eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.7هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
246 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 خاکی و خوش‌قول در بین جمعیت یک روحانی برایم تعریف کرد که چند وقتی بود حاج آقا رئیسی تولیت آستان قدس رضوی شده بود و چون مدرسه‌ی علمیه ما نزدیک حرم امام رضا (ع) بود، خیلی به حاج آقا اصرار کردیم که یک بار بیایند مدرسه‌مان. روز موعود رسید و حاج آقا آمد. ما یک صندلی برای حاج آقا گذاشته بودیم که بنشینند و باقی همه روی زمین می‌نشستند. وقتی ایشان وارد شدند، رفتند و کناری روی زمین نشستند. بعد ما اصرار کردیم که بنشینند روی صندلی و گفتند که چون بچه‌ها همه روی زمین نشستند، من هم روی صندلی نمی‌نشینم. آن روز در مراسم مدرسه، یک سری قول به ما دادند که بعداً به همه‌ی آن‌ها عمل شد. حالا در مراسم عزای سیدالشهدای خدمت در جنوب شرقی‌ترین نقطه کشور، بچه‌ها در آغوش مادرانشان از شدت گرما بی‌تابی می‌کنند و مردم نشسته روی زمین با مراسم همراهی می‌کنند. امیررضا انتظاری پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | گلزار شهدا، مراسم عزاداری شهدای خدمت ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه| ایتــا
📌 زیر پوست شهر گوشی‌ام زنگ خورد؛ - سلام مجتبی روی میزم پوسترهای چاپ شده آقای رئیسی رو که دیدی؟ اصلاً متوجه آن همه پوستر که با فاصله نیم‌متری از من روی میز محمدحسین بود، نشده بودم. همان موقع نگاه کردم؛ - اگه میشه برو و میان مغازه‌های اطراف حوزه پخششان کن. همه فکر می‌کنند که کار در فضای عمومی آسان است، اما در فضای خصوصی افراد مثل مغازه کمی سخت می‌شود. من هم که مستثنا نبودم، ولی عتابی به خودم زدم: - ها! چیه؟ فقط بلدی ادای عزاداران شهید رئیسی رو در بیاری؟ بلند شو ببینم. از روی صندلی بلند شدم و تعدادی از عکس‌ها را برداشتم و چسب نواری زرد رنگمان را هم مثل کُلت چرخاندم و در جیبم چپاندم. نفس اماره‌ام که مدام با من کلنجار می‌رفت و دنبال راهی برای در رفتن از زیر کار بود، حالش حسابی گرفته شد. از حوزه که بیرون زدم. سمت چپم پر از مغازه فروش مبلمان اداری بود. چند قدم جلو رفتم، مغازه اول پر از مشتری‌های با ظاهر نه چندان مناسب بود. نزدیک‌تر شدم که دوباره کلنجارم با نفسم شروع شد که بی‌خیال این مغازه شو، دادی بر سرش زدم که چرا دست از سرم برنمی‌داری؟ دوست دارم بروم. با چشم، چرخی به اطراف زدم و شاگرد مغازه که بیرون نشسته بود را بی‌کار گیر آوردم و کار را شروع کردم. - سلام عکس شهید رئیسی برای نصب در مغازه بدم خدمتتون؟ نگاهی به عکس‌ها انداخت و با بی‌میلی اشاره کرد به داخل مغازه؛ - از صاحب‌کار بپرس. او اختیار دارد. - ایشون که سرشون شلوغه - من نمی‌دونم دیگه، به من ربطی نداره..‌. برخورد سرد و بی‌میلش به کمک نفس سمجم آمد که ادامه نده، بابا کسی میلی به این کار ندارد و خلاصه مرا گوشه رینگ گیر آورده بود و مدام مشت می‌زد. اراده‌ام ضعیف‌تر شد اما کم نیاوردم و ادامه دادم، با قدم‌های شکاک سراغ مغازه بعدی رفتم، فلاسک‌فروشی کوچکی بود. صاحب مغازه که مردی جاافتاده بود داشت با دو مشتری‌اش سر و کله می‌زد، وسط حرفش پریدم: - سلام ببخشید عکس شهید رئیسی برای مغازه‌تون بدم خدمتتون؟ مثل کسی که جا خورده باشد، چند لحظه مکث کرد، نگاهش به عکس دوخته شده بود. سکوتش را با این جمله شکست: - خدا بیامرزتش، رئیس‌جمهور محبوب... آهی کشید و ادامه داد: - رئیس جمهور مظلوم. خدا پدرت رو بیامرزه، بله که می‌خوام، مشتری‌ها هم داوطلبانه عکس‌ها را گرفتند. همین کلمات به ظاهر ساده کاملاً ورق را برگرداند. اراده‌ام دوباره جوانه زد. با قدم‌های مطمئن‌تر سراغ مغازه بعدی رفتم. آرایشگاه مردانه بود، جوانی با مدل موی امروزی و خالکوبی روی گردن و دست‌هایش نشسته بود روی صندلی کار خودش، و با گوشی کار می‌کرد. با خودم گفتم: «این مغازه که قطعاً کاسب نیستم.» راهم را به سمت مغازه بعدی کج کردم، اما شکی در دلم افتاد و گفتم: «نهایتاً یک نه می‌شنوی، ولی تو بگو و بعد برو.» برگشتم سمتش: - سلام، خداقوت. عکس شهید رئیسی رو بدم خدمتتون؟ از حال و هوای خودش بیرون آمد، ایستاد و جلوتر آمد و نگاهی به عکس کرد. - دمت گرم، مشتی هستی، بده بذارم تو مغازه. عکس را گرفت و سریع گذاشت توی ویترین، کار را تمام کرد. انرژی کار تا پایان را به من تزریق کرده بود. یکی یکی مغازه‌ها را می‌رفتم جلو و عموم مغازه‌ها عکس را می‌گرفتند، حال نفس اماره‌ام دیدن داشت که گوشه رینگ گیر کرده بود و داشت از حال می‌رفت. وارد کفش‌فروشی بعدی شدم. - سلام عکس شهید رئیسی بدم خدمتتون؟ جوانی هیکلی بود که پشت ویترین نشسته بود. کمی مکث کرد؛ - سوال داره؟ - چی بگم پس؟ با لحنی طلبکارانه و با چاشنی دلخوری جواب داد: - سوال نداره، عکس رو بذار، بگو عکس شهید رئیسی. دیگه غُرهامون رو که نمی‌تونیم سر این خدا بیامرز بزنیم. حداقل عکسش رو ببینیم و فاتحه بخونیم براش. مغازه بعدی، کاسبش جوانی با موهای فر و لباس مشکی آستین‌کوتاه بود. آخرین عکس بود که دستم مانده بود، جلو رفتم و گرفتن عکس را پیشنهاد دادم، با اشتیاق گفت: «اتفاقا دنبال عکسش هم بودم، ممنون.» در همین حین یکی از صاحبان مغازه‌های قبلی با عجله نزدیک شد و گفت دیگه عکس نداری؟ - نه ببخشید تمام شد. - من متوجه نشده بودم که عکس شهید توزیع می‌کنی. فکر کردم تبلیغات است. - مشکلی نیست الان میرم و باز عکس میارم به تعداد مغازه‌های باقی‌مانده عکس بردم و بین‌شان، توزیع کردم. حین برگشت به این فکر می‌کردم که: «زیر پوست شهرم حال خوبی دارد اما متاسفانه همه‌مان در مارپیچ سکوتی قرار گرفته‌ایم که نمی‌گذارد یکدیگر را خوب بشناسیم.» مجتبی نباتی دوشنبه | ۷ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت قم بخش پنجاه‌وچهارم ناهار خورده نخورده خودم را رساندم حوزه هنری. گفته بودند ساعت یک ربع به دو حرکت! تشنگی را از کاشان آوردم به قم. راننده ون زردرنگ قبل از سفر یک‌شیشه آب معدنی بزرگ برایمان خریده بود اما لیوانی نداشت و نداشتم. تا خود قم با هر بار دیدن بطری آب تشنه‌تر می‌شدم. ساعت ۴ و ده دقیقه رسیدیم ورودی حرم. چند نفر از همراهان عکاس بودند. به