eitaa logo
🇵🇸راهـ ــ ــ صالحین 🇮🇷🛣️
950 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
3.5هزار ویدیو
93 فایل
باسلام به کانال "راه صالحین " خوش آمدید🌺 🤚در این مجال، راه صلحا را با هم مرور خواهیم کرد✋ ارتباط با ادمین: @habeb_1 این کانال مستقل بوده و به هیچ ارگانی متعلق نمی‌باشد
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💦 اسرائیل با آب از بین می رود 👌 یک کار تمیز فرهنگی و ارزشمند از معلم دزفولی سرکار خانم دانش که تاثیر بسیار زیادی در انتقال مفاهیم انقلابی به نسل های آینده دارد. 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🟢🟢🟢 🍎 سند شهادت حضرت معصومه 💠 سید جعفر مرتضی به نقل از کتاب قیام سادات علوی صفحه 161 تا 168 می‌گوید: فإن شرطة المأمون قد قتلوا هارون بن موسى أخا الرضا حیث إن هارون هذا کان فی القافلة التی کانت تقصد خراسان وکانت تضم علویاً وعلى رأسها السیدة فاطمة أخت الرضا علیه السلام فأرسل المأمون إلى هذه القافلة فقتل وشرد کل من فیها وجرحوا هارون المذکور ثم هجموا علیه وهو یتناول الطعام فقتلوه وأما زعیمة القافلة السیدة فاطمة بنت موسى علیه السلام فیقال إنها هی الأخرى قد دس إلیها السم فی ساوة ولهذا لم تلبث إلا أیاماً قلیلة واستشهدت الحیاة السیاسیة للامام الرضا (ع) ص 428 سربازان مأمون هارون بن موسی علیه السلام برادر امام رضا علیه السلام را به شهادت رساندند و هارون در قافله‌ای قرار داشت که به عازم خراسان بود و حضرت معصومه سلام الله علیها هم در این قافله بود، مأمون سربازان خود را به سوی این قافله فرستاد و جنگی صورت گرفت و عده‌ای کشته شدند و هارون مجروح شد و بعد او در حالی که غذا می‌خورد کشته شد و حضرت معصومه سلام الله علیها در ساوه مسموم شد و به خاطر همین سم روزهای کمی زنده ماند و بعد به شهادت رسید. 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🟢🟢🟢 🔸️"شفیعه حکیمه عالم..." بنا به نقل صاحب کشف اللئالی روزی جمعی از شیعیان وارد مدینه شدند و تعدادی پرسش در نامه‌ای نوشته به خانه‌ی امام کاظم (علیه السلام) بردند. امام در سفر بود، امام رضا (ع) نیز در مدینه حضور نداشت. هیأت اعزامی از این که خدمت امام زمان خود نرسیده بودند و با دست خالی باز می‌گشتند اندوهگین بودند. حضرت معصومه - که در آن ایام هنوز به سن بلوغ نرسیده بود - با مشاهده غم و اندوه آنان، پاسخ پرسش‌ها را نوشت و به آنان داد. شیعیان با خوشحالی مدینه را ترک کردند. در بیرون مدینه امام کاظم (ع) را زیارت و داستان خود را تعریف کرده پاسخ‌های حضرت معصومه را ارائه دادند. امام کاظم با دیدن جواب‌ها، با بیان جمله: «فداها ابوها» رضایت و مسرت خود را بیان کرد.  ر. ک: کریمه‌ی اهل بیت، 170. 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 فرقها از زندگی تا زندگیست... روحت شاد رئیسی 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عاقبت رزمنده ای که همسرش نگذاشت به سوريه برود😳 خاطره عجیب سردار نوعی اقدم از عاقبت رزمنده اي که همسرش نگذاشت با او برای دفاع از حرم به سوريه برود! عزیزان اگر شهید نشویم ، میمیریم...😔 توفیق شهادت... 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 قسمت این بود که قم صاحب دریا بشود این حرم هم حرم حضرت زهرا بشود ... (س) 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😎یه شاهکار قشنگ از یمنی‌ها ببینین کاروان انگلیس و آمریکا و اسقاطیل کلهم دود شدن رفتن هوا 😁 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞 زندگی ادامه داشت و خوب و بد، شاد و غمبار می‌گذشت. خوشحالیهام منوط می‌شد به ذره‌ذره بزرگ شدن و پا گرفتن نهالهای کوچیک زندگیم. شیرینی حرکات و حرفهای دخترونه‌ی مریم و اصوات و کلمات کوتاه و جدیدی که محمدرضا هجی می‌کرد. و من به همینها دلخوش بودم و در ذهن خودم عمارتها می‌ساختم از آینده‌یی دور و بزرگ شدن و موفقیت بچه‌هام. و وای از تموم حجم اندوهم و نمی‌دونم چرا مقداری از این سوزش دل کم ‌نمیشد! حال روحیم‌به مراتب خرابتر از قبل بود و حتی گاهی بین خنده و شادی هم بغض می‌کردم و تمایل عجیبی برای تنها بودن داشتم. اونقدر که گاهی می‌خواستم فریاد بزنم ‌تا حاج‌بابا و فرخنده‌سادات تنهاییهام رو به هم نریزند. عماد هم کماکان به برنامه‌‌ی تعیین‌شده ادامه می‌‌داد و هر شب بچه‌ها رو با خودش می‌برد و اون دو ساعت تنهایی عذاب‌آورترین اوقات زندگیم محسوب می‌شد. چنان تپش قلبی داشتم و وسواس‌گون به در اتاق خیره می‌شدم که انگار بچه‌هام بین فوج فوج دشمن گیر افتادند. نگرانی نگاه عماد رو می‌دیدم و اون نمی‌دونست با حاملگی مرجان تموم تلاشم برای برگشت به زندگی عادی خنثی شد! می‌فهمیدم که از زهرا و فاطمه خواهش کرده تا همراهم باشند و برام حرف بزنند اما مغزم اونقدر سنگی شده بود که دیگه ‌میخ هیچ پندی درش فرو نمی‌رفت! یکی از اون روزها به خواهش فاطمه همراهش شدم تا برای خرید به شهر بریم و اون تموم فاصله‌ی روستا تا شهر رو دم از نصیحت برداشته بود و از من می‌خواست که کمتر خودم رو ببازم و تعریف کرد که اون بچه‌ ناخواسته بوده و فریبا از مادرشوهرش شنیده که خطاب به مرجان گفته، جای پای تو توی خونه‌ی اون محکم ‌نمیشه تا بچه نداشته باشی و حیف خروار خروار میراثه که تو سهمی از اون نداشته باشی و باید که وارثی به دنیا بیاری. ذات مرجان و انسیه همین بود و مسلما مهمترین دلیل جوش گرفتن مرجان با عماد ثروتش بود تا زیبایی و اخلاقش! اما حتی حرفهای فاطمه هم نتونست خیال ناآروم و روح زخم‌دیده‌م رو التیام ببخشه. روزها می‌گذشت و مرجان روز به روز به موعد زایمانش نزدیکتر می‌شد. خیلی حساس شده بود و با کوچکترین بهونه‌یی سر ناسازگاری گذاشته و اعصاب تموم اهالی خونه رو به هم می‌ریخت‌. تموم اون روزها ذره‌ای از عذاب عماد، احساس آرامش نمی‌کردم. من عاشق بودم و این اعتراف سخت بود، اما حتی در کنار مرجان هم راضی به ناخوشی و دلگیریش نبودم. در همین احوالات بودیم که علی تصمیم گرفت تا حاج بابا و فرخنده سادات رو برای چند روز از اون جنگ اعصابهای مداوم مرجان دور کنه و به همراه خونواده‌ش به مشهد سفری داشته باشند. مرجان اواخر ماه هشتم بود ولی هنوز هم دائم تقاضای ویارونه داشت. گاهی حرص می‌خوردم و گاهی از این همه لوس بودنش خنده‌م می‌گرفت. بیچاره عماد مجبور بود دائم به شهر رفت و آمد کنه تا تقاضاهای مرجان رو برآورده کنه. مسافرها رو راهی کرده بودم و توی یکی از روزهای آفتابی پاییز روی پله‌ی تراس مشرف به حیاط نشسته بودم و محمدرضا رو روی پاهام نشونده و به بازی سرخوشانه‌ی مریم با دوچرخه‌ی جدیدش چشم دوخته و از ذوق کردن محمدرضا ذوق می‌کردم. فریبا از راهرو داخل حیاط شد و مریم به سمتش رفت. سلام‌ کرد و گفتم: _ سلام، خوبی؟ کی اومدی متوجه نشدم. ✍🏻 ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞 پشت چشمی نازک کرد و با لحن خاصی گفت: _ صبح اومدم، با انسی خانم اومدیم، بالا بودیم، عماد اول صبحی اومده بود دنبالمون که مرجان تنها نمونه. از اینکه عماد تا این حد نگران مرجان شده بود احساس درد عجیبی توی قفسه سینه‌م داشتم، انگار قلبم تیر می‌کشید. دلم می‌خواست فریاد بزنم و ازش بخوام که بس کنه و اینقدر عذابم نده اما در توانم نبود و البته که نمی‌خواستم ضعفم رو ببینه. به خودم مسلط شدم و گفتم: _ کار خوبی کردین، اون هم بالا تنهاست بالاخره پا به ماهه. باز با بدجنسی تموم چشم تو چشمم انداخت و گفت: _ آره خیلی هم عماد نگرانشه، آخه میدونی؟ نه که یه مقدار ظریفه، آدم فکر می‌کنه تاب نگه داشتن یه بچه رو توی شکمش نداره. آروم و مسلط از جام بلند شدم و با خونسردی رو بهش گفتم: _ چای تازه دم گذاشتم، بشین برم برات بریزم بیارم. از خونسردیم آتیشی شده بود و مسلما تیرم به هدف خورده بود. حرصی از جاش بلند شد و خاک پشت دامنش رو با دست گرفت و گفت: _ نه می‌رم بالا، آقا رضام حالا دیگه پیداش می‌شه. انسی نگرانه، بیچاره یه دلش اینجا پیش دخترشه یه دلش هم پیش اون شوهر افلیجش. انگار نه انگار که اون مرد، پدر شوهرشه و اینطور گستاخانه در موردش حرف می‌زد. نیم نگاهی به محمد رضا کرد و رو برگردوند که بره. اما من شعله‌های حسرت رو توی همون نگاه کوتاه دیدم. اومده بود تا من رو به هم بریزه و بره، اما این بار خودش به هم ریخته بود. حرفهاش عذابم داده بود، البته اون نگاه حسرت‌بار از داغی این عذاب، خیلی کم ‌کرد. اون باید تا عمر داشت با داغ این حسرت کنار میومد و چاره‌یی هم نداشت. ✍🏻 ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلتنگ کربلایت با تربتت چها کرد. 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞 نزدیک غروب آفتاب بود که صدای خداحافظی فریبا و انسیه خبر از رفتنشون می‌داد. محمدرضا تازه می‌تونست کلمه ها رو ادا کنه و جالب اینجا بود که بین تموم کلماتش کلمه مارونی رو از همه جذابتر ادا می‌کرد. به خواسته‌ش احترام گذاشته بودم و داشتم سس ماکارونی رو درست می‌کردم. سابق بر این، اصلا ماکارونی نمی‌پختم، خودم دوست داشتم ولی به خاطر معده‌ی حساس عماد کاملا قیدش رو زده بودم. شام بچه‌ها رو دادم و محمدرضا رو دست مریم سپردم و به نماز ایستادم. صدای عماد مریم رو ذوق زده کرد و فارغ از ماموریتی که بهش سپرده بودم به طرف درگاه اتاق دوید. صدای عماد رو شنیدم که در جواب سلام مریم می‌گفت: _ سلام دخمل بابا! خوبی؟ داداش کو؟ - بابا... - جونم. _ چرا دیگه نمیای اتاقمون؟ _ باشه دخترم میام. داداش و مامان معصوم کجان؟ _ مامان نماز می‌خونه، داداشی هم تو اتاقه. بیا بابا، می‌ترسی مامان معصوم‌ گریه کنه نمیای اتاقمون؟ دستهای عماد رو گرفته و با التماس از پدرش می‌خواست تا وارد بشه. سلام نمازم رو داده بودم و از التماسهای مریم اشک به دیده آورده بودم. مثل اینکه موفق نبودم و نبود عماد خیلی براش گرون تموم شده بود. چادرم رو از سرم برداشتم و دستی روی موهام کشیدم و محمدرضا رو بغل گرفته و سمت در رفتم. _ سلام خسته نباشی. _ سلام معصی ،خوبی؟ قبول باشه، بپوشون ببرمشون بالا، بعد میارمشون. میون تموم دلگرفتگیم برای مریم، ناخوداگاه یاد حرف فریبا افتادم و نگرانی عماد بابت مرجان. کل دلم رو غم گرفت و آروم گفتم: - باشه یه کمی صبر کن. بچه ها رو به دستش سپردم و خودم طبق معمولِ گاهِ دلتنگی کاست همیشگی رو داخل ضبط صوت کوچکم گذاشتم و گوشه‌ی اتاق نشستم و زانوهام رو بغل گرفتم. گاهی حس می‌کنم این بغض درون گلوم هیچ وقت برطرف نمی‌شه. به این فکر می‌کردم که اگر با التماسهای مریم عماد از من اجازه ورود می‌خواست، حتما طاقت از کف می‌دادم و تحریم رو شکسته و اجازه می‌دادم تا داخل بشه. سریع اون فکر رو پس زدم و با خودم گفتم عمرا این کار رو بکنم! عماد جفا کرده بود و بخشیدنش دلی بزرگ می‌خواست و من متاسفانه چنین روح رئوفی رو در خودم سراغ نداشتم. اشک سمج و لجباز باز هم فرو چکید و من زمزمه می‌کردم: این همه آشفته حالی، این همه نازک خیالی ای به دوش افکنده گیسو، از تو دارم از تو دارم. این غرورِ عشق و مستی، خنده بر غوغای هستی ای سیه چشم، ای سیه مو، از تو دارم از تو دارم این تو بودی کز ازل، خواندی به من درس وفا را این تو بودی کاشنا کردی به عشق این مبتلا را من که این حاشا نکردم از غمت پروا نکردم دین من دنیای من، از عشق بی پایان تو رونق گرفته.... نوای ترانه پخش میشد و من از خود بیخود شده سرم رو خم کردم و چسبوندم به ساعد دستم و محکم فشار دادم تا دیگه اشک مجال پایین اومدن پیدا نکنه و صدای هق‌هقم توی اون خونه‌ی خالی نپیچه. یاد شبی افتادم که عماد از شهر برگشته و این کاست رو با چه ذوقی جلو روم گرفت. - بیا، بالاخره پیداش کردم. خندیدم و جواب دادم: - پس بالاخره موفق شدی! چند وقت پیش به کافه‌ی سنتی در یزد رفته و این آهنگ رو شنیده بود و به دوستش سپرده بود تا کاستش رو براش پیدا کنه. - آره، ضبط رو بردار بریم. با تعجب گفتم: - کجا؟ - پشت بوم دیگه؟ می‌دونی که حاج بابا صدای موسیقی بشنوه واویلاست. خصوصا که دیروقته و تابستون، در و پیکرا بازه صدا رو می‌شنوه. اصلا امشب همون بالا می‌خوابیم. شام رو سریع خوردیم و آروم و پاورچین از حیاط گذشتیم و پا توی راه‌پله‌ها گذاشتیم. زیرانداز رو با حوصله کنار دیوار اتاقهای بالاخونه انداخت و تکیه به دیوار نشست و دستش رو به طرفم دراز کرد. ✍🏻 ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞 دوشاخه‌ رو به پریز سیار زدم و دستگاه رو گذاشتم روی پاهاش و با رضایت بهش پیوستم و کنارش نشستم. حلقه‌ی دستش دور کمرم تنگ شد و با دست دیگه‌ش کاست رو جا داد و روشنش کرد. نوای بی‌نهایت غمگین خواننده توی فضای تاریک و ساکت شب می‌پیچید و عجب دلنشین بود. و همون شب بود که عاشقانه برام اقرار ‌کرد که این آهنگ رو فقط به عشق تو گوش می‌دم و انگار که داره حرفهای دل من رو برای تو بازگو می‌کنه. عماد دنیای احساس بود و من رو با شعر و غزل آشنا کرد. به حافظ اعتقاد عجیبی داشت و محال بود بخواد کاری بکنه و تفالی به دیوانش نزنه. حیف این روح لطیف که برام باقی نموند و حتی حیف هم نمی‌تونه عمق تاسفم رو نشون بده. با صدای هیاهوی بچه‌ها که همراه با عماد بلند می‌خندیدند متوجه اومدنشون شدم و سریع رادیوضبط رو خاموش کردم و توی راهرو صورتم رو چند باری آب زدم. دستگیره پایین کشیده شد و مریم داخل شد و همزمان صدای عماد رو شنیدم. - معصوم! به سمت در رفتم و توی درگاه ایستادم. نگاهش روی صورتم مات موند و دیدم رگه‌های ویرانگر عذاب وجدان و استیصال رو توی چشمهاش! - میگم، حاج‌بابا و عزیز نیستن تنهایی توی این حیاط،نمی‌ترسی؟ دوست نداشتم بفهمه گریه کردم و فهمید و این خیلی ناخوشایند بود برای غرورم. نگاهم رو ازش گرفتم و پوزخندی زدم و گفتم: - روزی ادعا داشتی که من رو حفظ حفظی! من از تنهایی و تاریکی نمی‌ترسم. آروم و دلجو جواب داد: - می‌دونم ولی تا حالا پیش نیومده بود تنها بمونی، نگرانم. حسود نبودم ولی نمی‌دونم چرا دوباره یاد حرفهای فریبا و نگرانی عماد برای مرجان افتادم و بغض گلوم رو گرفت. محکم گفتم: - نباش. رو برگردوندم و ادامه دادم: - شب‌بخیر! مجال حرف زدن رو بهش نداده بودم و باز دلم آرومی نداشت. در رو بستم و حس می‌کردم که پشت در ایستاده و اون نمی‌دونست که من هنوز هم با تموم ظلمی که بهم روا شد دوستش دارم. ✍🏻 ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
