eitaa logo
ققنوس
1.5هزار دنبال‌کننده
282 عکس
114 ویدیو
4 فایل
گاه‌نوشته‌های رحیم حسین‌آبفروش... نقدها و‌ نظرات‌تان به‌روی چشم: @qqoqnoos
مشاهده در ایتا
دانلود
ققنوس
«موکب‌کاروان سیار حسن مرادی» (اربعین‌نوشت۳؛ روزنوشت‌های سفر اربعین ۱۴۰۳) |۵شنبه|۱ شهریور ۱۴۰۳|۱۷ صفر
«بودرةالأطفال لاموجود» (اربعین‌نوشت۴؛ روزنوشت‌های سفر اربعین ۱۴۰۳) |جمعه|۲شهریور ۱۴۰۳|۱۸ صفر ۱۴۴۶| • صبح که بلند می‌شویم، روح‌الله رسماً داغان شده! سرفه و پشه‌گزیدگی هم به گرمازدگی‌اش اضافه شده... • اولین موکب، مخلمه را خانوادگی می‌زنیم، املت عراقی با نان صمون عجیب می‌چسبد، اما با این حال روح‌الله، هر چسبی، نچسب می‌شود! • برای عرق‌سوختگی دنبال پودر بچه می‌گردیم، غرفه‌های هلال احمر عراق در بین راه زیاد هستند، شاید هر کیلومتری یک غرفه یا یک میزوصندلی برپا کرده‌اند... اما خب همه یک تعداد قرص محدود و مشخص را دارند... بودرةالاطفال لاموجود، ولکن الدواء للتعریق موجود! در ظرف‌های کوچک روغن کِرِم‌گونه‌ای را بسته‌بندی و آماده کرده‌اند... • با همین پماد تا حدی درد را تسکین می‌دهیم و به راه ادامه می‌دهیم...حال روح‌الله خیلی به‌هم‌ریخته است... • در راه دختربچه‌ای زیارت اربعین توزیع می‌کند، پرسید «ایرانی؟» وقتی جواب را مثبت دید، کتاب دیگری را درآورد و گفت «کتاب دعا فارسی» گرفتم ازش... زیارت عاشورا بود همراه توسل و امین‌الله..‌. که دخترعمه‌ای برای دختردائی مرحومه‌اش خیرات کرده بود... مرحومه زهرا گل‌شکن... • باز هم خلاف قاعده حرکت کردیم و گرمای قبل از ظهر زمین‌گیرمان کرد... • به موکبی پناه می‌بریم... تشک‌ها پهن است و جمعیت پراکنده مشغول استراحت... دقایقی نگذشته که در چشم‌برهم‌زدنی، کل موکب مرتب شد و جمعیت را هدایت کردند، هر پنج‌شش‌نفر دورهم بنشینند... یک سفره یک‌بارمصرف و بعد هم یک ابرسینی که شبیه درب دیگ است! یک ماهی بزرگ و دو ماهی کوچک کنارش، پهن‌شده و کبابی... روی برنج‌های رنگی، همراه سبزی و ماست و سالاد و خرما... ضیافت باشکوهی است که نه روح‌الله امکان استفاده دارد و نه من... برای این‌که ناراحت نشوند، کمی بازی‌بازی می‌کنم و کمی ماست را با خرما و سبزی می‌خورم، اما روح‌الله اصلاً نا ندارد، همان کنار خوابش می‌برد... • تا حدود ساعت ۱۶ ناهارنخورده خوابیدیم، هرازگاهی صدای سوت قطاری بلند می‌شد و از کنارمان عبور می‌کرد... مسیر دقیقاً به موازات ریل خط راه‌آهن کشیده شده بود... • اسکندریه را که رد کنید، به مسیب می‌رسید و مزار دوطفلان مسلم، «مرقد ولدي مسلم بن عقیل» که البته از طریق مشایه فاصله دارد، باید از طریق خارج شوی و داخل شهر به سمت شرق سوی مزار حرکت کنی... • سوار ماشین می‌شویم، پانزده هزار دینار تا کربلا، اما از همان ابتدا دنبال بهانه است: راه باز نیست، کربلا ازدحام است و... تا قَطَع بیش‌تر نمی‌شود رفت و... چندجا هم تعارف کرد که برای زیارت مزارات بین راه پیاده شویم! • عاقبت هم بعد از سیطره ورودی کربلا، در منطقه عون، توقف کرد و بیش‌تر نرفت... از آن‌جا اتوبوس‌های حکومی بودند... سوار شدیم، یک دستگاه بخارپز دسته‌جمعی بزرگ! اتوبوس‌ها مختلط و بدون کولر... نفری خَمِس‌میه دینار، پانصد دینار... • اتوبوس‌ها هم تا بخشی از مسیر می‌توانستند بیایند، از آن‌جا به بعد، ازدحام جمعیت اجازه حرکت ماشین‌ها را نمی‌داد و پلیس راه را بسته بود... از اتوبوس پیاده می‌شویم، هنوز تا باب بغداد، حدود ۳ کیلومتری راه هست، جمعیت فشرده، موکب‌ها فشرده‌تر... به طرز عجیبی این مردم کریمانه، به زوار اباعبدالله(ع) رسیدگی می‌کنند... خداوند صبر عجیبی هم به‌ایشان عنایت کرده... رسماً شهر از کارایی‌های معمول افتاده، برای حدود دوهفته تا بیست‌روز همه روابط عادی شهر، تحت‌الشعاع است و آن‌ها در پذیرایی و خدمت به زائران سبقت می‌گیرند... • برنامه‌مان این بود که به کربلا رسیدیم، مستقیم برویم موکب ، که می‌گویم یعنی کل طبرستان! یعنی ، بزرگ‌موکب‌دار هیأتی باصفای مازندرانی... موکب هیأت یافاطمةالزهراء(ع) بابل در ورزشگاه المپیک کربلا، یکی از نمونه‌های کامل موکب‌داری ایرانیان در عراق است، تجمیعی از کارکردها و کنش‌های مختلف فعالان اربعین... سرجایش ان‌شاءالله روایت خواهم کرد... • به موکب نرسیدیم، حال روح‌الله اجازه حرکت بیش‌تر نمی‌داد... سر یک کوچه زده بود موکب شهدای سنگر... پیچیدیم داخل کوچه... موکب حب‌الحسین بخش سنگر گیلان... می‌خواستیم ساعتی آن‌جا استراحت کنیم که... ادامه دارد... ✍️ @qoqnoos2
۳ شهریور ۱۴۰۳
ققنوس
«طبر! سرویس شدیم!» (اربعین‌نوشت۵؛ روزنوشت‌های سفر اربعین ۱۴۰۳) |شنبه|۳شهریور۱۴۰۳|۱۹صفر۱۴۴۶| قسمت ۲از
«خوشگل‌ترین دکتر جهان در مسیرةالاحرار» (اربعین‌نوشت۶؛ روزنوشت‌های سفر اربعین ۱۴۰۳) |۱شنبه|۴شهریور۱۴۰۳|۲۰صفر۱۴۴۶(روز اربعین)| قسمت ۱از۴ • بالاخره ساعت ۲:۳۰ می‌رسیم به مقر ... ملعب الأولمبي، ورزشگاه المپیک کربلا... هرچه تماس می‌گیرم و پیام می‌دهم، اصلاً اینترنت گوشی وصل نیست، یک‌تیک، دوتیک نمی‌شود... ورودی موکب هم دو نوجوان هستند که کارت، طلب می‌کنند و می‌گویند پذیرش جدید نداریم... مستأصل شده‌ایم... چند دقیقه‌ای کنار جدول می‌نشینیم و نفسی تازه می‌کنیم... می‌روم داخل، در محوطه با جمعی از بچه‌های بجنورد کنار هم نشسته‌اند و صحبت می‌کنند... • تا مرا می‌بیند، جلو می‌آید و در آغوش می‌گیرد... با بچه‌ها حال‌واحوال می‌کنم و پیام‌های گوشی را نشانش می‌دهم... می‌گویم بچه‌ها دم‌درب هستند... • درب ورودی خواهران، از پشت موکب است و این یعنی چندصد متر دیگر پیاده‌روی برای پاهایی که دیگر، نایی ندارند... نیازی به توضیح نیست، هیأت‌دار ساده هم که باشی، این مقدار از روان‌شناسی و مخاطب‌شناسی را در آستین داری، چه برسد به ! چند دقیقه‌ای صحبت می‌کنیم تا سه‌چرخه‌ای را که امسال خریده‌اند هماهنگ کند... با ذوق توضیح می‌دهد که مبلغ کرایه خودش را در همین مدت درآورده است... • از بزرگواری بچه‌های خراسان‌شمالی و هیأتی که هم‌نام هیأت‌شان هست، «یافاطمةالزهراء(س)» تعریف می‌کند و از ماجرای آوردن شیخ حسابی شاکی و گله‌مند است... از مدت‌ها پیش در جریان بودم، از همان سفر مازندران... می‌گوید صفرتاصد خرید بلیط و دعوت‌نامه و آوردن شیخ و‌ خانواده را هیأت انجام داد، اما آقایان، همان ابتدای کار در تشریفات فرودگاه، شیخ را از دستان ما ربودند! عاقبت با اصرار، فقط یک شب در مراسم هیأت حضور پیدا کرد و تمام... آن هم تهدید کردم که اگر نیاید این‌جا، آن‌چه را نباید بگویم روی آنتن خواهم گفت و از این حرف‌ها... • مصطفی با سه‌چرخ می‌رسد، می‌رویم ورودی موکب و بچه‌ها را سوار می‌کنیم به سمت ورودی خواهران... به روح‌الله می‌گویم دوهزاروبیست‌وچار است‌ها! نَویگِیتور واقعی به این می‌گن... روح‌الله هم خنده کم‌رنگی تحویلم می‌دهد... • هم محبت می‌کند و ما را می‌برد در اتاق اختصاصی موکب! اتاقی تقریباً بیست متری با یک کولر گازی ایستاده که خنکای بهشتی داشت که به زمهریر میل دارد! • اما نکته این‌جاست که مهمانان ویژه موکب کم نیستند، تا جایی که جا بوده، آدمی‌زاد خوابیده، کورمال و پاورچین بین دست‌وپاها دنبال جا می‌گردیم، بالاخره لابه‌لای این ابَرکنسرو انسانی دو تا جا پیدا می‌کند و با حکم حکومتی در اختیار ما قرار می‌دهد! حکم حکومتی، از این جهت که از قرائن پیداست این دو نصفه‌جا هم صاحب دارند... فرد کناری‌ام شبیه است، اما در آن تاریکی قابل تشخیص نیست... آن‌قدر عرق کرده‌ام و خشک شده و دوباره عرق کرده‌ام و این چرخه ادامه پیدا کرده که الآن عصاره عرقم بر روی لباس‌ها قابلیت تولید چند گالن بوی احتمالاً متعفن را دارد! فکرکنم برای همین مرد شبیه ، در همان حال خواب و بیداری، چفیه‌اش را جمع کرد مقابل صورتش... • یک‌ساعت هم نمی‌شود که برای نماز صبح بلند می‌شوم... کمی اطراف واضح‌تر شده، صاحبان نصفه‌جاهای غصبی هم سر رسیده‌اند! بعد از نماز، خوابِ منعقدنشده سابق را استصحاب می‌کنم و خب از ابتدا معلوم است که به جایی نمی‌رسد! • با سروصدا و صحبت‌ها کم‌کم با رخت‌خواب وداع می‌کنم، یکی با ذوق و شوق از خبر حمله حزب‌الله به اسرائیل می‌گوید، فکر کردم از مدافعان حرم است، اما از مجاهدان بازار ارز و دلار و دینار بود! که آمد، سهم امسال موکب را با احتساب افزایش قیمت دلار بعد از حمله حزب‌الله، ازش گرفت و رفت! • جمع جالب و باصفایی بودند، از خیرین و حامیان موکب که در این سال‌ها مردانه پای موکب ایستاده بودند تا مهمانان خاصی که ساکن کشورهای دیگر هستند و هر سال، مهمان موکب تا معاون سیاسی امنیتی استان که به مزاح می‌گوید، معاون عمرانی یا اقتصادی هم نیستی، اقلاً بشود ازت کمک بگیریم! • حدود ۹:۳۰ سفره‌ای پهن می‌شود و یک سینی آش رشته در وسط آن، شوخی و جدی‌اش را نمی‌دانم، یکی می‌گوید همان ناهار دیروز و شام دیشب است، دوباره گرم کرده‌اند... چای و مربای بالنگ هم هست... ادامه دارد... ✍️ @qoqnoos2
۵ شهریور ۱۴۰۳