سید جلیل القدر جناب استاد فاطمی نیا(رضوان الله علیه):
خبرهای بد را هیچ وقت در خانه نگویید؛ تا به خانه می رسد، میگوید تصادفی را دیدم! نمیخواهد بگویید. اصلا خبرهای منفی را در منزل نگویید. شما را به خدا قسم میدهم اینها را رعایت کنید؛ ضربههایی به خانواده زده میشود که جبران نمیشود. چیزهای پریشان کننده نگویید. به همسر و بچهها آرامش دهید.
مردم فکر می کنند اولیاء خدا روزی هزار رکعت نماز می خوانده اند که این طوری شدند. خیر؛ آنها فقط در اثر داشتن صفات عالیه به این جا رسیدند
صفات عالیه انسان را ده فرسخ ده فرسخ جلو می اندازد یک خشم فرو خوردن آدم را از هزار رکعت نماز زودتر به خدا می رساند،
یک دل شاد کردن تو را خیلی زودتر می رساند،
یک مادر خوشحال کردن زودتر می رساند. از اینجا باید شروع کنیم.
اینجا را درست کن بعد هزار رکعت نماز خودش می آید، خودت مشتاق می شوی.
🌹هدیه این مطلب یک صلوات است به روح مرحوم این استاد🌹
#پای_درس_استاد
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟢 خاطره ای شنیدنی از سرلشگر شهید حاج حسین همدانی در مورد جوان بسیجی مجروحی که بدون وضو نماز خواند.
حتما" ببینید.
خاطره گویی یک شهید از یک شهید دیگر....
#شهدا_شرمنده_ایم
راهـ صالحین یعنی راهـ ــ ــ ــ شهدا🌹
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞
#مُشکین54
به طور قطع میتونم بگم که اون شب بدترین شب زندگیم بود حتی بدتر از شبی که فهمیدم عماد بیوفایی کرده!
خوابم نمیبرد و تموم صحنههای به یادماندنی زندگیم پردهوار از جلو چشمم رد میشد.
سپیده زده بود که چشمهام گرم شد و دیگه هیچی نفهمیدم.
صبح از صدای ضربههای آروم روی در بیدار شدم و صدای عماد.
- معصوم... معصوم بیداری؟
اونقدر دمغ و دلگیر بودم که معصوم گفتنش برام، صدای قژ قژ باز شدن دروازههای جهنم بود!
پشت در رفتم و بدون اینکه بازش کنم سعی کردم عادی و دور از بغض باشم و گفتم:
- چی میخوای عماد؟
- هیچی... دیشب اومدم جواب ندادی، نگرانت شدم.
- خوبم، نگران نباش!
چی میگفتم؟ اینکه دلگیرم از اینکه با زن شرعی و قانونیت رابطه داشتی؟ اینکه چرا اون داره از تو نصیب میبره و صاحب بچه میشه؟ حسم، احوالم و حرفهام نگفتنی بود.
چند لحظهیی به سکوت گذشت و انگار میخواست چیزی بگه و آخر هم منصرف شد و با خداحافظی آرومی رفت.
تا چند روز بعدش هم از روبرو شدن با عماد خودداری میکردم. میفهمید و درک میکرد که پا جلو نگذاشت و فهمید که بارداری زنش چقدر برام سنگین تموم شده!
هر شب که میخواست بچهها رو ببینه فرخنده سادات رو میفرستاد پیِ بچهها و خودش دورتر میایستاد.
سایهی تعقیب کنندهی بعد نماز مغرب و عشا هم کمی دور تر شده بود.
در عوض میدیدم که چقدر اون پیرمرد و پیرزن تلاش داشتن تا طی اون رورها احساس ناراحتی وتنهایی کمتری داشته باشم.
حاجبابا هرروز به بهونههای مختلف من رو همراه خودش میکرد و به کشتزار یا باغ می رفتیم.
یکی از همون روزها با حاج بابا به باغ انار رفتم. من عاشق اون باغ بودم، چشم انداز زیبایی داشت و از لحاظ ارتفاع کمی بالاتر از باغات دیگه بود، برای همین دیوارهای کوتاهتری داشت. تا حاج بابا به کارگرها رسیدگی کنه و کار آبیاری رو انجام بدن من هم از فرصت استفاده کرده و باغهای پاییندست رو دید میزدم.
_معصوم، معصوم!
از دیدن گلی بعد از اون همه وقت ذوق زده شده بودم و براش دست تکون دادم.
_سلام گلیجان، خوبی؟ چه خوب شد که همدیگه رو دیدیم. از عید که دیدمت دیگه جور نشده بود.
_ چقدر خوشحالم که میبینمت. میدونی یکساله چشمم رو این دیوار سفید شد که تو باز بیایی و اینجا بایستی و انارهای باغمون رو بشماری.
با این حرفش هر دو بلند خندیدیم.
_ بیا بیرون معصوم، یه کم لب جوی سیمانی بشینیم.
_ باشه، به حاج بابا بسپرم اومدم.
نشسته بودیم و به حرکت آب داخل جوی نگاه میکردیم.
_چه میکنی معصوم، رابطهت با عماد به کجا رسید؟
نفسی بلند و دردمند ها کردم.
_ هیچ، میگذرونیم.
_ هر چقدر هم که ناراحت بودی و خودت و اون رو تنبیه کردی دیگه بسه، اجازه بده پا به حریمت بذاره و ارتباطت رو باهاش از سر بگیر. بالاخره تو زنی و در مقابل اون وظیفههایی داری.
✍🏻 #مژگان_گ
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞
#مُشکین55
نگذاشتم حرفش رو تموم کنه و عصبی گفتم:
_ اون به من هیچ احتیاجی نداره، خودش هم با این شرایط کنار اومده و اعتراضی نداره گلی! من اگر بخوام هم دیگه نمیتونم کنارش باشم.
_این حرف رو نزن. اون اگر چیزی نمیگه به خاطر قولیه که به تو داده و حرمتی که برای تو قائله، وگرنه میتونست به راحتی قولش رو زیر پا بذاره و تو هم مجبور به تمکینش بودی.
با حرص و عصبی گفتم:
_اصلا دیگه قبولش ندارم گلی! دیگه برام وجود نداره، عمادی که من میشناختم همون روزها مرد.
بغض داشتم و حرف زدن برام خیلی مشکل بود. دوباره حس و حالم برگشته بود به روزهای اول. ماجرای حاملگی مرجان اذیتم میکرد و حساس شده بودم.
آروم و صبور نگاهم کرد و لبخندی زد و گفت:
_ دوستش نداری و چند روز پیش داشتی اونطور جانانه ازش دفاع میکردی؟
پرسشی نگاهش کردم و ادامه داد:
- همون روزی که داشتی برای حاج مصباح نبمچاشت میبردی.
تازه یادم افتاد.
_ اونجا که به غیر من و اون دختره کسی نبود؟ تو کجا بودی گلی؟
_ من و دایی داشتیم میرفتیم مزرعهی پنبه، شما توی پیچ کوچهباغ بودین، تو رو که دیدم داری حرص میزنی خواستم بیام جلو که دایی اجازه نداد، ولی به حرفهاتون گوش کردم و کلی کیف کردم. سر آخر هم که مهری حرصی گذاشت رفت دایی خندید و گفت که، ای رحمت به شیر پاک خواهرم! حالا بگو ببینم برای چی باهاش بحث میکردی؟
از تعریف دایی خرم احساس رضایت میکردم و این رضایت، کمی حالم رو بهتر کرده بود. با یادآوری اونروز لبخندی لبم رو پوشوند.
_ اومده یه کاره به من میگه تو چه جوری داری اونجا زندگی میکنی و شروع کرد به عماد و حاج مصباح بی احترامی کنه، من هم حقش رو گذاشتم کف دستش. هرچی باشه اگر هم دلم ازش شکسته ولی پدر بچههامه گلی! چشمم بار بر نمیداره که غریبه بخواد براش چیزی بگه اون هم از چه طایفهیی؟ طایفه کدخدا. اونها از قدیم با این خونواده حقد و کینه داشتن.
خندید، از همون خندههای مغز و معنا دار و گفت:
_ تو هنوز هم دوستش داری و دیوونهشی معصوم! خودت رو گول میزنی.
✍🏻 #مژگان_گ
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
15.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 امام جمعه چهاردانگه :
💠 بلای اقتصاد کشور ما ۲ چیز است.
● جهانی سازی قیمت ها
● دلاری کردن اقتصاد
بنزین جایی یک دلار است که حقوق کارگر ۱۵۰۰ دلار است .
هزینه دلاری ، در آمد ریالی بهشت سرمایه داری رانت خوار خواهد بود .
#عضو_کانال_بصیرتی.
#حرف_حساب_شوید.
#جامعه_نیازمند_آگاهیست.
https://eitaa.com/harffe_hesab
🍃🌸🌿🌸🍃🌸🌿🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 بخش عمده ای از مشکلات سیاسی اقتصادی و فرهنگی کشور محصول تدریس برخی اساتید غربگرا در دانشگاههای کشور است.
امام فرمود : تا دانشگاهها اصلاح نشود مملکت اصلاح نخواهد شد.
🔹استاد حسن عباسی.
#حرف_حساب
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
هدایت شده از 🌸 دو کلمه حرف حساب 🌸
15.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🟢 سنگ تمام خانم دکتر یزدی در حمایت از جبهه مقاومت
🟢 بانوی دندانپزشکی یزدی، طلا و جواهرات خود را در راه کمک به رزمندگان جبههی مقاومت اهدا کرد.
#دوستان_خودرا_به_کانال.
#حرف_حساب_دعوت_کنید.
#جامعه_نیازمند_آگاهیست.
https://eitaa.com/harffe_hesab
🍃🌸🌿🌸🍃🌸🌿🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑🎥 ارزش والای زیارت حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها
شیخ حسین انصاریان
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
17.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🦋 پدر باب الحوائج، برادر سفره دار
وفات حضرت معصومه سلام الله علیها تسلیت 🖤🖤🖤🏴🏴🏴
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💦 اسرائیل با آب از بین می رود
👌 یک کار تمیز فرهنگی و ارزشمند از معلم دزفولی سرکار خانم دانش که تاثیر بسیار زیادی در انتقال مفاهیم انقلابی به نسل های آینده دارد.
#جهاد_تبیین
#حرف_حساب
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
🟢🟢🟢
🍎 سند شهادت حضرت معصومه
💠 سید جعفر مرتضی به نقل از کتاب قیام سادات علوی صفحه 161 تا 168 میگوید:
فإن شرطة المأمون قد قتلوا هارون بن موسى أخا الرضا حیث إن هارون هذا کان فی القافلة التی کانت تقصد خراسان وکانت تضم علویاً وعلى رأسها السیدة فاطمة أخت الرضا علیه السلام فأرسل المأمون إلى هذه القافلة فقتل وشرد کل من فیها وجرحوا هارون المذکور ثم هجموا علیه وهو یتناول الطعام فقتلوه وأما زعیمة القافلة السیدة فاطمة بنت موسى علیه السلام فیقال إنها هی الأخرى قد دس إلیها السم فی ساوة ولهذا لم تلبث إلا أیاماً قلیلة واستشهدت
الحیاة السیاسیة للامام الرضا (ع) ص 428
سربازان مأمون هارون بن موسی علیه السلام برادر امام رضا علیه السلام را به شهادت رساندند و هارون در قافلهای قرار داشت که به عازم خراسان بود و حضرت معصومه سلام الله علیها هم در این قافله بود، مأمون سربازان خود را به سوی این قافله فرستاد و جنگی صورت گرفت و عدهای کشته شدند و هارون مجروح شد و بعد او در حالی که غذا میخورد کشته شد و حضرت معصومه سلام الله علیها در ساوه مسموم شد و به خاطر همین سم روزهای کمی زنده ماند و بعد به شهادت رسید.
#شهادت_حضرت_معصومه_سلام_الله_علیها
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
🟢🟢🟢
🔸️"شفیعه حکیمه عالم..."
بنا به نقل صاحب کشف اللئالی روزی جمعی از شیعیان وارد مدینه شدند و تعدادی پرسش در نامهای نوشته به خانهی امام کاظم (علیه السلام) بردند. امام در سفر بود، امام رضا (ع) نیز در مدینه حضور نداشت.
هیأت اعزامی از این که خدمت امام زمان خود نرسیده بودند و با دست خالی باز میگشتند اندوهگین بودند. حضرت معصومه - که در آن ایام هنوز به سن بلوغ نرسیده بود - با مشاهده غم و اندوه آنان، پاسخ پرسشها را نوشت و به آنان داد. شیعیان با خوشحالی مدینه را ترک کردند. در بیرون مدینه امام کاظم (ع) را زیارت و داستان خود را تعریف کرده پاسخهای حضرت معصومه را ارائه دادند. امام کاظم با دیدن جوابها، با بیان جمله: «فداها ابوها» رضایت و مسرت خود را بیان کرد.
ر. ک: کریمهی اهل بیت، 170.
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 فرقها از زندگی تا زندگیست...
روحت شاد رئیسی
#حرف_حساب
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عاقبت رزمنده ای که همسرش نگذاشت به سوريه برود😳
خاطره عجیب سردار نوعی اقدم از عاقبت رزمنده اي که
همسرش نگذاشت با او
برای دفاع از حرم
به سوريه برود!
عزیزان اگر شهید نشویم ،
میمیریم...😔
توفیق شهادت...
#حرف_حساب
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 قسمت این بود که قم صاحب دریا بشود
این حرم هم حرم حضرت زهرا بشود ...
#شهادت_حضرت_معصومه(س)
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😎یه شاهکار قشنگ از یمنیها ببینین
کاروان انگلیس و آمریکا و اسقاطیل کلهم دود شدن رفتن هوا 😁
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞
#مُشکین56
زندگی ادامه داشت و خوب و بد، شاد و غمبار میگذشت. خوشحالیهام منوط میشد به ذرهذره بزرگ شدن و پا گرفتن نهالهای کوچیک زندگیم.
شیرینی حرکات و حرفهای دخترونهی مریم و اصوات و کلمات کوتاه و جدیدی که محمدرضا هجی میکرد.
و من به همینها دلخوش بودم و در ذهن خودم عمارتها میساختم از آیندهیی دور و بزرگ شدن و موفقیت بچههام.
و وای از تموم حجم اندوهم و نمیدونم چرا مقداری از این سوزش دل کم نمیشد!
حال روحیمبه مراتب خرابتر از قبل بود و حتی گاهی بین خنده و شادی هم بغض میکردم و تمایل عجیبی برای تنها بودن داشتم.
اونقدر که گاهی میخواستم فریاد بزنم تا حاجبابا و فرخندهسادات تنهاییهام رو به هم نریزند. عماد هم کماکان به برنامهی تعیینشده ادامه میداد و هر شب بچهها رو با خودش میبرد و اون دو ساعت تنهایی عذابآورترین اوقات زندگیم محسوب میشد. چنان تپش قلبی داشتم و وسواسگون به در اتاق خیره میشدم که انگار بچههام بین فوج فوج دشمن گیر افتادند.
نگرانی نگاه عماد رو میدیدم و اون نمیدونست با حاملگی مرجان تموم تلاشم برای برگشت به زندگی عادی خنثی شد!
میفهمیدم که از زهرا و فاطمه خواهش کرده تا همراهم باشند و برام حرف بزنند اما مغزم اونقدر سنگی شده بود که دیگه
میخ هیچ پندی درش فرو نمیرفت!
یکی از اون روزها به خواهش فاطمه همراهش شدم تا برای خرید به شهر بریم و اون تموم فاصلهی روستا تا شهر رو دم از نصیحت برداشته بود و از من میخواست که کمتر خودم رو ببازم و تعریف کرد که اون بچه ناخواسته بوده و فریبا از مادرشوهرش شنیده که خطاب به مرجان گفته، جای پای تو توی خونهی اون محکم نمیشه تا بچه نداشته باشی و حیف خروار خروار میراثه که تو سهمی از اون نداشته باشی و باید که وارثی به دنیا بیاری.
ذات مرجان و انسیه همین بود و مسلما مهمترین دلیل جوش گرفتن مرجان با عماد ثروتش بود تا زیبایی و اخلاقش!
اما حتی حرفهای فاطمه هم نتونست خیال ناآروم و روح زخمدیدهم رو التیام ببخشه.
روزها میگذشت و مرجان روز به روز به موعد زایمانش نزدیکتر میشد. خیلی حساس شده بود و با کوچکترین بهونهیی سر ناسازگاری گذاشته و اعصاب تموم اهالی خونه رو به هم میریخت. تموم اون روزها ذرهای از عذاب عماد، احساس آرامش نمیکردم. من عاشق بودم و این اعتراف سخت بود، اما حتی در کنار مرجان هم راضی به ناخوشی و دلگیریش نبودم. در همین احوالات بودیم که علی تصمیم گرفت تا حاج بابا و فرخنده سادات رو برای چند روز از اون جنگ اعصابهای مداوم مرجان دور کنه و به همراه خونوادهش به مشهد سفری داشته باشند. مرجان اواخر ماه هشتم بود ولی هنوز هم دائم تقاضای ویارونه داشت. گاهی حرص میخوردم و گاهی از این همه لوس بودنش خندهم میگرفت. بیچاره عماد مجبور بود دائم به شهر رفت و آمد کنه تا تقاضاهای مرجان رو برآورده کنه.
مسافرها رو راهی کرده بودم و توی
یکی از روزهای آفتابی پاییز روی پلهی تراس مشرف به حیاط نشسته بودم و محمدرضا رو روی پاهام نشونده و به بازی سرخوشانهی مریم با دوچرخهی جدیدش چشم دوخته و از ذوق کردن محمدرضا ذوق میکردم.
فریبا از راهرو داخل حیاط شد و مریم به سمتش رفت.
سلام کرد و گفتم:
_ سلام، خوبی؟ کی اومدی متوجه نشدم.
✍🏻 #مژگان_گ
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞
#مُشکین57
پشت چشمی نازک کرد و با لحن خاصی گفت:
_ صبح اومدم، با انسی خانم اومدیم، بالا بودیم، عماد اول صبحی اومده بود دنبالمون که مرجان تنها نمونه.
از اینکه عماد تا این حد نگران مرجان شده بود احساس درد عجیبی توی قفسه سینهم داشتم، انگار قلبم تیر میکشید. دلم میخواست فریاد بزنم و ازش بخوام که بس کنه و اینقدر عذابم نده اما در توانم نبود و البته که نمیخواستم ضعفم رو ببینه. به خودم مسلط شدم و گفتم:
_ کار خوبی کردین، اون هم بالا تنهاست بالاخره پا به ماهه.
باز با بدجنسی تموم چشم تو چشمم انداخت و گفت:
_ آره خیلی هم عماد نگرانشه، آخه میدونی؟ نه که یه مقدار ظریفه، آدم فکر میکنه تاب نگه داشتن یه بچه رو توی شکمش نداره.
آروم و مسلط از جام بلند شدم و با خونسردی رو بهش گفتم:
_ چای تازه دم گذاشتم، بشین برم برات بریزم بیارم.
از خونسردیم آتیشی شده بود و مسلما تیرم به هدف خورده بود.
حرصی از جاش بلند شد و خاک پشت دامنش رو با دست گرفت و گفت:
_ نه میرم بالا، آقا رضام حالا دیگه پیداش میشه. انسی نگرانه، بیچاره یه دلش اینجا پیش دخترشه یه دلش هم پیش اون شوهر افلیجش.
انگار نه انگار که اون مرد، پدر شوهرشه و اینطور گستاخانه در موردش حرف میزد.
نیم نگاهی به محمد رضا کرد و رو برگردوند که بره. اما من شعلههای حسرت رو توی همون نگاه کوتاه دیدم.
اومده بود تا من رو به هم بریزه و بره، اما این بار خودش به هم ریخته بود. حرفهاش عذابم داده بود، البته اون نگاه حسرتبار از داغی این عذاب، خیلی کم کرد. اون باید تا عمر داشت با داغ این حسرت کنار میومد و چارهیی هم نداشت.
✍🏻 #مژگان_گ
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❎ دلتنگ کربلایت با تربتت چها کرد.
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞
#مُشکین58
نزدیک غروب آفتاب بود که صدای خداحافظی فریبا و انسیه خبر از رفتنشون میداد.
محمدرضا تازه میتونست کلمه ها رو ادا کنه و جالب اینجا بود که بین تموم کلماتش کلمه مارونی رو از همه جذابتر ادا میکرد. به خواستهش احترام گذاشته بودم و داشتم سس ماکارونی رو درست میکردم. سابق بر این، اصلا ماکارونی نمیپختم، خودم دوست داشتم ولی به خاطر معدهی حساس عماد کاملا قیدش رو زده بودم.
شام بچهها رو دادم و محمدرضا رو دست مریم سپردم و به نماز ایستادم. صدای عماد مریم رو ذوق زده کرد و فارغ از ماموریتی که بهش سپرده بودم به طرف درگاه اتاق دوید.
صدای عماد رو شنیدم که در جواب سلام مریم میگفت:
_ سلام دخمل بابا! خوبی؟ داداش کو؟
- بابا...
- جونم.
_ چرا دیگه نمیای اتاقمون؟
_ باشه دخترم میام. داداش و مامان معصوم کجان؟
_ مامان نماز میخونه، داداشی هم تو اتاقه. بیا بابا، میترسی مامان معصوم گریه کنه نمیای اتاقمون؟
دستهای عماد رو گرفته و با التماس از پدرش میخواست تا وارد بشه. سلام نمازم رو داده بودم و از التماسهای مریم اشک به دیده آورده بودم. مثل اینکه موفق نبودم و نبود عماد خیلی براش گرون تموم شده بود. چادرم رو از سرم برداشتم و دستی روی موهام کشیدم و محمدرضا رو بغل گرفته و سمت در رفتم.
_ سلام خسته نباشی.
_ سلام معصی ،خوبی؟ قبول باشه، بپوشون ببرمشون بالا، بعد میارمشون.
میون تموم دلگرفتگیم برای مریم، ناخوداگاه یاد حرف فریبا افتادم و نگرانی عماد بابت مرجان. کل دلم رو غم گرفت و آروم گفتم:
- باشه یه کمی صبر کن.
بچه ها رو به دستش سپردم و خودم طبق معمولِ گاهِ دلتنگی کاست همیشگی رو داخل ضبط صوت کوچکم گذاشتم و گوشهی اتاق نشستم و زانوهام رو بغل گرفتم. گاهی حس میکنم این بغض درون گلوم هیچ وقت برطرف نمیشه.
به این فکر میکردم که اگر با التماسهای مریم عماد از من اجازه ورود میخواست، حتما طاقت از کف میدادم و تحریم رو شکسته و اجازه میدادم تا داخل بشه. سریع اون فکر رو پس زدم و با خودم گفتم عمرا این کار رو بکنم! عماد جفا کرده بود و بخشیدنش دلی بزرگ میخواست و من متاسفانه چنین روح رئوفی رو در خودم سراغ نداشتم.
اشک سمج و لجباز باز هم فرو چکید و من زمزمه میکردم:
این همه آشفته حالی، این همه نازک خیالی
ای به دوش افکنده گیسو، از تو دارم از تو دارم.
این غرورِ عشق و مستی، خنده بر غوغای هستی
ای سیه چشم، ای سیه مو، از تو دارم از تو دارم
این تو بودی کز ازل، خواندی به من درس وفا را
این تو بودی کاشنا کردی به عشق این مبتلا را
من که این حاشا نکردم از غمت پروا نکردم
دین من دنیای من، از عشق بی پایان تو رونق گرفته....
نوای ترانه پخش میشد و من از خود بیخود شده سرم رو خم کردم و چسبوندم به ساعد دستم و محکم فشار دادم تا دیگه اشک مجال پایین اومدن پیدا نکنه و صدای هقهقم توی اون خونهی خالی نپیچه.
یاد شبی افتادم که عماد از شهر برگشته و این کاست رو با چه ذوقی جلو روم گرفت.
- بیا، بالاخره پیداش کردم.
خندیدم و جواب دادم:
- پس بالاخره موفق شدی!
چند وقت پیش به کافهی سنتی در یزد رفته و این آهنگ رو شنیده بود و به دوستش سپرده بود تا کاستش رو براش پیدا کنه.
- آره، ضبط رو بردار بریم.
با تعجب گفتم:
- کجا؟
- پشت بوم دیگه؟ میدونی که حاج بابا صدای موسیقی بشنوه واویلاست. خصوصا که دیروقته و تابستون، در و پیکرا بازه صدا رو میشنوه.
اصلا امشب همون بالا میخوابیم.
شام رو سریع خوردیم و آروم و پاورچین از حیاط گذشتیم و پا توی راهپلهها گذاشتیم.
زیرانداز رو با حوصله کنار دیوار اتاقهای بالاخونه انداخت و تکیه به دیوار نشست و دستش رو به طرفم دراز کرد.
✍🏻 #مژگان_گ
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞
#مُشکین59
دوشاخه رو به پریز سیار زدم و دستگاه رو گذاشتم روی پاهاش و
با رضایت بهش پیوستم و کنارش نشستم. حلقهی دستش دور کمرم تنگ شد و با دست دیگهش کاست رو جا داد و روشنش کرد.
نوای بینهایت غمگین خواننده توی فضای تاریک و ساکت شب میپیچید و عجب دلنشین بود.
و همون شب بود که عاشقانه برام اقرار کرد که این آهنگ رو فقط به عشق تو گوش میدم و انگار که داره حرفهای دل من رو برای تو بازگو میکنه.
عماد دنیای احساس بود و من رو با شعر و غزل آشنا کرد. به حافظ اعتقاد عجیبی داشت و محال بود بخواد کاری بکنه و تفالی به دیوانش نزنه.
حیف این روح لطیف که برام باقی نموند و حتی حیف هم نمیتونه عمق تاسفم رو نشون بده.
با صدای هیاهوی بچهها که همراه با عماد بلند میخندیدند متوجه اومدنشون شدم و سریع رادیوضبط رو خاموش کردم و توی راهرو صورتم رو چند باری آب زدم.
دستگیره پایین کشیده شد و مریم داخل شد و همزمان صدای عماد رو شنیدم.
- معصوم!
به سمت در رفتم و توی درگاه ایستادم.
نگاهش روی صورتم مات موند و دیدم رگههای ویرانگر عذاب وجدان و استیصال رو توی چشمهاش!
- میگم، حاجبابا و عزیز نیستن تنهایی توی این حیاط،نمیترسی؟
دوست نداشتم بفهمه گریه کردم و فهمید و این خیلی ناخوشایند بود برای غرورم.
نگاهم رو ازش گرفتم و پوزخندی زدم و گفتم:
- روزی ادعا داشتی که من رو حفظ حفظی! من از تنهایی و تاریکی نمیترسم.
آروم و دلجو جواب داد:
- میدونم ولی تا حالا پیش نیومده بود تنها بمونی، نگرانم.
حسود نبودم ولی نمیدونم چرا دوباره یاد حرفهای فریبا و نگرانی عماد برای مرجان افتادم و بغض گلوم رو گرفت.
محکم گفتم:
- نباش.
رو برگردوندم و ادامه دادم:
- شببخیر!
مجال حرف زدن رو بهش نداده بودم و باز دلم آرومی نداشت.
در رو بستم و حس میکردم که پشت در ایستاده و اون نمیدونست که من هنوز هم با تموم ظلمی که بهم روا شد دوستش دارم.
✍🏻 #مژگان_گ
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
18.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آیت_الله_العظمی_مکارم #جبهه_مقاومت
✅ آقا زادهی در خط مقدم
⭕️ حضور فرزند آیت العظمی مکارم شیرازی در خط مقدم جبهه مقاومت
,
🔸ایشان در طی سه روز با حضور در مناطق مختلف و درجمع جانبازان و خانواده شهدای لبنانی باعث تقویت روحیه رزمندگان و خانواده های آواره لبنانی شدند...
🎥 محمدمسلم وافی۲۴مهر،سوریه
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin