فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 فرقها از زندگی تا زندگیست...
روحت شاد رئیسی
#حرف_حساب
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
7.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 عاقبت رزمنده ای که همسرش نگذاشت به سوريه برود😳
خاطره عجیب سردار نوعی اقدم از عاقبت رزمنده اي که
همسرش نگذاشت با او
برای دفاع از حرم
به سوريه برود!
عزیزان اگر شهید نشویم ،
میمیریم...😔
توفیق شهادت...
#حرف_حساب
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 قسمت این بود که قم صاحب دریا بشود
این حرم هم حرم حضرت زهرا بشود ...
#شهادت_حضرت_معصومه(س)
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😎یه شاهکار قشنگ از یمنیها ببینین
کاروان انگلیس و آمریکا و اسقاطیل کلهم دود شدن رفتن هوا 😁
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞
#مُشکین56
زندگی ادامه داشت و خوب و بد، شاد و غمبار میگذشت. خوشحالیهام منوط میشد به ذرهذره بزرگ شدن و پا گرفتن نهالهای کوچیک زندگیم.
شیرینی حرکات و حرفهای دخترونهی مریم و اصوات و کلمات کوتاه و جدیدی که محمدرضا هجی میکرد.
و من به همینها دلخوش بودم و در ذهن خودم عمارتها میساختم از آیندهیی دور و بزرگ شدن و موفقیت بچههام.
و وای از تموم حجم اندوهم و نمیدونم چرا مقداری از این سوزش دل کم نمیشد!
حال روحیمبه مراتب خرابتر از قبل بود و حتی گاهی بین خنده و شادی هم بغض میکردم و تمایل عجیبی برای تنها بودن داشتم.
اونقدر که گاهی میخواستم فریاد بزنم تا حاجبابا و فرخندهسادات تنهاییهام رو به هم نریزند. عماد هم کماکان به برنامهی تعیینشده ادامه میداد و هر شب بچهها رو با خودش میبرد و اون دو ساعت تنهایی عذابآورترین اوقات زندگیم محسوب میشد. چنان تپش قلبی داشتم و وسواسگون به در اتاق خیره میشدم که انگار بچههام بین فوج فوج دشمن گیر افتادند.
نگرانی نگاه عماد رو میدیدم و اون نمیدونست با حاملگی مرجان تموم تلاشم برای برگشت به زندگی عادی خنثی شد!
میفهمیدم که از زهرا و فاطمه خواهش کرده تا همراهم باشند و برام حرف بزنند اما مغزم اونقدر سنگی شده بود که دیگه
میخ هیچ پندی درش فرو نمیرفت!
یکی از اون روزها به خواهش فاطمه همراهش شدم تا برای خرید به شهر بریم و اون تموم فاصلهی روستا تا شهر رو دم از نصیحت برداشته بود و از من میخواست که کمتر خودم رو ببازم و تعریف کرد که اون بچه ناخواسته بوده و فریبا از مادرشوهرش شنیده که خطاب به مرجان گفته، جای پای تو توی خونهی اون محکم نمیشه تا بچه نداشته باشی و حیف خروار خروار میراثه که تو سهمی از اون نداشته باشی و باید که وارثی به دنیا بیاری.
ذات مرجان و انسیه همین بود و مسلما مهمترین دلیل جوش گرفتن مرجان با عماد ثروتش بود تا زیبایی و اخلاقش!
اما حتی حرفهای فاطمه هم نتونست خیال ناآروم و روح زخمدیدهم رو التیام ببخشه.
روزها میگذشت و مرجان روز به روز به موعد زایمانش نزدیکتر میشد. خیلی حساس شده بود و با کوچکترین بهونهیی سر ناسازگاری گذاشته و اعصاب تموم اهالی خونه رو به هم میریخت. تموم اون روزها ذرهای از عذاب عماد، احساس آرامش نمیکردم. من عاشق بودم و این اعتراف سخت بود، اما حتی در کنار مرجان هم راضی به ناخوشی و دلگیریش نبودم. در همین احوالات بودیم که علی تصمیم گرفت تا حاج بابا و فرخنده سادات رو برای چند روز از اون جنگ اعصابهای مداوم مرجان دور کنه و به همراه خونوادهش به مشهد سفری داشته باشند. مرجان اواخر ماه هشتم بود ولی هنوز هم دائم تقاضای ویارونه داشت. گاهی حرص میخوردم و گاهی از این همه لوس بودنش خندهم میگرفت. بیچاره عماد مجبور بود دائم به شهر رفت و آمد کنه تا تقاضاهای مرجان رو برآورده کنه.
مسافرها رو راهی کرده بودم و توی
یکی از روزهای آفتابی پاییز روی پلهی تراس مشرف به حیاط نشسته بودم و محمدرضا رو روی پاهام نشونده و به بازی سرخوشانهی مریم با دوچرخهی جدیدش چشم دوخته و از ذوق کردن محمدرضا ذوق میکردم.
فریبا از راهرو داخل حیاط شد و مریم به سمتش رفت.
سلام کرد و گفتم:
_ سلام، خوبی؟ کی اومدی متوجه نشدم.
✍🏻 #مژگان_گ
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞
#مُشکین57
پشت چشمی نازک کرد و با لحن خاصی گفت:
_ صبح اومدم، با انسی خانم اومدیم، بالا بودیم، عماد اول صبحی اومده بود دنبالمون که مرجان تنها نمونه.
از اینکه عماد تا این حد نگران مرجان شده بود احساس درد عجیبی توی قفسه سینهم داشتم، انگار قلبم تیر میکشید. دلم میخواست فریاد بزنم و ازش بخوام که بس کنه و اینقدر عذابم نده اما در توانم نبود و البته که نمیخواستم ضعفم رو ببینه. به خودم مسلط شدم و گفتم:
_ کار خوبی کردین، اون هم بالا تنهاست بالاخره پا به ماهه.
باز با بدجنسی تموم چشم تو چشمم انداخت و گفت:
_ آره خیلی هم عماد نگرانشه، آخه میدونی؟ نه که یه مقدار ظریفه، آدم فکر میکنه تاب نگه داشتن یه بچه رو توی شکمش نداره.
آروم و مسلط از جام بلند شدم و با خونسردی رو بهش گفتم:
_ چای تازه دم گذاشتم، بشین برم برات بریزم بیارم.
از خونسردیم آتیشی شده بود و مسلما تیرم به هدف خورده بود.
حرصی از جاش بلند شد و خاک پشت دامنش رو با دست گرفت و گفت:
_ نه میرم بالا، آقا رضام حالا دیگه پیداش میشه. انسی نگرانه، بیچاره یه دلش اینجا پیش دخترشه یه دلش هم پیش اون شوهر افلیجش.
انگار نه انگار که اون مرد، پدر شوهرشه و اینطور گستاخانه در موردش حرف میزد.
نیم نگاهی به محمد رضا کرد و رو برگردوند که بره. اما من شعلههای حسرت رو توی همون نگاه کوتاه دیدم.
اومده بود تا من رو به هم بریزه و بره، اما این بار خودش به هم ریخته بود. حرفهاش عذابم داده بود، البته اون نگاه حسرتبار از داغی این عذاب، خیلی کم کرد. اون باید تا عمر داشت با داغ این حسرت کنار میومد و چارهیی هم نداشت.
✍🏻 #مژگان_گ
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
6.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❎ دلتنگ کربلایت با تربتت چها کرد.
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin