هدایت شده از کانال شهید ابراهیم هادی(علمدار کمیل)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸 "مداحی برای خانم فاطمه زهرا (سلام الله علیها)" با صدای دل انگیز "شهید ابراهیم هادی" 🌸🍃
🌷یادش با ذکر #صلوات
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگے_مجازے_هادے_دلہـا
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#شهید_ابراهیم_هادی
╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے.
@rafiq_shahidam
@rafiq_shahidam
🕊️🕊️🕊️
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
هدایت شده از کانال شهید ابراهیم هادی(علمدار کمیل)
شنبه های اُم البنینی
نجف اشرف
روز شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها به روایت ۷۵ روز
صبحانه ی اُم البنین
#السلام_علیک_یا_ام_البنین
#حضرت_زهرا
#فاطمیه
#ایام_فاطمیه
#حضرت_ام_البنین
#ام_العباس
#مادر_باب_الحوائج
#مادر_سردار_ڪربلا🌷
#مادر_حضرت_عباس
#یا_باب_الحوائج💚
#ام_البنين
#شنبه_های_ام_البنینی
#نجف_العشق❤
https://www.instagram.com/tv/CXoMxYLob4d/?utm_medium=share_sheet
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴السلام علیک یا فاطمه الزهرا(س)
📹/شهید محمد اسلامی نسب ملقب به شهید #زهرایی
✅ببینید واکنش رهبر معظم انقلاب بعد از دیدن مصاحبه این شهید
خواهر شهید می گوید:
[برادرم همیشه در مورد حجاب به من تاکید
می کرد، همیشه می گفت بی حجاب نباش
روسری بگذار، نمازت را اول وقت بخوان،
هیچگاه بدون پوشش بیرون نیا..
مرا دوست داشت چون از او کوچکتر بودم
مرا در بغل می گرفت و می بوسید و همیشه
تاکید می کرد درس بخوانید تا به جایی برسید]
شهید حسن علیپور.
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
کانال شهیدابراهيم هادی ❤️رفیق شهیدم❤️
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀رمان #واقعی ✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت #چهاردهم دوس
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #پانزدهم
خانه ی پدری ایوب بودیم که برای اولین بار از حال رفتنش را دیدم....
ما اتاق بالا بودیم و ایوب خواب بود.
نگاهش می کردم، منتظر بودم با هر نفسی که میکشد، سینه اش بالا و پایین برود...
تکان نمی خورد.... ترسیدم.
صورتم را جلوی دهانش گرفتم.
گرمایی احساس نکردم.
کیفم را تکان دادم، آیینه کوچکی بیرون افتاد.
جلوی دهانش گرفتم، آیینه بخار نکرد.
برای لحظاتی فکر کردم مردی را که حالا همه زندگیم شده است،
مرد من،.. تکیه گاهم.،..
از دستش داده ام.
بعدها فهمیدم از حال رفتنش، یک جور حمله عصبی و از عوارض #موج_گرفتگی است.
دیگر #تلاش_من برای زنده نگه داشتن ایوب شروع شد.
حس می کردم حتی #درودیوار هم مرا #تشویق می کنند و می گویند:
"عاقبت راهی که انتخاب کرده ای، خیر است"
یکبار مصرف غذا می خوردیم،...
صدای خوردن قاشق و بشقاب به هم باعث می شد حمله عصبی سراغش بیاید.
موج که می گرفتش، مردهای خانه و همسایه را خبر می کردم.
آنها می آمدند و دست و پای ایوب را می گرفتند.
#رعشه می افتاد به بدنش.
بلند می کرد و محکم می کوبیدش به زمین.
#دستم را می کردم توی دهانش تا زبانش را گاز نگیرد.
#عضلاتش طوری سفت می شد که حتی مرد ها هم نمی توانستند #انگشت_هایش را از هم باز کنند.
لرزشش که تمام می شد، شل و بی حال روی زمین می افتاد.
انگشت های خونینم را از بین دندانهایش بیرون می آوردم.
نگاه می کردم به مردمک چشمش که زیر پلک ها آرام می گرفت
مردِ من آرام می گرفت.
مامان و آقاجون می گفتند:
"با این حال و روزی ک ایوب دارد، نباید خانه ی مستقل بگیرید، پیش خودمان بمانید."
به روایت همسر شهید بلندی شهلا غیاثوند
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #شانزدهم
مامان #جهیزیه_ام را توی یکی از دو اتاق خانه جا داد. دیگر #چادر از سر زهرا و شهیده نیفتاد...
ایوب خیلی #مراعات می کرد.
وقتی می فهمید از این اتاق می خواهند بروند آن اتاق، #چشم_هایش را می بست و می گفت:
_ "بیایید رد شوید نگاهتان نمی کنم."
حالا غیر از آقا جون و مامان، رضا و زهرا و شهیده هم شیفته اش شده بودند و حتی او را از من بیشتر دوست داشتند.
صدایش می کردند:
"داداش ایوب"
خواستم ساکتشان کنم که دیدم ایوب نشسته کنار دیوار و بچه ها دورش نشسته اند.
ایوب می خواند:
_ "یک حاجی بود، یک گربه داشت."
بچه ها دست می زدند و از خنده ریسه می رفتند.
و ایوب باز می خواند..
کار مامان شده بود گوش تیز کردن،.. صدای بق بق #یا_کریم را که می شنید، بلند می شد و بی سر و صدا از روی پنجره #پرشان_میداد.
#وانتی_ها که می رسیدند سر کوچه، قبل از اینکه توی بلندگو هایشان داد بکشند:
"آهن پاره، لوازم برقی...."
مامان خودش را به آنها می رساند می گفت:
_مریض داریم و آنها را چند کوچه بالاتر می فرستاد.
برای بچه های محله هم #علامت گذاشته بود.
همیشه توی کوچه #شلوغ بود.
وقتی مامان دستمالی را از پنجره آویزان می کرد، بچه ها #می_فهمیدند حال ایوب #خوب است و می توانند سر و صدا کنند.
#دستمال را که برمی داشت، یعنی ایوب خوابیده یا حالش خوب نیست
به روایت همسر شهید بلندی شهلا غیاثوند
کَلِّمینِی یا اُما! فَـأَنـَا ابْـنُك الحُسَین،" اما امشب جواب بچه هاش رو داد،موقعی كه علی غسل رو تمام كرد،كفن كرد،بندهای كفن رو بست، حسنین آمدند،ناله زدند، "کَلِّمینِی، کَلِّمینِی" ،می گفتند،یه وقت دست هارو از زیر كفن بیرون آورد، دو تا آقازاده رو به سینه چسبانید،امیرالمؤمنین قسم یاد كرد أُشْهِدُ اللَّهَ أَنَّهَا قَدْ حَنَّتْ وَ أَنَّتْ". پسراش گفتن:با ما حرف بزن،اما زهرا ناله زد، مثل اون موقعی كه بین در و دیوار بود،زهرا،همیشه پدر صدای تو رو می شنید، غم از دل ِ بابا می بردی،اما اون جا یه جور دیگه ناله زدی، : "یا أبَتاه! هکَذا یُفعَلُ وَ ابنَتِکَ" ببین دارن با دخترت چه می كنند.امشبم ناله زد، وقتی علی از غسل فارق شد،دست ها رو از زیر كفن بیرون آورد،ناله زد،صیحه زد،اما زهرا با ناله ی تو ملائكه ی آسمان ها همه سوختند، ببین با دل علی چه شد؟ زهرای من موقع غسل و كفن ناله زدی،علی هم یه ناله ای زد، به همه گفته بود آروم گریه كنید،مردم مدینه خبر دار نشن، شاید حیفش اومد بیان كنار جنازه ی مادر، صورت بچه هاش رو كبود كنند، اما یه وقت دست به دیوار گذاشت،شروع كرد های های گریه كردن،علی مگه بازوی ورم كرده اش رو ندیده بودی؟