eitaa logo
ققنوس
1.5هزار دنبال‌کننده
415 عکس
128 ویدیو
5 فایل
گاه‌نوشته‌های رحیم حسین‌آبفروش... نقدها و‌ نظرات‌تان به‌روی چشم: @qqoqnoos
مشاهده در ایتا
دانلود
📸 اولین جلسه «سومین همایش هیأت و آیین‌های مذهبی؛ ۱۴۰۴» برگزار شد 🔰 نخستین جلسه هم‌اندیشی شورای علمی همایش هیأت و آیین‌های مذهبی در سومین سال برگزاری خود، با حضور جمعی از استادان ارجمند حوزه و دانشگاه، پنج‌شنبه ۱۵ آبان‌ماه ۱۴۰۴ در دانشگاه امام صادق علیه‌السلام برگزار شد. 🚩 همایش علمی هیأت و آیین‌های مذهبی در سال سوم با محوریت «هیأت کنشگر؛ قیام خانوادگی»، به بررسی نقش و تأثیر هیأت‌های حسینی در تحکیم نهاد خانواده، انتقال ارزش‌های دینی و تقویت سبک زندگی اسلامی-ایرانی خواهد پرداخت. 📚 دبیر علمی همایش در سال ۱۴۰۴، دکتر ، عضو هیئت علمی دانشگاه امام صادق(ع) و استادتمام رشته حقوق و جزا هستند. شورای علمی همایش سال جاری نیز متشکل از اساتید و صاحب‌نظران برجسته حوزه و دانشگاه در زمینه‌های «مطالعات خانواده»، «جامعه‌شناسی دین» و «فرهنگ و آیین‌های مذهبی» است. 🔗 🌐 لینک خبر 🚩 مرکزتخصصی احیاءامر ▫️@ehyamr ▫️@heyat_conf ▫️@qoqnoos2
ققنوس
«از شاعران پارسی‌زبان تا کارخانه‌داران دست‌به‌خیر!» (اربعین‌نوشت۲۱؛ روزنوشت‌های سفر اربعین ۱۴۰۴) |۴ش
«رصد اربعین با الگوی رصد گشاد پرزیدنتی» (اربعین‌نوشت۲۲؛ روزنوشت‌های سفر اربعین ۱۴۰۴) |۵شنبه|۲۲مرداد۱۴۰۴|۱۹صفر۱۴۴۷| در موکب «رمزالوحدة» نشسته‌ایم که ساعت از دوازده می‌گذرد و وارد ۵شنبه‌ای می‌شویم که جمعه‌اش اربعین است... بچه‌ها در عالم خودشان، هوای محبت اباعبدالله را تنفس می‌کنند و قد می‌کشند... ، فارغ از قیل‌وقال دنیا با مداحی‌ها سر تکان می‌دهد و شورانگیز سینه می‌زند، انگارنه‌انگار پاسی از شب گذشته است... ▫️ فهرست مواکبی که برنامه‌ریزی کرده‌ام برای بازدید، مفصل است و هنوز ادامه دارد، اما بیش از این زمان و توان کاروان کوچک‌مان اجازه نمی‌دهد... این قافله از زن و بچه، تا این‌جا هم خیلی همراهی کرده‌اند و چیزی نگفته‌اند... همین‌جا که بچه‌ها امکان استراحت و نشستن بر صندلی‌ها را دارند و مشغول تماشای ویدئوهای مداحی هستند، آن هم از این ترانمای باکیفیت! بهترین جاست که ماشین بگیریم و دیگر راهی کربلا شویم... می‌رویم کنار جاده و منتظر ماشین می‌شویم... اما هرچه بیش‌تر می‌ایستیم، کم‌تر ماشینی توقف می‌کند... ماشین‌ها به سرعت عبور می‌کنند... دنبال هر ماشینی که سرعت کم می‌کند، می‌دویم، گاه نرسیده، سرعت می‌گیرد و می‌رود، گاه می‌ایستد، اما قبول نمی‌کند... شاید یک‌ساعتی طول می‌کشد تا بالاخره قافله هشت‌نفره‌مان، در یک سواری مچاله می‌شویم و راهی کربلا... ، سرش را از سقف ماشین(سان‌روف) بیرون کرده، ذوق می‌کند و هوار می‌کشد... برای معادل فارسی «سان‌روف»، قبل‌تر در مباحثه با به «بام‌شید» رسیده بودیم، ترکیب «بام» و «خورشید»، البته «شیدبام» و «خوربام» هم بود که رأی نیاورده بود، در دموکراسی دونفره‌مان! امیدوارم این تلاش به دیده «نوکرِ شیرِ خدا، آهنگرِ دادگر» رییس فرهنگستان زبان و ادب فارسی، بیاید! ▫️ در راه «بیمارستان سیار برکت» را می‌بینیم که مشغول خدمت‌رسانی به زائران است، این بخش را با همان الگوی رصد گشاد پرزیدنتی، از داخل ماشین رصد می‌کنیم، آن هم از نوع مچاله‌اش، ظاهرش که بد نیست، اما اصل حضور صفی امثال «برکت» و «کرامت» و «علوی» و «شهرداری» و سایر اقوام‌شان را آن هم با نام و نشان و عنوان نمی‌دانم، نه این‌که ندانم، اما بهتر است که ندانم... یعنی می‌ترسم دوباره بروم بالای درختی که قول داده بودم نروم! ▫️▫️▫️ عدد عمودها بالا و بالاتر می‌رود، داریم به کربلا وارد می‌شویم... گرچه باور نمی‌کنم اما... منم و کربلا، خدا را شکر... باز هم اربعینی دیگر و باز هم کربلایی دیگر... خدا راننده را خیر دهد، مقصد را در نقشه نشانش داده بودم و او هم تا نزدیک‌ترین مکان ممکن می‌بردمان... اما از همان‌جا هم نیم‌ساعتی را باید پیاده برویم تا برسیم به محل اسکان... هرچه به حرم نزدیک‌تر می‌شویم، محدودیت‌های رفت‌وآمد وسایل نقلیه، بیش‌تر می‌شود... ▫️ باعث شرمندگی است که دست ما از یک مقر و محل اسکان مناسب در کربلا و نجف خالی باشد و در کربلا هم بخواهیم مهمان برادران فلسطینی شویم! بیدار است و منتظر... نزدیک که می‌شویم زنگ می‌زنم، موقعیت‌مکانی کوچه پشتی را نشان داده، آمده در کوچه و تلفنی راه‌نمایی می‌کند... در آغوشش می‌کشم، وارد حیاط می‌شویم، خانم‌ها از در روبه‌رو وارد بخش اندرونی می‌شوند و ما هم از درب مجاور وارد فضای مضیف می‌شویم... تمام سطح اتاق با تشک‌های ابری، پوشیده شده، تشک‌ها را تنگاتنگ چیده‌اند، سه تشک را هم برای ما خالی نگه داشته‌اند، و را در همان تاریکی اتاق می‌بینم... دقایقی را با به گفت‌وگو می‌نشینیم که اذان صبح می‌زند، در همان حیاط چند سجاده پهن می‌کند و نماز را می‌خوانیم... باقی ساکنان اتاق هم کم‌کم بلند می‌شوند و نمازشان را می‌خوانند... تیم سه‌نفره و و هم که پیش از ما در این‌جا مستقر شده‌اند، از زیارت برمی‌گردند... انگار سال‌هاست نخوابیده‌ایم، دقایقی بعد از نماز، از فرط خستگی بی‌هوش می‌شویم... ادامه دارد... ✍️ ▫️@qoqnoos2
«قصه پیرمرد گاریچی‌» پیرمردی تمام عمرش را بین بازاروکوچه سر می‌کرد هرکسی بار در دکانش داشت پیرِ افتاده را خبر می کرد او که عمری برای نان حلال گاری‌اش را به هر طرف می‌برد قول داده که رایگان ببرد بار روضه اگر به تورش خورد روزی از کوچه که به خانه رسید همسرش گفت: درد نان داریم از بد حادثه همین امشب نان نداریم و میهمان داریم سال‌ها با غم تهی‌دستی در خفایت اگرچه سر کردی می‌رود آبروی‌مان امشب دست خالی اگر تو برگردی باز هم راهی خیابان شد حجره‌ها را یکی‌یکی می‌دید هیچ باری نمانده روی زمین از نگاهش عذاب می‌بارید گوشه‌ای بین کوچه و بازار با خودش گفت کاش می‌مردم خسته‌ام دیگر از همه، از بس حسرت عمر رفته را خوردم در همین حال بر زمین خوابید ناگهان کودکی صدایش کرد پیرمرد خمیده حیران شد گیوه را تابه‌تا که پایش کرد گفت جانم مرا صدا کردی زودتر عرضه کن که کارت چیست؟ مس، ملافه، گلیم یا قالی حاضرم من بگو که بارت چیست پسرک گفت پیش آن کوچه روضهٔ هفتگی شده برپا دیگ را از حیاط خانه ما می‌توانی بیاوری آقا؟ پیرمرد از جواب او جا خورد دیگ نذری روضه را می‌دید گاری‌اش را جلوعقب کرد و به سیه‌روزی خودش خندید یادش افتاد عهد دیرین را روز اول که گاری‌اش را برد قول داده که رایگان ببرد بار روضه اگر به تورش خورد پیرمردی که در دوراهی بود این‌طرف دیگ نذری بی‌مزد آن‌طرف خانواده‌اش محتاج مرگ بر روزگار شادی‌دزد دیگ را برد عقل او می‌گفت مزد زحمت بگیر و عاقل باش که در این روزگار جایز نیست تنگ‌دستی و کار بی‌پاداش دل، ولی حرف دیگری می‌زد عهد دیرین، بهانه دل بود پیرمرد از دلش حمایت کرد بس که این پیر خسته عاقل بود دیگ را برد مبلغی نگرفت دست خالی به خانه برمی‌گشت پیرمرد شکسته و تنها از گذشته شکسته‌تر می‌گشت تا به خانه رسید از بازار ناگهان مضطرب شد و حیران پشت در کفش‌های بسیار و داخل خانه مملو از مهمان از لب پنجره نگاه انداخت میوه‌های عجیب و رنگارنگ عطر ناب برنج ایرانی نالهٔ زعفران در هاونگ همسرش که ز خانه بیرون رفت دید مردش نشسته با حیرت گفت از دستِ پر رسیدن تو متحیر شدم خداقوت! تا تو از خانه‌مان برون رفتی پیرمردی شریف و گاری‌کش دم در آمد و صدایم زد گفتم از پشت نرده، فرمایش؟ بی‌قرار و شکسته، چون مرغی که پر و بال بر قفس می‌زد عطش از چهره‌اش نمایان بود تشنه بود و نفس‌نفس می‌زد گفت این خواروبار را داده است مادری قد کمان و آزرده ما بدهکار همسرت هستیم دیگ نذری برای‌مان برده هرکسی که ندارد عشق تو را تازه فهمیده که نداری چیست قصه کل عاشقان حسین قصه پیرمرد گاریچی‌است ✍️ شاعر ▫️@qoqnoos2