خاطر داشتن اسباب و اثاثیه ممنوعه به داخل راهشان ندادند. رفیق نیمه راهشان نشدیم. موازی حرم کوچه پس کوچه‌های قدیم قم را دور زدیم‌ تا خودمان را به ورودی بلوار پیامبر اعظم برسانیم. از زمین آدم می‌جوشید. خیابان‌ها آدم‌رو شده بود تا ماشین رو. کوچک و بزرگ، بچه به بغل و با کالسکه. حتی موتور و ماشین‌های پارک شده در خیابان برای شرکت در مراسم حضوری می‌زدند. روبه‌روی زیارت امامزاده شاه احمد قبل از ورودی بلوار پیامبراعظم؛ توی پیاده رو موکب بود. از بین موتور و ماشین‌ها یک وری خودم را رد کردم و رساندم به موکب. شربت آبلیمو کمی عطش تشنگی را خواباند. خوردم. وقتی مطمئن شدم هنوز شهدا را نیاورده‌اند چشم انداختم به مردم. خانم و آقای سپاه‌پوست بچه به بغل را دیدم که مثل بقیه چشم انتظار آمدن شهدایند. بعد از سلام و علیک، به خانم سیاه پوست گفتم: «آقاتون اجازه می‌ده گپ بزنیم؟» چشم‌هایش را به چشم همسرش دوخت و به من گفت: «بله.» همسرش سر به زیر بود. زبان بدنش فریاد می‌زد: «سمت من نیا.» منم نرفتم. کواکب سی ساله اهل سودان گفت ده سالی است از کشورش آمده قم تا با شوهرش درس طلبگی بخوانند. برایم عجیب و جالب بود بدانم که چی باعث شده بیاید مراسم رئیس جمهور؟ گفت: «آقای رئیسی را از روزی که در انتخابات شرکت کرد دوستش داشتم. دعادعا می‌کردم‌ رای بیاورد. از این و آن شنیده بودم آدم خوبی است. ولی حیف که من نمی‌تونستم بهش رای بدم! تو سودان همش جنگ و خونریزی بیداد می‌کنه و از انتخابات خبری نیست. از لحظه‌ای که فهمیدم برای رئیسی حادثه پیش اومده خیلی ناراحت شدم.‌ گفتم الان معلوم نیست که کجاست؟ تشنه است یا گرسنه؟ گیر حیوانات نیفتاده باشه؟» حرف می‌زد و آتش به جان خودش می‌داد. چشمانش را از آب غلیظی پر می‌کرد و با حواس جمعی تمام جلوی سرریز شدنش را می‌گرفت. انگار ته چشمش گودالی حفر کرده بود که قطره‌هایش را تمام و کمال قورت می‌داد تا برای خودش جمع کند. معلوم بود زن محکمی است. دوباره پرسیدم: «چرا رئیسی رو دوست داشتی؟» گفت: «رئیسی در هر صورت رئیسه! چه زمانی که رئیس جمهور بود، چه الان که شهید شده. او برای همه بود. اصلا این حکومت اسلامی برای همه است. فقط مخصوص شما و ایران شما نیست.» ادامه دارد... ملیحه خانی | از سه‌شنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه| ایتــا
📌 روایت قم بخش پنجاه‌وپنجم هر کدام از همراهانم را به طریقی توی مسیر بلوار پیامبر اعظم گم کردم. تک افتادم بین سیل جمعیت عزادار. داشت غروب می گ‌شد و نزدیک اذان مغرب. توی تاریکیِ دم غروب، چهره‌ی سه خانم سیاه پوست توجه‌ام را جلب کرد. همپا بودند. کنجکاو شدم ببینم با هم فارسی حرف می‌زنند؟ ناامید نشدم. با لبخندی سعی کردم خودم را بهشان نزدیک کنم. نفس عمیقی کشیدم و سلام دادم. حدسم درست بود. خانم خیلی جدی‌ای بود که سلام سردی تحویلم می‌داد. ازش پرسیدم: «فارسی بلدی؟» - بله فارسی بلدم. - می‌شه خودتو برام معرفی کنی؟ - از کشور مالی هستم.‌ ده سالی هست برای تحصیل در حوزه علمیه با شوهرم ساکن قم‌ام. پرسیدم: «چی شد که اومدی مراسم تشییع رئیس جمهور ما؟» - قدردانی. این چه سوالیه؟ خب معلومه؛ برای قدردانی اومدم. با اینکه هنوز باورم نمیشه رئیس جمهور شهید شده. رویم برای پرسیدن سوال بعدی باز شد؛ - مگه شما چی از آقای رئیسی دیدین که برای قدردانی ازش اومدین؟ - بعضی از شماها قدر کشورتون نمی‌دونین. این ‌همه امنیت دارید. من از بیرون نگاه می‌کنم، واقعا کشورتون همه چی داره. من تا حالا اینطور رئیس جمهور ندیدم که با رهبر باشه. حتی یک قدم‌جلوتر از رهبر بر نداره. معلومه که اخلاص داره. رئیس جمهور با مردم بود و به حرف‌هاشون گوش می‌داد. دو هفته قبل که اومده بود قم، من کار داشتم و نشد برم دیدارشون. ولی امروز همه کارهامو ول کردم و اومدم فقط برای قدردانی. امیدوارم منو هم دعا کنه. - برنامه تون بعد از تموم شدن درستون چیه‌؟ - برمی‌گردم کشورم. می‌خوام ‌اونجا حسابی تبلیغ کنم. شاگرد پرورش بدم. برای شاگردام خیلی حرف دارم. از ایران و مردان با اخلاصش بگم... ادامه دارد... ملیحه خانی | از سه‌شنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت تبریز بخش هفتادوسوم در یکی از دست‌هایش پرچم ایران و در آن یکی، پرچم فلسطین است. زیر نور خورشید قطره‌های عرق روی پیشانی‌اش می‌درخشند، یکی یکی پایین می‌چکند و لبه‌های روسری اش را خیس می‌کنند. چادرش را می‌کشم: «حاج خانم! خسته شدین با پرچم‌ها.» می‌خندد: «نه! قند دارم و انسولین زدم. حالم برا همینه قربونت برم. وگرنه با پرچم‌ها خسته نمی‌شم.» به دوردست‌ها خیره می‌شود: «اولین راهپیمایی من می‌دونی کی بود؟ زمان آقای طالقانی. بچه بودم چادر سر کردم و رفتم. شعار می‌دادیم: «آقای طالقانی! اولماغون تزدی سنون/ احتیاجی‌وار سنه هم دولتین هم ملتین.»» مردمک‌هایش وسط اشک‌ جمع‌شده توی چشم‌هایش می‌درخشد: «دیروز تا در ورودی مصلی رفتم. همینکه چشمام به محوطه افتاد، دلم لرزید. پاهام نا نداشتن که وارد بشم. از همون‌جا برگشتم. البیر آتام تَزَشدان اولوپ، یارالاریم تَزَلنیپ.» جوری به پرچم‌هایش چشم می‌دوخت و ازشان حرف‌می‌زد که انگار فرزندش باشند و از تن و جان خودش: «هر جمعه پرچم‌هام رو به عشق آیت‌الله‌ آل‌هاشم و جدش امام حسین می‌بردم مصلی. ولی امروز برای آخرین بار اومدم که...» انگار که خاطره‌ی تلخی یادش افتاده باشد، وسط ابروهایش چین می‌افتد: «میدونی؟ یه‌بار داشتم از راهپیمایی با پرچم‌هام، برمی‌گشتم. یه ماشین جلوی پام ترمز کرد و سرش رو از پنجره بیرون کشید؛ حاجتت رو گرفتی حاج خانم؟ آخی سنین الان پرچم فیراتماخ زمانین‌دی؟ اینها را گفت، گازش را گرفت و رفت. انگار دلم را مچاله کرده بودند. اون روز با خودم گفتم پرچم‌هامو برمی‌دارم و می‌رم راهپیمایی و نمازجمعه‌ی شهرهای دیگه ولی با این اتفاقات انگار خدا بهم گفت: «وطن تو همینجاست! بزرگ تو آیت‌الله آل‌هاشمه. تو باید همینجا توی تبریز پرچم‌هایت رو بالا ببری و بچرخونی! به خاطر راه آیت‌الله آل‌هاشم.»» ادامه دارد... فائزه ولیپور پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۰:۰۰ | میدان شهدا ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 شهیدآباد هنوز در دهه شصت زندگی می‌کند. عکس و وصیت‌نامه شهدای روستایشان را جمع کرده و خاطرات پدران و مادران شهدا را با دستخط خودش روی کاغذ نوشته است. مشهدی رسول اکبری تاریخ سخنگوی روستای شهید آباد است. روستای کوچکی با ۴۶ شهید. از تیر و ترکش‌های ٨ سال دفاع مقدس بی بهره نمانده. یک پایش را همان سال‌ها توی جبهه جا گذاشته. قبلترش میتینگ‌های مجاهدین خلق در فلکه ستاد را دیده و در تصرف یکی از مقرهای منافقین در خیابان فردوسی شیراز بوده. دیروز که خبر شهادت آقای رئیسی و همراهانشان آمد، کنجکاو شدم حال و هوای مش رسول را بعد از سقوط بالگرد آقای رئیسی و همراهانش بدانم. شماره‌اش را گرفتم. حوصله احوال‌پرسی همیشگی‌اش را نداشت. چند ثانیه سکوت حاکم شد. نگذاشتم بیشتر شود، درگذشت اقای رئیسی و همراهانش را تسلیت گفتم. آهسته گفت:«ممنون متشکر، خدا عاقبت همه‌مون رو ختم به خیر کنه.» به دهه شصت رفتیم و ترورهای آن زمان. به ٧ تیر ١٣۶٠، همان موقع که مردهای روستایی که هنوز اسمش شهیدآباد نشده بود با مینی‌بوس رفتند پیش امام جمعه شهرستان صفاشهر. درخواستشان این بود برای حفاظت از شخصیت‌های نظام به تهران بروند. امام جمعه شهرستان با پایتخت تماس گرفته و گفته بود موضوع از چه قرار است. تهرانی‌ها هم گفته بودند نیاز نیست. امام جمعه مجابشان کرده بود برگردند روستا. مش رسول گفت: «دیروز و دیشب مردم روستا در مسجد مراسم داشتند و خیلی‌ها تا صبح در خانه‌هایشان بیدار ماندند و و برای سلامتی رئیس جمهور دعا کردند. ما یک گروه مجازی خانوادگی داریم. در گروه برای سلامتی رئیس‌جمهور ختم ٣١٣ آیت‌الکرسی داشتیم.» ذهنم در دهه شصت بود. ازش پرسیدم وقتی کشور درگیر جنگ بود و همزمان منافقین خرابکاری و ترور می‌کردند نگران سقوط نظام نشدید؟ مش رسول گفت: «تا اتفاقی می‌افتاد مثل همین پیام دیروز رهبری که فرمودن مردم نگران نشن، اون زمان امام پیام می‌دادن و همه چی آروم می‌شد. مردم پذیرفته بودن مسیر انقلاب این اتفاقات رو هم داره.» مش رسول از خواهران پایگاه بسیج روستا گفت که برای میلاد امام رضا در منزل یکی از اهالی جشن داشتند. این اتفاق که برای رئیس جمهور افتاد جشن به مراسم ختم قرآن تغییر کرد. پ.ن: نمایی از ورودی مسجد روستای شهیدآباد عبدالرسول محمدی دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | حافظه، حسینیه هنر شیراز @hafezeh_shz ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت قم بخش پنجاه‌وششم با چهره خسته و ناراحتش آمده بود. دستان پینه‌بسته‌اش را حائل تابلویی کرده بود ‌که رویش نوشته بود: «رئیسی مرسی!» رنگ‌موهای سفیدش دیگر تاب و توان جوانی را نداشت ولی با این حال همراه همکاران جوانش از اراک کنده بود بیاید قم برای عرض تشکر.‌ آمده بود که به قول خودش به رئیسی بگوید مرسی که با هستی‌ات به جان کارگر جماعت جان دادی. هپکوی اراک را تو زنده کردی. خدا زنده‌ات بدارد که مرا و همکارانم را از مردگی در آوردی. آری زندگی ابدی از آن شهید است. ادامه دارد... ملیحه خانی | از سه‌شنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا