eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.6هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
250 ویدیو
3 فایل
🇮🇷 روایت مردم ایران از پیکرهٔ حوزه هنری انقلاب اسلامی 🖋 هنر خوب دیدن و خوب نوشتن وابسته به نویسندگان مردمی 🌱 خرمشهرهای پیش‌رو، آوینی‌ها می‌خواهد... ✉️ نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال روایت: ˹ @ravina_ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 شاید؛ حوالیِ گیلانغرب نگاهم می‌کرد؛ زیر چشمی. انگار تمام حرکاتم را زیر نظر داشت. پیرزن عربِ صاحبخانه را می‌گویم. که روی تخت روبرویی نشسته بود و مدام بهمان لبخند می‌زد. از وقتی از جلوی در آمد استقبالمان تا حالا که راهنمایی‌مان کرده بود و در اتاق خانه‌اش نشسته بودیم و کوله‌هایمان را زمین گذاشته بودیم، چشم ازمان برنداشته بود. بلند شد و سجاده‌ای در جهت قبله برایمان پهن کرد. و پرسید: "صلاه؟" گفتیم: "بله". می‌خواستیم نماز بخوانیم و کمی استراحت کنیم و بلند شویم و ادامه‌ی مسیر را برویم. خانه‌ی‌شان در راه سد هندیه بود. جاده‌ای برای پیاده‌روی تا کربلا که اغلب، تنها عرب‌ها از آن می‌رفتند و کمتر غیر عراقی در آن می‌دیدی. اما چون خلوت‌تر بود و موکب‌های فراوانی داشت ما آن مسیر را برای پیاده‌روی انتخاب کرده بودیم. پیرزن همینطور خیره ماند به ما تا نمازمان تمام شد. بعد انگار که می‌خواست چیزی بگوید اما رویش نمی‌شد، هی من و من کرد. در آخر گفت: "آنی ایرانیون کثیر دوست...". ما خندیدیم و گفتیم: "ما هم شماها رو خیلی دوست داریم"، عربی نصفه نیمه‌ای هم قاطیش کردم و گفتم: "انتم کریم". همراهانم پِقی زدند زیر خنده. پیرزن هم با آنها خندید و ادامه داد و هرطور بود با زبانی که نیمی‌ش عربی بود و نیمی فارسی برایمان تعریف کرد که شوهرش در جنگ ایران و عراق مفقود شده. مدام هم با خجالت تکرار می‌کرد: "صدام اجبار"... و از ته دلش صدام را نفرین می‌کرد... پرسیدم کجا مفقود شد؟ گفت: "تقریبا می‌گفتند: گیلانغرب"... بعد بلند شد و کمد را باز کرد و از توی یک قاب عینک عکس سه در چهار شوهرش را نشانمان داد. حقیقت این بود که او داشت عکس یکی از دشمنان رزمنده‌هایمان را نشانمان می‌داد... و ما با دلسوزی و حسرت می‌گفتیم: "آخی! خدارحمتش کنه"... یک لحظه تصویر شوهرش را در لباس ارتش عراق تصور کردم. شبیه عراقی‌های ترسناک فیلم‌ها بود. با خودم فکر کردم شاید هم کلی ایرانی کشته باشد... اصلا به آخرش که نگاه کنی، هم ما به عنوان ایرانی شوهر او راکشته بودیم و هم همسر او به عنوان عراقی هموطنان ما را. من در این فکرها غرق شده بودم آنقدر که دیگر به عکس بچه‌هایش که داشت نشانمان می‌داد و می‌گفت که تنهایی بزرگشان کرده و به سختی مدرسه فرستادتشان توجهی نمی‌کردم... شاید اگر زبان هم را بیشتر می‌فهمیدیم حتما از او می‌پرسیدم که دقیقا چرا شوهرش رفت به جنگ با ایران؟ و یا مثلا اگر صدام مجبورشان می‌کردند عزیزان خودشان را بکشند، هم می‌کشتند؟ اما خیلی نمی‌توانستم با او هم کلام شوم... پس بی‌خیال شدم. تشکر کردیم و کوله‌هامان را برداشتیم که برویم... چند جوراب زنانه آورد و بهمان هدیه داد. و باز صدام را نفرین کرد. دقت کردم؛ هیچ جای حرف‌هایش درباره ی همسرش، نگفت که او شهید شده. دوباره یادم افتاد که فرق ما با آنها همین بود. ما برای دفاع رفته بودیم... ما همان‌هایی بودیم که وقتی جنگ تمام شد و این‌همه شهید دادیم، نه یک متر به خاکمان اضافه کردیم و نه یک متر از آن را به دشمن بخشیدیم... روایت مسیر فاطمه مهرابی ble.ir/f_mehrabii پنج‌شنبه | ۸ شهریور ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 سفرنوشت اربعین قسمت چهاردهم: مهران [۳۰ مرداد] شب هنگام مصلای قریه غدیر را ترک گفتم و بار دیگر پای در مسیر نهادم. مسافت زیادی را نرفته بودم که یک پرچم توجهم را جلب کرد. دختری جوان، علمی را به دوش گرفته بود که عکس جوانی زیبا، روی آن خودنمایی می‌کرد. سرعتم را کم کردم و به پرچم خیره شدم. از کلمه "الشهید" و آرم حزب الله در گوشه پرچم فهمیدم از شهدای حزب الله لبنان است. وقتی دیدم همان عکس روی کوله پشتی آن دختر هم هست فهمیدم حتما باید با او نسبت نزدیکی داشته باشد. اجازه خواستم چند کلمه‌ای صحبت کنیم. خوشبختانه انگلیسی می‌دانست و باب صحبت باز شد. نامش فاطمه بود و همراه با دو دوست دیگرش از بیروت عازم عراق و مشایه شده بودند. خواستم از شهید برایم بگوید. گفت شهید "مهران" (با ضمه م) برادرش است و از شهدای حزب الله لبنان در نبرد با داعش است. از ۱۸ سالگی به حزب الله لبنان پیوسته و وارد جهاد با اسراییل و داعش شده‌ است. در بسیاری عملیات‌ها از جمله حلب و تدمر هم با داعش جنگیده است. و عاقبت هم در ۳۰ سالگی در عملیات "التحریرالثانی" در مرز سوریه و لبنان به شهادت رسیده است. خواستم چیزی بیشتر از اینها از مهران برایم بگوید. شاید چیزی که مهران را به "الشهید مهران" تبدیل کرده بود. گفت مهران در ۲۱ جولای سال ۲۰۱۶ برای اولین‌بار در عمرش به زیارت کربلا آمده است. از آن روز به بعد هم فرد دیگری شده و قرائت قرآن و دعاهایش بسیار بیشتر از قبل شده است، طوری که روزی نبوده است که زیارت عاشورایش ترک شود. عاقبت هم در ۲۱ جولای ۲۰۱۷ و درست یکسال بعد از آن اولین زیارت، زمانی که تازه نامزد کرده بود به شهادت رسیده و به ملاقات اباعبدالله رفته است. ادامه دارد... روایت مسیر احمدرضا روحانی‌سروستانی eitaa.com/aras_sarv1990 دوشنبه | ۱۲ شهریور ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 📌 گُذَرِ اربعین زنگ در را زدند. پستچی بود. گذرنامه‌ من و مادرم رسیده بود. خوشحال بازش کردیم که خواهرم سر رسید و گفت: «منم دوست دارم پیاده‌روی اربعین بیام. برا منم گذر بگیرین!» فردا با مادرم رفتن پلیس ۱۰+‌. مادرم زنگ زد. با ناراحتی گفت: «دیدی چی شد؟ می‌گن شناسنامه عکس‌دار نیست. نمی‌شه! دلم نمیاد بدون خواهرت برم. تو برو!» من هم بدون مادرم دلم نیامد و هیچ‌کدام نرفتیم. ولی هر شب پای تلویزیون تصاویر مشایه را که دیدم، سوختم. یک شب همینطور که گریه می‌کردم یکدفعه یادم آمد به شهید محمدرضا کشاورز؛ دلش می‌خواست با پدرش برای اربعین به کربلا برود اما شناسنامه‌اش عکس‌دار نبود و نشد! حتی بعد از آن تلاش کرد با خواهرش به مشهد برود ولی آن هم نشد! بیشتر دلم سوخت. صدایش زدم بی آنکه بدانم چه می‌خواهم. فقط می‌دانستم در این یک مورد همدردیم. روزی که به خانه مادرش رفتم و خاطراتی که تعریف کردند را، با خودم مرور کردم. فردایش رفتم دفتر (حسینیه هنر شیراز). در که باز شد اتاق پُر از کتاب چراغ‌دار بود! کتابی که روایت زندگی شهدای حادثه تروریستی شاهچراغ(ع) بود. یکی‌‌اش را برداشتم و رفتم پشت لپ‌تاپ. طاقت نیاوردم بعد از کارم کتاب را بخوانم. بازش کردم و بی‌معطلی نذر چهارشنبه‌ها را پیدا کردم. همان قسمتی که مخصوص شهید کشاورز بود. اولین روایت، قصه گذرنامه و شناسنامه بی‌عکسش بود. بقیه روایت‌هایش را خواندم‌. با چشم دنبال خاطراتی گشتم که از خانواده‌اش گرفته بودم. همینطور که محو کتاب بودم، شنیدم «تق تق...خانم نیکخو!» یکه خوردم‌. زود کتاب را بستم و گیج و گنگ سرم را بالا آوردم. همکارم توی چارچوب در ایستاده بود. گفتم: «بله!» حرف می‌زد؛ ولی هنوز در عالم کتاب بودم. حرفش که تمام شد و رفت، دوباره کتاب را باز کردم. برگشتم از اول مرور کردم. جمله‌ی «بابا! برا نونی که بهم می‌دی حلالم کن» من را یاد دوچرخه خریدن محمدرضا انداخت. پدرش گفت: «یه دوچرخه ۲۸ میلیونی نشونش دادم؛ ولی توان مالی منو نگاه کرد. برای همین دوچرخه ۳میلیونی دست دوم خرید. گفتم: «این بدرد نخوره.» ولی گفت: «اینو دوس دارم!» چند بار خراب شد و می‌آورد درستش کنم. بار آخر که آورد ناراحت شدم و پرتش کردم آن بَر حیاط! بغض گلویش را گرفت، گریه کرد. گفت: «بابا حق با شما بود. راست می‌گید. به درد من نمی‌خوره.»» آهی برای مظلومیت محمدرضا کشیدم. همیشه مظلوم بود. برای هرچیزی که خواست. مثل اربعینی که جا ماند. در نهایت هم مظلومانه از این دنیا رفت. حالا او مهمان خصوصی اباعبدالله(ع) هست. پ.ن: عکسی که شهید کشاورز برای شناسنامه گرفت. فهیمه نیکخو | محقق کتاب چراغ‌دار شنبه | ۳ شهریور ۱۴۰۳ | حافظه، حسینیه هنر شیراز @hafezeh_shz ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 بانوی تاریخ‌ساز اتمسفر منزلِ پدری حال و هوای شادی‌های بعد از پیروزی را جذاب‌تر می‌کند. پدرم به سمت تلوزیون می‌رود و صدایش را زیاد می‌کند. با این کار می‌خواهد‌، حواسِ ما را هم جمع افتخارآفرینی بانوی ایرانی کند. نفسمان در گلو حبس شده منتظریم تا تیر را از تپانچه‌اش رها کند. به شوق آمده‌ام؛ قبلا هم این بانو برای ما افتخارآفرینی کرده است. می‌دانم، مطمئنم که بعد از پیروزی‌اش قطعا حرکتی جهانی خواهد زد. از پیروزی‌های قبلیِ او خاطره‌ی خوبی در ذهنمان مانده است. سری قبل با کلامش باعث افتخار بانوان ایرانی شد. فرزندش و انسان‌سازی را مدال اصلی‌اش بیان کرده بود. و نمونه‌ی زنِ مسلمانِ قهرمانِ ایرانی را به رخ جهان کشیده بود . کار را تمام کرد. پیروز شد و طلا را ازآن خود کرد. اخیرا سربازهای منفور آن رژیم اشغالگر به قرآنِ مجید توهین کرده‌اند، و باز هم این بانوی ایرانی می‌خواهد که تاریخ‌ساز شود. بعد از پیروزی قرآن را در آغوش می‌گرد و می‌بوسد. به این حرکت اکتفا نمی‌کند و بعد از مراسمات قهرمانی به روی قرآن عزیزمان سجده می‌کند. و هویت و اصالت زن مسلمان ایرانی را این‌بار با این حرکت نشان جهان می‌دهد. خانم ساره جوانمردی عزیز شما نماینده تمام بانوان مسلمان و باهویتِ ایرانی بودید. از شما ممنونم که بار دیگر برای ما تاریخ‌سازی کردید. این پیروزی، این طلا، و این ماندگاری در تاریخ مبارکتان باد. زینب امیری شنبه | ۱۰ شهریور ۱۴۰۳ | رسانه بیداری @resanebidari_ir ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
55.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 از چوب درخت برایمان تفنگ می‌ساخت بمناسبت ۱۲ شهریور سالروز شهادت شهید رئیسعلی دلواری حسن عالی‌زاده دوشنبه | ۱۲ شهریور ۱۴۰۳ | کیچه پس کیچه @kichepaskiche ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 آشنایی با یک قهرمان بخش اول آشنایی با قهرمان‌های ورزشی همیشه برایم یک وجهی بود و آن هم از راه دور، یعنی از تلویزیون و مطبوعات و رسانه‌ها؛ تا وقتی که قرار شد راوی پیشرفت استان باشیم و من برای این کار ورزش را انتخاب کردم. هنوز چند روزی از شروع کارمان نگذشته بود که آقای سجاد محمدیان در بازی‌های آسیایی قهرمان شدند و این قهرمانی ختم به یک مصاحبۀ تلفنی اولیه شد تا در وقت مناسب به سراغ ایشان برویم. اما بلافاصله سراغ مربیشان رفتم تا وقت را از دست ندهم. آقای محمدیان آنقدر از ایشان تعریف کرده بودند که ترجیح دادم کار را با ایشان شروع کنم. از اولین جلسۀ مصاحبه در ورزشگاه تختی خرم‌آباد تا باقی جلسات مصاحبه هر چه بیشتر پیش رفتم، بیشتر به تایید گفته‌های سجاد محمدیان می‌رسیدم. این مصاحبه‌ها متوقف به آقای بهرامی نشد و قرار شد حوزه هنری در دومین همایش قهرمانی در میان ما از ایشان تجلیل کند. تعدادی از دعوتی‌های مراسم، شاگردان آقای بهرامی بودند و امیرحسین علیپور متمایزترین آن‌ها. نه از حیث قد و بالای رشید یا از حیث عینک تیره‌ای که جلوی چشمهایش جا خوش کرده بود؛ بلکه بخاطر شیطنت‌ها و روی پا بند نبودنش. سرزندگی و نشاط از همۀ حرکاتش می‌بارید. هنوز فرصت مصاحبه با او را پیدا نکرده بودم. فکر کردم این شیطنت‌ها موقع تماشای مستند استاد و مربی‌اش و صدای خنده‌ها و پچپچش زیر گوش سجاد محمدیان از دهه هشتادی بودنش است و اقتضای این سن؛ تا اینکه کار به مصاحبه با شاگردان آقای بهرامی رسید و من هر هفته مخاطب روایت یکی از شاگردان پرافتخارترین مربی ورزشی ایران بودم. برای اولین بار ورزشکارها را از نزدیک میدیدم، نه از قاب تلویزیون و روزنامه و اینترنت. هر چه از فوتبالیستها حاشیه شنیده بودم از شاگردان استاد بهرامی متانت دیدم و ادب و احترام. اغراق نمی‌کنم، ویژگی مشترک همه‌شان ادب و احترام بود. دو ماه قبل نوبت مصاحبه با امیرحسین علیپور رسید... ادامه دارد... رعنا مرادی‌نسب سه‌شنبه | ۱۳ شهریور ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 آشنایی با یک قهرمان بخش دوم متولد 82 در محلۀ فلک‌الدین خرم‌آباد با کم‌بینایی مادرزادی و سه جراحی متوالی تا سه سالگی. می‌گفت: «اولش توی مدرسۀ عادی درس خوندم، نابینا که نبودم اما باید برای درس خوندن از کتابهای خط درشت استفاده می‌کردم که من نداشتم، آخرش مجبور شدم بعد سه سال برم مدرسۀ ویژۀ کمبینایان و نابینایان. اونجا بهترین شاگرد مدرسه‌مون نابینا بود، وقتی دیدم با اون احوال خیلی سرش میشه و شاگرد زرنگه به خودم گفتم من که نابینا نیستم ببین چه‌قدر عقب موندم؟ از اون موقع سعی کردم تو زندگیم کم نیارم و درجا نزنم. سه سال درس خوندم و همون جا هم تو استعدادیابی برای ورزش جودو انتخاب شدم و تو مسابقات کشوری برنز آوردم، اما اینقدر موقع ورزش کردن و تمرین کردن محدودمون کردن که قید درس خوندن رو زدم. خودم هم حال ورزش حرفه‌ای کردن تو رشتۀ جودو رو نداشتم و ورزش رو هم کنار گذاشتم. رفتم سراغ کار و دستفروشی.» ماجرای زندگی امیرحسین علیپور از آرزوی زیارت امام رضا (ع)، دستفروشی و محاسباتش از سود تخمه‌فروشی تا زمین‌خوردن‌هایش در مسیر بازگشت شبانه به خانه، رفتنش به روزشگاه تختی و تماشای بازی‌های تیم فوتبال خیبر و تمرین سجاد محمدیان هنگام مسابقۀ خیبر و تشویقش توسط هواداران، امیرحسین را سر ذوق آورده بود که این بار ورزش را در رشتۀ دوومیدانی ادامه بدهد. توی اولین پرتابش 8 متر انداخته بود و مربی را به وجد آورده بود. وقتی بعد از چند ماه با آقای بهرامی آشنا شده بود این روند سیر صعودی گرفته و امیرحسین به مسابقات بین‌المللی راه پیدا کرده بود و طلای نوجوانان آسیا در مادۀ پرتاب وزنه را به دست آورده بود. در مسابقات جهانی جوانان هم رکورد را زده بود که توی همان زمین ریخته بودند روی سرش تا از او آزمایش دوپینگ بگیرند قبل از اهدای مدال! می‌گفت: «من که نه انگلیسی بلد بودم نه عربی، یهو مثل جنایتکارا دورم کردن و دستامو گرفتن بردن تو یه زیرزمین و تا آخرش که رفتیم فهمیدم ازم تست دوپینگ گرفتن! ترسیده بودم بدجور. وقتی برگشتم آقای ظفر بهرامی که تو اون مسابقات مربیم بود، آرومم کرد که دیوونه! زندان که نمیبرنت. خیالم راحت شد اما تو همون مسابقات تو ماده‌های پرتاب نیزه و دیسک هم مدال گرفتم.» هنوز خیلی مانده بود که از سرنوشت امیرحسین بدانم هنوز به طلای مسابقات آسیایی هانگژو نرسیده بودیم که قرارمان به مصاحبۀ بعدی موکول شود. بعد از پارالمپیک پاریس. برایش پیام فرستادم که ادامۀ مصاحبه را تضمین کنم، جواب داد: «شرمنده‌ام، قول میدم بعد از مسابقات پارالمپیک حتما ادامه بدیم. التماس دعا.» ته دلم مطمئن بودم مدال می‌آورد اما کمی به تجربۀ اولش تردید داشتم با این حال جواب دادم: «چشم. سربلند باشید و دست پر برگردید به لطف خدا و اهل بیت.» حالا او سربلند شده و مدال طلای پارالمپیک را آورده و خیالمان راحت است امیرحسین جوان ذخیرۀ سال‌های آینده ورزش ایران در دنیاست. رعنا مرادی‌نسب سه‌شنبه | ۱۳ شهریور ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا