eitaa logo
ققنوس
1.5هزار دنبال‌کننده
273 عکس
103 ویدیو
4 فایل
گاه‌نوشته‌های رحیم حسین‌آبفروش... نقدها و‌ نظرات‌تان به‌روی چشم: @qqoqnoos
مشاهده در ایتا
دانلود
«وقتی که آینه مرتضی شکست...» (چندخطی برای آقااحسان) قسمت ۱از۲ درست ایام سالگرد دیدار حضرت آقا با بچه‌های جبهه فرهنگی، ابتدای ایام فاطمیه، در بحبوحه درگیری‌های رزمندگان مقاومت، خبر رفتن «از اوج» یا «در اوج» آمد... این خبر، خبری نبود که بتوان راحت از کنار آن عبور کرد... حداقل در زیست‌بوم فرهنگ و هنر کشور... همان روز این یادداشت را پهن کردم، اما جمع‌کردنش زمان لازم داشت... وسط درگیری و نبرد بودیم (و البته هستیم...)، از خیلی‌ها هم که سؤال می‌کردی، بهت و حیرت، تحویلت می‌دادند (و می‌دهند...)، دعواهای زرگری فضای مجازی هم قانعت نمی‌کرد... صبر کردم کمی از التهابات کم شود، شاید ابعاد مسأله روشن شود... که هرچه گذشت، ابری‌تر شد... فرصتی برای تأخیر بیش از این نبود... آفتاب داشت می‌زد... وسط اخبار ضدونقیض و تصاویر تلخی که از حلب می‌رسد، کلماتی را که از قم و تهران تا زینبیه و دمشق و بیروت ریخته بودم در داریه، سعی می‌کنم مرتب کنم و سامان دهم... هرچند خودم سامان ندارم... در زمانه غریبی و غربت فرهنگ و اهالی و اصحاب و اعوانش، تجلیل و قدرشناسی از آنانی که پرچم فرهنگ و هنر انقلاب اسلامی را در اهتزاز نگاه داشتند، اقلِ وظیفه ماست، در این دوران قهرمان‌کشی... بدون شک یکی از پرچم‌داران جبهه فرهنگ و هنر انقلاب در این سال‌ها بوده و خواهد بود... ▫️▫️▫️ وقتی آینه آقامرتضی شکست، تکه‌هایش را این‌سو و آن‌سو می‌یافتیم... در «روایت فتح»، «میثاق» و... یکی از قطعه‌های ازقضا بزرگش افتاده بود در «عاشورا»... بماند که عده‌ای هم شیشه دردست، ادعای آینگی می‌کردند... از دشمنان دیروزش تا دوست‌نماهای روزهای پس از حیات زمینی‌اش... از... تا... نام‌های‌شان را نوشتم و پاک کردم... به امیدی، شاید، روزی... اما میان تمام آینه‌ها، «عاشورا» رنگ‌وبوی خودش را داشت... این را از خیمه‌های ظهر عاشورای فکه بازپرس... از نشریه تک‌صفحه‌ای که پشتش عکس صددرهفتاد شهیدی بود یا از عکس صددرهفتاد شهیدی که پشتش نشریه‌ای تک‌صفحه بود... همان روزها هم دنبال کارهای متفاوت بودی... آن روزها که بسیاری از مدعیان امروز، هنوز سر از تخم درنیاورده بودند... روزگار غربت فرهنگ... روزگار غریب کار فرهنگی... این را که می‌گویم، آنان که دردش را نچشیده باشند و رنجش را نکشیده باشند، نمی‌فهمند چه می‌گویم... آتش بگیر تا که بدانی چه می‌کشم... اما تو خوب درک می‌کنی! من روزگار غربت عاشورا را دیده بودم... روزهایی که بچه‌ها برای روشن‌نگه‌داشتن چراغ عاشورا ته‌مانده حساب‌شان را خالی می‌کردند... روزگاری که از حقوق و اضافه‌کار و حق مأموریت و... خبری نبود... روزگاری که هیچ تکلیفی را «پروژه» نمی‌کردیم، بلکه اگر لازم می‌شد خودمان را برای تکلیف «پروژه» می‌کردیم! در همان روزهای ناداری، تو دنبال کارهای متفاوت بودی... در همان روزگار نداری، تو با دستان خالی کارهای شیک می‌کردی! اعتقادت این بود که باید برای انقلاب اسلامی، بهترین کارها را انجام داد... در وسط همه آن نداری‌ها، هم کار شیک می‌کردی، هم خودت شیک بودی! مثل حال آوارگان لبنانی! ببخشید منی که آن‌قدر پرهیز دارم از واژگان فرنگی، این‌قدر شیک‌شیک می‌کنم... هر واژه دیگری را از توصیف این معنا عاجز یافتم... آری، تو خودت را، بچه‌های عاشورا را، ذائقه مخاطبانت را عادت دادی به کارهای فاخر... و این عادت بعدها هم کار دستت داد! ▫️▫️▫️ گفتم ... این سنت سخیف دنیای دنی است... از جبر روزگار گریزی نیست... قصه هم قصه امروز و فردا نیست... تو سال‌ها با این قصه زیسته‌ای... می‌گویی نه! از سردار بازپرس، آن روزها که هنوز بود! در دوران اوج «معاونت هنری بنیاد حفظ»... از آن روزی که به جرم دیدار اخطار گرفتید، هم خودت و هم سردار! و سردار سینه سپر کرد در حمایتت... از حال این روزهای که بیش از دوسال است پدر را ندیده، از روزی که آمد لبنان و ایستاد پای آرمان حزب‌الله تا امروزی که داغ مُهر بی‌مهری‌ها را بر سینه‌اش تحمل می‌کند... از آن سفر حجی که همسر و دخترت را تنها روانه کردی و خودت از فرودگاه روانه بازجویی و سین‌جیم‌های‌شان شدی... از «بنیاد روایت» و غم‌ها و غصه‌هایش... از حاج ... که شباهت‌های‌تان به هم کم نبوده و نیست... متن اصلی یکی بوده، نسخه‌ها کمی فرق کرده، یکی نسخه قم و یکی تهران! از و راهیان‌نورش، از و جبهه فرهنگی، از بنیاد کرامتش، از ستاد اربعین و... ادامه دارد... ✍️ ▫️@qoqnoos2
ققنوس
«وقتی که آینه مرتضی شکست...» (چندخطی برای آقااحسان) قسمت ۱از۲ درست ایام سالگرد دیدار حضرت آقا با بچ
«وقتی که آینه مرتضی شکست...» (چندخطی برای آقااحسان) قسمت ۲از۲ نه، نه، بیا و از بازپرس... حاج قاسمی که دارد آن بالابالاها می‌خندد به ما زمینی‌ها... پرونده‌های حاجی که یکی‌دوتا نبود... نمی‌دانم... بود؟ اما می‌دانم اهل بغل‌کردن بود، آغوشش گشوده بود و ابروانش گشاده... در این طوفان‌های آخرالزمانی، زیر رگبار فتنه‌ها و شبهه‌ها و بی‌مهری‌ها و کج‌سلیقگی‌ها، چتر خیلی‌ها را زیر خودش جمع می‌کرد... آن‌چنان‌که آقا هم در آن دیدار تاریخی از امثال بنده و شما خواستند... که «عمده نظر و هدف شما باید این باشد که چتر گفتمان انقلابی را در کشور باز کنید...» «مخاطبان خودتان را مشخص کنید و افزایش دهید؛ یعنی مخاطب‌تان فقط آن جوانی که از پیش به شما معتقد است، نباشد. «اگر بیگانه هم با ما نشیند، آشنا خیزد» اگر بیگانه هم با شما نشست، باید آشنا بلند شود. به تعبیر رایج، قشر خاکستری و حتی قشر خاکستری متمایل به طرف سیاه را هم باید بربایید و جذب کنید...» آه! چه می‌گوید آقا... با که می‌گوید؟ تو که بهتر می‌دانی... نگو که نمی‌دانی... از بگویم یا از حاجی ... یا...؟ ▫️▫️▫️ در این میانه عده‌ای لاش‌خورمسلک هم فرصت را مناسب دیدند تا هر کدام از گوشه‌ای لگدی روانه کنند... عدة بالسیوف، عدة بالرماح... آن هم به بهانه انتقاد و نقد... نقد البته اشکالی ندارد... من هم از «آقازاده» خوشم نیامد، هم‌چنان که پیش‌تر هم از آقازادگی و فرهنگ بالانشینش... من هم از این‌که به بهانه «آقازاده»، بزرگ‌راه‌های تهران، آلبوم پرتره تکراری خانم کریمی شده بود، ناراحت بودم... من هم از دیدن «مستوران» حالم یک جوری شد! و شاید اصلاً دوست نداشتم باور کنم این کارها ربطی به اوج دارند... حتی به بهانه «هفت‌خوان اسفندیار» و «رستم و سهراب» هم نمی‌توانستم قبول کنم این حجم از بزک و آرایش و... بپاشد در سطح تابلوهای شهر یا روی صحنه تالار وحدت... من هم به بردن روی ناو جماران انتقاد داشتم، من هم به نوع تحویل‌گرفتن که به رهاکردنش ختم شد، انتقاد داشتم... و شاید ده‌ها مورد دیگر... نقد البته اشکالی ندارد... اما نقد، دیدن سره و ناسره، سالم و ناسالم، ضعف و قوت، خوبی و بدی، هر دو کنار هم است... وگرنه نقد نیست، هرچه می‌خواهد باشد... ▫️▫️▫️ دو خروار نقد هم اگر باشد، یک «چ» از چمران و یک نفر از آن «بیست‌وسه نفر» کافی است تا کفه سره بر ناسره و قوت بر ضعف بچربد... من اگر هرچه هم نقد داشته باشم، رد را در چهره نمی‌توانم فراموش کنم... گمانم خود هم هنوز نسبتش را نه با حیدر که با حاج قاسم فراموش نکرده باشد... اصلاً «بادیگارد» را فراموش کنم، «به‌وقت شام» را چه کنم؟ «تنگه ابوقریب» را فراموش کنم، «غریب» را چه کنم؟ «هیهات»، اگر «منصور» را فدای «مصلحت» کنم! «ایستاده در غبار»! «تنهاتر از مسیح»! ای «آسمان من»! لامصب! آن‌قدر کار کرده‌ای که با عناوینش می‌شود شعر گفت و شاعر شد! کارنامه این سال‌های تو و هم‌سنگرانت، هم‌سنگ ده‌ها سازمان و ساختار عریض و طویل و سنگین و خپل دولتی است... تو یکی از مصادیق جگر بودی در عرصه فرهنگ... در روزگار کرختی و بی‌غیرتی... و ما مگر چه‌قدر جگر داریم؟! برپاکردن آن ترکیب متفاوت از نور و صدا و تصویر از «شب آفتابی» تا «فصل شیدایی»، از «سرزمین خورشید» تا «روشنای شب تار»، جگر می‌خواست که تو داشتی... راه‌اندازی یک شبکه تلویزیونی مستقل، آن روزها که برای خیلی‌ها حتی در خواب و رویا هم نمی‌گنجید، جگر می‌خواست که تو داشتی... بالابردن بزرگ‌ترین دیوارنگاره کشور، جگر می‌خواست که تو داشتی... ورود جسورانه و فاتحانه در جشنواره فیلم فجری که سال‌ها بود از نام و نشان خود فرسنگ‌ها فاصله گرفته بود، جگر می‌خواست که تو داشتی... و بسیاری از کارها و اتفاقات دیگر که گزارش هرساله‌ات برای تقدیم محضر آقا، خود کتابی می‌شد... چیزی حدود ۱۴ جلد کتاب... ▫️▫️▫️ برادر احسان! آقای جگر! هر کجا هستی، هر کجا رفتی...، به سلامت... چه گاوداری بزنی یا با حاج خانم ترشی بیاندازی یا دست نوه‌هایت را بگیری، به باغ و بوستان ببری... ✍️ ▫️@qoqnoos2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙️«اگر ما وابسته به شوق پیروزی باشیم...» ما اومدیم بجنگیم، یه روزش پدافنده، یه روزش صبره، یه روزش مقاومته، یه روزش استقامته، یه روزشم شوق پیروزیه، اگر ما وابسته به شوق پیروزی باشیم، معلوم می‌شه برای دنیا داریم می‌جنگیم، برای اون حساب‌کتابای خودمون نمی‌جنگیم، برای حساب‌کتابایی که خدا برامون قرار داده، برای اونا نمی‌جنگیم... ▫️@qoqnoos2
«ایستاده‌ایم...» فرقی نمی‌کند که خزان است یا بهار ما ایستاده‌ایم چنان سرو، استوار ما ایستاده‌ایم، که مرگ از نشستن است تا سنگ کینه هست، هراسِ شکستن است باید که خشک‌تر شود این‌جا سراب‌شان آشفته‌تر شوند، زِ تعبیر خواب‌شان ما صف کشیده‌ایم، که از خویش بگذریم ما از تبار حضرت سلمان، ابوذریم! هر جا که ظلمت است، چنان شمع روشنیم با دشمنانِ آینه‌ها سخت دشمنیم با ظلم دشمنیم، و این افتخار ماست تا پای جان عقب‌ننشستن، شعار ماست هیهات از آن زمان که بگوییم خسته‌ایم باید وفا کنیم به عهدی که بسته‌ایم هشدار می‌دهیم به آن‌جا که نور نیست آینده روشن است، زمانی که دور نیست - می‌آید آن‌که وارث خون خداست او قول خدا و منتقم کربلاست او ✍🏻 🇮🇷 @Shere_Enghelab 🇮🇷 @qoqnoos2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞️ «اسرائیل قناعت نمی‌کند به آن‌جایی که هست!» (ره): «مکرر این مسأله ذکر شده است که اسرائیل قناعت نمی‌کند به آن‌جایی که هست؛ قدم‌قدم پیش می‌رود و هر قدمی که رفت، هی می‌گوید ما کاری نداریم، همین است، فردا قدم بالاتری برمی‌دارد. امروز است، فردا -خدای‌نخواسته- ، پس‌فردا است و همین‌طور...» ▫️@heyat_co ▫️@qoqnoos2
هدایت شده از شعر انقلاب
پنج‌شنبه است و من فکر می‌کنم به غنچه‌ای که ناشکفته ماند در سکوت سرد زندگی لحظه‌ای ترانه خواند آرزوی سرخ او پرنده شد پرید فصل تازه را ندید ✍🏻 🏷 | 🇮🇷 @Shere_Enghelab
هدایت شده از دل‌گویه
به‌نام‌او «بهانه تویی...» نه این‌که عطر صابون وطنی را دوست نداشته‌باشم، نه! صابون بهانه بود برای یک چیزی که وصل تو باشد، یک بهانه‌ای که همراه اسمت بیاید و بشود سوغات... زيتون! نه این‌که زیتون ندیده باشم، همسایه‌هامان همه درخت زیتون داشتند، اما زیتون تو بهانه بود برای یادکردن از تو در وطنم... نه این‌که ادویه نداشته باشیم، نه! زعتر بهانه بود که وقتی روی غذا می‌نشست، یاد تو بیاید گوشه ذهن‌مان. ذهن برود کنار بازار شام، تا برسد به . ما عقیله می‌خوانیمش، خواهرجانِ امام‌مان را. ما عروسک‌های دختران‌مان را از کنار مزار رقیه خاتون می‌خریدیم... بهانه‌ها زیاد بود برای دوست‌داشتنت... بهانه‌ها هنوز هم هست، اما غم بزرگی هی رژه می‌رود جلوی چشم‌مان، هی بغضی می‌آید و راه نفس را... بگذریم... از بچگی برایم کشور «دوست و برادر» بودی، آن‌قدر که وقتی در فوتبال از شما می‌بردیم، ذوق‌کردنم نمی‌آمد! انگار این فاصله و مسافت جغرافیایی تأثیری در رفاقت‌مان نداشت؛ ما در زمین تو، یادگاری‌هایی داریم که هنوز برنگشته‌اند، خون‌هایی که هنوز خشک نشده‌اند. اسم که می‌آید چشم‌ها رسوا می‌کنند ته دل‌مان را. ما در تو تاریخ داریم، آن‌گاه که را می‌گفتیم. در اما، روی دیوارهای قلعه، کلی یادگاری داریم به خط . رفاقت‌مان نه از جنس بود و نه... رفاقت‌مان بوی می‌داد... ▫️▫️▫️ غم تو غم ما بود وقتی که به اسم اسلام سر می‌بریدند. غم تو غم ماست، همین حالا که به اسم اسلام سر می‌برند... من به خدا ایمان دارم و به معجزه و به مرادم که فرمود: « به دست جوانان سوری فتح می‌شود.» إِنَّا فَتَحْنَا لَكَ فَتْحًا مُبِينًا همان لحظه‌‌ای که وقت جاروکردن است. 🖊فاطمه میری‌طایفه‌فرد "اللهم بارک لمولانا صاحب‌الزمان(عج)" @del_gooye
«چهار رکعت دلواپسی...» سلام بر مادر ادب، حضرت ام‌البنین(س) تقدیم به همه مادران شهداء میان بارش بارانی از ستاره رسید اگرچه مثنوی... اما چهارپاره رسید چهار پارۀ تن، نه چهار پارۀ دل چهار ماه شب بی‌کسی ولی کامل چهار ابر به باران رسیده در ساحل چهار رود به پایان رسیده، دریادل چهار فصل طلایی ولی میان خزان چهار بغض غم‌انگیز و مادری نگران چهار مرتبه وقتی به غم دچار شوی برای دشمن خود نیز گریه‌دار شوی مدینه، حسرت دیرینۀ دو چشم ترش چهار قبر غریب است باز در نظرش چقدر خاطره مانده‌است در مفاتیحش و دانه‌‌دانۀ اشکی که بوده تسبیحش نشسته بود شب جمعه‌ای کنار بقیع کمیل زمزمه می‌کرد در جوار بقیع غروب، لحظۀ تنهایی‌اش دوباره رسید غروب‌ها دل او خون‌تر است از خورشید به غصه‌های جگرسوز می‌زند پهلو دوباره شعله کشیده‌است آب وقت وضو شروع می‌کند او لیلة‌المصائب را همین‌ که دست به پهلو، نماز مغرب را… چهار رکعت دلواپسی پس از مغرب چهار نافله در بی‌کسی پس از مغرب در آسمان نگاهش که بی‌ستاره شده چهار آینه مانده، هزار پاره شده شکست آینه‌هایش میان گرد و غبار شلمچه، ترکش و خمپاره، کربلای چهار از آن زمان که پسرهای او شهید شدند یکی‌یکی همه موهای او سفید شدند و همسری که به دل غصه‌ای گذاشت، وَ رفت نماز صبح سر از سجده برنداشت، وَ رفت اگرچه بین غم و غصه‌های خود تنهاست ولی چهارم هر ماه روضه‌اش برپاست طراوتی که نرفته‌است سال‌ها از دست بهشت خانۀ او سفرۀ اباالفضل است صدای گریه بلند است بین مرثیه‌ها چه دلنواز شده «یاحسین» مرثیه‌ها نشسته گوشۀ ایوان کنار گلدان‌ها برای بدرقه با اشک خود به مهمان‌ها - - در التماس دعایش چه حرف‌ها گفته‌است به لطف آن کمر خسته کفش‌ها جفت است... یکی‌یکی همه رفتند و باز هم تنهاست... ✍🏻 شاعر برادر عزیزم آقا ▫️@Shere_Enghelab ▫️@qoqnoos2
ققنوس
حاشیه‌نگاری دیدار ستایش‌گران اهل‌بیت(ع) با رهبر معظم انقلاب (قسمت اول) «توفیق‌اجباری‌کله‌پاچه‌» ب
این متن اولین قسمت از مجموعه حاشیه‌نگاری دیدار ستایش‌گران اهل‌بیت(ع) با رهبر معظم انقلاب در سال ۱۴۰۱ هست... این مجموعه‌یادداشت تا ۲۰ قسمت ادامه پیدا کرد... و در ادامه‌اش سایر قسمت‌ها را می‌توانید دنبال کنید... شاید این ایام بازخوانی این مجموعه یادداشت خالی از لطف نباشد. ▫️@qoqnoos2
ققنوس
حاشیه‌نگاری دیدار ستایش‌گران اهل‌بیت(ع) با رهبر معظم انقلاب؛ ۱۴۰۲ (قسمت صفر!) «مستقیم گلزار شهدای بی
الحمدلله استقبال از این اقدام، بسیار مثبت بود... همین امر باعث شد سال بعد(۱۴۰۲) هم این اتفاق تکرار شود... و البته آن‌قدر انگیزه داد که یادداشت‌ها از حاشیه‌نگاری به فرامتن‌نگاری تبدیل شد... هم متن بود و هم حاشیه و هم... هرآن‌چه قد فهم این حقیر از این دیدار به آن می‌رسید... ▫️▫️▫️ این متن هم اولین یادداشت از مجموعه حاشیه‌نگاری دیدار ستایش‌گران اهل‌بیت(ع) با رهبر معظم انقلاب در سال ۱۴۰۲ هست... (در ادامه‌اش هم باقی یادداشت‌ها قابل مرور هستند...) این‌بار دیداری که حدوداً دوساعت‌ونیم طول کشیده بود، در بیست‌وشش+یک قسمت و در قالب چهل‌ویک یادداشت! روایت گردید... سعی بر این بود، روایت این دیدار ارزشمند، برای آیندگان ماندگار گردد، آن‌گونه که اگر سال‌ها بعد کسی این کلمات را مرور کرد، بتواند خودش را در وسط حسینیه امام خمینی(ره)، مقابل چهره نورانی فرزند فاطمه(س)، درک نماید... ▫️@qoqnoos2
«آه! که چه منبر رشک‌برانگیزی!» همان ساعاتی که فرمانده داشت این کلمات را بر زبان جاری می‌کرد: «انَّ المؤمن یُجاهد بنفسه و سیفه و لسانه؛ مؤمن جهاد می‌کند، گاهی با جان خودش، می‌رود جبهه، گاهی با شمشیر خودش، از سلاح استفاده می‌کند و گاهی با زبان خودش. جهاد با زبان یکی از انواع مهمّ جهاد است و گاهی اوقات از جهاد با جان هم تأثیرش بیش‌تر است...» یکی از سربازان فرمانده، داشت آخرین نفس‌هایش را نذر این راه می‌کرد؛ روز میلاد مادرش به انتها نرسیده بود که سید از سِجن دنیا پرکشید... آه که چه‌قدر سیدِ ما، مادری بود... مادرش چه کشیده، چه کشیده در این دوران سخت بیماری؛ سید طاقت دیدن درد مادر نداشت، قصه برعکس شد... سید جلوی چشمان مادر آب شد... اوج عشق مادرش را می‌شد در سفر حجی ببینی که مادر بعدازسال‌ها انتظار تقدیم سید کرده بود... گواهی می‌دهم سید درد کشید، اما لب به ناله وانکرد؛ سید نفس‌هایش را برای رضای مولا خرج می‌کرد؛ سید نفس‌نفسِ کلامش، منبرش، روضه‌هایش، خرج مولا بود؛ سید در همین دوران کسالت، منبرش تعطیل نشد؛ از هیأت‌های بزرگ تا روضه‌های خانگی، سید کم نگذاشت... اصلاً روی منبر نفس تازه می‌کرد، انگار که هنگام منبر، مشغول شیمی‌درمانی باشد، زنده می‌شد. آه! که چه منبر رشک‌برانگیزی! او منبر را زندگی می‌کرد. حیات او به جهادش بود، او مرد تکلیف بود، مرد جهاد بود، مجاهد بود... مجاهد جهادتبیین... سید تا آخرین نفس از جهادتبیین دست نکشید... آری، جهاد ادامه دارد...، تا آخر... جهاد با نفْس؛ تا آخرین قطره خون جهاد با سیف؛ تا آخرین فشنگ جهاد با لسان؛ تا آخرین نفَس ✍️ ▫️@qoqnoos2
ققنوس
الحمدلله استقبال از این اقدام، بسیار مثبت بود... همین امر باعث شد سال بعد(۱۴۰۲) هم این اتفاق تکرار ش
حاشیه‌نگاری دیدار ستایش‌گران اهل‌بیت(ع) با رهبر معظم انقلاب؛ ۱۴۰۳ (قسمت یکم) «دیدار بین‌المللی مداحان با رهبر انقلاب» روز شنبه است، در جلسه هستم که درب اتاق باز می‌شود و چهره محجوب در قاب باریک لای درب ظاهر می‌شود، می‌گوید مستند را خوب است در این ایام تلویزیون پخش کند... - چرا الآن؟ - چند روزی هست که در گروه تاریخ شفاهی گذاشته‌ام، ندیدید! - زودتر لینک FTP رو برسونید... ▫️▫️▫️ ساعتی بعد زنگ می‌زند، ظاهراً اسمش از تمام فهرست‌ها جا مانده! احتمالاً هر مجموعه به امید آن یکی مانده! مثل سال دیگری که اسم فراموش شده بود! می‌گویم بیاید، توکل بر خدا! به حاج زنگ می‌زنم و ماجرا را شرح می‌دهم... اما بیش از هر چیزی دغدغه مداح دیگری را دارد که از اجرا خط خورده... پشت تلفن بال‌بال می‌زند... می‌گویم حاج حسین! خودت نگو... از بخواه مطرح کند یا حاج ... ▫️▫️▫️ زنگ می‌زند، می‌گوید گفته‌اند کارت من دست شماست! می‌گویم امسال ویژه‌ها را دو دسته «الف» و «ب» کرده‌اند، شما الف‌ویژه هستید و کارت نمی‌خواهید، با کارت ملی می‌روید داخل! ناراحتی می‌کند که این چه کاری است کرده‌اند؟! خودش باعث اختلاف و ناراحتی می‌شود... می‌گویم موافقم، به نظر من هم کار درستی نبوده... اما شده... ▫️▫️▫️ اتفاق خوب امسال هماهنگی حضور تعدادی از مداحان خوب افغانستان است، زحمت معرفی و هماهنگی با بوده... در این بین تنها اسم در ویژه‌ها بوده همراه با چند مداح بین‌المللی از کشورهای دیگر -حالا یا اهل آن‌جا هستند یا میدان کارزارشان آن‌جاست-، حالا نه کارت عادی برایش صادر شده و نه ویژه! سید هم از مزار شریف خودش را با پرواز صبح شنبه برای دیدار رسانده... قول می‌دهد به هر قیمتی شده، کار را راه بیاندازد... امسال هم الحمدلله چند نفر از بچه‌های بین‌الملل هماهنگ شده‌اند، از و که در کانادا مداحی می‌کنند تا از انگلستان و از آلمان... دیر نیست روزی که این دیدار، بین‌المللی بشود... با حضور مداحان مکتب اهل‌بیت(ع) از سرتاسر جهان... ▫️▫️▫️ همیشه برای توزیع کارت‌های ستاد نگرانم، کارت‌های استان‌ها که در استان توزیع می‌شود، اما کارت‌های محدود متمرکز ستاد، منتهی می‌شوند به توزیع صبح‌گاهی سر خیابان بیت... و این یعنی دل‌شوره، یعنی نگرانی، یعنی شرایطی که داروفروش‌های ناصرخسرو را تداعی می‌کند! برای رهایی از این چالش همه ظرفیت‌های مکانی نزدیک بیت را رصد می‌کنیم تا مکان مناسبی نزدیک بیت پیدا کنیم و آن‌جا کارت‌ها را توزیع کنیم... نزدیک‌ترین و دردست‌رس‌ترین مکان، دفتر حاج‌آقای سر تقاطع جمهوری و ۱۲فروردین است... با حاج‌آقا هماهنگ می‌کنم و قرار می‌شود که فردا حدود ساعت ۶ صبح بچه‌ها مزاحمش شوند... هرچند صبح بچه‌ها می‌گویند، همین فاصله هم زیاد است و هوا سرد و مخاطب تنبل‌تر از این حرف‌ها و قرار را لغو می‌کنند... ▫️▫️▫️ حاج‌آقای تماس می‌گیرد، او هم نگران حذف برادری است که قرار بود بخواند و... می‌گوید شما هم برای حاج‌آقای یک صوت بفرستید و تأکید کنید آبروی مؤمن در وسط است، گفتم حاج‌آقا که توجیه هستند و کم نمی‌گذارند... می‌گوید بله، اما می‌خواهم اهمیت مسأله از زبان‌های مختلف بیان شود... اتفاق بدی است... شاید بدترین اتفاق امسال... هرکسی هر کاری از دستش برمی‌آمد انجام داد... حاج‌آقای ، حاج ، حاج ، حاج ، سردار و... اما ظاهراً تقدیر جور دیگری رقم خورده بود... امیدوارم خداوند به این برادر ذاکر سعه صدر و توان کافی برای مواجهه مناسب با این مسأله اعطا نماید... ادامه دارد... ✍️ ▫️@qoqnoos2
«ما هنوز عادت نکرده‌ایم...» 🇱🇧 روایت‌هایی از لبنان|۱| 🇱🇧 ابتدای صحبت... چشمانش، اشک دارد و‌ گلویش، بغض و صدایش، غم... «ما هنوز عادت نکرده‌ایم در جلسات برای روح سید فاتحه بخوانیم... تا همین لحظه هم باور نکرده‌ایم...» بسم‌الله الرحمن الرحیم... الحمدلله رب العالمین... ادامه دارد... ✍️ 🚩 @qoqnoos2
ققنوس
«ما هنوز عادت نکرده‌ایم...» 🇱🇧 روایت‌هایی از لبنان|۱| 🇱🇧 ابتدای صحبت... چشمانش، اشک دارد و‌ گلویش،
«خدایا! درد را تو آفریدی...» 🇱🇧 روایت‌هایی از لبنان|۲| 🇱🇧 روزگار عجیبی است... حوادث آن‌قدر سریع و پی‌درپی اتفاق افتاده‌اند، حتی فرصت کافی برای درک‌کردن، فکرکردن و روایت‌کردن آن‌ها نیافته‌ایم... ماجرای انفجار پیجرها از عجیب‌ترین و پیچیده‌ترین اتفاقات جنگ‌های جهان بود... ما فرصت نکردیم این واقعه را به درستی روایت کنیم... ▫️▫️▫️ چندهزار نفر بعد از سال‌ها آموزش، قبل از آن‌که دست به اسلحه ببرند، دستان خود را از دست دادند... همه این‌ها هزینه لحظه بود! خودشان هنگام دریافت پیجرها زیر برگه را امضاء کرده بودند... تعهد داده بودند... لبیک گفته بودند... برای همیشه آماده‌بودن، همیشه این پیجرها را همراه خود داشته باشند، در هر لحظه و هر کجا... تا آن روز انفجار، نمی‌دانستیم آن لحظه ، آن چند ثانیه، این‌قدر ارزشمند است! ▫️▫️▫️ پزشک اورژانس می‌گفت بعد از چهار ساعت، ناگهان متوجه شدیم تا آن لحظه حتی یک مسکّن به کل اورژانس نزده‌ایم! حتی یک نفر هم، یک آخ نگفته بود! ▫️▫️▫️ می‌گفت من تا حالا به یک نفر هم نگفته‌ام که درد کشیده‌ام! می‌گفت من زخمم را به خانمم سپرده‌ام و دردم را به خودم! و در این مدت از مناجات با این درد چیزهایی دیده‌ام که تاکنون ندیده بودم! خدایا! درد را تو آفریدی، هم‌چنان‌که مرا آفریدی! کمک کن تا بتوانم تحمل کنم... ادامه دارد... ✍️ 🚩 @qoqnoos2
«ای راوی انجیل!» ای مسیح! ای هم‌رکاب منجی عالم! ما تو را یک‌شنبه‌ها تنها نمی‌جوییم چارده قرن است در زیارت‌نامۀ پیغمبر خاتم از تو می‌گوییم از تو و نوح و خلیل و حضرت آدم ما فقط در ابتدای سال یاد میلادت نمی‌افتیم چارده قرن است در خوشحالی و ماتم از تو با تقویم‌ها گفتیم مهربانی در مرام ما به نام توست پاک‌دامانی به نام مادرت مریم اینک ای روح خدا! ای پاک! سرزمینت را ببین آکنده از باروت خون مظلومان نگر بر خاک از یمن تا غزه تا بیروت حاکمان با ظلم، هم‌پیمان حامی مظلوم، تنها ملت ایران خود قضاوت کن مسیح، ای راوی انجیل! رهروانت در تل‌آویوند یا تهران؟ فارس بر حق است، یا سران غرب و اسرائیل؟ ✍🏻 📍 لبنان|بعلبک|معبد ژوپیتر| 🗓️ روز میلاد حضرت مسیح(ع) 🇮🇷 @Shere_Enghelab 🇱🇧 @qoqnoos2
ققنوس
حاشیه‌نگاری دیدار ستایش‌گران اهل‌بیت(ع) با رهبر معظم انقلاب؛ ۱۴۰۳ (قسمت یکم) «دیدار بین‌المللی مداحا
حاشیه‌نگاری دیدار ستایش‌گران اهل‌بیت(ع) با رهبر معظم انقلاب؛ ۱۴۰۳ (قسمت دوم) «زمینی با حداکثر چگالی فرهنگی!» هنوز قسمت اول یادداشت‌ها منتشر نشده که سِیلی از پیام به گوشی‌ام سیلی می‌زند و از گوشه‌وکنار امر و درخواست می‌آید که این را هم بنویس! این نکته را هم بگو و... انگار حرف‌های بسیاری در گلو مانده که راهی برای رساندن و انتقال به بالاتر ندارند... این کانال کوچک کنج ایتا مگر چه‌قدر ظرفیت دارد که حالا شده محل رد تیغ فصد حرف‌های انباشته جامعه هیأت! ▫️▫️▫️ پیام می‌دهد: «...خدا برکت بده به این قلم، برادرِ جامونده رو زیاد برجسته کردی، اون‌قدر که مخاطبی که از ماجرا اطلاع نداره پی‌گیر اون اسم جامونده می‌شه. معدود افرادی می‌دونن یکی از خوندن در بیت خط خورده.» می‌گویم: «...چه کنم سید! بخواهیم‌نخواهیم طرح می‌شود... روایت این سمت و تلاشی که شده و... هم به نظرم مهم بود که مطرح بشه...» ▫️▫️▫️ برای نماز صبح، حساب می‌کنم تا از پردیسان حرکت کنیم و از قم خارج شویم، نماز را باید در جاده بخوانیم... برای مثل منِ بی‌توفیق، نماز شب پشت فرمان جابر عذاب وجدان است... برای اذان صبح می‌رسیم به مجتمع مهتاب، البته اذان با محاسبه «مؤسسه لواء قم»! نمازخانه چند نوبتی پر می‌شود و خالی... نماز جماعتی باشکوه‌تر از نمازهای جماعت صبح داخل شهر... البته این قاعدهٔ همیشهٔ نمازهای صبح نمازخانه‌های جاده قم-تهران است... یک لحظه احساس می‌کنی همه این جمعیت برای دیدار عازم تهران هستند! ▫️▫️▫️ حدود ساعت ۶ است که به زنگ می‌زنم و از اوضاع می‌پرسم... - با حاج‌آقای هماهنگ شده‌اید؟ اون‌جا هستید؟ - حاجی! خیلی دوره! هوا هم سرده، بچه‌ها نمیان تا اون‌جا، همون «کشوردوست»... فاطمه لقمه‌لقمه نان و پنیر و محبت می‌پیچد، کوچک ولی مستمر، چندده کیلومتر جرعه‌جرعه نان‌وپنیر می‌نوشیم... ساعت از ۷:۳۰ گذشته که می‌رسیم مقابل کشوردوست... مثل همیشه جمع به شدت جذابی مقابل درب تجمع کرده‌اند، گُله‌گُله آدم‌های دوست‌داشتنی... که اگر می‌خواستی در شرایطی غیر از این‌جا هر کدام‌شان را ببینی، باید کلی به در و دیوار می‌زدی! حالا همه با هم در یک نقطه جمع شده‌اند... یک گوشه جمع شاعران جمع است... که هرسال اگرچه خودش اجرا ندارد، اما اثر وجودی‌اش که اشعارش هستند، در جلسه حضور دارند! که باید امروز اجرا کند و هنوز بیرون بیت در جمع بچه‌هاست، یوسفِ شاعران آیینی، عزیز و... شیخ که البته این‌جا بیش از آن‌که در حلقه شاعران باشد، حلقه بچه‌های لبنان و بحرین را بِداری می‌کند... ، ، و... جمع قابل توجهی از مهمانان بین‌المللی دیدار... همین‌که می‌رسم، هم از آن‌طرف دارد می‌آید، دکتر ذاکر بااخلاص و باسواد اهل‌بیت(ع)؛ هر دو از همان دور، دست‌های‌مان را تا آن‌جا که می‌شود، باز می‌کنیم و یکدیگر را در آغوش می‌کشیم... سراغ را می‌گیرم، کمی آن‌طرف‌تر را نشانم می‌دهند، مشغول توزیع کارت دوستان است... خوش‌وبشی می‌کنم و از احوال کارها و کارت‌ها جویا می‌شوم... آن‌ها که آمده‌اند و نیامده‌اند و می‌خواهند بیایند و نمی‌آیند و... ▫️▫️▫️ کمی آن‌طرف‌تر، زیر دیوار پسر همراه یکی‌دونفر دیگر ایستاده‌اند... این سو و جمع دیگری ایستاده‌اند... هم هست... با و بچه‌ها، حال‌واحوالی می‌کنم... می‌روم سراغ حاج ... که اگر کمکی لازم دارد، دستی برسانم... آن‌قدر حلقه‌های متعدد گوشه‌وکنار این چند مترمربع جمع هستند که اگر بخواهی به هر کدام سری بزنی، حالاحالاها باید بمانی... چگالی فرهنگی این مساحت به حداکثر ممکن خودش رسیده‌است! سال گذشته که ماندم تا همه کارت‌ها توزیع شدند، علی‌رغم داشتن کارت ویژه، نزدیک بود بیرون حسینیه بمانم، آخرش هم پشت آخرین ستون حسینیه جاگیر شدم و بسیاری از صحنه‌ها را از دست دادم... یک‌سال هم که کلاً تا آخر دیدار بیرون ماندم... امسال زودتر می‌روم شاید جای مناسب‌تری برای روایت و یادداشت‌برداری پیدا کنم، برای همین خیلی سر نمی‌چرخانم و زودتر به سمت ورودی می‌روم... هم‌زمان هم می‌آید که وارد شود... ادامه دارد... ✍️ ▫️@qoqnoos2
ققنوس
«خدایا! درد را تو آفریدی...» 🇱🇧 روایت‌هایی از لبنان|۲| 🇱🇧 روزگار عجیبی است... حوادث آن‌قدر سریع و پ
«روز لبیک، همه چیزش متفاوت بود...» 🇱🇧 روایت‌هایی از لبنان|۳| 🇱🇧 مدیر اورژانس می‌گفت ظرف بیست دقیقه، سیصد مجروح آوردند... خون از دستانم می‌چکید... وقتی رفتم لباسم را عوض کنم حتی، حتی یک میلی‌متر سفید نبود! تمام لباس خون بود، حتی پشت لباس! ▫️▫️▫️ این نقل شاید برای ما غریب به نظر برسد، اما برای بچه‌های حزب‌الله، خیلی عادی و یک باور قطعی بود؛ خیلی از این جانبازان که چشم‌های‌شان را از دست داده بودند، در خواب یا بیداری، با چشم سر یا دل، حضرت زهراء، حضرت حجت یا حضرت عباس را دیده بودند... یکی‌شان می‌گفت در بیداری حضرت حجت را دیدم، گفت خودم شماها را انتخاب کردم... ▫️▫️▫️ لبنان کشور کوچکی است، کوچک‌تر از فلسطین... چیزی حدود نصف فلسطین! محال است روزی بروید در خیابان، در کافه یا رستوران و یکی از این جانبازان را نبینید! آثار این واقعه تا سی‌چهل سال بعد در جامعه لبنان دیده خواهد شد... ▫️▫️▫️ می‌گفت همه اتفاقات جنگ، همه برای ما طبیعی بود، شهادت فرماندهان طبیعی بود، شهادت سید طبیعی بود، شاید تاریخش عجیب بود... این‌ها شهید نمی‌شدند جای تعجب داشت... اما روز لبیک، همه چیزش متفاوت بود... ادامه دارد... ✍️ 🚩 @qoqnoos2
