eitaa logo
🇵🇸راهـ ــ ــ صالحین 🇮🇷🛣️
951 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
3.6هزار ویدیو
93 فایل
باسلام به کانال "راه صالحین " خوش آمدید🌺 🤚در این مجال، راه صلحا را با هم مرور خواهیم کرد✋ ارتباط با ادمین: @habeb_1 این کانال مستقل بوده و به هیچ ارگانی متعلق نمی‌باشد
مشاهده در ایتا
دانلود
کلی دعا کردم یاد دعاهایی که محمد همیشه میکرد افتادم و گفتم‌:خدایا من نمیخوام دلیل غیبت آقا باشم کمک کن بتونیم سربازشون باشیم نه سَربارشون کمک کن بهمون که تا اخر عمرمون جوری زندگی کنیم که نگاه امام زمان همیشه روی زندگی ساده و قشنگمون باشه چشمامو بستم و دستای محمد رو محکم تر تو دستام فشردم میخواستم قلبم رو از حضور همیشگیش مطمئن کنم. بلاخره با صدای ترقه فهمیدیم که سال تحویل شد... بعد سال تحویل محمد با دقت به تلویزیونی که اونجا گذاشته بودن زل زد تا بفهمه شعار امسال چیه وقتی رهبر صحبت میکردن اونقدر با دقت گوش میکرد که حس میکردم متوجه اطرافش نیست. بعد از تموم شدن سخنرانی منتظر موندیم فضا خلوت بشه تا بریم کنار جایگاهی که برای شهدا درست کرده بودن. یخورده صبر کردیم. تقریبا بیشتر جمعیت رفته بودن. از جامون بلند شدیمو رفتیم سمت مزارشون. محمد که دید کسی اطرافمون نیست برای همین رفت جلو. قبور چهار تا شهید تقریبا پنجاه سانت ارتفاع داشت کنار یکی از قبر ها نشست و سرش رو روی سنگ قبر خم‌کرد دیگه کسی داخلِ گلزار شهدا نبود و همه رفته بودن بیرون. دستش رو روی قبر گذاشت. کنارش ایستادم خم شدم و روی موهاش رو بوسیدم بعد نشستم کنارش و مثل خودش سرم‌ رو روی سنگ قبر گذاشتمو بوسیدمش. به شهید گمنامی که روی سنگ حک شده بود زل زده بودم و با انگشتم روش میکشیدم که محمد گفت:فاطمه توهم این شهید رو میشناسی ها فاطمه:از کجا؟ محمد:یادته دوسال پیش شهید آورده بودیم؟شما به مراسم نرسیدی ولی وقتی داشتیم تابوت رو میبردیم دوییدی اومدی تو خواهش کردی تابوت رو بزاریم زمین؟ چند دقیقه با شهید هجده سالمون حرف زدی و بعد بچه ها تابوت رو بردن؟ انقدر اون لحظه بِهِت حسودیم شد!!! چطور یادت نیست واقعا؟ با بهت بهش نگاه میکردم پرده ی اشک چشمامو پوشونده بود انتظارش رو نداشتم! برام‌خیلی عجیب بود. سرم رو گذاشتم روی قبر و ناخودآگاه صدای گریه ام بلند شد عینکم رو در اوردم و دوباره سرم رو روی قبر گذاشتم نمیتونستم اشکامو کنترل کنم تعجب کرده بودم ناراحت بودم از اینکه اون شهید رو فراموش کرده بودم شهیدی که اولین بار دستم رو گرفته بود رو فراموش کرده بودم و بعد از دوسال که رفتم پیشش بدون اینکه بدونم بازم‌خودش من رو دعوت کرده بود صدای قدم هایی روشنیدم دستم رو جلوی دهنم‌گرفتم که صدای گریه ام بلند نشه. محمد دستم رو گرفت و از جام بلندم کرد رفتیم بیرون دلم نمیخواست برم عینکم رو دستش گرفته بود کنترل اشکام برام سخت بود دستمو گرفت و رفتیم طرف شیر آب سرم رو پایین گرفت و آبی که تو کف دستش پر کرده بود رو به صورتم زد و با خنده گفت:چیشد یهو؟ با پایین چادرم صورتم رو خشک کردم عینکم رو تمیز کرد و داد دستم. عینکم رو گذاشتم به چشمام هنوز بغض داشتم میترسیدم حرف بزنم و دوباره گریه ام بگیره!! سکوتم رو که دید لبخند زد و دستم‌ رو گرفت داشتیم میرفتیم که یهو ایستادم. فهمید که میخوام بیشتر بمونم برای همین گفت:میارمت بازم الان بریم که مامان اینا منتظر مان. چیزی نگفتمو همراهش رفتم تو ماشین. نشستم. ماشین رو روشن کرد و دستم رو روی فرمون و دست خودش و روی دستم گذاشت محمد:اگه چیزی داری برای گفتن بگو جمع نکن توی دلت فاطمه:محمد من فراموشش کرده بودم ولی اون فراموشم نکرد من کسی که دستمو گرفت و کمکم کرد رو یادم رفته بود ولی اون از وقتی که پای تابوتش التماسش کردم همراهم بود!! نتونستم چیزی بگم دستمو محکم فشرد و گفت:بسه دیگه گریه نکن اشکاتو پاک کن بابا اینا که نمیدونن کجا رفتیم اینجوری ببیننت فکر میکنن دخترشون رو کتک زدم راستی فاطمه جانم!! فاطمه:جانم محمد:یه عیدی ویژه برات دارم ولی الان الان نمیتونم بگم چیه. چیزی نپرسیدم تا خونه مامان اینا انقدر گفت و گفت که کلی خندیدمو حالم عوض شد وسطای اردیبهشت بود و بوی خوش بهار یه حال عجیبی رو بهم داده بود. با دقت به ظرف های روی کانتر آشپزخونه امون نگاه کردم قرار بود مژگان و چند تا از دوستام برای ناهار خونمون بیان. کیک و ژله ام آماده شده بود یه ظرف چیپس و پفکم روی اپن گذاشتم سمبوسه هام که درست شده بود رو توی یه ظرف چیدم رفتم سراغ میوه های تو یخچال تا نگاهم به پرتقال های بد ریخت تو یخچال افتاد صدام بلند شد روم نمیشد این پرتقال ها رو تو ظرف و جلوی مهمونام بزارم داشتم با ناراحتی بهشون نگاه میکردم که یادِ کار محمد افتادم چند ماه پیش که اقا علی اینا قرار بود بیان خونمون به محمد گفته بودم دو نوع میوه داریم ولی کمه داری میای پرتقال و چندتا چیز دیگه بخر لطفا. وقتی محمد اومد با دیدن پرتقال هایی که اورده بود چشام چهارتا شد از بین همشون شاید فقط قیافه ی چهارتاش سالم بود و میشد جلوی مهمون ها گذاشت. نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور. ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
