🇵🇸راهـ ــ ــ صالحین 🇮🇷🛣️
📷 ترامپ در جمع هوادارانش در فلوریدا اعلام پیروزی کرد. @Farsna
دوباره این خُل و مترسک و وحشی رئیس جمهور روانی های غربی شد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 شهید ابومهدی المهندس: آمریکا بدست ترامپ انشاالله خراب میشود...
#حرف_حساب
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
تفاوت #هریس با #ترامپ !
🔻قابل توجه آن هایی که به انتخابات #آمریکا چشم دوختند!!
#حرف_حساب
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
15.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸سیّده زینب ...
🟢 نماهنگ زیبای رضای پیروی بمناسبت ولادت با سعادت حضرت زینب کبری سلام الله علیها و روز پرستار...
🍃🍃🍃🌸🌸🌸🍃🍃🍃
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞
#مشکین90
چند روزی فکرم مشغولش بود و مونده بودم چه کنم تا از این مخمصه دربیام هرچی فکر کردم دیدم من که نه نگاهی نه حرفی، نه حرکتی کردم که این دختر بذاره پای دوستداشتن. به جز روابط معمول دو تا نامحرم. به علی گفتم تو هم که میری سر بزنی به فریبا، انسی و مرجان میان بالا؟ یا توی حیاط؟ گفت نه والا من وقتی میرم هیچکس انگار تو اون خونه نیست. فهمیدم که این مادر و دختر نقشه دارن ولی باورم نمیشد اینطور پام رو بذارن وسط معرکه به اون بزرگی.
رفتارش کم و بیش ادامه داشت تا سر آخر، دل رو زدم به دریا و رفتم پیش باباش.
یه کم نشستم هی نگاه دور و برم کردم، هی با خودم دو دوتا چهارتا کردم دیدم نه بابا! اینجا اونجایی نیست که باید شکایت ببرم و بیفایدهست.
تو اون خونه هیچکس اون بینوا رو آدم هم حساب نمیکرد. انداخته بودنش تو اتاق گوشهی حیاط و زن و بچه بیخیالش شده بودن. رضام اگه نصیحتهای حاج بابا نبود لنگه بقیهشون بود و وارسیش نمیکرد.
اومدم بیرون و رفتم سراغ انسی. گفتم، دخترت اینجور و اونجور. گفت، بچهس محلش نکن بیخیالت میشه. گیر کرده بودم معصی، بد جورم گیر کرده بودم. از اون روز صد پرده بدتر شده بود. دیدم از پس اون برنمیام که از پس خودم برمیام. علی رو جای خودم میفرستادم سرکشی فریبا و دوری میکردم.
من جوون بودم و هر آن امکان داشت وسوسه بشم، ولی به جان خودت که از کل دنیا برام عزیزتره اونقدر چشم و دلم سیر عشق تو بود که به چشمم نیاد.
زیاد نمیرفتم مگه اینکه عزیز رو میبردم دیدن فریبا یا با هم میرفتیم. ولی مگه ول کن بودن مادر و دختری؟ عزم آبروم رو کرده بودن.
خیلی وقتها منباب رفتوآمد همراه فریبا میاومدن و مهمون خونه و سفرهی حاجبابا میشدن و ما هم تو همون خونه زندگی میکردیم.
تو هم اونقدر دلپاک و سادهدل بودی که وعدهشون میگرفتی و هر چقدر ایما و اشاره و چشمغره میرفتم بهت بی فایده بود. تازه شماتت میکردی من رو که عماد تو که خسیس نبودی؟ نمیدونستی دلم از کجا پره!
نه میشد که به تو بگم دوری کن که دنبال چراش بودی و نه تو قانع میشدی که پاشون رو باز نکنی تو زندگیمون.
نمیگم از نامه هایی که مینوشت و مینداخت توی ماشین که ناراحت نشی. نمیگم از وقتهایی که با انسی دوره میفتاد میومد در حجره و چقدر که حرص میزدم. باور کن عذاب میکشیدم.
منی که از مرد جماعت رودست نخوردم داشتم از دسیسهی دوتا زن کم میوردم.
معترض گفتم:
_ چرا همون روزها بهم نگفتی؟ چرا گذاشتی این گره اینقدر کور بشه که کار بده دستمون عماد.
_ یه بار خواستم بهت بگم ولی هر چی فکر کردم دیدم جز اینکه تو رو هم به هم بریزم نتیجهیی نمیده. اون عزمش رو جزم کرده بود من رو از راه به در کنه و مادرش هم پشتش بود و بیدی هم نبود که از این بادها بلرزه ته تهش تو میخواستی چیکار کنی؟ به مادرش بگی؟ یا صداش رو بلند کنی و بگی آبروتون رو میریزم؟ انسی براش مهم نبود که بچههاش بیراهه برن. فقط کورکورانه ازشون حمایت میکرد. اون سر قضیهی رضا و فریبا هم خط و نشون کشید برای حاجبابا که دخترتون رو میدزدیم و ننگ میذاریم رو پیشونیتون.
سکوت کردم. درست میگفت و من کاری از دستم برنمیاومد.
_ یه روز فریبا زنگ زد حجره گفت، هر وقت میخوای بری، بیا دنبالم من رو هم ببر. اونروز مریم سرما خورده بود و قرار بود ببریمش درمونگاه. علی هم باید تا عصر میموند حجره. بافندهها فرش اورده بودن و باید چکهاشون رو میداد.
رفتم دنبالش که با هم بیایم. از همون حیاط صدا زدم.
سر بیرون کرد از پنجره و گفت که، زود اومدی گفتم، پس من میرم عجله دارم، با علی هماهنگ باش. گفت، نه دو دقیقه صبر کنی اومدم. سر پله نشستم منتظر. تو حال خودم بودم که نمیدونم از کدوم گوری پیداش شد و باز شروع کرد لوندی کنه و ادا بیاد. هر چی استغفار، هرچی لا اله الا الله، فایده نداشت که نداشت. سر آخر هم اومد صاف نشست کنارم. پا شدم و انسی رو صدا کردم که اون مادری که حیف اسم مادر، رو کرد بهم که، خوب بابا! بچم دوستت داره، شب تا صبح به خاطرت گریه میکنه. حالا تو هم نمیخواد واسه ما پسر پیغمبر شی. گفتم، بابا خجالت بکشین، من زن دارم بچه دارم تو گوششون نرفت که نرفت.
یه وقت توانم تموم شد، شیطون رفت تو پوستم که، بابا دختره خودش میخواد، تقصیر تو که نیست بذار دلش خوش باشه. باز سریع فکرم رو پس زدم.
وجدانم قبول نمیکرد و خیلی میترسیدم که پام بلغزه. من یه آدم عادی بودم و امکانش بود.
از تصور اینکه لغزیده باشه نفس کم آورده بودم و احساس بدی داشتم. حرفش رو قطع کرد و غمگین و کلافه گفت:
_ خوبی معصوم؟ میخوای دیگه تعریف نکنم؟ بزنم کنار؟
نفس تازه کردم و بغضم رو به سختی فرو دادم و گفتم:
_ خوبم.
پیاپی خودش رو لعنت کرد و بعد هم اونا رو لعنت کرد و گفت:
_ سه ساله دارم بال بال میزنم، هی این حرفها رو توی ذهنم کج و راست میکنم که بتونم برات تعریفشون کنم...
✍🏻 #مژگان_گ
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞
#مشکین91
- تو نخواستی روزهای سختت رو با من شریک باشی و این خیلی من رو اذیت میکنه.
- من فقط نمیخواستم آسایش فکر تو رو ازت بگیرم ولی نمیدونستم که ماجرا به جایی میرسه که دیگه اصلا آسایشی نمیمونه.
خدا میدونه که من بغض حاجبابا رو ندیده بودم جز روزی که فریبا جلوش ایستاد و خواست که به عقد رضا دربیاد. بارها گفت من میترسم از عاقبت این وصلت و دائم نگران فریبا بود غافل از اینکه قربانی این حادثه تو بودی نه فریبا.
نفسش رو غلیظ و صدادار بیرون داد و ادامه داد:
_ باز هم میگم معصوم، من مردی بودم که زن خونهم رو به خاطر پاکی و نجابتش انتخاب کرده بودم. بارها بهت گفته بودم که قبل از اینکه تو پا بذاری تو زندگیم شاید یه جاهایی لغزیده بودم و اشتباه ازم سر زده بود اما بعد ازدواج به حرمت عشق پاکمون پام رو بیراه نگذاشتم. پیش چشمم هیچ زنی نمیومد چون تو برام ارزش بالایی داشتی. هیچکس برای من تو نشده و نمیشه. از حق نمیگذرم که تو هم برام همه جوره زنیتت رو تموم کردی.
اما مرجان هم دستبردار نبود که نبود.
دو سال زمان کمی نیست برای از راه به در کردن یک مرد جوون و من خیلی خودداری کردم که خبط نکنم.
گفتم که بیخیالش شم خودش دست برمیداره. این هیچی نگفتنم روز به روز اوضاع رو بدتر کرد که بهتر نکرد. اون سکوتم رو گذاشته بود پای راه اومدنم. چند ماهی گذشت و دیدم نه، بدجور داره دست و پاگیرم میشه. هر روز وقیحتر میشد و پاش رو بیشتر خفت حلقومم میکرد. نمیگم اشتباه نکردم که حتما اشتباه کردم روزی که با خودم گفتم بچهست و یه کم میگذره بیخیالم میشه. اون روزی که نشستم چشم تو چشم حاج بابا و اومدم بگم و نگفتم و شد زمینهساز اون اتفاق تلخ.
فریبا بیخبر بود یعنی اونقدر ذهنش هم مشغول بود که چشمش زیاد جایی رو نمیدید. آخه رضا اونی نبود که فکرش رو میکرد. رضا خیلی سر به هواست و دائم باید حواسش رو میداد بهش که نادونی نکنه.
از طرفی رضا فکر میکرد چون دکتر گریگوریان آشنای آقاجونه فریبش داده و به دروغ گفته مشکل از توئه که عقیمی و هر روز و شب فریبا رو عذاب میداد و نبود روزی که اختلاف نکنن و خیلی اوقات به جر و بحث و کتک میرسید.
یه بار دور از چشم فریبا، رضا رو طلبیدم حجره و مطلع جریانش کردم که گفت، من نمیتونم کاری بکنم و مادرو خواهر بزرگم پشتش رو دارن و کسی گوش به حرف من نمیگیره. از بیتفاوتیش خونم جوش اومده بود.
تهدیدش کردم که بگو مادرت و خواهرت پا از زندگیم بکشن بیرون وگرنه رسوای شهرشون میکنم، تو چشمم نگاه کرد و پررو گفت که، اگه آبروی خونوادهم رو ببری، من هم فریبا رو میفرستم تنگ دل حاج مصباح. تا اگه اونروز ماجرای عشق و عاشقی دخترش رو با یه پسر غریبه پوشوند و نذاشت دوست و دشمن بفهمن که اهل خونهش اونم دختر کوچیکهش، حرف زده رو حرفش، حالا حرف بیرون کردنش از خونهی شوهرش بشه نقل مجلسشون. اونروز توی حجره کشیدم زیر گوشش و گفتم لعنت به توی بیغیرت لعنت به اون فریبا که گفتم خر حرفهات نشه و دل حاجبابا رو شکوند که زن توی احمق بشه.
اون روز رضا نیشخندی زد و گفت، حالیت میکنم دست رو من بلند کردن یعنی چی.
چند وقتی فکرم مشغول بود و گفتم میره از سر فریبا حرصش رو خالی میکنه اما چند روز گذشت و خبری نشد گفتم بیخیال ماجرا شده.
خلاصه از رضا هم امید بریدم و درموندهتر از همیشه، نمیدونستم چه کنم.
درها همه به روم بسته که هیچی چفت چفت بود معصوم.
اواخر اونقدر وقیح شده بودن که یک روز مادر و دختری اومده بودن دم حجره و انسی رو کرده بود به علی که این داداش نامردت دخترم رو گذاشته سر کار. خوب اگه نمیخواست عقدش کنه همون اول حرفی میزد که این دلسرد شه. نه اینکه سکوت کنه و صداش درنیاد.
وقتی که برگشتم باید به علی جواب پس میدادم که مرد حسابی تو از روی معصوم خجالت نمیکشی چی میگه این؟ چقدر حرف زدم تا علی رو قانع کنم که بفهمه تقصیر من نیست و نبوده. من که کاری نکردم که اگه یه نگاه اصافه هم بهش کرده بودم میگفتم فلان جا و فلان روز اشتباه از من بوده.
فکرهامون رو با علی یکی کردیم و گفت، اگه فریبا خبردار بشه، چون توی اون خونهست شاید کاری از دستش بربیاد. گفتم که رضا خط و نشون کشیده. گفت بگیم به حاج بابا گفتم، معصی بارداره، میترسم حرف پهن بشه و اذیت بشه باید یه کم صبر کنیم. بعدها هزار بار خودم رو لعنت کردم که کاش همون روز رفته بودم پیش حاج بابا.
خلاصه زدم زیر همه چی و رفتم تو حیاط خونهی انسی و داد و بیداد کردم که تو به چه حقی دخترت رو برمیداری دوره میافتید میاید دم حجره؟ بابا، من زن دارم بچه دارم امروز و فردایی، بچه دیگهم هم به دنیا میاد. از سر و صداهامون فریبا دوید پایین...
_ عماد باور کنم که فریبا این میون هیچکاره بود؟ قبول کنم که نخواست من رو بشکنه؟ سخته برام، خیلی سخته و باور نکردنی!
_ فریبا با تو مشکل داره از اول تا همین الان قبول، ولی راضی نبود به حیرونی من...
✍ #مژگان_گ
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❎ مزار شهدای کرمان.
یادت بخیر ای مرد بزرگ.🍃🌸
ماندگاری حرم زینب مدیون تو و یاران توست.
#شهدا_شرمنده_ایم
راهـ صالحین یعنی راهـ ــ ــ ــ شهدا🌹
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨آغاز یک تغییر
آغاز یک شورش؟!
🔴 سربازان رژیم صهیونیستی با یونیفرم نظامی در تظاهرات علیه نتانیاهو شرکت کردند.
خدایا شر ظالمین را به خودشان برگردان
#حرف_حساب
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
❌دغدغه دولت شهید رئیسی :
▪️پیوستن به شانگهای
▪️پیوستن به بریکس
▪️حل مشکل آب سیستان و بلوچستان
▪️حل مشکل کارخانه های از کار افتاده
▪️حل مشکل برق و راه آهن کشور
▪️دادن سبد غذایی به خانوارهای کم برخوردار .
▪️و برقرای ارتباطات سیاسی و اقتصادی و امنیتی با کشورهای همسایه مانند سعودیها
▪️و پرداخت یارانه نان به مردم
▪️و طرح مسکن ملی
▪️و جمع آوری دستگاهای پز و وصل به پرونده های مالیاتی
▪️و سامانه ای کردن مجوزهای کسب و کار و برداشتن امضاهای طلایی
▪️و حضور بین مردم مناطق فقیر و مشاهده مشکلات مردم و رفع آنها
و ....
❌دغدغه دولت اصلاحطلبان :
▪️ریجستری و آزادکردن واردات آیفون
▪️بازگشت دانشجویان اخراجی(با جرائم امنیتی و سیاسی)
▪️دادن پست های دولتی مهم به محکومین امنیتی و اشتغال آنها در بدنه دولت و انتقام و دهن کجی به انقلاب و رهبری و خیانت به خون شهدا
▪️رفع فیلترینگ سکوههای بیگانه که همه کشورها نسبت به آن قانون و ممنوعیت دارند.
▪️گدایی بیفایده اجرای FATF از دشمن جهت رفع تحریم.
▪️دنبال کردن سیاست التماس به آمریکا و اعتماد به دشمنی که بارهها از او بدعهدی دیدیم و جنایت.
و...
#حرف_حساب
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥سردار شهید حسن طهرانی مقدم:
اگر ما نسبت به شهدا غریب باشیم اونور هم حتما غریبیم.
#شهدا
#وعده_صادق
#شهدا_شرمنده_ایم
راهـ صالحین یعنی راهـ ــ ــ ــ شهدا🌹
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞
#مشکین92
- یه قرار قدیمی بین عزیز وبرادرش بود که من دختر دایی رو عقد کنم و فریبا به عقد پسردایی دربیاد. من به تو علاقمند شدم و نمیشد که با دل عزیز راه بیام و از تو چشم بپوشم اینه که قرار رو پس زدم و اونها هم به تلافی فریبا رو پس زدن. این تو روحیهی فریبا خیلی تاثیر بد گذاشت اون هم تو روستا که سر به سر حرف میپیچه.
_ تقصیر من چی بود؟ چرا با دیدن عذابم اروم نشد؟ چرا بعد ماجرای تو باز هم همه چی رو از چشم من دید؟ اصلا مگه با فاطمه خواهر نیستن چرا یکی تا این حد یار دل و اون یکی بار دل؟
_ نمیدونم معصوم این رو نمیدونم چرا فریبا با تو تا این حد خصمه.
_ چی بگم از زخمهایی که به دلم زد عماد و به خاطر تو دم نزدم.
_ من شرمندهی تو معصی، از الان تا صبح ثریا.
_ شرمندگی دردی رو دوا نمیکنه. بعدش چی شد؟
_ اونروز فریبا که اومد پایین و متوجه ماجرا شد، شوکه شده بود و ناباور به من و مرجان نگاه میکرد و دائم میزد توی صورتش و لب میگزید و زیر لب بد و بیراه میگفت. مرجان رو کرد بهش که چیه؟ گناه کردم که خاطر داداشت رو میخوام؟ اصلا باعثش خود تو بودی که دم به دقیقه پیش من ازش تعریف میکردی، یادته هر وقت مثال مرد خوب بود عماد از زبونت نمیفتاد؟ فریبا داد زد
احمق بفهم اون زن داره. تار موی زنش رو نمیده برای امثال تو. انسی عصبانی شده طرف فریبا یورش برد که زبونت رو کوتاه کن دخترهی دهاتی، خیلی هم دلش بخواد. مرجان از حرف مادرش شیر شد و شروع کرد با فریبا مرافعه کنه که اون هم نامردی نکرد و یکی زد زیر گوشش و گفت که، خفه شو، من تو رو از بالای دوطبقه پرت میکنم اما نمیگذارم آبروی خونوادهم رو دستمایهی بازیهات کنی.. انسی اومد طرفش که بگه چرا به دخترم بی احترامی کردی و تا رفتم که فریبا رو بکشم کنار، دست گذاشت تو سینهش و هولش داد. انسی هم تلو تلو خورد، پشت سرش پله های زیرزمین بود و افتاد اون پایین.
دیگه نگم از بعدش و کتکی که فریبا از رضا خورد. انسی دستش شکسته بود و خوب، انگار داشتم نفس راحت میکشیدم. خوشحال بودم که این اتفاق باعث شد تا بیخیالم بشن و رو روال عادی افتاده بودم تا اینکه فصل برداشت انار رسید و اول صبح داشتم میزدم از خونه بیرون که حاج بابا دو تا صندوق، انارهای باغ رو آماده کرده بود که ببر خونهی انسی که رضا برای صاحبکارش خواسته و پیغوم داده حتما امروز برسونیم دستش.
چند وقتی میشد که دیگه شونه خالی کرده بودم از رفتن به اون خونه و با فریبا هماهنگ بودیم و گاهی خودش تلفن میکرد به حجره و احوالش رو میپرسیدم.
تو دلم گفتم یا خدا چی بگم حالا؟ گفتم، حاجبابا بمونه عصری میام با عزیز با هم میبریم گفت، نه عزیز که کمی ناخوشه و در ضمن رضا گفته زودتر ببری براش.
دیشب میخواستم بدم خودش ببره آماده نبود و رضا عجله داشت.
پام رو گذاشتم از خونه بیرون، دیدم محمد عصبانی میاد طرفم و گفت، چه غلطی میکنی عماد که برام خبر آوردن مژدگونی میخوان؟ جا خورده گفتم، چه خبری؟ چی شده؟ که عصبانی گفت، تو کل آبادی پیچیده که میخواستی دختره رو قربونی هوسهات کنی مامانش مانع شده کتکش زدی و دستش رو شکوندی. از کوره در رفتم و گفتم غلط کرده اونی که گفته، تو هم غلط کردی که هنوز بعد این همه وقت من رو نمیشناسی و از دهن هر عوضی حرف دربیاد باور میکنی. محمد بهتزده مونده بود و من ماشین رو روشن کردم و عصبانی راه افتادم. من و محمد روزهای نوجوونی و جوونی رو با هم گدرونده بودیم و اون منو کامل حفظ بود می.دونست پام نمیلغزه دور و بر خونه و خونواده. عصبی بودم و اون روز انگار از صبح نحس بود.
با خودم گفتم یا خدا شروع شد، دارن مادر و دختری انتقام میگیرن. خط و نشونش رو کشیده بود و تیشه برداشته بود تا بزنه به ریشهی آبروی حاجبابا با اونهمه بدخواه و دشمن.
با خودم گفتم تا حرف بیشتر از این پخش نشده باید حاج بابا رو خبر کنم و تصمیم داشتم همون شب که از شهر برگشتم مطلعش کنم.
گفتم میرم حجره میگم علی انارها رو ببره ولی نیومده و حتی در حجره رو هم باز نکرده بود. بیخیال انارها شدم و گفتم رضا اگه میخواد خودش بیاد ببره.
ظهر شده بود و دلواپس علی بودم که تلفن زنگ خورد. علی گفت، از صبح اول وقت اومدم دادگاه برای چک بیمحل یکی از مشتریها و کارم طول میکشه باید یه سر با معتمد ( شخصی مورد اعتماد همه در بازار) برم پیشش، دیگه حجره نمیام.
تلفن رو تازه قطع کرده بودم که دوباره زنگ خورد و رضا بود و گفت منتظر انارهاست و گفتم خودت بیا ببرشون من کارم شلوغه...
سرش رو به طرفم گردوند و با نگاهی گذارا گفت:
- باورت میشه میترسیدم از مواجهه با اون خونه و اهالیش؟
چیزی نگفتم و ادامه داد:
- رضا گفت هنوز سر کارم و وقت نمیشه و تو رو خدا بیارشون، خودم دارم میام خونه و تحویل میگیرم.
ساعت یک و دو بعد از ظهر بود که رفتم طرف خونهی فریبا، که کاش جفت قلم پاهام شکسته بود و نرفته بودم!
✍🏻 #مژگان_گ
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞
#مشکین93
ناگهانی حرفش رو قطع کرد و رو بهم گفت:
_ از اینجا به بعدش خیلی سنگینه، اونقدر سنگین که نفس کم میارم برای لحظهیی به یاد آوردنش چه برسه به گفتنش... معصوم تو حرفهام رو باور میکنی، نه؟
_ من از تو، تو زندگیمون دروغ نشنیدم الّا روزی که گفتی میرم حجرهی دایی سید کاظم. همون دروغ اول بود و همون هم زندگیم رو به هم ریخت.
چیزی نگفت و من هم بیحرف چشم به جاده دوختم. چند دقیقهیی گذشت، سکوت کرده و انگار اون هم قدرتش تحلیل رفته بود و بیصدا رانندگیش رو میکرد. لقمهای براش گرفتم و به سمتش گرفتم و گفتم:
_ بخور، معدهت خالی بمونه اذیت میشی.
انگار همین توجه کوچیک شارژش کرد و دوباره امیدوار شد.
مهربون نگاهم کرد و شروع کرد اون لقمه رو خوردن.
_ برای خودت هم لقمه بگیر.
_ نه... میلم نیست. بقیهش رو بگو اون روز چه اتفاقی افتاد که نتیجهش شد امروز؟
لقمهش رو فرو داد و گفت:
_ اونها با هم هماهنگ بودن، رضا به دروغ به فریبا گفته بود علی اون انارها رو میاره و مامان تحویل میگیره و اون هم خیالش راحت شده بود که من نمیرم، با خیال راحت همراهش رفته بود ییلاق.
دقّ آفتاب ظهر بود، از ماشین پیاده شدم و زنگ رو که زدم دیدم از حیاط صدای کیه گفتن انسی اومد و در رو چهار طاق کرد.
سنگین گفتم، رضا و فریبا کجان. وقیح توی چشمهام نگاه کرد و خودش رو بیخبر نشون داد و گفت، تا الان اینجا بودن،چیکارشون داری؟ عصبی شدم و باز چیزی نگفتم و سمت ماشین رفتم و یکی از جعبه های انار رو برداشتم که با دیدنش از چارچوب کنار رفت. بردم گذاشتم کنار حیاط. مشکوک میزد و ساکت و بیحرف بروبر نگام میکرد. گفتم فریبا رو صدا بزنید ببینمش باید برم. بی تفاوت شونه بالا انداخت و گفت، منتظر بود دید خبری نشد با رضا رفتن ییلاق. تو هم حالا که زحمت کشیدی، این دو تا جعبه رو ببر بذار زیرزمین آفتاب نخوره، تا فردا که رضا ببره تحویل بده کسی خونه نیست و تنهام و با این کاری که خواهر برادری سرم آوردین کاری ازم برنمیاد و شدم خر چلاق و به دست شکستهش اشاره کرد.
اومدم بگم زن ناحسابی مگه من نوکر بابای توام، باز حرفم رو خوردم و گفتم از انصاف به دوره، جعبه رو بردم پایین. یه لحظه هم فکر نکردم این سکوت عجیبه و چرا امروز مرجان در رو باز نکرد یا اصلا کجا هست.