ققنوس
حاشیه‌نگاری دیدار ستایش‌گران اهل‌بیت(ع) با رهبر معظم انقلاب؛ ۱۴۰۳ (قسمت دوم) «زمینی با حداکثر چگالی
حاشیه‌نگاری دیدار ستایش‌گران اهل‌بیت(ع) با رهبر معظم انقلاب؛ ۱۴۰۳ (قسمت سوم) «خرس قهوه‌ای یقه‌دیپلمات!» از درب اصلی وارد می‌شویم، این‌بار محل تحویل گوشی و سوییچ و... را برده‌اند در کوچه کاشانی، تقدیر امسال است که این مسیر را همراه باشم... ورودی بعدی تا حدی ازدحام جمعیت داریم... شیخ هم با جمع مهمانانش پشت درگاه حفاظتی ایستاده‌اند... با بچه‌های حفاظت هماهنگ کرده تا شاید سهل‌تر و محترمانه‌تر، مهمانان خارجی را از این مرحله رد کند... خودش ورودی درگاه ایستاده و از لابه‌لای جمعیت، مهمانانش را یک‌به‌یک جدا می‌کند و می‌کشد جلو... هم‌چو مرغی که دانه برچیند! ▫️▫️▫️ در همین حین یک جوانک کت‌وشلوارپوشیده که دکمه آخر یقه سفید دیپلماتش را به نحوی بسته که خطی بر چربی غبغبش انداخته، می‌آید و از کنار درگاه، یک مسیر وی‌آی‌پی باز می‌کند و جماعتی را رد می‌کند... هرچه نگاه می‌کنم نه پیش‌کسوت و پیرغلام هستند، نه شاخص و مشهور... حقیقت شک دارم اصلاً مداح باشند! ▫️▫️▫️ از این مرحله هم عبور می‌کنیم، جمع بچه‌های لبنان و بحرین هنوز کامل نشده‌اند... قدم‌هایم رو تندتر می‌کنم به خیال این‌که جلو بیفتم و پشت این جمعیت معطل نشوم... از دور ورودی اصلی حسینیه پیداست... جمعیت نسبتاً قابل توجهی آن‌جا ازدحام کرده‌اند، هم مقابل درب ورود عادی و هم ویژه... البته درب عادی صف طویلی را پیش‌رو دارد... ▫️▫️▫️ به ازدحام جمعیت می‌رسم، مهدی شریفیان هم کنارم قرار می‌گیرد... جمعیت اضافه می‌شود و طبیعتاً فشرده‌تر، اما نیروهای مقابل درب درحال عقب‌راندن جمعیت هستند... طبق قانون سوم نیوتن، طبیعتاً فشاری به همان اندازه و در جهت مخالف شکل می‌گیرد و در نتیجه عملیات شبیه‌سازی فشار قبر به نحو مطلوبی شکل می‌گیرد... جلوتر از خودمان، نزدیک درب بزرگ ورودی حسینیه، را می‌بینم که تحت فشار، لبخند ملیحی بر لب دارد... معجونی از شگفتی و تلخی... که احساس می‌کند عزت نفسش در اثر ازدحام جمعیت دارد خُرد می‌شود، می‌خواهد آبرومندانه برود عقب و خلوت که شد، با عزت و احترام برگردد؛ بالاخره نماینده مجلسی گفته‌اند، دکتری گفته‌اند... می‌گویم با این کار ممکن است دیگر به حسینیه وارد نشود؛ دیدم که می‌گم! قانع می‌شود و فشار را تحمل می‌کند... در این بین حاج از راه می‌رسد، عده‌ای راه باز می‌کنند که این پیرغلام اهل‌بیت(ع) با چشمانی که تقریباً نمی‌بینند، کمتر اذیت شود، اما راهی نیست... او هم با جمعیت موج برمی‌دارد... و بچه‌های خارجی هم از راه می‌رسند... جواد هم با حیرت این وضع را نگاه می‌کند... تازه این‌جا بخش ویژه‌هاست، وضعیت صف عادی فجیع‌تر از این است... در همین اثنا، همان جوانک کت‌وشلوارپوشیدهٔ دکمه‌یقه‌سفیددیپلمات‌بستهٔ خط‌برچربی‌غبغب‌انداخته، سر می‌رسد و مانند خرس‌های قهوه‌ای که پشت‌شان را به تنه درختان می‌کشند، پشتش را به جمعیت می‌کند و با چپ‌وراست‌کردن خودش، به زور تلاش می‌کند بین جمعیت راهی باز کند! خنده‌دار و شرم‌آور... همان جماعت را می‌خواهد از بین این همه جمعیت رد کند! با ضرب و زور، درب را می‌بندند تا جمعیت را کنترل کنند، اوضاع بدتر می‌شود، دوباره باز می‌کنند... بالاخره وارد می‌شویم... هم که قرار است امروز اجرا کند، زیر همین فشار حسابی فشرده شده، قفسه سینه‌اش را مالش می‌دهد... می‌پرسم حالت خوبه؟ با دست و چشم اشاره می‌کند که مشکلی نیست... در این بخش فقط یک درگاه بازرسی تعریف کرده‌اند که شده سر تنگ قیف! باز هم سروکله آن جوانک پیدا می‌شود... یک مسیر وی‌آی‌پی دیگر کنار درگاه بازرسی درست می‌کند و جماعت خودش را راهی می‌کند... بچه‌های بین‌الملل هم از همین مسیر وارد می‌شوند... ▫️▫️▫️ این وضعیت بخش ویژه بود، طبیعتاً وضع بخش عادی خیلی بدتر بوده‌است... مرتضی بعد از انتشار اولین یادداشت‌ها پیام داده: «به نظرم در حاشیه‌نگاری دیدار امسال از وضع اسف‌بار ورودی فلسطین و دیرراه‌دادن‌ها و دیررسیدن‌ها هم می‌شه صحبت کرد، بلکه برای سال بعد فرجی بشود... نزدیک به دوساعت از ساعت ۸:۳۰ تا ۱۰:۳۰ پشت گیت ایستاده بودند تا وارد بشن» ادامه دارد... ✍️ ▫️@qoqnoos2
«نهادهای نهضتی، نه سازمان‌های دولتی...» 🇱🇧 روایت‌هایی از لبنان|۴| 🇱🇧 در منطق خمینی، انقلاب اسلامی، انقلابی در تمام ابعاد و جهات بود، نه فقط سیاسی، بلکه شاید بیش‌تر اجتماعی، بیش‌ترتر فرهنگی و اصلاً در منطق او این ساحت‌ها این‌گونه که ما می‌اندیشیم از هم جدا نبودند... دین در اندیشه او جامعِ سیاست و اقتصاد و فرهنگ و اجتماع بود... ▫️▫️▫️ در الگوی حکم‌رانی با چنین اندیشه‌ای، طبیعتاً ساختارهایی شکل می‌گرفت، متفاوت از ساختارهای مرسوم، نهادهایی خلق می‌شد که هیچ الگویی در سایر نظامات جهانی نداشتند، نهادهای نهضتی، نه سازمان‌های دولتی... نهضت سواد آموزی، بنیاد شهید، بنیاد جانبازان، ستاد اجرایی فرمان امام، جهاد سازندگی، بسیج و... ▫️▫️▫️ اگر قرار بود چیزی از ساختارهای ما صادر شود، قاعدتاً این نهادها بود، نه وزارت اقتصاد یا بهداشت یا علوم که بهترش را دیگران داشتند و اصلاً ما هم از آن‌ها مبتلا شدیم! کمیته امداد یکی از این نهادها بود که امروز نرم‌افزار و فناوری‌اش را در عراق و لبنان می‌بینیم، اگرچه خودمان در ایران آن‌گونه که باید قدر این فناوری را ندانستیم و به درستی استفاده نمی‌کنیم... 📌 |طریق‌الشام| ادامه دارد... ✍️ 🚩 @qoqnoos2
تا منِ خسته‌دل لابه‌لای جلسات و بازدیدهای صبح‌تاشب لبنان و وسط بی‌خوابی‌ها و بی‌حالی‌های سفر، کنار «روایت‌هایی از لبنان»، باقی «حاشیه‌نگاری‌ها» را تقدیم کنم...(دعاکنید که زودتر توفیق بیابم...)، روایتی شسته‌رفته و زنانه، از زاویه نگاه دیگری را در دو قسمت، به تماشا بنشینید:
هدایت شده از دل‌گویه
به‌نام‌او «آن‌جایی که شما نمی‌بینید...» حال بعضی‌ها را به شدت ‌خریدارم. حال کسانی که مصداق بارز این بیت‌اند: «ما مدعیان صف اول بودیم از آخر مجلس شهداء را چیدند...» ◽◽◽ حرکت ما از قم، ساعت یک ربع به پنج صبح بود، اما هفت‌ونیم بود به خیابان جمهوری رسیدیم. خیابانی که هر وقت از آن رد می‌شوم، بیش‌تر نفس می‌کشم؛ دستم به اراده خودش بالا می‌آید و زبانم به اراده خودش متکلم می‌شود و قلبم... قلبم می‌گوید: «السلام علیک یا علی‌بن‌جواد، روحی فداک». ◽◽◽ کلی تو سرما ایستادم تا کارتم به دستم برسد؛ کارتی که برخلاف بیش‌تر کارت‌ها عکس نداشت، از خوش‌ذوقی دوستان، فامیلی هم ناقص آمده بود. استرس داشتم، اولین بار بود با کارت داخل می‌شدم. پارسال اولین بار بود که به دیدار رفته بودم؛ خوف و رجایش را لازم داشتم. موقع بستن در، کارت یک نفر که نیامده بود را گرفتم و با زاجِرات داخل شدم. از خیلی، خیلی بیش‌تر بود، سختی سعی من در دروغ‌نگفتن، تا قبول کردند من را بدون کارت ملی راه دهند. ولی این کارت امسال یک جورهایی جهنمی بود. ◽◽◽ وارد شدم... ادخلوها بسلام آمنین. حال مردم خریدنی بود؛ حالی که هیچ‌وقت دیده نمی‌شود. خبرنگاران این‌جا را نشان نمی‌دهند، آمنه ذبیحی‌پور از آن نمی‌گوید، علی رضوانی و یوسف سلامی هم که جای خود دارد، این قسمت نمی‌آیند. صبوری صف طولانی، صبوری تفتیش، انگار یک قاعده ازپیش‌نوشته بود. انگار همه می‌خواستند بگویند بیش‌تر بگرد، عزیزترینم آن‌جا نشسته‌، خار بر چشم من برود، ولی... پسر سید حسن نصرالله دوبار از کنارم گذشت، اسلام دست و پایم را گرفته بود وگرنه به سمتش می‌رفتم و مثل روح‌الله خودم... در بین راه دوستی عزیز را دیدم و مشغول گفت‌وگو شدیم، کارت ویژه داشت؛ اصرار که کوتاهی از من بوده و نام شما را نداده‌ام؛ من به قسمت و حکمت معتقدم و این‌که «تکیه برجای بزرگان نتوان زد به گزاف...» تا رسیدن به اسباب بزرگی، راه طولانی دارم، هرچند که هیچ‌کس چک سفید امضا ندارد که می‌رسد. این حرف‌ها بیش‌تر من‌ را می‌ترساند؛ من هم این چک را ندارم. دم ورودی زهره‌سادات را دیدم، البته اول شنیدمش، از صدا شناختم او را. تازه از برزیل برگشته بود. دلش آماده بود، ولی تا از ساوه راه بیفتد برسد، مثل من دیر رسیده بود. بغضش رسوایش می‌کرد، قاعده کیلومتر‌ها از دستم در رفته بود. او از دوردورا آمده بود. اولین بار بود که قرار بود آقا را ببیند، اما، اما اصلاً ما نتوانستیم داخل برویم. آقا در جایگاه نشستند؛ حسرت و افسوس در چشم‌های خانم‌هایی که بیرون مانده بودند هویدا بود. یک جور ناامیدی که گویی درمان نداشت؛ برادر شاکرنژاد هم قرآن را شروع کرد؛ در راهرو منتهی به ورودی، فشار قبر را تئوری، نه، عملی امتحان دادم. نگران قلب نیم‌بندم بودم که صدا آمد: «در بالکن باز شده، خانم‌ها مطمئن جا نمی‌شید، بیاید بالا آقا رو می‌شه دید». 🖊 فاطمه میری‌طایفه‌فرد به شرط حیات ... "اللهم بارک لمولانا صاحب‌الزمان(عج)" @del_gooye
هدایت شده از دل‌گویه
به‌نام‌او «آن‌جایی که شما نمی‌بینید...» پاهایم، روی موج‌های آبی‌رنگ زیلوها در حرکت بود؛ سردِ سرد؛ درست شبیه وقتی که پایت را می‌گذاری در رود دز کنار سبزه‌قبا در دزفول، خنکِ خنک حتی در گرمای تابستان. پله‌ها دوتایکی شد تا رسیدم به بالکن؛ باید چند ردیف را می‌شکافتم تا دستم به نرده‌ها برسد؛ شکافتم. آقا هرچند دور، اما زیباتر از قاب تلویزیون نشسته بود؛ مداح‌ها می‌آمدند و می‌رفتند. کلاً قاعده من و یا حافظه من بر حفظ نام مداحان نبوده، ولی اهل شعر و کنایه‌ام، برای همین با شعر بیش‌تر می‌خندم و با شعر بیش‌تر گریه می‌کنم. ◽◽◽ انگار قاعده شده بود، می‌نشستیم و از ویدئوپرژکتور شاعران را می‌پاییدیم، کار به دست و خنده که می‌رسید، بدو خودمان را به نرده‌ها می‌رساندیم. شعرخوانی با لهجه لری برایم جذاب بود. بیش‌تر از اجرا، مضمون شعر که آخرِ کار وقت تفنگ می‌شود. حاضرین هم خیلی مشعوف بودند. زهره‌سادات، بروجردی بود؛ گفتم برای‌مان ترجمه کن، بلد نبود، البته تعجب نکردم چون می‌دانستم تفاوت‌هایی در بیان لهجه وجود دارد، منهای این‌که او یک رگ اصفهانی هم داشت. ◽◽◽ خنده شیرین این دیدار، گوشه لب یک پیرزن برایم چه‌قدر دلچسب بود. چه‌قدر خدا را شکر کردم که در موقع خندیدنش به پشت برگشتم و دیدن این شادی بی‌آلایش نصیبم شد. البته حال همه این‌گونه بود، همان خانم پابه‌ماه که از سرمای زیلو به کاپشن متوسل شده بود. مثل دختر ترک زنجانی که از آقا چشم برنمی‌داشت؛ آن‌قدر دقیق گوش می‌داد که وقتی در اجرای حاج احمد واعظی وقفه افتاد، او بیت اول را دوباره تکرار کرد. یک نفر در کنارم داد زد: «آقا منم می‌خوام دستتو ببوسم.» گفتم احکام شرعی که عوض نشده دختر. گفت: «باشه، عباشو می‌بوسم نعلین آقا رو می‌بوسم، تو کل دنیا به خاطر این مرد آبرو پیدا کردیم.» راست می‌گفت. ◽◽◽ موقع خواندن محمد جنامی تلفیق اشک و خنده روی چهره زنان دیدنی بود؛ حس اربعین پاشیده شده بود توی حسینیه. عید امسال بود که خانه یک عراقی در کاظمین مهمان شدیم، پیرزن خانه عاشق این مداحی بود. تعجب می‌کرد که جنامی ایرانی است و من نمی‌شناسمش‌. ◽◽◽ کلام آقا نور است، شعور است، حقانیت است؛ تمام ناسیونالیست‌های دنیا بیایند نمی‌توانند ادعا کنند که وطن‌دوست‌ترند. منهای همه شئون ایشان، این حس اقتدار ملی و هویتی ایشان را به شدت خریدارم. «جوانان سوری چیزی برای از دست دادن ندارند.» چه‌قدر پر محتوا، ایشان رگ جوانان سوری را تکانی می‌دهد که اگر بناست اتفاقی بیافتد، با دستان خودشان رخ می‌دهد. «والسلام علیکم» را که شنیدم بدو خودم را می‌رسانم به نرده‌ها. «فَاللّهُ خَیْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ» می‌خوانم برایشان؛ دعایی که یعقوب خواند و یوسف را به جای برادرانش، به خدا سپرد. 🖊 فاطمه میری‌طایفه‌فرد "اللهم بارک لمولانا صاحب‌الزمان(عج)" @del_gooye
🔞 «به همین سادگی...»
از
 سرما یخ زدند و شهید شدند...
از تو ای سرزمین شیون‌ها شعر دردی نکرده‌ است دوا شعر، دنبال وصف پاییز است ای گل سرخ اوفتاده ز پا! شعر، غرق خیال خال و خط است ای ز خون هر کناره‌ات دریا شعر، جویای سکّه‌های خود است ای سرِ سوگواره‌ات دعوا شاعری در کنار شومینه دلخوش از کشف تازۀ معنا آن‌ طرف مرده‌ است در غزّه کودکی چندماهه از سرما ✍🏻 🇮🇷 @Shere_Enghelab 🇵🇸 @qoqnoos2
🚩 «فَضَّلَ اللَّهُ الْمُجَاهِدِينَ بر...» 🔸 بر سر آرمان قدس ایستاده، هرچند با دست خالی... و رنگ سفید پیراهنش، نشانه تسلیم نیست، نشانه پاکی قلب و نیت اوست... 🔸 این‌جا بنا فرو ریخته، اما مبنا نه! در جنگ عزم‌ها و اراده‌ها، تانک‌ها و زره‌پوش‌های فوق پیشرفته شیطان، مقهور اراده مؤمنین هستند... 🔸 دکتر پزشک العدوان اهل زیرمیزی نیست، بلکه اهل زدن زیر میز ظالمین است... فضل الله المجاهدین بر شیوخ خوش‌نشین فضل الله المجاهدین بر پست‌های بالانشین فضل الله المجاهدین بر چشم‌های بدبین فضل الله المجاهدین بر نمازگزاران بی‌دین فضل الله المجاهدین بر مدیران پشت میزنشین فضل الله المجاهدین بر مدعیان حومه‌نشین ✍🏻 🆔 @Khezri_ir
«انتظار در مبارزه است» 🇱🇧 روایت‌هایی از لبنان|۵| 🇱🇧 «امام(ره) به ما آموخت که «انتظار در مبارزه است» و این بزرگ‌ترین پیام او بود و پس از او، اگر باز هم امیدی ما را زنده می‌دارد، همین است که برای ظهور آخرین حجت حق مبارزه کنیم. امام(ره) ما را آموخت که «عرفان را با مبارزه جمع کنیم» و خود بهترین شاهد بود بر این مدعا که «عرفان عین مبارزه است» و از این پس دیگر چه داعیه‌ای می‌ماند برای آنان که عرفان را به مثابه امری کاملاً شخصی، بهانه واماندگی خویش می‌گرفتند؟» ▫️▫️▫️ «امام رفت و زمین ماند و ما نیز بر زمین ماندیم، با داغ جراحتی سخت بر دل و باری سنگین بر دوش. امام رفت تا بار تکلیف ما بر گُرده عقل و اختیارمان بار شود و همان‌سان که سنت لایتغیر خلقت بوده است، چرخه بلیات ما را نیز به میدان کشد و آزموده شویم و این آیت ربانی درست درآید که «ولنبلونکم حتی نعلم المجاهدین منکم و الصابرین»» 📌 |دیواره پل| ادامه دارد... ✍️ 🚩 @qoqnoos2
ققنوس
حاشیه‌نگاری دیدار ستایش‌گران اهل‌بیت(ع) با رهبر معظم انقلاب؛ ۱۴۰۳ (قسمت سوم) «خرس قهوه‌ای یقه‌دیپلما
حاشیه‌نگاری دیدار ستایش‌گران اهل‌بیت(ع) با رهبر معظم انقلاب؛ ۱۴۰۳ (قسمت چهارم) «بال و پرم می‌سوزد!» بالاخره به هر ضرب و زوری هست از این مرحله هم عبور می‌کنیم، برای رفتن به بخش ویژه، کسی دعوتت نمی‌کند، باید کمی رویت را سفت کنی و خودت بروی جلو! امسال هم که ویژه را «الف» و «ب» کرده‌اند و به «ویژه-الف» کارت نداده‌اند، دردسرش برای مثل منی که نمی‌شناسندت بیش‌تر است، اسم و عکست را باید در برگه‌ها جست‌وجو کنند و تطبیق دهند... پارسال در همین نقطه بود که دیگر راه ندادند و گفتند جا نیست، ویژه و عادی و الف و ب هم نداشت، همه را راهی درب انتهایی حسینیه کردند... این‌بار هم اگر کمی دیرتر می‌رسیدم همان اتفاق تکرار می‌شد... راه‌رویی درست کرده‌اند که به درب جلویی حسینیه ختم می‌شود... هم ملحق می‌شود و با هم می‌رویم... در راه‌رو ایستاده و منتظر کسی است... ورودی حسینیه، دکتر را می‌بینم که در اوج شلوغی و فشار کارها، لبخند بر لب دارد و با احترام تعارف می‌کند به داخل... ▫️▫️▫️ وارد حسینیه که می‌شویم و آقای مشغول خیرمقدم و تشریفات ورودی و چینش محترمانه مهمانان هستند...، تقریباً از این‌جا به بعد را دوستان می‌چینند... و البته هم‌چنان دکتر و فرماندهان میدان هستند... راهنمایی می‌کنند و در ردیف جلوی‌جلو، بعد از آخرین نرده در امتداد جمعیتی که تکیه زده‌اند به نرده‌ها می‌نشانندم... کنار ، آن‌ورش نشسته و بعدش هم ... در همین امتداد، کمی آن‌طرف‌تر تقریباً وسط حسینیه، و و را می‌بینم که کنار هم نشسته‌اند... این نرده‌ها(داربست‌ها) به ستون‌های جلوی حسینیه تکیه کرده‌اند، داربست‌هایی را هم پشت این ستون‌ها کشیده‌اند، فعلاً فضای بین داربست‌های قبل و بعد ستون به قاعده حدود یک‌متر خالی است... جای ویژه‌ای است که البته خالی نخواهد ماند! ▫️▫️▫️ مقابل جمعیت، سمت چپ حسینیه، دو ردیف صندلی عمود بر جمعیت چیده شده است؛ ردیف جلو، نفر اول نشسته، کنارش حاج ، بعد هم سید که سال گذشته اجرا داشت و بعد هم حاج ، یک‌نفر هم کنار حاج اصغر هست که از بیرون حسینیه، همراهش بود... شروع می‌کنم طبق روال سال‌های گذشته، به سرعت نقشه هوایی حسینیه را بکشم، هرچند این ترکیب تا شروع سخن‌رانی، بلکه گاهی در حین سخن‌رانی بارها تغییر می‌کند... سرم را بالا می‌کنم، با خط خوش نستعلیق روایت «فاطمة مهجة قلبی» نقش بسته است... ▫️▫️▫️ در همین بخش پیشانی حسینیه، یک‌سو و تیم عقیق مشغول ضبط مصاحبه و گفت‌وگو با مهمانان هستند، سوی دیگر هم و تیم صداوسیما...، هرکدام مشغول شکار چهره‌ها هستند... حاج‌آقای وسط شلوغی کارها و رفت‌وآمدها می‌بیندم و می‌آید جلو، حال‌واحوال می‌کنیم... هنوز دغدغه‌اش برادری است که اجرایش لغو شده... با تب‌وتابی تعریف می‌کند که حاج‌آقای حتی با هم صحبت کرد، همه موانع رفع شد، جز یکی که نشد کاری‌اش کنیم... سروکله هم همراه پیدا می‌شود... سید و فرد دیگری که نمی‌شناسمش، لباس خاصی پوشیده‌اند، شبیه لباس گروه‌های نمایش یا تعزیه... همین‌که چشم‌درچشم می‌شویم، می‌آید جلو، می‌ایستم و روبوسی می‌کنیم، حسابی احترام می‌کند و اصرار بر این‌که مصاحبه‌ای کنیم، با جدیت امتناع می‌کنم و عذرخواهی... سید می‌رود برای ادامه مصاحبه‌هایی که نتیجه‌اش شد همین مستند کوتاه و جذابی که از سیما پخش شد، من هم می‌نشینم سر جایم... نگاهی به صندلی خالی آقا می‌اندازم، با خودم می‌گویم این‌قدر نزدیکی به آقا سخت است، بال و پرم می‌سوزد! ادامه دارد... ✍️ ▫️@qoqnoos2