ازش پرسیدم چرا اینا رو خریده که گفت از صبح که رفتم سر کار یه پیرزنی گوشه ی خیابون نزدیک به خونه امون میوه هاش رو برای فروش گذاشته بود تا شب که برگشتم هنوز همونجا بود و میوه هاش فروش نرفته بود و ناراحت بود از ماشین که پیاده شدم دلم واسش سوخت حس کردم اینجوری بهتره و کمکی هم بهش میشه الانم اصلا نیازی نیست براش غصه بخوری من شیرینی خریدم برو آبمیوه گیر رو بیار آب پرتقال با شیرینی که خیلی بهتره با صدای استارت یخچال به خودم اومدم و پرتقال ها رو برداشتمو آبشون رو گرفتم و تو لیوان ریختم. تو هر کدومشون نی گذاشتم و یه از تیکه پرتقال رو به لبه لیوان وصل کردم به قول محمد اینجوری شیک تر هم شده بود. اوایل تیر بودیم و هوا خیلی گرم شده بود کولر رو روشن کردم و روبه روش نشستم محمد کتاب هایی که خریده بود رو به ترتیب توی کتاب خونه میزاشت کارش که تموم شد گفت:فاطمه یه برنامه دارم پایه ای؟ فاطمه:من همیشه با تو پایه ام حالا برنامه ات چیه؟ محمد:خیلی چیزا تو ذهنمه که میخوام بهت بگم! نشست رو به روم و گفت:میخوام سعی کنیم از این به بعد هر روز یه گناه رو ترک کنیم. فاطمه:آخه تو اصلا گناه میکنی که بخوای ترکش کنی؟ محمد:آره راستی یه قرآن آوردم با خودم خیلی بزرگه کنار کتابخونه است هر صفحه اش معنی و تفسیر داره دلم میخواد هر روز حداقل یک صفحه از اون قرآن رو بخونیم یادته قبلا گفتی چندتا سوال داری؟هر روز که قرآن رو با تفسیرش میخونیم‌ هر جایی که برات سوال بود و نتونستی درست درک کنی شماره آیه و اسم سوره رو جایی یاد داشت کن منم همینکار رو میکنم بعد از ختم قرآنمون تمام سوال هامون رو از یکی که عالمه و میتونه به ما جواب بده میپرسیم خوبه؟ فاطمه:آره عالیه محمد:این کتاب هایی که اورده ام هم عالیه و هم خیلی کمک میکنه به ما حتما زمانی که تو خونه بیکاری بخونشون تا تموم بشن و کتاب های جدید بیارم. فاطمه:چشم با لبخند نگاهش میکردم که گفت:فاطمه ممنونم که همیشه هستی یکی از کتاب ها رو برداشت و نشست روی مبل و شروع کرد به خوندن غرق کتاب بود که گوشیش که روی کانتر بود زنگ خورد. رفتم سمتش و بدون اینکه به صفحه اش نگاه کنم گوشی رو برداشتم و به محمد دادم. روی مبل روبه روییش نشستم با انرژی سلام کرد چند ثانیه گذشت و چیزی نگفت چند ثانیه شد یک دقیقه و محمد هنوز سکوت کرده بود با دیدن قیافه بهت زده اش نگران شدم رنگ چهره اش عوض شده بود یهو دستش رو به موهاش کشید و گفت:دارم میام گوشیش رو انداخت روی مبل و رفت توی اتاق پنج دقیقه نشد که محمد لباساشو با دَمِ دست ترین لباس عوض کرد و با عجله به طرف در رفت فاطمه:چیشده؟کجا میری؟چرا این شکلی شدی؟چرا حرف نمیزنی؟ جوابی نداد و با عجله دکمه پیراهن سورمه ایش رو بست یه نگاه به ساعت انداختم. فاطمه:محمد ساعت یازده و نیم شبه با این عجله کجا داری میری؟ نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزا پور. ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
*🌷عکس را بزرگ کرده و با دقت تماشا کنید 👈 یکی از بهترین عکس ها و البته، شگفت انگیز دنیا است!؟ ‼️ *بزرگترین خطای انسان*‼️ *عقاب کوسه رو در چنگال داره و* *کوسه هنوز یه ماهی در دندان داره ، کوسه در* *آغوش مرگ است و بزودی بلعیده خواهد شد و خواهد مرد ولی هنوز ماهی را رها نمیکنه 😃حرص دنیا تا لحظه مرگ ادامه داره 🥺اون عقاب می تونه مرگ باشه که بر ما اشراف دارد🤔* *و ماهی دنیا* *و کوسه تمثیلی از بعضی ماهاست !* *حب الدنیا رأس کل خطیئة* •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
5ccfdb1f61aeb6066ed8e0d5_16508502.jpg
10.81M
سیر نمایشگاهی •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
هیچی نمیگفت انگار صدام به گوشش نمیرسید خیلی ترسیده بودم این رفتار محمد بی سابقه بود داشت میرفت بیرون که بازوش رو گرفتمو با عصبانیت گفتم:اه سکته ام دادی محمد میگم چی شده؟کسی طوریش شده؟ اولین باری بود که صدام روش بلند شد چند ثانیه به چشم هام زل زد نگاهش پر از ترس بود با صدای لرزونی گفت:برمیگردم بهت میگم نگران نباش!! بدون اینکه صبر کنه از خونه خارج شد با تعجب به در بسته نگاه کردم کلی سوال تو ذهنم ساخته شد اعصابم‌خورد شده بود نشستم روی مبل و زانوهامو توی بغلم گرفتم دلم‌از محمد پر بود نگاهم رو به ساعت دوختم انگار عقربه های ساعت باهام لج کرده بودن سعی کردم خودم رو به کاری مشغول کنم تا کمتر نگران شم ولی نه کیک پختن تونست حواسم رو از محمد پرت کنه نه خیاطی... ساعت دو شده بود و دیگه داشت گریه ام میگرفت موبایلش رو هم با خودش نبرده بود و نمیدونستم باید به کی زنگ بزنم از نگرانی هی تو خونه راه میرفتم بیست بار در یخچال رو همینطور الکی باز کردم خواستم کتاب بخونم ولی هیچی ازش نفهمیدم‌ حوصله فیلم دیدن رو هم نداشتم از اونجایی که نمیتونستم کاری کنم و به شدت نگران بودم نشستم روی مبل و زدم زیر گریه میخواستم به مامانم زنگ بزنم ولی دیر وقت بود ساعت سه و بیست و پنج دقیقه بود که صدای باز و بسته شدن در اومد با اینکه به شدت از محمد ناراحت بودم منتظر بودم بیاد و ببینم که حالش خوبه با نه. محمد اومد ولی یه لحظه شک کردم آدمی که دارم میبینم محمده. با صدای بی جونی سلام کرد به سرعت از جام بلند شدم و رفتم جلو تر لامپ آشپزخونه یخورده خونه رو روشن کرده بود با ترس صداش زدم:م...محم...محمد!!! جوابی بهم نداد دوباره به سمتش قدم برداشتمو فاصله ام رو باهاش پُر کردم. از وقتی محمد رو شناخته بودم هیچ وقت اینجوری ندیده بودمش با دیدن چهره اش تمام حرف هایی که آماده کرده بودم از یادم رفت چشم های تَرِش کاسه خون شده بود از نگاهش فهمیدم چقدر حالش بده وقتی بُهت من رو دید از کنارم گذشت و روی زمین نشست سرش رو به دیوار پشت سرش تکیه داد خیلی داغون بود یادم افتاد جواب سلامش رو ندادم نشستم کنارش ولی میترسم چیزی ازش بپرسم. در شرایطی نبود که بخواد به سوال های من جواب بده الان تنها چیزی که میخواستم این بود که حرف بزنه و سکوت نکنه که حالش بدتر شه یخورده گذشت با اینکه قلبم داشت از جاش در میومد از جام بلند شدم حس کردم تنهایی براش بهتره ولی دو قدم که برداشتم صداش رو شنیدم:بِمون پیشم دوباره رفتمو کنارش نشستم و به دیوار تکیه دادم نور لامپ نیم رخ راست صورتش رو یخورده روشن کرد بود دستش که روی بازوش بود رو محکم تو دستم گرفتم باورم نمیشد کسی که کنارم نشسته و اینطور اشک میریزه محمده محمدی که همیشه محکم بودنش رو تحسین میکردم کسی که حتی زمان فوت پدرش هم اشکاشو ندیده بودم حس کردم دیگه نمیتونم طاقت بیارمو وقتشه که حرف بزنم باهاش دلم نمیخواست اشکاشو ببینم به دستش زل زدمو گفتم:خیلی نگران شدم. ‌یه نفس عمیق کشید ودوباره با بغض گفت:میگن من باید برای زن و بچه اش خبر ببرم... فاطمه:چه خبری؟زن و بچه ی کی؟ محمد:میثم... فاطمه:خب؟؟ محمد:میثم شهید شد با چیزی که گفت تمام بندم یهو لرزید. فاطمه:میثم؟ محمد:آره همون که روز عروسیمون همش میومد جلو ماشینمون و نمیذاشت بریم همون که دوتا دختر کوچیک داره! فهمیدم کدوم دوستش رو میگه با فکر کردن به زن و بچه هاش سرم گیج رفت سرش رو به شونه ام تکیه داد و گفت:من به دختراش چی بگم؟دلم نمیخواد من برمو خبر شهادتش رو برسونم فاطمه باورم نمیشه باید سه ساعته دیگه... با اینکه خودم گریه ام گرفته بود تلاش میکردم که محمد رو اروم کنم فاطمه:خودت گفتی آقا میثم چندین بار رفت عملیات و مجروح برگشت از وقتی هم ازدواج کرد تو سپاه بود و ماموریت میرفت یعنی بیشتر از ده سال هر چقدر هم همسرش بهش وابسته باشه به اندازه ی عشقی که من به تو دارم نیست که آدمی مثل من که حتی نمیتونه چند ساعت نبودت رو طاقت بیاره داره رو خودش کار میکنه با اینکه خیلی دردناکه گاهی بهش فکر میکنم مطمئنم خانوم آقا میثم از قبل خودش رو برای شنیدن این خبر آماده کرده میدونم خیلی سخته ولی با چیز هایی که از تو راجع به صبرشون شنیدم ازش بعید نیست. وقتی چیزی نگفت گفتم:محمد پس من چیکار کنم؟اگه یه روزی یکی خبر شهادت تو رو.... خودم از ادامه دادن به جمله ام ترسیدم ولی انگار همین جمله کافی بود که محمد دوباره خودش رو پیدا کنه همه ی هدفم از زدن حرفام همین بود ادامه دادم:مگه خودت نمیگفتی شهادت مرگ نیست؟مگه نمیگفتی شهید هیچ وقت نمیمیره هست ولی بقیه نمیبیننش؟مگه نگفتی شهادت اتفاق مبارکیه؟ پس چرا رسوندن این خبر مبارک انقدر برات سخته؟حرفات رو قبول نداری؟ صداشو صاف کرد از جاش بلند شد و گفت:چرا دارم فقط امیدوارم حق با تو باشه و خانومش واسه این خبر آماده شده باشه لباساشو عوض کرد و رفت توی اتاق کوچیکمون 🌍eitaa.com/rahSalehin
اون شب تا صبح پلک رو هم نزاشتیم بعد از نماز صبح محمد مثل همیشه مرتب لباس های سپاهیش رو پوشید و رفت که به قول خودش یکی از سخت ترین کار های زندگیش رو انجام بده. دوماه و نیم از شهادت آقا میثم میگذشت و محمد مثل هفته های قبل زنگ زد تا بریم خونه ی شهید و دوتا دختراش رو ببینیم آماده شدم و رفتم پایین یک دقیقه بعد جلوی خونه امون نگه داشت تو ماشین نشستم که سلام کرد فاطمه:سلام روی صندلی پشت ماشین یه نایلون پر از تنقلات بود مثل همیشه دوتا عروسکم گرفته بود. محمد:فاطمه نمیدونی چقدر دوستشون دارم وقتی طهورا صدام میزنه دلم براش ضعف میره خیلی ناز و بامزه است خدا حفظش کنه. طهورا دختر سه ساله آقا میثم بود حلما هم خواهر نه ساله ی طهورا بود محمد عاشق بچه بود بچه که میدید هوش از سرش میرفت گاهی وقتا یهو دلش برای فرشته کوچولوشون تنگ میشد و میرفتیم خونه داداش علی برای دیدنش رسیدیم به خونه اشون چون میدونستم الان طهورا میاد و میپره بغل محمد من نایلون ها رو دستم گرفتم محمد جلوی درشون ایستاد از قبل به دایی بچه ها که یکی از دوستاش بود خبر داده بود که میاد بچه هارو ببینه در رو باز کردن و حلما از پشت آیفون با صدای بچه گونش گفت:بفرمایین داخل. رفتیم توی حیاطشون نزدیک در وروی ایستادیم محمد چند بار یا الله گفت که در آروم باز شد و ازپشتش طهورا کوچولو اومد بیرون محمد با دیدنش گل از گلش شکفت و بغلش کرد و گفت:سلام خانوم خوشگله خوبی شما؟ طهورا:سلاااام عمو محمد. محمد:فدات شه عمو محمد چقدر دلم برات تنگ شده بود. چندبار پشت هم لپشو بوسید با لبخند بهشون زل زده بودم میدونستم پنج دقیقه احوال پرسیشون در این حالت طول میکشه یهو نگام افتاد به حلما که کنار در ایستاده بود و به محمد نگاه میکرد از نگاهش حس کردم ناراحته تو دستش یه کاغذ بود وقتی نگاه خیره اش رو به محمدو طهورا که داشت تو بغل محمد میخندید دیدم گفتم:آقا محمد محمد با صدای من برگشت و متوجه حضور حلما شد رو کرد سمتش و گفت:به سلام حلما خانوم‌ گل خوبی عمو؟ حلما فقط سلام کرد و رفت داخل این رفتار حلما برامون عجیب بود میدونستیم که حلما چقدر محمدرو دوست داره داییِ حلما از خونه اومد بیرون و گفتم:سلام... دوست محمد:سلام خوش اومدین ببخشید دستم بند بود چرا نیومدین داخل؟ باهاش احوال پرسی کردیمو رفتیم داخل مامان حلما بیرون بود محمد کنار گوشم گفت:میشه بری ببینی چیشده که حلما اینجوری گذاشت رفت؟ فاطمه:چشم میرم الان چندتا ضربه به در اتاقش زدم و بعد از شنیدن صداش رفتم تو روی تختش نشسته بود و زانوهاش رو تو بغلش جمع کرده بود فاطمه:چیشده حلما جان با من قهری؟ حلما:با عمو محمد قهرم فاطمه:چرا عزیزدلم؟عمو محمد که خیلی دوستت داره. حلما:عمو محمد من و دوست نداره طهورا رو دوست داره همه طهورا رو دوست دارن. فاطمه:چرا اینُ میگی حلما جون؟ شده تا حالا چیزی برای اون بخره برای تو نخره؟ +نه ولی دیگه منُ بغل نمیکنه فقط طهورا رو بغل میکنه عمو محمد دیگه منُ دوست نداره ببین براش نقاشی کشیده بودم ولی دیگه بهش نمیدم. فاطمه:ببینم نقاشیتو محمدرو کشیده بود که یِ دستش تو دست حلما بود و دست دیگه اش تو دست طهورا کلی شکلات و عروسک هم کنارشون کشیده بود دور نقاشی هم کلی قلب کشیده بود و بالاش نوشته بود عمو محمد خیلی دوستت داریم لبخندی زدمو بهش نگاه کردم یه روسری گل گلی سرش کرده بود بغلش کردمو سرش رو بوسیدم. فاطمه:ببین عزیزم تو اول ازش دلیل رفتارش رو بپرس بعد باهاش قهر کن من مطمئنم که عمو محمد تو رو خیلی دوست داره الانم ناراحت شده که باهاش قهر کردی و اومدی تو اتاق من رو فرستاد که بپرسم چرا حلمای خوشگلمون جوابش رو نمیده تازه یه چیز خوشگلم برات خریده بریم پیش عمو محمد؟ حلما:باشه بریم ولی من قهرم! خندیدمو گفتم:باشه در اتاقش رو باز کردم و منتظر موندم که بیاد گره ی روسریش رو محکم کرد و اومد کنارم خیلی دختر ریزه میزه ای بود و بهش میخورد که کوچیک تر باشه. فاطمه:نقاشیتو نمیاری؟ حلما:نه لبخند زدمو چیزی نگفتم با هم رفتیم و توی هال نشستیم محمد که دید حلما نگاش نمیکنه به من نگاه کرد و آروم گفت:چیشد؟ حلما با فاصله ی زیادی از ما نشست و زیر چشمی به عروسک تو دست خواهرش نگاه میکرد. رفتم طرف محمد و به زور آب نبات طهورا رو ازش جدا کردم و آروم طوری که حلما متوجه نشه قضیه رو به محمد گفتم خیلی ناراحت شده بود. عروسک و کتابی که برای حلما خریده بود رو برداشت و رفت روبه روش نشست روی سرش دست کشید و گفت:خوبی عمو؟کتاباتو خریدی؟ حلما:خوبم کتابامم خریدم محمد عروسک خوشگلی که یه چادر گل گلی سرش بود رو به حلما داد و گفت:این دختر خانومی که میبینی همسن شماست چون نه سالش شده و به سن تکلیف رسیده حجاب گرفته از اون جایی که شما دختر خیلی باهوش و زرنگی هستی یه کتاب برات خریدم حتما بخونش!حلما کتاب ‌رو از محمد گرفت و نگاش کرد راجبه حجاب و محرم ها و نامحرم هانوشته بود
5ccfdb1f61aeb6066ed8e0d5_16508500.jpg
10.82M
سیر نمایشگاهی •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زرین، گردان تک نفره راهـ صالحین یعنی راهـ ــ ــ ــ شهدا🌹 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اشعار تکان دهنده ای بیاد حاج قاسم خوانده. لطفا با دل گوش کنید. راهـ صالحین یعنی راهـ ــ ــ ــ شهدا🌹 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*🔔🎥دشمنان برادری، روایتی است از تلاش گروهک تروریستی منافقین برای ایجاد تفرقه بین ملت های ایران و افغانستان...* وقتی برخی رسانه های نفاق افغانستانی هراسی برای مردم ایران و برخی دیگر ایران هراسی برای مردم افغانستان می کنند! •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توزیع غذای گرم بین پناه جویان افغانی توسط مرزبانی جمهوری اسلامی ایران •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
محمد:عموجون چون شما خانوم شدی بزرگ شدی من اجازه ندارم بغلت کنم ولی این دلیل نمیشه که دوستت نداشته باشم. آروم تر گفت:من حتی تورو از طهورا کوچولو بیشتر دوست دارم. سرگرم بازی با طهورا شدم اوناهم باهم حرف میزدن حدس زدم محمد تونسته حلما رو قانع کنه و درست حدس زده بودم حلما رفت تو اتاق و نقاشیشو برای محمد اورد و دوباره مثل قبل اتفاقایی که تو این چند روز افتاده بود رو براش تعریف کرد اون شب محمد دیگه طهورا رو بغل نکرد خیلی حالم خوب میشد از رفتار محمد با بچه ها. همش رفتارشو با بچه ی خودمون تصور میکردمو دلم براش غنج میرفت محمد خیلی بابای خوبی میشد از الان به بچه ی آیندمون بخاطر داشتن بابایی مثل محمد حسودی میکردم کتاب های درسی حلما رو گرفت و همشون رو جلد زد و مرتب تو کیفش گذاشت این مهرش به بچه های شهدا خیلی برام عجیب و جالب بود جوری باهاشون رفتار میکرد که حس میکردم واقعا محمد عموشون و منم زن عموشونم. اوایل مهر بودیم که محمد بلاخره گفت عیدیش چی بود با بلیط سفر به کربلا خیلی غافلگیر شده بودم خیلی وقت بود که دلم یه سفر دو نفره میخواست قبل از شروع شدن کلاس های دانشگاه وسایلمون رو جمع کردیمو بعد از حلالیت گرفتن از خانواده رفتیم برای مسافرت اون سفر یکی از بهترین تجربه های زندگی من بود محمد کاری کرده بود که تا آخر عمر هر وقت یاد اون سفر میفتادمو اسم کربلا رو میشنیدم لبخند از تهِ قلبم روی لبام مینشست هیچ وقت اونقدر حالم‌خوب نبود هیچ وقت به اون اندازه احساس آرامش نمیکردم حس میکردم دیگه همه ی دنیا رو دارم خودم رو خوشبخت ترین دختر دنیا میدیدم. ساعت چهار ونیم صبح بود که با شنیدن صدایی از خواب بیدار شدم محمد کنارم نبود خیلی گرمم شده بود کلافه از جام بلند شدمو از اتاق رفتم بیرون که صدا با وضوح بیشتری شنیده شد تشنه ام شده بود با تعجب راهمو از آشپزخونه به اتاق چرخوندم تازه فهمیدم صدایی که میشنیدم صدای گریه های محمد بود نماز میخوند و بلند بلند گریه میکرد انقدر تو حال خودش غرق بود که متوجه حضورم نشد برگشتمو نخواستم که خلوتش بهم بریزه دلم گرفت یه لیوان آب خوردمو دوباره برگشتمو روی تخت دراز کشیدم هرکاری کردم دیگه خوابم نبرد نفهمیدم چقدر به محمد فِک کردمو چقدر به صدای گریه اش گوش کردم که صدای اذان موبایلش بلند شد صدای قدماشو که شنیدم چشمامو بستم تا نفهمه بیدارم صدای باز و بسته شدن کشو رو شنیدم یخورده چشمامو باز کردم که دیدم تیشرتشو با یه پیراهن به رنگ روشن عوض کرده به کف دستا و محاسنش عطر زد و موهاشو با شونه مرتب کرد مثل همیشه قبل نماز خوشتیپ و تمیز و مرتب بود یخورده به خودش تو آینه نگاه کرد و روی تخت کنارم نشست روی موهام دست میکشید و آروم صدام میزد پنج دقیقه همینطور روی موهام دست کشید که بلاخره رضایت دادمو چشمامو باز کردم اتاق تاریک بودو صورتش به وضوح مشخص نبود نگام کرد و باخنده گفت:سلام مثل خودش جوابشو با لبخند دادمو از جام بلند شدم رفتم تو آشپزخونه کنار شیر آب تا وضو بگیرم وقتی وضو گرفتم رفتم تو اتاق و سجاده امو دیدم که کنار سجاده ی محمد پهن شده بود ایستاده بود و دستشو کنار سرش گرفته بود و میخواست نمازشو ببنده سریع چادر نماز آستین دار گل گلیی که دوخته بودمو سرم کردمو بهش اقتدا کردم نمازمون که تموم شد مثل همیشه به سمتم برنگشت تسبیحاتم که تموم شد سجاده رو تا زدمو کنارش نشستم سرمو خم کردمو به صورتش زل زدم داشت ذکر میگفت و سرشو پایین گرفته بود نور لامپ آشپزخونه یخورده اتاق رو روشن کرده بود. فاطمه:آقا محمدم چرا نگام نمیکنی؟ سرشو که بالا گرفت تازه متوجه چشمای قرمزش شدم نمیخواست اینجوری ببینمش دوباره سرشو پایین گرفت با اینکه نگران شده بودم ترجیح دادم اذیتش نکنم از جام بلند شدمو چادرمو تا کردمو از اتاق رفتم بیرون با اینکه فکرم خیلی مشغول شده بود رفتم تو آشپزخونه و مشغول درست کردن صبحانه شدم محمد هنوز تو اتاق بود بیشتر وقت ها بعد از نماز صبح نمیخوابید و صبح زود میرفت پیاده روی و بعدشم سر کار امروز برای ورزش نرفته بود از اتاق که اومد بیرون با لبخند گفتم:صبحت بخیر همسرجان اونم با خنده جواب داد:صبح قشنگ شما هم بخیر خانم خونه ام فاطمه:نمیری پیاده روی؟ محمد:نه کار دارم دیگه چیزی نپرسیدم کارم که تموم شد روی مبل نشستمو به ماهی های توی تنگ زل زدم محمد رفت و پیراهن و اتو رو از اتاق آورد از جام بلند شدمو رفتم تا پیراهن رو از دستش بگیرم‌ پیراهن رو بهم نداد و دو شاخه اتو رو به پریز برق وصل کرد و روی زمین نشست پیراهنش رو روی یه بالشت انداخت و ایستاد که اتو داغ شه دیگه کلافه شده بودم لباساشو خودش با دست میشست پیراهنش رو خودش اتو میزد کفشاشو خودش واکس میزد... نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور. ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
نشستم کنارش و با عصبانیت گفتم:پس من اینجا چیکارم که همه ی کاراتو خودت انجام میدی؟ محمد:خب مگه من با شما ازدواج کردم که کارامو انجام بدی؟شما خانوم خونه ی منی اومدی که همسفرم باشی نه کارگرم! فاطمه:آقا محمدم حرفات درست خب؟ولی باور کن اینکارا اونقدر سخت نیست که منو اذیت کنه اینا وظیفه ی منه محمد:وظیفه ی تو این نیست همینکه کنارمی میبینمت حالم خوب میشه و انرژی میگیرم خودش خِیلیه و بابتش بهت مدیونم. فاطمه:محمد من اینجوری ناراحت میشم میدونی چقدر آرزو کردم روزی برسه که خودم لباساتو بشورمو اتو بزنم خودم کفشتو واکس بزنم خودم لباساتو انتخاب کنم خودم برات غذا درست کنم خودم... نمیدونی چقدر حالم خوبه وقتی این کارا رو خودم برات انجام میدم الانم پیرهنت رو بده به من هر وقت که سرم شلوغ بود خودت اتو کن هیچی نمیگم. محمد:آخه محمد خواهش کردم باور کن انقدر از اینکار احساس خوبی بهم دست میده که حاضر نیستم پیراهنت و توی لباسشویی بندازم هر بار میزارم کنار تا با دست بشورم که تو میای میگیریش محمد:باشه اگه خودت خوشحال میشی که خسته بشی حرفی نیست ولی من اینجوری ناراحت میشم همیشه این وقت صبح از خوابت میزنیو به خاطر من بیدار میشی من واقعا شرمنده ام. فاطمه:نَفَسَم من اینطوری حالم خوب میشه چراشرمنده میشی آقای من؟ وقتی پیراهنش رو ازش گرفتم حس کردم یه قله رو فتح کردم درست به همون اندازه خوشحال بودم. پیراهنش که اتو شد روی مبل پهنش کردم که چروک نشه این قدرشناسی و احترام محمد باعث میشد تمام کارای خونه رو با عشق و علاقه بیشتری انجام بدم. محمد:چجوری جبران کنم خوبیاتو؟ یخورده فکر کردمو بعد با شیطنت ادامه دادم:خب هر روز بوسم کن بغلم کن بیست دقیقه بشین جلوم‌ فقط نگات کنم هر ساعت بهم بگو دوستم داری همه لباساتو بده خودم بشورمو اتو بزنم اونوقت شاید فقط یخورده جبران شد بلند بلند خندید و گفت:اینا که کار هر روزه است با این حال چشمممم با کمال میل اگه امر دیگه ای هم بود و یادت اومد حتما بگو بهم فاطمه:نه گاهی وقتا یادت میره گفتم که یادت بمونه بقیه اشم بزار فکر کنم بعد بهت میگم دوباره خندید هر بار محمد میخندید از خنده اش منم خنده ام میگرفت از وقتی عقد کردیم انقدر با انرژی و خوشحال بودم که همه متوجه شده بودن یاد حرف مامانم افتادم میگفت:فاطمه اگه میدونستم حضور آقا محمد اینطور زندگیمون رو قشنگ میکنه چند سال پیش میرفتمو ازش برای تو خاستگاری میکردم! تا من میز صبحانه رو بچینم محمد رفت حموم و برگشت موهاشو خشک کرد و روی صندلی نشست که گفتم:عافیت باشه عزیزم محمد:قربونت برم خانومم دوتا لیوان شیر گرم ریختمو با خرما روی میز گذاشتم مثل همیشه تا وقتی که صبحانه اشو کامل بخوره زل زدم بهش انقدر بهش نگاه کرده بودم که دیگه عادت کرده بود و چیزی نمی گفت خودش میدونست که هرکاری کنه تا وقتی صبحانه اشو بخوره من ازش چشم بر نمیدارم آخرشم دلم طاقت نیاوردو رفتم کنارش و روی ریششو بوسیدم بعضی وقتا شدت علاقه ام به محمد خودمو میترسوند هر چقدر میگذشت دوری ازش سخت تر میشد از جاش بلند شد و گفت:دستت درد نکنه دِلبَرَکَم محمد:نوش جانت عزیزم. به ساعت نگاه کرد و رفت توی اتاق خواب یک ربع بعد لباس فرمشو پوشیده بود و آماده اومد بیرون ساعتشو دور مچش بست و به طرف در رفت کفششو قبل از اینکه بیاد براش تمیز کرده بودم و مرتب جلوی در گذاشتم چند ثانیه بهش نگاه کرد و برگشت عقب سرشو تکون داد و گفت:هر چی بگم شما آخرش کار خودتو میکنی فاطمه:بله دیگه رفتم جلوش و پشت یقه اش رو مرتب کردم. بهش نگا کردمو گفتم:خدایا مراقب عشقم باش اگه محمدم چیزیش بشه من میمیرم. گونه امو بوسید و گفت:تو هم خیلی مراقب خودت باش خدانگهدارت عزیزدلم رفت بیرون و کفشاشو پوشید منتظر آسانسور بود از ترس اینکه چیزی بگه در رو یخورده باز کردمو سرمو خم کردم که ببینمش یه نگاهی به اطرفش انداخت و وقتی مطمئن شد کسی رو پله ها نیست با خنده گفت:جون دلم؟ فاطمه: میگما محمد تو واقعا مطمئنی ریشت رو با عطر نمیشوری؟شاید تو حموم به جای آب روش عطر میریزیو یادت نیست؟ همیشه تا دوساعت بعد از اینکه میبوسمت صورتم بوی عطرتو میده و دهنم از عطرت تلخه! داشت خودشو کنترل میکرد که صدای خنده اش بلند نشه همونطور که میخندید ساختگی اخم کرد و گفت:بدو بدو برو تو! براش بوس فرستادمو رفتم تو خونه و در رو بستم. با اینکه یک دقیقه هم نشده بود که از خونه رفاه بود دلم براش تنگ شده بود. امروز کلاس نداشتم ولی باید واسه فردا کلی درس میخوندم با این حال یه دستی به سر و روی خونه کشیدمو همه جا رو برق انداختم تو گلدون روی اپن آشپزخونه چندتا شاخه گل گذاشتم البته گلاش تازه نبود و باید خشکشون میکردم. چون امروز سه شنبه بود میدونستم که محمد با چندتا شاخه گل نرگس میاد و خونه امون پر از عطر گل نرگس میشه واسه همین فعلا بیخیال خریدن گل شدمو سراغ قابلمه های صورتیم رفتم. 🌍eitaa.com/rahSalehin
5ccfdb1f61aeb6066ed8e0d5_16508498.jpg
10.75M
سیر نمایشگاهی •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نقشه آمریکا برای آینده افغانستان و منطقه. •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*جریان‌شناسی گروه‌های ضدانقلاب توسط استاد حسن عباسی هرکدام از این اپوزیسیون‌ها مربوط به عوامل سرویس اطلاعاتی کدام کشور‌ها هستند؟ •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرامش در طبیعت زیبا ودیدنی سی سخت در اطراف کوه دنا •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
🔴 سایپا و ایرانخودرو یا باید منحل بشن یا باید به وزارت دفاع واگذار بشن ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ⏰مردم خسته شدن از نالایقان👽 ⚠️⚠️⚠️⚠️⚠️⚠️ •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*دوستان لطفا برای آشنائی با فضای سیاسی کشور و منطقه لطفا با دقت گوش کنید.* •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*| خبر خیلی مهم. تلاطم اقیانوس ملت پاکستان در برابر شیطان بزرگ و روباه پیر# سونامی هواداران عمران خان در لاهور همچنان ادامه دارد. صحنه های باور نکردنی 🇵🇰* *محمد عارف از فرماندهان سابق ارتش پاکستان :* *در هر نهادی افراد طرفدار آمریکا حضور دارد. عمران خان تلاش می‌کند تا کشور را از چنگال طرفداران آمریکا خارج کند. برای شکستن این چنگال؛ انقلابی مشابه انقلاب [امام] خمینی در ایران نیاز است.* میلیون ها نفر در سرتاسر پاکستان به حمایت از عمران خان، نخست وزیر برکنار شده، برخاستند. اعضای حزب عمران خان آشکارا نام آن را انقلاب می گذارند. 🇵🇰 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
36.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خداشناسی قرآنی کودکان درس 31 🔍 خدا کامل است یعنی چه ؟ (کیفیت 720 34mb) طباطبایی امام جماعت مسجد المهدی عج شهرستان خاش استان سیستان و بلوچستان لینک کانال مسجد المهدی عج شهرستان خاش 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1200488596C5b429354eb
از موبایلم دعای فرج رو پخش کردمو صداشو بلند کردم اینا همه رفتارای محمد بود که روی من تاثیر گذاشته بود و ناخودآگاه تکرارشون میکردم برنج گذاشتمو مشغول درست کردن قورمه سبزی شدم بعد گذشت اینهمه مدت هنوز هم مثل اولین روزای زندگیمون واسه غذا درست کردن برای محمد ذوق و هیجان داشتم کارم که تموم شد رفتمو یه دوش ده دقیقه ای گرفتم که بوی قرمه سبزی ندم یکی از لباس های خوشگلم رو پوشیدمو کلی عطر به خودم زدم ساده و ملیح آرایش کردمو بعد از خوندن نماز به ناخنام لاک زدم موهامو شونه کردمو پشت سرم بافتمشون و با کِشِ مویِ صورتی بستمش. رفتم سراغ جزوه ها و کتابام که تا وقتی غذا آماده میشه و محمد میاد خونه یکم درس بخونم نمیدونم چیشد که زمان از دستم رفت با صدای در یهو به خودم اومدمو فهمیدم که خونه رو بوی برنج سوخته گرفته یدونه زدم رو صورتمو دوییدم تو آشپزخونه شعله گاز رو خاموش کردمو در قابلمه رو برداشتم قابلمه برنج رو روی سینک گذاشتم بوی سوختگیش توی ذوقم زده بود حس کردم خستگی تمام زحماتم از صبح دوبرابر شده انقدر که از سوختن غذام ناراحت بودم محمد رو که پشت در منتظر ایستاده بود رو یادم رفته بود پنجره های خونه رو باز کردم که هوا عوض بشه همونجا تو آشپزخونه کنار گاز نشستم اعصابم خیلی خورد شده بود محمد با کلید در رو باز کرد و اومد داخل چند بار صدام زد که آروم گفتم اینجام. مثل بچه هایی شده بودم که زدن یچیزیو خراب کردن و از ترس مامان باباشون یه گوشه قایم شدن. محمد اومد و با تعجب بهم نگاه کرد محمد:سلام چرا اینجا نشستی؟ در رو چرا باز... سرمو اوردم بالا و چهره ی ماتم زده امو دید به حرفش ادامه نداد و گفت:میرم لباسمو عوض کنم چند دقیقه بعد چندتا شاخه گل نرگس تو گلدون گذاشت و اومد تو آشپزخونه و گفت:به به بوی قرمه سبزی گرفته ساختمون رو... فکر کردم مسخره ام میکنه ولی خیلی جدی بود رفت و در قابلمه قرمه سبزی رو برداشت و گفت:وای وای وای بو وقیافه اش که عالیه نشست کنارمو گفت:چیشده؟چرا فاطمم قنبرک زده؟ اصولا وقتایی که اینجوری باهام حرف و میزد میخواست نازمو بکشه لوس میشدمو اشکم در میومد با زار گفتم:محمد چرا مسخره ام میکنی؟خونه رو بوی برنج سوخته برداشته... اولش چیزی نگفت و بعد ادامه داد:یعنی میخوای بگی تو واسه اینکه غذا سوخت اینجا نشستیو گریه میکنی؟ فاطمه:آره دیگه پس چی؟ چیزی نگفت خیلی جدی بود رفت سر قابلمه و گفت:راست میگی خیلی سوخته میدونی فاطمه تو از اولم آشپزیت خیلی بد بود این رو الان دارم اعتراف میکنم از اونجایی که مهمترین ویژگی یه خانوم کدبانو آشپزیشه و تو این ویژگی رو نداری مجبورم که.... ایستادمو با ترس گفتم:مجبوری که؟ خیلی جدی گفت:مجبورم برم یه زن دیگه بگیرم. بهت زده نگاش میکردم که گفت:چرا اونجوری نگاه میکنی؟خب پس بخاطر تو دوتا زن دیگه میگیرم چیزی نگفتم که گفت:خب باشه بابا سه تا خوبه ؟ خندش گرفت و گفت:عه فاطمه چهار تا دیگه خیلی زیاد میشه حقوقم نمیرسه خرجشونو بدم وقتی فهمیدم داره شوخی میکنه رفتم کنارش و به بازوش ضربه ای زدمو گفتم:چشمم روشن همینُ و کم داشتم رفتمو دوباره برنج گذاشتم خندید و خودش رفت ظرف ها و روی میز دو نفره ی کوچیکمون گذاشت میز رو چید و گفت:دیگه نبینم واسه این چیزا غصه بخوریا تاحالا اینهمه غذای خوشمزه درست کردی یه بار حواست نبود وسوخت این ناراحتی داره؟ فاطمه:آخه با ذوق درست کرده بودم که از سرکار اومدی میز رو بچینم نهار بخوریم بعد ضدحال خوردم. خندیدو گفت:اشکالی نداره خانومم مهم اینه که قورمه سبزیت مثل همیشه عالی شده اصلا از بوی خوبش سیر شدم‌ بعدشم فاطمه خانوم من دلم نمیخواد انقدر زحمت بکشی تو درس میخونی کارای خونه رو بزار وقتی من اومدم باهم انجام بدیم‌. اون روز انقدر از دست پختم تعریف کرد و از ویژگی های خوبم گفت و انقدر من رو خندوند که ناراحتیمو به کل فراموش کردم. محمد: مثل هر صبح با صدای فاطمه از خواب بیدار شدم رفتم و یه دوش ده دقیقه ای گرفتم تا سرحال بشم و خواب کامل از سرم بپره. دوباره برگشتم به اتاق و موهامو خشک کردم. خواستم شونه امو از روی میز بردارم که کنار شونه ی خودمو فاطمه یه شونه ی نوزاد دیدم با تعجب شونه رو برداشتمو نگاش کردم یه شونه ی کوچیک آبی بود که وقتی تکونش میدادی تیله های کوچیک توش تکون میخورد و صدا میداد. با خودم گفتم بعدا از فاطمه میپرسم که قضیه اش چیه. در کمد لباسا رو باز کردم خواستم از شاخه لباس فرمم رو بردارم که دیدم لباسم مث همیشه اتو شده سرجاش نیست. به جاش یه لباس کوچیک نوزادی که روش عکس پستونک بود روی شاخه ی لباسم آویزون شده بود. لباس رو برداشتمو رو دستم گذاشتم. طولش انقدر کوچیک بود که به آرنجم هم نمی رسید ناخودآگاه لبخند زدمو گفتم:ای جونم یخورده نگاهمو تو اتاق چرخوندمو لباسمو دیدم که به دستگیره ی در آویزون شده بود... نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور 🌍eitaa.com/rahSalehin
کارای فاطمه برام عجیب بود با صدای بلندی که با خنده قاطی شده بود طوری که فاطمه بشنوه گفتم:نگفته بودی دلت بچه میخواد! لباس رو پوشیدمو بعد از شونه زدن به موهام و عطر زدن به دست ها و لباسم با شونه و لباس بچه از اتاق رفتم بیرون. محمد:فاطمه؟؟ جوابی نشنیدم میز صبحانه رو به بهترین شکل چیده بود هرچی که باعث میشد اشتهام باز بشه روی میز پیدا میشد صبحانه ی اون روزم عجیب بود نگاهم با تعجب روی خوراکی های میز میچرخید که چشمم به شیشه پستونکی افتاد که کنار لیوان های شیر ما گذاشته شده بود فاطمه رو که تو خونه پیدا نکردم دفترچه ی روی کانتر رو برداشتم یادداشت نوشته بود: "صبحت بخیر عزیزِ جانم حموم بودی نشد بهت بگم من چیزی لازم داشتم رفتم که بخرم تو صبحانه ات رو بخور!مراقب خودت هم باش در ضمن حواست به دور و برت باشه!" جمله آخرشو درک نمیکردم انقدر سوال تو ذهنم بود که نتونستم بیشتر از ی لقمه بردارم چند دقیقه گذشت و فاطمه نیومد پوتینم تو جا کفشی نبود حدس زدم که کار فاطمه است و دوباره تمیزش کرده و دم در گذاشته در و باز کردم که دیدم درست حدس زدم لبخندی که از ذوق زده بودم با دیدن چیزی که کنار پوتینم بود جمع شد. روی زانوم خم شدمو کتونی زرد رنگ و کوچولویی که کنار پوتینم بود رو برداشتمو روی کف دستم گذاشتم حس میکردم استرس دارم حس عجیبی هم داشتم که نمیدونستم اسمش چیه دلم واسه کتونی های کوچولویی که تو دستم بود غنج میرفت. دوتا انگشتمو تو کفشا گذاشتمو رو زمین کشیدمشون که چراغای زیرش روشن شد و صداش در اومد داشتم با ذوق بهشون نگاه میکردم که با صدای فاطمه به سرعت برگشتم عقب. .........‌.. فاطمه: انتطار نداشت منو پشت سرش ببینه از هیجان به زور روی پام ایستاده بودم با تمام وجود منتظر واکنش محمد بودم. موهامو باز ریخته بودمو یه تل صورتی به سرم زده بودم یه پیراهن گل گلی دامن کوتاه هم پوشیده بودمو با یه لبخند روبه روی محمد ایستاده بودم دستامو پشت سرم گرفته بودمو منتظر مونده بودم که ی چیزی بگه. در رو بست و یخورده اومد جلو تر تقریبا ده قدم فاصله داشتیم. به کفش های تو دستش نگاه کرد و گفت:فاطمه این کفشا چی میگه؟ با ذوق صدامو بچگونه کردمو گفتم:داره میگه بابای خوشگلم من شیش ماهه دیگه میام تو بغلت. تغییر حالت چهره اش به وضوح مشخص بود. چند ثانیه خیره بهم‌نگاه کرد و با لحنی که دلم رو لرزوند گفت: فاطمه میدونی اگه بفهمم همه ی اینا یه شوخیه چقد حالم بد میشه؟اگه داری شوخی میکنی همین الان بگو چون من دارم سکته میکنم. برگه آزمایشو که پشت سرم گرفته بودم آوردم جلو و گفتم:از جدی ام جدی تره! محمد:وای نهههه‌ وای خدایااا.... از شدت ذوق و خوشحالی رنگ از چهره اش پرید. اومد و از روی کانتر لباس بچه رو برداشت و به صورتش چسبوند. از خوشحالیش خوشحال تر شده بودم. چند بار بوسیدش و جواب آزمایش رو ازم گرفت و با لبخند نگاش کرد. محمد:خدایا شکرت! یهو برگه رو روی اپن گذاشت و اومد سمتم شونه هامو گرفت و گفت:تو‌خوبی؟چرا الان بهم گفتی؟ وای تو این همه کار کردی!وای ما مسافرت رفتیم ای خدا من خیلی تنهات گذاشتم چرا نگفتی؟ فاطمه:من خوبم دکترم گفت بچه هم خوبه میخواستم‌ یه همچین موقعیتی پیش بیادتا بهت بگم محمد:از این به بعد بیشتر از قبل باید مراقب خودت باشی فاطمه نمیخوام اصلا تو سختی بیوفتی کاری نکن تا من بیام خونه کمکت کنم خب؟ یهو به ساعت نگاه کرد و گفت:ای وای باید میرفت سر کار میترسید اگه الان بره دیر برسه زنگ زد و دو ساعت مرخصی گرفت میگفت میخوام بیشتر بمونم پیشت الان اگه برم سرکار انقدر هیجان زدم که نمیفهمم دارم چیکار میکنم رفت تو اتاق پشت سرش رفتم اینبار نپرسیدم چه نمازی میخونه میدونستم که چقدر بابت هدیه ای که خدا بهش داده خوشحاله اینجور وقتا نماز شکر میخوند و از شوق گریه میکرد منم مزاحم خلوتش نمیشدم. نیم ساعت بعد اومد و نشست کنارم زل زد بهم چند دقیقه گذشت و محمد با یه لبخند روی صورتش خیره نگام میکرد یهو گفت:به نظرت دختره یا پسر؟ فاطمه:دختر دوست داری یا پسر؟ محمد:اینش مهم نیست مهم اینه که دارم بابا میشم فاطمه حتی تصورشم خیلی قشنگه. اون روز کلی سوال میپرسید وبه نصف سوال هاش خودش جواب میداد هی میرفت اتاق کوچیکه و میومد به زور از خونه دل کند و بعداز کلی سفارش رفت سرکار و دو ساعت مرخصیش روهم جبران کرد. هرشب وقتی نماز شب میخوند و فکر میکرد من خوابیدم میرفتم و یواشکی نگاش میکردم و با اشکاش اشک میریختم میترسیدم از حالت خاصی که داشت از این‌کارای پنهونیش میترسیدم میفهمیدم با ادمای اطرافم چقدر تفاوت داره و این تفاوتش من رو میترسوند توجه اش روی من خیلی بیشتر شده بود ولی هر چقدر که میگذشت من بی حوصله و بی قرار تر میشدم هر روز یه جوری بودم‌... نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
💎لَمْ يَفْرُغْ صَاحِبُهَا فِيهَا قَطُّ سَاعَةً إِلاَّ کَانَتْ فَرْغَتُهُ عَلَيْهِ حَسْرَةً يَوْمَ الْقِيَامَةِ 🌗هر کس ساعتى در اين دنيا بيکار بماند (و عمل نيکى براى آخرت انجام ندهد) اين ساعتِ فراغت و بيکارى موجب حسرت (و ندامت) او در قيامت خواهد شد» 📘۵۹ مسجد جامع غدیرخم @masjed_ghadirkhom
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
استادشجاعی! که رزمنده زمان جنگ بود در عالم خواب نامه عملش را دید که نوشته بخاطر کوتاهی در ؟؟؟.. 😔 مستحق جهنم‌شدی !!‌ لطفا حتما گوش کنید. شنیدنیست..👆👆 تعجیل در امر فرج امام زمان (عج) صلوات راهـ صالحین یعنی راهـ ــ ــ ــ شهدا🌹 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
👎سیاست چرچیلی از زبان خود چرچیل 🦊 گویند زمانی، عده‌ای از چرچیل خواستند که سیاست انگلیسی را تعریف کند. چرچیل دایره‌ای روی زمین کشید و خروسی در آن انداخت و گفت: خروس را بدون آن‌که از دایره خارج شود، بگیرید! این‌عده هرچه تلاش کردند نتوانستند و خروس از دایره بیرون می‌رفت. آخر از چرچیل خواستند که این‌کار را خود، انجام دهد. چرچیل خروسی دیگر کنار خروس اولی گذاشت و این دو شروع به جنگیدن کردند. آن گاه چرچیل دو خروس را از گردن گرفت و بلند کرد و گفت: این سیاست انگلیسی است؛ تفرقه بینداز و حکومت کن..!!! 🌏🚥 از وقایع اخیرِ؛ ⚡️ایران ⚡️افغانستان ⚡️پاکستان ⚡️ترکیه ⚡️عراق ⚡️آذربایجان و ... بوی گند سیاست نجس انگلیسی، به‌مشام می‌رسد...! پیام روشن این وقایع به همه ما این است:📢 ☑️ ای جماعت مسلمین ؛ هوشیار و بیدار باشید واز تفرقه پرهیز کنید... ☑️ ای جماعت مسلمین ؛ ☀️-بصیرت ☀️-بصیرت ☀️-بصیرت •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کیا سفارش شده به حضرت علی اکبر علیه السلام شدند! باتشکر از آقای عباس شاکری بخاطر ارسال این پست راهـ صالحین یعنی راهـ ــ ــ ــ شهدا🌹 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🗯 *بازی اسرائیل با آتش* 🔸️دیرور صبح ارتش و پلیس اسرائیل در روز مراسم عید پِسَح به مسجد الاقصی حمله کردند و تعدادی از فلسطینیان را هدف قرار دادند . 🔸️بدون تردید این اقدام توسط دولت تندروی نفتالی بنت شعله های درگیری را در نقاط مختلف فلسطین روشن می کند و جنگ میان مقاومت غزه و دولت یهود کاملا محتمل است زیرا تعرض به مسجد الاقصی خط قرمز فلسطینیان بوده و در مورد آن با کسی تعارف ندارند. 📌 تصاویری که می بینید مربوط به ورود پلیس اسرائیل به درون مسجد الاقصی و هدف قرار دادن فلسطینیان است •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
5ccfdb1f61aeb6066ed8e0d5_16508494.jpg
11.18M
سیر نمایشگاهی •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
یه روزایی شاد بودم و یه روزایی بدون اینکه بخوام اعصابم خورد میشد و محمد رو از خودم می رنجوندم. جدیدا بر عکس همیشه صدام روش بلند میشد و آخر شب که پشیمون میشدم تا صبح گریه میکردم. میفهمیدم محمد ازم ناراحته ولی با این حال هرشب که بیدار میموندم با تمام خستگیش کنار سرم بیدار میموند و قرآن میخوند. از نظر مامانم رفتارم طبیعی بود ولی خودم‌حس میکردم دیوونه شدم. باورم نمیشد آدمی که تا این حد بهش بی توجه شدم و اذیتش میکنم و اون فقط سکوت میکنه محمدیه که با سختی به دستش آوردم. حوصله ام سر رفته بود روی مبل جلوی تلویزیون نشسته بودم محمد با عصبانیت به صفحه موبایلش نگاه میکرد اینجور وقت ها برای اینکه بحثی نشه و حرصش رو روی من خالی نکنه هیچی ازش نمیپرسیدم و سعی میکردم اصلا سر به سرش نزارم اونم برای اینکه آروم بشه یکی دو ساعتی میرفت بیرون قدم میزد و سرحال بر میگشت مشکلات بیرون از خونه رو به من نمیگفت و سعی میکرد تمام غصه ها و سختی ها رو شونه ی خودش باشه البته به خودشم گفته بودم که با اینکارش موافق نیستم ودلم میخواد به منم از مشکلات بگه هر چیزی هم‌که قبول نداشتم راجع به هر مسئله ای بهش میگفتم و با حرفاش قانع ام میکرد. خلاصه زندگی عاشقانمون عاری از مشکل نبود ولی خوبیش این بود خیلی خوب هم دیگه رو درک میکردیم و سعی میکردیم اجازه ندیم مشکلات حالمون رو بد کنن واسه اینکه ریشه ی زندگیمون محکم باشه خیلی جاها من کوتاه میومدم و خیلی جاها محمد و من چقدر خداروشکر میکردم از اینکه همسرم میدونه کجاها باید بشه همسن من و بامن دیوونه بازی در بیاره و چه جاهایی باید بشه همون محمد پخته و محکم و با منطق رفتار کنه. نمیتونم بگم تو زندگی با محمد دقیقا شدم همونی که اون میخواد نه خیلی جاها بر خلاف میل رفتار میکردم و اون فقط با نگاهش بهم میفهموند که چه کاری درسته و چه کاری نه! چشمم بهش بود که رفت تو اتاق و با عصبانیت در و بست رفتم و واسش دمنوش درست کردم. میدونستم یه ساعت دیگه حالش خوب میشه. طبق حدسی که زده بود یه ساعت بعد اومد و کنار کتاباش نشست و دوباره به گوشیش زل زد بهش چشم دوخته بودم متوجه نگاهم شد و سرش رو بالا گرفت یه لبخند زدم و بالحنی که خیلی سعی کرده بودم عاشقانه باشه گفتم:آقا محمد یهو خیلی جدی گفت:تو حرف نزن با اون شکم گندت گامبوی زشت بهت زده نگاهش میکردم من تو شرایطی بودم‌که اگه کسی بهم (‌تو) میگفت گریه ام‌میگرفت برام عجیب بود که چرا بعد شنیدن این حرفا از زبون محمد سکته نکردم با بهت و چشمای در اومده پرسیدم:محمد تو به من گفتی گامبوی زشت زشت؟ به اطرافش و بالای سرش نگاه کرد و گفت:مگه جز تو گامبو و زشت و گردالیه دیگه ای هم اینجا هست؟ با جیغ گفتم:من زشتم؟اگه زشتم چرا روزی صد بار بهم میگفتی خوشگلم خوشگلم؟تو که از الان نمیتونی قیافه من رو تحمل کنی حتما چندماه دیگه که کلی پف کردم من رو از خونت میندازی بیرون الان که تغییری نکردم تو به من میگی زشت چرا از همون اول چشماتو باز نکردی یه نگاه ننداختی بفهمی زشتم؟چرا اومدی خاستگاریم؟اصلاچرا با یکی دیگه ازدواج نکردی؟ها؟ از حرص نفس نفس میزدم محمد:خب اولش چشمامو باز نکردم. چند وقت پیش که گفتم باید برم یه زن دیگه بگیرم نگفتم؟ کوسن روی مبل رو پرت کردم طرفش که صدای خنده هاش بلند شد فاطمه:خجالت بکش بچه ات صداتو میشنوه میفهمه داری با مامانش دعوا میکنی و میخوای سرش هوو بیاری محمد:دلم تنگ شده بود واسه اینجوری حرف زدن و این مدلی نگاه کردنت خب!تازه بچم مثل باباش زرنگه میدونه دارم با مامانش شوخی میکنمو عاشق خودشو مامانشم. چپ چپ نگاش کردمو گفتم:محمداگه میدونستم پشت اون چهره ی مغرور واخمو و سر به زیرت چه پسریو پنهون کردی... محمد:خب؟اگه میدونستی چیکار میکردی؟ سعی کردم مثل خودش چهره امو جدی نشون بدم:میدونی عشقم از اون جایی که شما همین الانشم به اندازه کافی اعتماد به نفس داریو به شدت خطری شدی من از ادامه دادن به جمله ام معذورم قیافه اشو مظلوم کرد و گفت:آیا کنجکاو کردن من کار درستی است؟ فاطمه:بله خیلی خودکارش رو برداشت و رفت طرف برگه ی آچاری که به دیوار خونه چسبونده بودیم‌ چله ی ترک گناه گرفتیم و الان روز پونزدهم بودیم. محمدموشکافانه به جدول خیره شد و گفت:خب امروز غیبت کردی؟ ابروهام روو بالا دادمو با لبخند گفتم:خیر اونم مثل من ابروهاشو بالا داد و گفت:منم خیر دو تا علامت جلوی این گناه زد و اومد نشست کنارم و گفت:فاطمه جدی بگو اگه از اول میدونسی من همچین آدمیم چیکار میکردی؟خیلی با ظاهرم فرق میکنم؟ دلم براش سوخت و گفتم:قول بده پررو نشی تا بگم محمد:باشه بگو فاطمه:خب اگه از اول میدونستم چه شخصیتی داری شاید زودتر عاشقت میشدم شایدم خودم میومدم خواستگاریت!! محمد:عه یعنی انقدر خوبم‌؟ با اخم گفتم:محمد قول دادی پرو نشی خندید و گفت:فاطمه واسه محرم امسال کلی برنامه دارم‌.. 🌍eitaa.com/rahSalehin