کانال شهیدابراهيم هادی ❤️رفیق شهیدم❤️
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀رمان #واقعی ✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت #چهاردهم دوس
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #پانزدهم
خانه ی پدری ایوب بودیم که برای اولین بار از حال رفتنش را دیدم....
ما اتاق بالا بودیم و ایوب خواب بود.
نگاهش می کردم، منتظر بودم با هر نفسی که میکشد، سینه اش بالا و پایین برود...
تکان نمی خورد.... ترسیدم.
صورتم را جلوی دهانش گرفتم.
گرمایی احساس نکردم.
کیفم را تکان دادم، آیینه کوچکی بیرون افتاد.
جلوی دهانش گرفتم، آیینه بخار نکرد.
برای لحظاتی فکر کردم مردی را که حالا همه زندگیم شده است،
مرد من،.. تکیه گاهم.،..
از دستش داده ام.
بعدها فهمیدم از حال رفتنش، یک جور حمله عصبی و از عوارض #موج_گرفتگی است.
دیگر #تلاش_من برای زنده نگه داشتن ایوب شروع شد.
حس می کردم حتی #درودیوار هم مرا #تشویق می کنند و می گویند:
"عاقبت راهی که انتخاب کرده ای، خیر است"
یکبار مصرف غذا می خوردیم،...
صدای خوردن قاشق و بشقاب به هم باعث می شد حمله عصبی سراغش بیاید.
موج که می گرفتش، مردهای خانه و همسایه را خبر می کردم.
آنها می آمدند و دست و پای ایوب را می گرفتند.
#رعشه می افتاد به بدنش.
بلند می کرد و محکم می کوبیدش به زمین.
#دستم را می کردم توی دهانش تا زبانش را گاز نگیرد.
#عضلاتش طوری سفت می شد که حتی مرد ها هم نمی توانستند #انگشت_هایش را از هم باز کنند.
لرزشش که تمام می شد، شل و بی حال روی زمین می افتاد.
انگشت های خونینم را از بین دندانهایش بیرون می آوردم.
نگاه می کردم به مردمک چشمش که زیر پلک ها آرام می گرفت
مردِ من آرام می گرفت.
مامان و آقاجون می گفتند:
"با این حال و روزی ک ایوب دارد، نباید خانه ی مستقل بگیرید، پیش خودمان بمانید."
به روایت همسر شهید بلندی شهلا غیاثوند
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #شانزدهم
مامان #جهیزیه_ام را توی یکی از دو اتاق خانه جا داد. دیگر #چادر از سر زهرا و شهیده نیفتاد...
ایوب خیلی #مراعات می کرد.
وقتی می فهمید از این اتاق می خواهند بروند آن اتاق، #چشم_هایش را می بست و می گفت:
_ "بیایید رد شوید نگاهتان نمی کنم."
حالا غیر از آقا جون و مامان، رضا و زهرا و شهیده هم شیفته اش شده بودند و حتی او را از من بیشتر دوست داشتند.
صدایش می کردند:
"داداش ایوب"
خواستم ساکتشان کنم که دیدم ایوب نشسته کنار دیوار و بچه ها دورش نشسته اند.
ایوب می خواند:
_ "یک حاجی بود، یک گربه داشت."
بچه ها دست می زدند و از خنده ریسه می رفتند.
و ایوب باز می خواند..
کار مامان شده بود گوش تیز کردن،.. صدای بق بق #یا_کریم را که می شنید، بلند می شد و بی سر و صدا از روی پنجره #پرشان_میداد.
#وانتی_ها که می رسیدند سر کوچه، قبل از اینکه توی بلندگو هایشان داد بکشند:
"آهن پاره، لوازم برقی...."
مامان خودش را به آنها می رساند می گفت:
_مریض داریم و آنها را چند کوچه بالاتر می فرستاد.
برای بچه های محله هم #علامت گذاشته بود.
همیشه توی کوچه #شلوغ بود.
وقتی مامان دستمالی را از پنجره آویزان می کرد، بچه ها #می_فهمیدند حال ایوب #خوب است و می توانند سر و صدا کنند.
#دستمال را که برمی داشت، یعنی ایوب خوابیده یا حالش خوب نیست
به روایت همسر شهید بلندی شهلا غیاثوند
کَلِّمینِی یا اُما! فَـأَنـَا ابْـنُك الحُسَین،" اما امشب جواب بچه هاش رو داد،موقعی كه علی غسل رو تمام كرد،كفن كرد،بندهای كفن رو بست، حسنین آمدند،ناله زدند، "کَلِّمینِی، کَلِّمینِی" ،می گفتند،یه وقت دست هارو از زیر كفن بیرون آورد، دو تا آقازاده رو به سینه چسبانید،امیرالمؤمنین قسم یاد كرد أُشْهِدُ اللَّهَ أَنَّهَا قَدْ حَنَّتْ وَ أَنَّتْ". پسراش گفتن:با ما حرف بزن،اما زهرا ناله زد، مثل اون موقعی كه بین در و دیوار بود،زهرا،همیشه پدر صدای تو رو می شنید، غم از دل ِ بابا می بردی،اما اون جا یه جور دیگه ناله زدی، : "یا أبَتاه! هکَذا یُفعَلُ وَ ابنَتِکَ" ببین دارن با دخترت چه می كنند.امشبم ناله زد، وقتی علی از غسل فارق شد،دست ها رو از زیر كفن بیرون آورد،ناله زد،صیحه زد،اما زهرا با ناله ی تو ملائكه ی آسمان ها همه سوختند، ببین با دل علی چه شد؟ زهرای من موقع غسل و كفن ناله زدی،علی هم یه ناله ای زد، به همه گفته بود آروم گریه كنید،مردم مدینه خبر دار نشن، شاید حیفش اومد بیان كنار جنازه ی مادر، صورت بچه هاش رو كبود كنند، اما یه وقت دست به دیوار گذاشت،شروع كرد های های گریه كردن،علی مگه بازوی ورم كرده اش رو ندیده بودی؟
بچه ها بياييد. حسن جان! حسين جان! زينبم! عزيزم ام كلثوم بيائيد با مادر وداع كنيد.
سخت است ميدانم، خدا در اين مصيبت بزرگ به اجر و صبرش ياريتان كند
آرامتر عزيزان! از گريه، گريزي نيست، اما صيحه نزنيد، شيون نكنيد، مثل من آرام اشك
بريزيد
نميدانم چطور تسلايتان دهم. اين مادر، آخر مادري نبود كه همتا داشته باشد، كه كسي
بتواند جاي او را پر كند، كه جهان بتواند چون او دوباره بزايد
.اما تقدير اين بوده است، راضي شويد به مشيت خداوند و زبان به شكوه نگشائيد
رويش را؟ سيماي مادر را؟ باشد. باز ميكنم، هر چند كه دل من ديگر تاب ديدن آن چهرة نيلي را ندارد. واي، مهتاب چه ميكند با اين رنگ روي مهتابي
اينقدر صدا نزنيد مادر را! او كه اكنون توان پاسخ گفتن ندارد، فقط نگاهش كنيد و آرام
اشك بريزيد