18.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آقا زاده‌ی در خط مقدم ⭕️ حضور فرزند آیت العظمی مکارم شیرازی در خط مقدم جبهه مقاومت , 🔸ایشان در طی سه روز با حضور در مناطق مختلف و درجمع جانبازان و خانواده شهدای لبنانی باعث تقویت روحیه رزمندگان و خانواده های آواره لبنانی شدند... 🎥 محمدمسلم وافی۲۴مهر،سوریه 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
15.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خدا قوت ای مردی که هنوز خیلی ها قدرت را نمیدانند 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❎ راهی که صدها سال است میلیونها زن اروپایی رفته اند؛ (برهنگی) و نتیجه آن تباهی و پشیمانی بوده؛ عده ای در ایران دقیقا" می خواهند همان راه را دوباره بروند. 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍎 مادر بنشین دورت بگردیم! 🍎 پدر شهید صدرزاده، مادر شهیدان خالقی‌پور، دختر شهید سلیمانی، پسر شهید همت، پسر شهید فخری‌زاده، پسر شهید سیدرضی موسوی و برادر حاج احمد متوسلیان در فرودگاه مهرآباد از قالیباف استقبال کردند. 🍎 چه استقبال زیبا و منحصر بفردی. 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟢 دو کلمه حرف حساب. 🟢 احسنت بر شیخ یونس ترابی که هم تحلیل سیاسی کرده و هم با استدلال از فراجا و امر به معروف در جامعه دفاع کرده. . 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این آقا رفته از شرکت‌های اسراییلی تو نمایشگاه نظامی می‌پرسه تکنولوژی کشتار کودکان دارید؟ می‌خوام بچه‌ها رو تکه تکه کنم! 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟢 درس خدا شناسی در خلقت پشه دقت کنید. واقعا" عجیب است.😳😳 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹عاقبت نیش زدن به دیگران...🪱 🎙استاد‌مسعود عالی. تا حالا میدونستی که در قبرستان وادی السلام، چطور میت را دفن می‌کنند؟ بله تو دیوارها 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟢 ما با غاصبان سرزمین فلسطین مشگل داریم... 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
🇮🇷سالروز شهادت سردار سرتیپ پاسدار حاج نورعلی شوشتری گرامی باد 🔹سردار شوشتری جانشین فرمانده نیروی زمینی سپاه و فرمانده قرارگاه قدس جنوب شرق بود که در تاریخ ٢٦ مهر ١٣٨٨ و در جریان همایش وحدت سران طوایف در شهر پیشین استان سیستان و بلوچستان در اقدام انتحاری گروهک تروریستی همراه با جمعی از عشایر بلوچی و همرزمانش به فیض شهادت نائل آمد. 🔹در بخشی از وصیت نامه این شهید آمده است: جبهه بوی ایمان می‌داد و اینجا ایمانمان بو می‌دهد. آنجا بر درب اتاقمان می‌نوشتیم یاحسین فرماندهی از آن توست؛ الان می‌نویسیم بدون هماهنگی وارد نشوید. الهی نصیرمان باش تا بصیرگردیم، بصیرمان کن تا از مسیر برنگردیم. آزادمان کن تا اسیر نگردیم. ‌‌‌ راهـ صالحین یعنی راهـ ــ ــ ــ شهدا🌹 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin