eitaa logo
ققنوس
1.6هزار دنبال‌کننده
322 عکس
119 ویدیو
5 فایل
گاه‌نوشته‌های رحیم حسین‌آبفروش... نقدها و‌ نظرات‌تان به‌روی چشم: @qqoqnoos
مشاهده در ایتا
دانلود
ققنوس
«عبور از روی دریاچه سد دیاله تا خانه‌ای در مجاورت بهشت» (اربعین‌نوشت۲؛ روزنوشت‌های سفر اربعین ۱۴۰۳)
«عبور از روی دریاچه سد دیاله تا خانه‌ای در مجاورت بهشت» (اربعین‌نوشت۲؛ روزنوشت‌های سفر اربعین ۱۴۰۳) |۴شنبه|۳۱ مرداد ۱۴۰۳|۱۶ صفر ۱۴۴۶| قسمت ۲از۳ • از دور تصاویر آیت‌الله سیستانی و حضرت آقا، حاج قاسم و ابومهدی، باشکوه چشم‌نوازی می‌کند... پذیرایی موکب‌ها هم به‌پاست... در آن اوج گرما، یک موکب آب‌دوغ خیار حرفه‌ای می‌دهد و حسابی هم مشتری دارد... • در گاراژ، اتوبوس‌های دولتی هستند، ماشین‌های ون و سواری هم، اما اتوبوس به مراتب بهتر از ون و هایس و مینی‌بوس است، هم مطمئن‌تر و ایمن‌تر است، هم جادارتر و راحت‌تر... هم به‌مراتب ارزان‌تر... تنها ضعفش کندتربودنش هست...، از کراج منذریه قیمت مصوب اتوبوس‌های دولتی این‌گونه بود: - کاظمین ۱۰ دینار - سامراء ۱۵ دینار - کربلا ۱۵ دینار - نجف ۲۰ دینار • این نکته هم لازم به یادآوری نیست که ۱۰ دینار منظور همان ۱۰ هزار دینار است، چیزی حدود ۴۰۰ هزار تومان... • حدود یک‌ساعت معطل شدیم تا پرشدن اتوبوس و این یعنی اتوبوس به حد کفایت در گاراژ وجود داشت و نسبت عرضه بیش از تقاضا بود... شاید هم این امر به علت دخالت دستگاه دولتی و تعیین نرخ مصوب بالاتر از قیمت معمول بازار بود! • هنوز اتوبوس راه نیافتاده بود که یک موکب نگه‌مان داشت، یکی آمد بالا و از کارتن، بستنی یخی دوقلو درآورد و به تک‌تک مسافران داد! چه‌قدر به‌موقع بود و چه حالی داد در آن گرما... • اگر راننده می‌خواست دعوت همه مواکب را اجابت کند، باید چندروزی همین مسیر را در اتوبوس می‌گذراندیم! • از روی دریاچه سد دیاله، معروف به دریاچه حمرین عبور می‌کنیم... منظره زیبایی است، دورتادور جاده را آب فراگرفته... • در بین راه، برای نماز و ناهار در موکبی توقف می‌کنیم، ناهار فاصولیه است، همراه خیار و خرما... • حدود ساعت ۱۵:۳۰ می‌رسیم به نقطه‌ای که اتوبوس پیاده می‌کند و می‌گوید «باقی بالمشی...» • حدود نیم‌ساعتی پیاده‌روی تا حرم کاظمیه داریم... نزدیک حرم، روح‌الله را با چند نفر از بچه‌های مدرسه‌شان می‌بیند... مدرسه امام خمینی شماره ۲، و اهلش می‌دانند که این شماره دو چه قصه‌ها دارد! • اوج گرما می‌رسیم به حرم... هُرم گرما، طاقت همه را طاق کرده... این را مسؤولان حرم بهتر از هر کسی فهمیده‌اند، ورود گوشی به حرم آزاد شده! خواب در صحن‌های حرم هم‌چنین و... به احترام زائران اباعبدالله(ع)، همه قواعد حرم تغییر کرده... • امانت‌داری‌ها اشباع شده‌اند و‌ چندبرابر ظرفیت هم قبول کرده‌اند، کوله‌ها را نمی‌پذیرند... مردم کوله‌های‌شان را گوشه خیابان رها کرده‌اند و به زیارت می‌روند... • اما آن‌ها که مثل ما مال‌دوست‌تر هستند، بالاخره با لطایف‌الحیلی، کوله‌ها را به امانت‌داری می‌قبولانند! • وارد حیاط حرم می‌شویم، برای تجدیدوضو که می‌رویم پایین، خنکای دل‌چسبی توقف‌مان را طولانی می‌کند... ناگاه از وسط راه‌روهای دست‌شویی، یک‌نفر با صدای بلند داد می‌زند «آقای آبفروش...» اولش فکرمی‌کنم اشتباه شنیده‌ام، اما وقتی تکرار می‌شود با حیرت می‌آیم و می‌بینم حاج‌آقای است! روی سرم دنبال شاخ می‌گردم... هنوز متحیرم... می‌گوید خانمی بالا صدای‌تان می‌زد، احتمال دادم آقای آبفروش خودمان باشد، گفتم بیایم و ببینم!... فامیلی که نیست، در یک کشور دیگر هم که صدا کنند، صدی به نود به خودت می‌خورد! ادامه دارد... ✍️ @qoqnoos2
ققنوس
«موکب‌کاروان سیار حسن مرادی» (اربعین‌نوشت۳؛ روزنوشت‌های سفر اربعین ۱۴۰۳) |۵شنبه|۱ شهریور ۱۴۰۳|۱۷ صفر
«موکب‌کاروان سیار حسن مرادی» (اربعین‌نوشت۳؛ روزنوشت‌های سفر اربعین ۱۴۰۳) |۵شنبه|۱ شهریور ۱۴۰۳|۱۷ صفر ۱۴۴۶| قسمت ۳از۳ • هوا رو به تاریکی گذاشته که یک نوجوان ریزه‌میزه و بانمک جلب توجه می‌کند... پشت تلفن همراه برچسب می‌زنند... می‌آیم جلوتر، برچسب قدس است... شاید اولین کنش مستقیم درباره مسأله فلسطین در این مسیر است که می‌بینم... البته به جز موکب‌های رسمی حشد... • برچسب را می‌زند و می‌فهمم ایرانی و اهل تهران است... کمی جلوتر باقی‌شان را پیدا می‌کنم، همان جمع مدرسه علمیه امام خمینی، شعبه دو! هستند... روح‌الله دوستش را که طلبه آن‌جا شده می‌بیند، سراغ را می‌گیرم، داخل موکب است... می‌روم داخل... • خداوند را حفظ کند و هزاران مانند آن را نصیب جبهه فرهنگی انقلاب نماید... از نوادر انقلاب اسلامی است که سال‌هاست بی‌سروصدا کار خودش را می‌کند و الحق که اقداماتش از بسیاری مثل من بی‌دودتر و پراثرتر است... از آن انسان‌هایی که آیندگان بسیار بیش‌تر از او خواهند گفت، ان‌شاءالله... پابه‌پای انقلاب اسلامی، دویده است... کار جهادی کرده، آن روزها که اردو جهادی، مد نبود، در اردوهای جهادی سبک خاص خودش را داشت؛ در جبهه سوریه و عراق با داعش جنگیده، جانباز مدافع حریم ولایت شده و... سالیانی است که امر تربیت نسل جوان آینده را وجهه همتش قرار داده... مدرسه امام خمینی، شعبه دو! • شاید جزو معدود مدارس علمیه و غیرعلمیه باشد که مستمراً بچه‌هایش را به مدرسه اربعین ره‌سپار می‌کند و خودش مانند پدری دل‌سوز همراه‌شان می‌شود... هفتمین سال است که از مسیر کاظمین طی‌طریق می‌کنند... می‌گوید در این مسیر، چشم بچه‌ها سیر می‌شود و دَله نمی‌شوند! و این از جهت تربیتی برای‌شان بهتر است... • آن‌ها فقط کاروان نیستند، یک موکب‌کاروان سیار و آماده‌به‌کار... سر راه سه‌روز مهران خدمت کرده‌اند و هر کجا هم که نیاز باشد، می‌ایستند و انجام وظیفه می‌کنند... • امسال هم همگی با لباس‌های یک‌دست با تصویر قدس و شعار واحد... هر روز تا ظهر حرکت می‌کنند، ظهر توقف می‌کنند و تا حدود ساعت ۱۶ استراحت، ساعت ۱۶ موکب‌شان را برپا می‌کنند، عده‌ای سربند می‌دهند، عده‌ای برچسب تلفن همراه، عده‌ای بادکنک برای کودکان، عده‌ای پرچم می‌گردانند... نواهای حماسی پخش می‌کنند و خلاصه هر کاری از دست‌شان بربیاید، همه هم با رنگ و بوی، حمایت از فلسطین و برائت از استکبار... این ماجرا تا نماز مغرب‌وعشاء ادامه دارد، بعد از اقامه جماعت و صرف شام تا آخرشب به پیاده‌روی ادامه می‌دهند، بعد هم استراحت تا قبل از نماز صبح، دوباره پیاده‌روی تا ظهر و ادامه این چرخه... • آن‌ها تنها موکب ایرانی این مسیر هستند و تنها موکب ضداستکباری مسیر، آن هم سیار، یعنی به قاعده چندین موکب... • نماز مغرب‌وعشاء را همین‌جا می‌خوانیم، اما جای خانم‌ها خوب نیست و بیش از این نمی‌مانیم... سفره شام را مفصل و کریمانه پهن کرده‌اند... از مقبلات و نان تازه که همان‌جا خانم‌ها پخت می‌کردند تا برنج و گوشت و فاصولیه و... اما سفره را رها می‌کنیم و به جاده می‌زنیم... • چیزی را از دست نداده‌ایم! به برکت اباعبدالله(ع)، وفور نعمت است... یک‌جا کباب ترکی می‌دادند و کسی نگاه هم نمی‌کرد... آن‌طرف‌تر سیب‌زمینی سرخ‌کرده با سس فری! و... • یک‌جا که برای استراحت توقف می‌کنیم، سه تا دختربچه بازی‌گوش توجه‌مان را جلب می‌کنند... زائرها را انتخاب می‌کنند، نشان می‌کنند و حمله! می‌چسبند به زائر و تا موکب می‌کشانندش! دختر بچه چهارمی هست که سنش به قاعده نصف باقی است، شاید حدود دوتاسه‌ساله! وسط این ماجرا او هم می‌دود این‌سو و آن‌سو، اما دنبال کار خودش هست و ناکوک می‌دود! شیرین‌کاری او توجه هر عابری را به خودش جلب می‌کند... • مشغول نظاره این صحنه‌ها هستیم که یک کاروان متفاوت با سرعت از مقابل‌مان رد می‌شود، تصاویر رهبران و شهدای مقاومت در دست‌شان است، ابتدا تصویر حضرت آقا، بعد هم آیت‌الله سیستانی، سیدحسن نصرالله، حاج قاسم، ابومهدی و... تا حاج‌آقای رییسی... • بالاخره ورودی اسکندریه از پای درمی‌آییم و در موکبی اتراق می‌کنیم... ادامه دارد... ✍️ @qoqnoos2
ققنوس
«خوشگل‌ترین دکتر جهان در مسیرةالاحرار» (اربعین‌نوشت۶؛ روزنوشت‌های سفر اربعین ۱۴۰۳) |۱شنبه|۴شهریور۱۴۰
«خوشگل‌ترین دکتر جهان در مسیرةالاحرار» (اربعین‌نوشت۶؛ روزنوشت‌های سفر اربعین ۱۴۰۳) |۱شنبه|۴شهریور۱۴۰۳|۲۰صفر۱۴۴۶(روز اربعین)| قسمت ۳از۴ • هم هست، یکی از بچه‌های پاکستان گذرنامه و مدارکش را ربوده‌اند، به موکب پناه آورده است... همه در تلاش هستند که کاری را راه بیاندازند، با بچه‌های جامعةالمصطفی تماس می‌گیرد، یکی صد دلار و دیگری یک پنجاه‌هزار دیناری می‌گذارد وسط... به می‌گوید، من کاری ندارم، این باید از مرز رد بشه و برگرده ایران! برادر مظلوم پاکستانی، خوش‌حال و ذوق‌زده تشکر می‌کند و همراه محمود می‌روند... • حاج هم می‌آید به اتاق، با تواضع با همه حال‌واحوال می‌کند... می‌نشیند و کمی اختلاط می‌کنیم... حاج‌آقای محمدیان هم اضافه می‌شود و بحث به جاهای خوبِ مگو می‌کشد... از حاج‌آقای و و... • در همین اثنا، ناهار را می‌آورند... اسمش را می‌پرسم... طعام‌پلو! می‌گویم این چه ترکیبی است، طعام که همان غذا است! می‌گوید همان کشمش‌پلو با گوشت است که در مازندران، به این عنوان شهرت یافته و غذای مرسومی در هیأت‌هاست... • بعد از سرم و دوش و ناهار می‌آیم کمی استراحت کنم که یادم افتاد ساعت ۱۷، برنامه «مسیرةالاحرار» را داریم... حاج‌آقای ، تماس می‌گیرد و نگران است... می‌گوید با که تماس داشته، گفته پرچم‌ها را تحویل حشد دادیم، اما این‌جا عراق است، ممکن است به شما برسد یا نرسد! درباره پشتیبانی رسانه‌ای هم حرف محکمی دریافت نکرده بود... دنبال بود، گفتم احتمالاً باید وارد عراق شده باشد... اما هرچه تلاش کردیم، را نیافتیم... خط‌هایی که قبل‌تر واتس‌اپ داشتند، همه پاک بودند! • دوان‌دوان همراه روح‌الله خودمان را به میدان پرچم، یا همان ساحة‌الرایة رساندیم، ساعت حدود ۱۷:۳۰ بود، با ، تماس می‌گیرم... جمعیت تازه حرکت کرده... به ابتدای حرکت می‌رسیم... • جمعیت غالباً پرچم یا تصاویر چاپ‌شده روی فوم را در دست دارند، سه پرچم بزرگ هم که بیش‌تر خوراک کوادکوپترهایی است که تشریف ندارند، توسط جمعیت حمل می‌شود... سیستم صوتی نیست و جمعیت بدون بلندگو، کاملاً مردمی و سنتی و البته گروه‌گروه شعار می‌دهند... را می‌بینم که دوان‌دوان مشغول هماهنگی کارهاست... تعدادی از بچه‌های رسول‌السلام را هم می‌بینم که مشغول توزیع عکس و پرچم هستند... کمی جلوتر با بچه‌های‌شان آمده‌اند... آقامرتضی هم هم‌چنان باانگیزه نگران صاف و بالا قرارگرفتن پرچم‌های بزرگ است... را می‌بینم، مثل همیشه پرشور و انرژی و شاد و شنگول... دشداشه‌ای بر تن، شال فلسطین بر گردن، یک سنجاقی(پیکسل) پرچم فلسطین هم به سینه زده، پرچمی در یک دست و تصویری در دست دیگرش، خودش یک سازمان تبلیغات متحرک شده! تابلو را از دستش می‌گیرم... • عجیب است مسیر بسته نشده و ماشین‌های بار مواکب در رفت‌وآمد هستند، طبیعتاً ترافیک و تداخل پیش می‌آید... پدر را هم می‌بینم که در بین جمعیت رفت‌وآمد دارد... شیخ هم گوشه دیگر جمعیت، شیخ و هم هرکدام دست می‌رسانند... این طرف و ، مشغول توزیع عکس و پرچم هستند... هم که مدیریت میدانی عملیات را بر عهده دارد، در گوشه دیگری می‌بینم... از میدان تربیت که عبور می‌کنیم، کامیونت صوت همراه جمعیت می‌شود، بعداً توضیح می‌دهد که علی‌رغم همه هماهنگی‌ها، دوشب پیش اصل برنانه را هوا کرده بودند و مسیر دوباره از اول طی شد... مسیر با این‌که قرار بود قرق شود، نشد و ماشین را هم از میدان تربیت نزدیک‌تر نگذاشته بودند که بیاید... تازه بعد از میدان تربیت کار شروع می‌شود... • را با آن قد رعنایش می‌بینم... هم که در لحظه مشغول روایت و مصاحبه و ضبط و ارسال ویدئو است، ماشین صوت که همراه می‌شود، تازه جمعیت جان می‌گیرد... و بچه‌های مدرسه‌اش هم خودشان را رسانده‌اند به مراسم تا زنجیره فعالیت‌های ضدصهیونیستی موکب‌کاروان‌شان کامل شود... • یک مرد عراقی که با گوشی مشغول فیلم‌برداری است، می‌پرسد از کجا آمده‌اید؟ و وقتی می‌گویم از کشورهای مختلف، این‌جا حضور دارند، از لبنان، یمن، فلسطین، تونس و... ایران و نیز خود عراق، آمیخته‌ای از حیرت و حسرت و مسرت را در چهره‌اش می‌بینم... با دعایی تشکر می‌کند... ادامه دارد... ✍️ @qoqnoos2