‌البلاغه بود و چگونه باور کنی زاده خانواده‌ای زرتشتی بوده‌است؟! آه که خاطرات متراکم این سفر کوتاه ولی ملکوتی، بر دلم سنگینی می‌کند... به گمانم همین مقدار برای عذر تقصیر در تأخیر روایت کفایت می‌کند... بگذاریم و بگذریم و برگردیم به خط روایت... 💠💠💠 حوالی عوارضی حرم امام، مسیریاب را فعال می‌کنم؛ مستقیم کشوردوست... داخل پیچ‌وخم خیابان‌های تهران که می‌شویم، تعارفی -به غایت تعارف- به خانم می‌کنم که صبحانه درخدمت باشیم! کله‌پاچه‌ای، آشی، املت کثیفی! اما او هم که دل‌آشوبه مرا دیده است، از من نگران‌تر است... از جمهوری که می‌پیچم داخل کشوردوست، انبوه جمعیت مقابل درب شوکه‌ام می‌کند، نرسیده به جمعیت می‌زنم روی ترمز و وارد هلالی می‌شوم، خیابان هلالی... به قاعده یک مستطیل خیابان‌ها را دور می‌زنم، به امید آن‌که داخل جمهوری توقف‌گاهی پیدا شود... کناره جمهوری که سپرتاسپر ماشین‌ها ردیف شده‌اند، آخرین کوچه بن‌بست قبل از کشوردوست توجهم را جلب می‌کند، دنده‌عقب می‌گیرم و وارد کوچه می‌شوم، حس بسیار‌خوبی دارم، انگار جایی را فتح کرده باشی! از جای ماشین که مطمئن می‌شوم، تمام وسایل جیب‌هایم را خالی می‌کنم روی صندلی، به جز کاغذ و‌ قلمی که از دیشب تدارک کرده‌ام و گوشی! پیاده راهی بیت می‌شویم... خانم هم نبش انوشیروان گرای خانم دیگری را داده است که یک کارت با تصویر مشابه! تحویل خواهد داد... نزدیک انوشیروان، خانواده را جلوتر راهی می‌کنم و با فاصله پشت سرش می‌روم تا به انبوه جمعیت مقابل درب برسم... 💠💠💠 از همان ابتدا روبوسی و معانقه و حال‌واحوال‌کردن‌ها شروع می‌شود، نمی‌دانی به کدام طرف بروی و با کدام‌یک دیدن کنی، وسط جمعیت حاج و عده‌ای از جوان‌ترها حلقه زده‌اند... آن‌سوتر عده‌ای از بچه‌های خوزستان... شیخ را می‌بینم در کنار شیخ ... سوی دیگر تیم اجرایی اجلاس پیرغلامان جمعند... پدرش را معرفی می‌کند و عرض ادب می‌کنم... وسط این همه چهره آشنا گیج و منگم... آغوشم از بغل اشباع شده... احساس می‌کنم پیچ‌های بغلم شل شده! می‌آید به طرفم: «سلام حاجی، چه وضعیه این‌جا!» پشت‌بندش و کمی این‌ورتر که همین چندروز پیش حسابی زحمتش داده‌ام... هم هست، مثل همیشه سرحال و‌ خندان... بعد از انتشار قسمت قبل، شیخ پیام داده: «سلام و ارادت، به عنوان برگزیده مهرواره هوای نو اصلا دعوت نشدم به دیدار😊» به امید منتقل می‌کنم و می‌گوید خودتان که می‌دانید، فقط مدیران هیأت‌های برگزیده دعوت بوده‌اند، نه اشخاص برگزیده... من هم همین‌جا می‌نویسم که شیخ بخواند! ادامه دارد... ✍️ @qoqnoos2
اپیزود اول بُهت!! یکشنبه خیلی خسته بودم، عصر بود که به خانه رسیدم، فرصت را غنیمت شمردم و پشت چشمی گرم کردم. بیدار که شدم، دست به گوشی بردم و اولین پیام را از کانالِ ایتای دیدم: "" یا وجیها عندالله اشفع لنا عندالله قرائت دعای توسل برای سلامتی مسئولان کشوری"" کمی برایم عجیب بود، دعای توسل!! به دقیقه نکشید که از شش جهت در طوفان کلمات و واژه‌ها له شدم؛ بالگرد، رئیس جمهور، ورزقان،جستجو، فعلا خبری نیست!!! جهت آرام تر شدن ذهنم، دست به گوشی شدم تا برای اینکه کمی از شر اوهام و تفأل های بد خلاص شوم، چند خطی بنویسم!! اما هر چه کردم ناخودآگاه تعدادی فریمِ بهم پیوسته مثل نگاتیو های آپارات از جلوی چشمم رد میشد: 🔹پیامک آقا رحیم!(@qoqnoos2)در بعد از نماز صبح ۱۳ دی ۱۳۹۸ که با "نسأل الله منازل الشهدا..." شروع شد؛ ، 🔹"اللَّهُمَّ إِنَّا لَا نَعْلَمُ مِنْهُ إِلَّا خَیْرا …" که با بغض و گریه ی جمعیت همراه بود 🔹سکانس های آخر ، موقعی که در جلسه حزب شروع به سخنرانی میکند... همه ی این عکس و فیلم ها باعث شد که هیچ نتوانم بنویسم... فیلم نذر هشت صلوات ، به نیت سلامتی آقای را دیدم شروع به و "اَمّن یُجیب" و"یاٰ دافِعَ البلایاٰ" کرده بودم و مثل کارگر محبوسی که در معدن ذغال سنگ فروریخته در جستجوی نور امید بود و با آوار کلمات نا‌‌امیدی در حال مبارزه، به کاوش در فضای مجازی و صفحات و کانال های شبکه های اجتماعی برای رسیدن به سرنخی ادامه میدادم تا اینکه باز آب سرد ریخت روی آتش دلمان: امیدواریم خداوند متعال رئیس جمهور و و همراهان ایشان را به آغوش ملت برگرداند. همه برای سلامت این جمع خدمت‌گزار دعا کنند. ملت ایران نگران و دلواپس نباشند، هیچ اختلالی در کار کشور به وجود نمی‌آید. "ایران، ایران امام رضاست" و من همچنان در میان این همه و و و ، در "بُهت" فرورفته بودم. «پایان اپیزود اول» ✍🏻 💠@hadisaeedifardd
ققنوس
«خوشگل‌ترین دکتر جهان در مسیرةالاحرار» (اربعین‌نوشت۶؛ روزنوشت‌های سفر اربعین ۱۴۰۳) |۱شنبه|۴شهریور۱۴۰
«خوشگل‌ترین دکتر جهان در مسیرةالاحرار» (اربعین‌نوشت۶؛ روزنوشت‌های سفر اربعین ۱۴۰۳) |۱شنبه|۴شهریور۱۴۰۳|۲۰صفر۱۴۴۶(روز اربعین)| قسمت ۳از۴ • هم هست، یکی از بچه‌های پاکستان گذرنامه و مدارکش را ربوده‌اند، به موکب پناه آورده است... همه در تلاش هستند که کاری را راه بیاندازند، با بچه‌های جامعةالمصطفی تماس می‌گیرد، یکی صد دلار و دیگری یک پنجاه‌هزار دیناری می‌گذارد وسط... به می‌گوید، من کاری ندارم، این باید از مرز رد بشه و برگرده ایران! برادر مظلوم پاکستانی، خوش‌حال و ذوق‌زده تشکر می‌کند و همراه محمود می‌روند... • حاج هم می‌آید به اتاق، با تواضع با همه حال‌واحوال می‌کند... می‌نشیند و کمی اختلاط می‌کنیم... حاج‌آقای محمدیان هم اضافه می‌شود و بحث به جاهای خوبِ مگو می‌کشد... از حاج‌آقای و و... • در همین اثنا، ناهار را می‌آورند... اسمش را می‌پرسم... طعام‌پلو! می‌گویم این چه ترکیبی است، طعام که همان غذا است! می‌گوید همان کشمش‌پلو با گوشت است که در مازندران، به این عنوان شهرت یافته و غذای مرسومی در هیأت‌هاست... • بعد از سرم و دوش و ناهار می‌آیم کمی استراحت کنم که یادم افتاد ساعت ۱۷، برنامه «مسیرةالاحرار» را داریم... حاج‌آقای ، تماس می‌گیرد و نگران است... می‌گوید با که تماس داشته، گفته پرچم‌ها را تحویل حشد دادیم، اما این‌جا عراق است، ممکن است به شما برسد یا نرسد! درباره پشتیبانی رسانه‌ای هم حرف محکمی دریافت نکرده بود... دنبال بود، گفتم احتمالاً باید وارد عراق شده باشد... اما هرچه تلاش کردیم، را نیافتیم... خط‌هایی که قبل‌تر واتس‌اپ داشتند، همه پاک بودند! • دوان‌دوان همراه روح‌الله خودمان را به میدان پرچم، یا همان ساحة‌الرایة رساندیم، ساعت حدود ۱۷:۳۰ بود، با ، تماس می‌گیرم... جمعیت تازه حرکت کرده... به ابتدای حرکت می‌رسیم... • جمعیت غالباً پرچم یا تصاویر چاپ‌شده روی فوم را در دست دارند، سه پرچم بزرگ هم که بیش‌تر خوراک کوادکوپترهایی است که تشریف ندارند، توسط جمعیت حمل می‌شود... سیستم صوتی نیست و جمعیت بدون بلندگو، کاملاً مردمی و سنتی و البته گروه‌گروه شعار می‌دهند... را می‌بینم که دوان‌دوان مشغول هماهنگی کارهاست... تعدادی از بچه‌های رسول‌السلام را هم می‌بینم که مشغول توزیع عکس و پرچم هستند... کمی جلوتر با بچه‌های‌شان آمده‌اند... آقامرتضی هم هم‌چنان باانگیزه نگران صاف و بالا قرارگرفتن پرچم‌های بزرگ است... را می‌بینم، مثل همیشه پرشور و انرژی و شاد و شنگول... دشداشه‌ای بر تن، شال فلسطین بر گردن، یک سنجاقی(پیکسل) پرچم فلسطین هم به سینه زده، پرچمی در یک دست و تصویری در دست دیگرش، خودش یک سازمان تبلیغات متحرک شده! تابلو را از دستش می‌گیرم... • عجیب است مسیر بسته نشده و ماشین‌های بار مواکب در رفت‌وآمد هستند، طبیعتاً ترافیک و تداخل پیش می‌آید... پدر را هم می‌بینم که در بین جمعیت رفت‌وآمد دارد... شیخ هم گوشه دیگر جمعیت، شیخ و هم هرکدام دست می‌رسانند... این طرف و ، مشغول توزیع عکس و پرچم هستند... هم که مدیریت میدانی عملیات را بر عهده دارد، در گوشه دیگری می‌بینم... از میدان تربیت که عبور می‌کنیم، کامیونت صوت همراه جمعیت می‌شود، بعداً توضیح می‌دهد که علی‌رغم همه هماهنگی‌ها، دوشب پیش اصل برنانه را هوا کرده بودند و مسیر دوباره از اول طی شد... مسیر با این‌که قرار بود قرق شود، نشد و ماشین را هم از میدان تربیت نزدیک‌تر نگذاشته بودند که بیاید... تازه بعد از میدان تربیت کار شروع می‌شود... • را با آن قد رعنایش می‌بینم... هم که در لحظه مشغول روایت و مصاحبه و ضبط و ارسال ویدئو است، ماشین صوت که همراه می‌شود، تازه جمعیت جان می‌گیرد... و بچه‌های مدرسه‌اش هم خودشان را رسانده‌اند به مراسم تا زنجیره فعالیت‌های ضدصهیونیستی موکب‌کاروان‌شان کامل شود... • یک مرد عراقی که با گوشی مشغول فیلم‌برداری است، می‌پرسد از کجا آمده‌اید؟ و وقتی می‌گویم از کشورهای مختلف، این‌جا حضور دارند، از لبنان، یمن، فلسطین، تونس و... ایران و نیز خود عراق، آمیخته‌ای از حیرت و حسرت و مسرت را در چهره‌اش می‌بینم... با دعایی تشکر می‌کند... ادامه دارد... ✍️ @qoqnoos2
یَا مُنْزِلَ الشِّفَاءِ وَ مُذْهِبَ الدَّاءِ برادر مجاهد و امام‌حسینی‌ام آقا که سال‌هاست به اخلاقِ خوش و مودت و محبت می‌شناسیمش... از آن برادران مجاهد، اما خاموش، خیبری و بدون‌دود... که بودنش در هر اقدام و عملیاتی، دل بچه‌ها است... سحرگاه امروز در بازگشت از اختتامیه مهرواره هوای نو، روبه‌روی حرم امام(ره)، دچار سانحه رانندگی شدند و ساعاتی پیش مورد عمل قرار گرفتند... برای سلامتی و عافیت کامل و بازگشت پرشور دوباره‌اش به میدان دعا کنید... لطفاً یک حمد شفا هم کَرَم فرمایید ✍️ ▫️@qoqnoos2