رفتم بالا جعبهی بعدی رو برداشتم ببرم دیدم انسی رفته پشت در خونه داره توی کوچه رو دید میزنه اینقدر احمق بودم که گفتم لابد دیده در ماشین بازه رفته مراقب باشه. جعبه رو برداشتم و شنیدم صدای پاش رو از پشت سرم و رفتم طرف زیر زمین که به تموم مقدسات قسم چنان مادر و دختری گیرم انداختن که هزار بار گفتم خدا! جونم رو میگرفتی من زنده نمیرسیدم اون پایین که همهی بدبختیهام از اونجا شروع شد.
نگاهش کردم، از هیجان تموم صورتش سرخ شده و خیس عرق بود. رگ کنار گردنش کاملا برحسته شده و دستش چنان مشت شده بود روی فرمون که هر آن امکان داشت صدای شکستن استخونهاش رو بشنوم. نمیشد تصور کرد چه اتفاقی افتاده و حالم از حالش دگرگون بود.
خواستم بهش بگم اگه گول خوردی، اگه خبط کردی، اگه تو اون زیر زمین پات خطا رفت، نگو. تو رو قرآن نگو که دیوونه میشم، اما سعی بیحاصل بود. باز بغض گلوگیر شده بود و صدام بالا نمیومد. دلم داشت از حلقم بالا میزد. یه لحظه حس کردم دارم خفه میشم و دندونهام شروع کرد به هم بخوره دستم رو گرفتم لبهی بالای داشبورد و با دست دیگهم گره روسریم رو شل کردم و گلوم رو چنگ انداختم.
با صدایی که به زور بالا میومد گفتم:
_ وای...سا عماد، ت... تو رو به خدا ق...قسم، وایسا.
سریع روش رو گردوند طرفم و من فقط چشمهاش رو دیدم که پر از اشک بود.
دستپاچه گفت:
_ یا قمر بنی هاشم، چی شدی معصوم؟ تو رو خدا تحمل کن، الان میزنم کنار.
✍🏻 #مژگان_گ
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
💠 بیائید افتخار امام
زمانمان باشیم.
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عاشقانه های دوقلو شهید
مدافع حرم محمد پورهنگ
بخدا این لحظه قیمت نداره...😔
🌷شهید #محمد_پورهنگ🌷
یاد شهدا با صلوات🌷
#شهدا_شرمنده_ایم
راهـ صالحین یعنی راهـ ــ ــ ــ شهدا🌹
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞
#مشکین94
پیاده شدم و با دست بهش اشاره کردم که همراهم نشه و همونجا بمونه. نیاز شدیدی به تنهایی داشتم. دندونهام پیاپی به هم میخورد و دستهام رو برای کمتر لرزیدن، محکم روی سینه قلاب کردم.
راه میرفتم و اشکهام رو با صدای هقهقی سوزناک همراهی میکردم.
گریههام بلند و بیپروا بود. عماد به سپر جلوی ماشینش تکیه زده بود و نگاهم میکرد. رسیدم به تپههای کوچیک و شنی حریم جاده.
احساس ضعف عجیبی داشتم،
انگار به اندازهی تموم این سه سال انرژی صرف کرده بودم. حس میکردم پاهام دو تا ستون پنبهایی و ناتوانه و هر آن امکان تا شدنش بود.
پشت به جاده، روی همون تپههاشورهای شنی نشستم. دلم میخواست فریاد بزنم تا تموم عقدههای توی دل مونده رو تخلیه کنم و بیرون ریختم تموم اون حجم دلگرفتگی رو.
دقایقی بعد آروم شده بودم و شاید هم حنجره دیگه نایی برای فریاد نداشت!
کمی که گذشت صدای پاهاش رو شنیدم که به طرف من میومد، منِ غمبادگرفتهیِ لبریز از بیچارگی.
کنارم نشست و دست دور شونهم حلقه کرد و من در خود جمع شدم و روی سرم رو ملایم بوسید و دید که معذبم، آروم حلقهی دستش رو برداشت و غمگین نگاهم کرد.
_ من سه ساله دارم توی این آتیشی که هیزمش سهلانگاری و جوونی خودمه میسوزم و میسازم. تو خنکای این تن و این دل بودی، ولی تو هم رو ازم گردوندی. نور چشمم بودی و طردم کردی. حتی اینقدر برات ارزش نداشتم که حرفهام رو گوش کنی. اونقدر بال بال زدم که پر و بالم شکست.
اونروزی که هیچکس، حتی حاج بابا، حتی فریبا، حتی محمد که رفیق بود و برادر، حرفهام رو باور نداشت و توی دام این مادر و دختر اسیر شدم، اون چیزی که بهم قوت قلب میداد و باعث میشد توی اون برزخ دیوونه نشم فقط یک چیز بود، دائم میگفتم معصوم عمادش رو میشناسه، معصوم میدونه که من دست از پا خطا نمیکنم، اون عشق من رو باور کرده و میدونه چقدر خاطرش برام عزیزه. تو حتی اجازه ندادی من برات توصیح بدم نمیگم حق نداشتی که حتما با اون اوضاع و اون حرفهای پیچیده توی روستا واکنشت در برابرم خیلی بزرگمنشانه بود ولی هزار بار اگه شکستم از اون اتفاق، صد هزاربار شکستم از شکی که تو به من بردی. من...
حرفش رو بریدم و گفتم:
_ عماد تو اشتباه بزرگی کردی، قبول کن که شاید پاهات لغزید و به کارهای مرجان دامن زدی. من نمیدونم مرجان تا کجا خاطرت رو خواست و الان چقدر دوستت داره ولی این رو خوب میدونم که یه جایی دست و دلت لرزید و اون رو ترغیب کردی که دست بر نداشت و بیخیالت نشد.
_ من هم آدم بودم و پر از غریزه، قبول دارم اما قسم میخورم جلوی روی مرجان هیچ وقت از خودم ضعف نشون ندادم. توی حجره تنها که میشدم، یا خیلی که پاپیچم میشد، وسوسه میشدم و میگفتم چند وقتی باهاش راه میام و آتو میگیرم ازش و با همون آتو از جلوی راهم برش میدارم. ولی باز یاد چشمهای معصومت که میافتادم استغفار میکردم و میگفتم لعنت بر شیطون.
هیچ وقت با خودت نگفتی، عماد اگر آدم این کار بود چرا توی شهر خودمون چرا توی این محیط بسته؟ مگه کم رفت و آمد شهرهای دیگه رو داشت؟ مگه توی اون شهرها کم آشنا داشت؟
من اگه ادمش بودم، میرفتم اونجاها دنبال هوس بازیم، به نظرت این قابل قبولتر نیست تا اینکه بخوام از میون این همه فرصت صاف برم سر اونی که صداش از همه بیشتر بلنده؟
من هیچ احساسی به مرجان ندارم و فقط محرم منه.
باز تلخ شده بودم و به هیچ نوعی کامم شیرین نمیشد.
_ احساسی بهش نداشتی و بچهی تو، توی شکمش بود و اگر سالم بود الان تولد یکسالگیش رو هم گرفته بودی؟
نفسی تازه کرد و گفت:
_ بذار ادامهش رو بگم معصوم، بذار حرفم رو تموم کنم، اونوقت من میشینم تو قضاوتم کن، قبول؟
سر تکون دادم به معنی باشه.
ادامه داد:
_ تو حال خودم بودم و صندوق انار به دست رفتم بذارم کنار اون یکی که حس کردم کسی پشت سرم ایستاده. سریع برگشتم طرف در دیدم مرجانه و در هم از پشت بسته شد. همون آنی که در چفت شد مرجان شروع کرد داد و بیداد و فحش از اونطرف هم صدای جیغ و گریهی انسی رو میشنیدم که رفته بود ایهاالناسگویان سر ظهر تابستون توی کوچه و همسایهها رو به کمک میطلبید که دزد ناموس اومده تو خونهم و میخواد بچهم رو لکه دارش کنه. مغزم قفل کرده بود داشتم دیوونه میشدم اصلا نمیدونستم راه فرار از اون مخمصه چیه. دست بردم بالا و زدم توی صورت مرجان که لااقل اون ساکت بشه و دویدم طرف در که بیرون بزنم ولی دیدم از پشت قفله.
دنیا توی چشمم سیاه شد و مستاصل برگشتم طرف مرجان.
از بینی و دهنش خون میومد اما میخندید از اون خنده های اعصاب خورد کن، از همونها که یعنی من بردم. یعنی من تو رو از پا انداختم. توی حیاط سر و صدا و همهمه بود و میفهمیدم صدای زن و مردهایی رو که اونجا جمع بودن و هر کسی چیزی میگفت. هزار بار آرزو کردم بمیرم و اون لحظه همونجا تموم بشه.
مثل مار زخمی به خودم میپیچیدم...
✍🏻 #مژگان_گ
* 💞﷽💞
#مشکین95
- کل این ماجرا و شلوع شدن توی حیاط و جمع شدن همسایههاشون، شاید ده دقیقه نکشید. انسی معرکه گرفته بود و صورت میخراشید که مرد ناحسابی خواسته دخترم رو بیآبرو کنه و وعدهی عقد بهش داده، بچهسادهی من هم گولش رو خورده.
به مرجان نگاه کردم و نمیدونم چقدر برزخی بودم و تا چه حد عصبانی که با دیدنم سکوت کرده و گوشهیی کز کرده بود. انگار منتظر کسی بود و من اون دقایق فاتحهی خودم رو خونده بودم.
رو بهش با کل حرص اون دوسال گفتم، چرا؟ آخه چرا با من و خودت اینطور کردی؟ چرا؟
فقط ترسیده نگاهم میکرد و من گفتم شاید بتونم با حرف قانعش کنم تا به نفع من شهادت بده. آرومتر ادامه دادم، پاشو دختر برو مادرت رو قانع کن تا من برم، زنم پا به ماهه اگه بشنوه از حرفهای دهن مردم، تاب نمیاره اذیت میشه. همونطور زل زده بود توی چشمهام و نفس نفس میزد. دیدم بیفایدهست و داد زدم حرف بزن دِ حرف بزن لعنتی، چی از جون من و زندگیم میخوای؟ مگه چند بار گفتم بیخیال شو؟ چقدر تشر زدم؟ چقدر التماس کردم؟ تو دلت به حال خودت نسوخت، دلت به حال زن و بچهی من نمیسوزه؟ جواب داد، من چه کار به زن تو دارم آخه، من... من با اون مشکلی ندارم.
گفتم، احمق بفهم من و تو وصلهی هم نیستیم بیا و بیخیال من شو برو بگو انسی در رو باز کنه من برم من آبرو دارم.
انگار تو حال خودش نبود زد زیر گریه و گفت، تو پول داری از خونواده اصل و نسب داری قیافه داری برام بسه.
گفتم، بخدا هر چی بخوای بهت پول میدم، بیا برو و بگو مادرت بیخیال شه.
چیزی نگفت و
اختیار از کف دادم و از جاپریدم و گفتم، تو فکر میکنی با این کارها من کوتاه میام؟ کورخوندین هم تو هم اون برادر نامردت، هم اون مادر عفریتهت.
تو داری اسم خودت رو لکهدار میکنی نه من رو.
ولی مرجان لام تا کام حرفی نزد.
تو همین حال و احوال بودم که حس کردم کسی به سمت زیرزمین میاد و انسی داره میگه، بیا میرزا در رو قفل کردم که نتونه فرار کنه و بعدم یه حاشا بندازه پشت بندش و دخترم رو بیچاره کنه. انسی برادر شوهرش رو خبر کرده بود و مرجان هم انگار منتظر همون بود که سریع اشکهاش رو پاک کرد و سرپا ایستاد.
کلید تا برسه توی سوراخ و بچرخه و قفل باز بشه سر جمع چقدر طول میکشه؟ کمتر از سی ثانیه. ولی برای من شد سی سال...
نمیدونستم عماد رو باور کنم یا نه؟ عجیب بود خیلی عجیب بود یعنی میشه یه مادر تا اون حد همراه خواستهی دخترش بشه؟ تا این حد کثیف؟ به خاطر پول و مال دنیا؟ از درکش عاجز بودم و توی افکارم غوطه میخوردم و لب زدنهای عماد رو میدیدم و بس. از یه جایی فهمید که تو حال خودم نیستم که آروم بازوم رو فشار داد و گفت:
_ هستی معصوم؟
_ ها؟... آره، آره.
_خلاصه، عموی مرجان عصبی و رگ غیرتباد کرده اومد تو. مرجان هم که خوب بلد بود نقشش رو، با دیدنش پرید طرفش و بازوش رو گرفت و شروع کرد زنجموره کنه. اون هم یه نگاهی به صورت و بینی خونآلودش کرد و اخمآلود فرستادش بیرون.
اومد سمتم، خون خونم رو میخورد. گفتم، میرزا من بیتقصیرم، گول اینا رو نخور همهش تلهست. خشمگین نگاهم کرد و گفت، خفه شو مرتیکهی هوس باز و دست بالا برد و چنان کشید توی صورتم که صداش تا توی گوشم نفیر کشید.
برگشتم طرفش و یقهی لباسش رو گرفتم و دست توی سینهش هلش دادم طرف دیوار و گفتم، احترامت رو دارم چون بزرگتری و من بزرگشدهی دست حاجمصباحم. جوابت رو نمیدم چون میدونم تو هم فریب اون زن عوضی رو خوردی. حرفم رو قطع کرد و داد زد، خفه شو اسم ناموس من رو به زبون نیار. گفتم تو اگه ناموسپرست بودی زودتر از اینها میومدی و برادرزادهت رو خِفت میکردی. اون داره با زندگی من و غیرت تو بازی میکنه بفهم مرد! با پوزخند بهم گفت، اونها برات نقشه ریختن و تو، تو کنجترین جای خونهی برادرمی؟ هر چی گفتم قبول نکرد و توضیح و توجیه بیفایده بود. گفت بریم بالا حاج مصباح رو خبر کنم بیاد ببینه عمری لاف جوونمردی زده و حالا پسرش ناموس دزدی میکنه. خلاصه مردم متفرق شدن و دل تو دلم نبود تا حاجبابا بیاد.
✍🏻 #مژگان_گ
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
🔹دو کلمه حرف حساب.
روحت شاد رئیسی که توی تابستان هم نذاشتی برق قطع بشه
#حرف_حساب
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 انیمیشن مراحل سخت و طاقت فرسای ساخت موشک در ایران توسط سردار شهید حسن تهرانی مقدم معروف به پدر موشکی ایران.
خیلی مهم و بصیرتی.
🔹 پیشنهاد پخش در جلسات؛ همایشها؛ کانونهای فرهنگی مساجد و پایگاههای مقاومت.
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞
#مشکین96
طولی نکشید که فریبا و شوهرش سر رسیدن. اختیار از کف دادم و به سمت رضا یورش بردم و گفتم، تو مرتیکهی بیناموس، همدست اون مادر لاابالیت شدی؟ میخوای آبروی کی رو ببری؟ چی بهت میرسه که حاضر شدی خواهرت رو حراج بذاری؟ دست بالا بردم که بکوبونم تو سر و صورتش که میرزا سررسید و مچم رو گرفت و رضا هم خیلی حقبهجانب گفت که تو اومدی دامن خواهرم رو لکهدار کنی، من بیناموسم؟ فریبا هم اشک میریخت و می گفت این چه کاری بود؟ هر چی میگفتم خواهر من، تو که در جریانی میدونی ماجرا چی بوده. هی میزد تو صورت خودش و میگفت، پس تو تو زیرزمین چیکار داشتی آخه و گیرم که انسی و مرجان ناحسابی، میرزا داره چی میگه؟ نقشه دقیق بود و من شاهدی نداشتم.
حاج بابا که از راه رسید انگار کل وجودم آتیش بود از شرمندگی کاری که نکرده بودم و از فکر حرفهایی که باید بشنوه و آدمی که تا این حد روی آبروش حساس بود. حاج بابا داخل شد و من دیدم کمر خم شده و شونههای افتادهی مردی رو که یک عمر سینه سپر کرده و بزرگ روستا بود و من شده بودم همون لکهی ننگی که عمری ازش میترسید و دوری میکرد.
نگاهم کرد و من گفتم سلام حاجبابا، عمری پام گیر تلهی کدخدا و عهد و عیالش نیفتاد و حالا از دوتا زن رودست خوردم. سنگین نگاهم کرد و طعنهدار گفت، چون رفتی دنبال خواست دلت. خیلی برام سنگین بود این حرف و ملتمسانه دستش رو گرفتم و گفتم، خدا شاهده که دست از پا خطا نکردم. جوابم رو نداد و خواست به طرف بقیه بره.
به علی گفتم، داداش تو یه چیزی بگو، علی گفت حاجی عماد درست میگه تا دیروز از این خونه و آدمهاش فراری بود.
حاج بابا پوزخند زد و گفت، فراری بود درست، اونمال دیروز بود امروز تو دنجترین جای این خونه قصد ناموس این خونواده رو داشته. اونم کی؟ پسر من! سرش رو به تاسف تکون داد و دستش رو از توی دستم کشید و رفت سمت بقیه.
انسی دو برداشته بود و سر و صدا که دخترم رو برده زیرزمین و اصلا این تو زیرزمین خونهی من چیکار داشته؟ رفتم طرفشون و هر چی قسم و آیه که بابا من رو فرستاد رد نخود سیاه، انگار نه انگار. حاج بابا که رو پاکیم قسم میخورد، باور نکرد که نکرد. حاج بابا گفت بگذرید اگه اتفاقی نیفتاده. جوونی کرده زن و بچه داره.
خون خونم رو میخورد وقتی اینطور میگفت جوونی کرده، که کاش کرده بودم و اونقدر زجر نمیکشیدم از کار نکرده. اونام گفتن که نه، چه معلوم که بلایی سرش نیومده، حالا این دفعه صدا بلند شده از کجا بدونیم دفعه دیگهیی نبوده؟ خلاصه دستی دستی شدم گناهکار، شدم زناکار و رفت پی کارش!
از کوره دررفتم و رفتم طرف انسی و داد زدم داری گور خودت رو میکنی انسی و دست بالا بردم که علی و بقیه جلودارم شدن و فریبا با التماس گفت برو بالا تا ببینیم چی میشه.
فرستادنم اتاق فریبا که هر چی آتیش بود از توی گور این فریبا بلند میشد با این عشق و عاشقی کور و کرش.
توی اتاق نشسته بودم و از روی حاج بابا به خاطر کار نکرده و تهمتهاشون خجالتم میشد و عذاب وجدان داشت دیوونهم میکرد.
مثل مار زخمی به خودم میپیچیدم، اونهام اون پایین تو اتاق انسی داشتن با حاج بابا کلنجار میرفتن. یه وقت علی اومد بالا و گفت که، من حاج بابا رو میبرم خونه گفتم، چی شد علی به جان خود حاج بابا من بی تقصیرم ها. گفت، چی بگم اون انسی و دختر دربه درش همچین حرف زدن که حاج بابای بیچاره سکته نزنه خیلیه. سر آخر هم قبول کرد و گفت، به شرطی که حرفی از کار امروز عماد نباشه مهرش رو به عهدهی خودم میگیرم.
دیوونه شده بودم گفتم، چی میگی علی این چه حرفیه تو من رو نمیشناسی من زن و بچه دارم. زنم پابه ماههاگه این حرف به گوشش برسه نابود میشه. یه جوری گفت، چه میدونم که حس کردم حتی اون هم بهم شک برده. گفت، یه جای کار رو اشتباه حساب کردی عماد،من هر چی بگم کسی حرفم رو باور نداره میگن برادرشه میخواد از معرکه بیرونش بکشه.
حاج بابا از اعتبارش میترسه عماد. از کدخدا و خونوادهش میترسه. اینهام که آدمهای پست و بی همهچیز. دوره بیفتن تو آبادی و بازار، آبروی چندین سالهش به فناست. موندن جایز نبود رفتم پایین رو به حاج بابا گفتم، به ولای علی بیتقصیرم به خدای بالای سر بی تقصیرم. گفت، یا احمقی یا خوت رو به حماقت زدی. این همه آدم شاهدن تو میگی بیتقصیری. برو عماد که دارم سعی میکنم نفرینت نکنم. برو که خجل شدم از روی زن و بچهت.
این حرف حاجبابا تموم امیدهام رو ناامید کرد.
اونها رفتن و من موندم میون قوم یاجوج و ماجوج.حاجی قرار کرده بود،زن پا به ماه داره، بذارید اون بارش رو بذاره زمین بعد عقد کنید. یادته اون روزی رو که گفته بودم ماشین خرابه؟ من خراب بودم و ماشین عیبی نداشت معصوم!
رفتم بست نشستم تو امامزاده و زار زدم و گریه کردم.شب تا صبح اونجا موندم حالم خیلی بد بود و نارو خورده بودم.بدجور خفت شده بودم.وقتی اومدم خونه دیدم عزیز هم از حرص و جوش تبداره و حالش بد شده
✍🏻 #مژگان_گ
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞
#مشکین97
تو زایمان کردی و داشت موعد قرار نزدیک میشد و من شده بودم همون گوسفند قربونی که از گله جدا میکنن و میبرن مسلخ. خیلی به هم ریخته بودم. خواب که بودی، میومدم بالای سر تو و بچه ها مینشستم و نگاهتون میکردم. قلبم تیر میکشید. اصلا روی نگاه کردن بهت رو نداشتم. عزیز و حاجبابا گریهزاری میکردن و فاطمه رو ازم برگردونده بود. علی عصبی بود و میدیدم که ما بین پذیدش حرف من یا انسی مردد مونده و سرسنگینیش اذیتم میکرد. تنها کسی که کمی مراعاتم رو میکرد فریبا بود و شاید دچار تردید شده بود و ترحمم میکرد.
مهلت داشت سر میومد و کاری از دستم بر نمیومد. یه روز که میدونستم فریبا خونهی حاج باباست و رضا هم رفته پی سر به هوایی خودش، رفتم خونهشون و از خدا نترسیدم و هردوشون رو به باد کتک گرفتم. مرجان گریه میکرد و انسی داد و بیداد. دیوونه شده بودم، مدام فریاد میکشیدم، میکشمتون همونطور که من رو جلوی چشم پدرم کشتید. اونقدر زدم و فحش دادم که خودم خسته شدم. یه وقت به خودم اومدم دیدم هر دو بیحال یه گوشه افتادن و التماس میکنن که دیگه بسه. نشستم گفتم، نقشه کشیدین آبروم رو ببرین؟ کار خودتون رو کردین و گفتین بی خیالمون شد؟ رو به مرجان گفتم که عقدت نمیکنم، بذار حرفت سر زبونها باشه من زن و بچهمو خونهکَن بر میدارم میبرم از این جا. تو بمون و بپوس، ببینم دیگه میخوای چه جوری زرنگی کنی.
حالش دست خودش نبود معصوم. یه دم گریه بودو یه دم خنده. خواستم از در بزنم بیرون که دیدم داره بین گریه میگه من دوستت دارم تو با این کارهات داغونم کردی. دوساله دارم همه جوره باهات راه مییام. من سه تا خواستگار جواب کردم به خاطر تو.
گفتم مگه کور بودی که زن و بچه داشتم. گفت تو من رو ببر تو زندگیت اصلا هر کاری تو بگی اون از کجا میخواد بفهمه که تو با منی، همینجا برام خونه بگیر هفتهیی یه بار نه ماهی یه بار بهم سر بزن برام کافیه. پوزخندی زدم و بهش گفتم، تو دیوونهیی. همین که گفتم من و تو دوتا خط موازیم. به درد هم نمیخوریم تو بمون و با نقشهی مادرت بسوز منم ترک وطن میکنم.
نمیتونستم اونجا بمونم، زدم از اون خونه بیرون.
از اون روز یک هفته طول کشید و انواع تهدیدها باز شروع شد. گفتن، حرفت رو پخش میکنیم تو کل هفت پارچه آبادی و حاج مصباح رو بیآبرو میکنیم! گفتم از آبروی حاجی چیزی کم نمیشه دخترتون میره زیر سوال.
گفتن برای زنت پاپوش میذاریم. گفتم زن من اونقدر جنم و جُربزه داره که پاش لنگ دام شما نشه. بشه هم من شوهرشم نمیذارم بدنامش کنید.
وقتی دیدن تهدیدهاشون بیفایدهس، سر آخر پیغوم دادن و زندگی فریبا و رضا رو گرو گرفتن. گفتن بیطلاق میفرستیمش خونه حاجمصباح و همهجا بدنامی پاش میذاریم. فریبا گریه زاری میکرد و حاج بابا و عزیز مستاصل و درمونده نمیدونستن پا روی کودوم بوم بذارن. نمیدونستن خوشبختی کدوم یکی از بچه هاشون رو به خاطر اون یکی فدا کنن. کلاه رو قاضی کردم گذاشتم سر زانو. دیدم چاره یی نیست حاج بابا یه عمر فاصله بین دو تا قدمش هم حساب شده بوده که آتو نده دست نامرد جماعت. من فدا میشم و رد سر خودم زن و بچهی بینوام، تا بیشتر از این کسی آسیب نبینه. فریبا ناراحت بود و عداب وجدان داشت اما کاری ازش برنمیاومد. بالاخره رفتم توی خونهشون و گفتم قبوله فقط به یه شرط، اینکه صیغهی موقت میخونیم . توی چمچاره بودن که سر آخر مرجان خودش صداش رو بلند کرد که قبوله. صیغهی محرمیت رو توی خونهی انسی خوندن و کار تموم. اما نه قم رفتم و نه هیچ جای دیگه. داغون و درمونده، تک و تنها زدم رفتم ییلاق تا اونجا بنشینم تا راهحلی برای سیاهروزگاریم پیدا کنم و نمیدونستم حرف رو اینطور پخش میکنن و باز هم من واموندم و انسی برنده بود. حرفم به نامردی در حق یه دختر بیپناه، پخش روستا شد. من رو تو چشم همه که هیچ تو چشم تو هم بد کرد.
✍🏻 #مژگان_گ
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin