eitaa logo
راوی```
894 دنبال‌کننده
65 عکس
20 ویدیو
3 فایل
﷽ مدرسه مهارت‌آموزی راوی #داستان_نویسی #رسانه جنگ جنگ روایت‌هاست و برنده؛ راوی‌ها! قصه خودتو خلق کن♡ خوش اومدی همکلاسی🌱 @shin_alef __________ 📒سفارش‌ کتابها و دوره‌ها>>> @ravi_adm 💎کانال رمان نویسنده https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت دوم روی صندلی نشست. تلگرام را باز کرد. چند پیام خوانده نشده از لاله داشت. نگاهی به پروفایل رسول انداخت‌. کنار نامش نوشته بود. «آخرین بازدید در این هفته.» گوشه چشمش را پاک کرد و شروع کرد به نوشتن. سلام، حالت خوبه؟ تصمیم گرفتم باهات حرف بزنم. چقدر این چندروز زود گذشت! منتظر بودم این شلوغی‌ها تموم بشه تا من بمونم و تو. حالا راحت میتونم باهات حرف بزنم، برات شعر بفرستم، کلیپ‌های جالب، جوک‌های خنده‌دار... قراره کلی با هم خوش بگذرونیم... * کتاب را بست. دستی روی چشم‌هایش کشید. گوشی را برداشت و تلگرام را باز کرد. پیام‌های خوانده نشده از لاله همچنان به چشم میخورد. چند کانال جدید عضو شده بود. کانال‌هایی که به مادر شدن کمک میکرد. نام لاله کم کم پایین رفته بود. اما آیدی رسول را سنجاق کرد. بالاتر از همه. کنار نام رسول نوشته شده بود. «آخرین بازدید، ظرف یک ماه پیش.» سلام رسول، امروز صبح رفتم دکتر، حال مسافرمون خوبه، نگران نباش. درس‌ها هم یه کم سخته ولی می‌گذره. کلیپی که دیشب فرستادم خنده دار بود؟ من که میدونم حتی اگه خنده‌دار هم نبود می‌خندیدی! مثل وقت‌هایی که برات جوک‌های بی مزه تعریف میکردم. دیشب آخرین قسمت سریال بود. ولی زدم شبکه سه تا با هم ال کلاسیکو رو ببینیم. نفهمیدم کی به کیه ولی مهم اینه که تو دوست داشتی. * دستش را روی کمر گرفت و روی تخت دراز کشید. حرکاتش کند شده بود. گوشی را برداشت و تلگرام را باز کرد. نام لاله آنقدر به پایین صفحه رفته بود که دیده نمی‌شد. نگاهی به عکس پروفایل رسول انداخت‌. لبخندش تکراری نمی‌شد. به تازگی گلی تازه شکفته در بهار بود. کنارش نامش نوشته بود. «آخرین بازدید چند ماه پیش» سلام بابا رسول! دخترمون داره برای به دنیا اومدن لحظه شماری میکنه. به مامانت گفتم که تو هستی ولی بازم اصرار داره این چندروز کنارم باشه. جای پدر و مادرم خالی، چقدر دوست داشتن نوه‌شون رو ببین! از دانشگاه مرخصی گرفتم. ولی توی خونه دارم میخونم تا عقب نیفتم. به نظرت اسم دخترمون رو چی بذاریم؟ *** صدای گریه بلند شد. جزوه سیمی‌اش را بست. وارد اتاق شد و ریحانه را در آغوش گرفت. به آرامی دست روی کمر کودک کشید و برایش لالایی زمزمه کرد. چند قدم حرکت کرد و کمی تکانش داد تا کودک به خوابی عمیق فرو برود. روبه روی آینه رسید. سر ریحانه روی شانه‌اش افتاده بود. مو‌های کوتاه خرمایی رنگش به رسول رفته بود. گونه‌هایش سرخ بودند و پُر. از چشم‌های نیمه بازش دریای آبی چشمان رسول پیدا بود. به آهستگی روی زمین نشست و پاهایش را دراز کرد. با یک دست بالشت کوچک صورتی را روی پایش گذاشت. با احتیاط ریحانه را روی بالشت خواباند. کودک ابروهایش را در هم کشید. ولی خیلی زود لبخندی زد و لثه‌های بی دندانش را نشان داد. چالی کوچک روی گونه‌هایش افتاد. مثل لبخند‌های رسول. شاید خواب عزیزی را می‌دید. گوشی را برداشت و تلگرام را باز کرد. کنار نام رسول نوشته شده بود‌. «آخرین بازدید خیلی وقت پیش» سلام رسول، دخترت همش خوابه، انگار توی خواب بیشتر بهش خوش میگذره. گاهی توی خواب می‌خنده، حتماً توی خواب کسی رو میبینه که دلش نمیخواد بلند شه. بهش بگو یه کم چشم‌هاش رو باز کنه. چشم‌های تو رو داره، وقتی نگاهم می‌کنه انگار تو داری نگاه میکنی. فردا امتحان دارم. ریحانه رو فرشته نگه میداره، هرچند که تو مواظبشی.» نگاهی به پیام‌های قبلی انداخت. هیچ کدام تیک دوم نخورده بود. پلک‌هایش لرزید و قطره اشکی از روی گونه‌اش سُر خورد و روی صفحه گوشی غلتید. «میدونم پیامم رو میخونی و تیک دوم زده میشه، باور دارم بالای صفحه و کنار اسمت، همیشه دایره آبی هست و کنارش نوشته شده درحال نوشتن. ای کاش می‌تونستم پیام‌هات رو بخونم، ای کاش یه بار دیگه آنلاین شدنت رو می‌دیدم. تا ابد منتظر تیک دوم می‌مونم. گفتی که آتشم بنشانی ولی چه سود برخاستی که بر سر آتش نشانیم» از تلگرام بیرون آمد. نگاهی به تصویر زمینه گوشی انداخت. زیر چهره خندان رسول نوشته شده بود. آتش نشان شهید رسول آذری... 🩷🪽🩷🪽🩷🪽🩷🪽
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•|فی ایامناالصعبه یاسرنا من یلمس قلوبهم بهنیئه... ☆|در این روزگار سخت هرآنکه به لطافت قلبمان را لمس کند ما را مبتلای خود می‌کند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍚🦩🍚🦩🍚🦩🍚🦩 آلزایمر🕸 تنها بود. مثل همه صبح تا ظهرهای دیگر. قابلمه میجوشید. با نوک قاشق مزه کرد. کم نمک بود. برنج ها توی قابلمه بالا و پایین میرفتند. ظرف نمک را جلوکشید ویک قاشق اضافه کرد. صدای زنگ تلفن توی نشیمن پیچید. زیر گاز را کم کرد. پا تندکرد به سمت تلفن. « الو سلام... چطوی ناهیدجان؟...کِی؟...گوشیم؟... نمیدونم. حتما تو کیفم مونده شارژش تموم شده!... آهان! ... فردا؟... همون آرایشگاه؟...باشه آره،حتما میام! ... نه بابا یادم نمیره! ... اون دفعه هم تقصیر خودت بود، دقیق نگفتی ساعت چند! ... باشه ساعت سه .. خداحافظ» برگشت به آشپزخانه. ظرف نمک کنار گاز بود. چندثانیه خیره ماند. « نمک ریختم؟» نگاهش افتاد به قابلمه.« وای برنجم وارفت! » با عجله آبکش را گذاشت توی ظرفشویی و قابلمه را توی آن خالی کرد. بخار پیش چشمش را گرفت. عادت داشت موقع آشپزی با خودش حرف بزند. نه فقط توی آشپزخانه، همه جا با خودش حرف میزد. « باید یه تغییری بدم . موهام زیادی بلندشده! این دفعه هم کوتاه میکنم هم رنگ میکنم » روغن ریخت کف قابلمه و برنج را خالی کرد « آخ ! میخواستم نون بندازم!» چشم انداخت به ساعت روی دیوار. دوازده و ربع. در ماهیتابه روی گاز را برداشت . بوی کباب تابه ای مشامش را پر کرد. چشم انداخت به عکس روی یخچال. لبخند روی لبش نشست. دختربچه ای با چتری های صاف و یک دندان افتاده داشت میخندید .« اینجا کجا بود؟... حمیدعکس و گرفت یا من؟... » صدای آهنگ ماشین لباسشویی نخ افکارش را برید. سبد لباس هارا آورد و گذاشت جلوی لباسشویی « دیدی حمید خان یادم نمیره! اینم از پیرهن و شلوارشما... خشک که شد ،اتو میکنم تا برای جلسه فردات آماده باشه!» سبد را برداشت و پا کشید به سمت بالکن. خورشید خودش را تا وسط آسمان رسانده بود و آفتاب نیمروز با زور و قدرت میتابید. لباس هارا تکاند و روی بند پهن کرد. خاک همه ی گلدان های توی بالکن خشک بود. میان نشیمن زنگ تلفن رسیده بود به بوق چهارم و رفته بود روی پیغام گیر. صدا گفته بود« الو خانوم زمانی، سعادتی هستم. از مدرسه مونا جان، قرار بود ساعت دوازده بیایید دنبالش، امروز دوشنبه است. زنگ آخر نداریم... الو خانوم زمانی...» سبد خالی لباس هارا گذاشت روی زمین و آبپاش را برداشت« هی بگو دارن خشک میشن...منکه مرتب بهشون آب میدم! ... حالا هی از من ایراد بگیر! ... یعنی خودت تا حالا چیزی یادت نرفته؟... هی میگی داروهاتو مرتب بخور! اصلا دیگه نمیخوام برم پیش اون دکتره! ... » توی گلدان اول پر از آب شده بود که سر آبپاش را صاف کرد«ای وای! ... مگه حواس برای آدم میزارن! » باقی آب را ریخت پای شمعدانی لبه نرده. سبد را برداشت و برگشت به آشپزخانه! چشمش افتاد به تکه کاغذی با دستخط حمید « عاطفه جان قرص ساعت دوازده و نیمت یادت نره! » کاغذ را از روی درکابینت جداکرد و انداخت روی میز .از دست خودش و تذکرهای شوهرش عصبانی بود.« من خوبم حمید... خوبم...دوست ندارم هی قرص بخورم... بخدا من... فقط یه کم ...یه کم» تکیه داد به دیوار. بغض رسیده بود تا پشت پلک هایش. صورتش را با دو دست پوشاند. « آخه مگه من چندسالمه که دکتره میگه، احتمال آلزایمر زودرس وجودداره! » سُر خورد و روی زمین نشست.. دلش از چشمانش سر ریز شد و گونه هایش را تر کرد. « باید حواسمو بیشتر جمع کنم...باید ثابت کنم که اینطوری نیست» قد راست کرد.چراغ دستشویی هنوز روشن بود. صورتش را شُست و توی آینه نگاه انداخت.. لابه لای موها رگه های نقرهای به چشم می آمد. چین و چروکی توی صورتش نبود. چشم ها قرمز بودند و اشک آلود. دست کشید به گردنبند توی گردنش. کادوی تولد. از آیینه پرسید:«تولد پارسالم کجا بودیم؟... خونه مامان؟... یا اینجا؟... نه فکر کنم شمال بودیم! ... همون وقت که اون کوزه رو خریدم...» آیینه گفت: « نه نه! ... اون که مال سفر همدان بود! ... » صدای زنگ تلفن بال افکارش را قیچی کرد . « عکساش... باید عکساشو یه بار دیگه ببینم! » دوباره مشتی آب به صورت زد و به تصویرخودش خیره شد. بوق چهام . زن به سمت نشیمن سرچرخاند. تلفن رفت روی پیغام گیر. صدای حمید توی خانه پیچید« الو عاطفه ... عاطفه کجایی؟... گوشیت چرا خاموشه؟... از مدرسه مونا زنگ زدن... چرا نرفتی دنبالش؟... عاطفه...الو! » تلفن قطع شد.قلب زن شروع کرد به تپیدن. لب پایینش را به دندان گرفت و سرتکان داد. با عجله از دسشتشویی خارج شد. لباس پوشید و از در بیرون رفت. ساعت نزدیک یک بود. بوی برنج سوخته نشیمن را پر کرده بود... 🍚🦩🍚🦩🍚🦩🍚🦩
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🎩🔮🎩🔮🎩🔮🎩🔮🎩 رنج تدریجی🩺 در اتاق باز شد. دختری که کمتر از بیست سال نشان می‌داد همراه مادرش از اتاق خارج شد. منشی نگاهی به صورت تکیده و اصلاح نکرده مرد انداخت. - «بفرمایید! دیگه نوبت شماست.» از روی صندلی بلند شد و نگاهی به مادر و دختر انداخت. چند لحظه نگاهش را روی دختر نگه داشت و نفس عمیقی کشید. پلاستیک پر از خرید را برداشت و به سمت اتاق حرکت کرد. منشی دستی به چشمانش کشید و لبخند زد. - «راستی، بابت شیر کاکائو هم متشکرم.» مرد لبخند محوی زد. - «خواهش میکنم، دخترم.» چند ضربه کوتاه به در زد و در را باز کرد. دکتر پشت میز قهوه‌ای رنگش نشسته بود. سرش کمی خم بود و چیزی را می‌نوشت. - «سلام آقای دکتر!» دکتر بدون آنکه سرش را بالا بیاورد، لبخندی زد. - «سلام جناب، خوش اومدید.» با دستش به مبل‌های قهوه‌ای اشاره کرد. - «بفرمایید.» مرد به آرامی چند قدم برداشت. نگاهی به دیوار‌های شیری رنگ اتاق انداخت. می‌خواست روی مبل بنشیند که پلاستیک خرید به پارچ آب خورد. پارچ از روی میز به زمین افتاد و شکست. دکتر سرش را بالا آورد. مرد یک دستش را بالا آورد و دست دیگرش را به سمت خرده شیشه‌ها برد. - «ببخشید آقای دکتر!» دکتر نفس عمیقی کشید و لبخندی دیگر زد‌. - «اشکال نداره، میگم جمعش کنن!» تلفن را برداشت و شماره‌ای را گرفت. چند لحظه مکث کرد و دوباره گرفت. صدای تلفن از بیرون شنیده می‌شد. از پشت میز بلند و سمت مرد حرکت کرد. - «امان از این منشی‌های امروزی! معلوم نیست کجا رفته! نمی‌خواد بهش دست بزنی، بعداً میان جمعش میکنن.» روی مبلی روبه‌روی مرد نشست‌. دستانش را در هم قفل کرد و کمی خودش را جلو کشید. - «خب، نمی‌خوای شروع کنی؟» مرد سرش را بلند کرد و نگاه مستقیمش را به چشم‌های دکتر گره زد. - «از کجا باید شروع کنم؟» دکتر عینکش را در آورد و روی میز گذاشت. - «هر جا که راحت‌تری.» مرد لبخندی زد. - «هیچ جاش راحت نیست.» دکتر سرش را به پایین تکان داد و نفس عمیقی کشید. - «خیلی خب، از اولش شروع کن.» مرد نگاهش را از دکتر گرفت و به میز خیره شد. - «اسم پدرم بهروز بود. یه کارگر ساده توی یه کارخونه اطراف تهران. زحمت کش بود. نمی‌ذاشت طعم نداری کام‌مون رو تلخ کنه. عاشق ادبیات بود و شعر‌های حافظ. مادرم قالی می‌بافت. سواد خوندن و نوشتن نداشت، ساده بود. معمولاً شب پای قالی بافتن خوابش می‌برد.» مرد به دستانش نگاه کرد. - «دستاش، پر از زخم بود. زندگی سخت ولی شیرینی داشتیم. تا اینکه...» دکتر چشمانش را ریز کرد. - «تا اینکه چی؟» مرد چند لحظه مکث کرد و آهی کشید. - «کم کم رفتار پدرم عوض شد. اهل رفیق بازی شده بود. شب‌ها دیر می‌اومد خونه. وقتی هم که می‌اومد تلو تلو می‌خورد و دهنش بوی مشروب می‌داد. دست بزن پیدا کرده‌ بود.» لبخند تلخی گوشه لب مرد نقش بست. - «به جای شعرهای حافظ، ورد زبونش شعر‌های لاله زاری شده بود.» دستی روی صورتش کشید و ادامه داد. - «یه شب خیلی دیر اومد. اون شب بارونی بود. از همیشه بیشتر بوی مشروب می‌داد، بیشتر تلو تلو می‌خورد. مادرم از دیر اومدنش گلایه کرد، اونم به جونم مادرم افتاد. وقتی از زدن خسته شد که دیگه مادرم نفس نمی‌کشید.» دکتر نفس عمیقی کشید. - «متاسفم!» مرد لبخندی زد. - «پدرم بعدش دیگه دووم نیاورد. کمتر از یه ماه بعد توی کافه تموم کرد.» دکتر ابروانش را بالا برد. - «چه زندگی سختی!» مرد بلند خندید.‌ دندان‌های زرد و خرابش نمایان شد. - «این فقط یه زمین خوردن ساده بود. سختی تازه میخواست شروع بشه!» دکتر ابرو‌هایش را به نزدیک کرد. - «چطور؟» مرد نگاهش به میز دوخت. - «دیگه نتونستم درس خوندن رو ادامه بدم، بعد از پنج کلاس سواد، رفتم سر کار. توی یه مکانیکی شاگردی کردم. شب‌ها همون جا می‌خوابیدم. چندسال همین طور گذشت‌. تازه پشت لبم سبز شده بود که با سمانه آشنا شدم. خانواده فقیری داشت. با هم ازدواج کردیم. کم حرف بود و باوقار. قورمه‌سبزی‌های خوبی درست می‌کرد. با اینکه سواد نداشت ولی وقتی حرف می‌زد انگار یه استاد دانشگاه جلوت نشسته. ساده بود و دلنشین. عاشق پائیز بود و انار. وقتی بارون می‌اومد سر از پا نمی‌شناخت. همه چیز خوب بود، دیگه اوستا شده بودم. زندگی سخت، ولی شیرین می‌گذشت. یه رو از سمانه شنیدم دارم پدر میشم.» لبخندی عمیق بر لبان مرد نقش بست. - «اون روزها بهترین دوران زندگی مون بود. سمانه خیلی خوشحال بود. دیگه کم حرف نبود. بلند می‌خندید.» چانه‌ مرد لرزید. - «قربون صدقه بچه‌مون می‌رفت. از آرزوهایی که برای بچه‌مون داشت می‌گفت. از بزرگ کردنش، عروسیش.» چند لحظه مکث کرد. اشک در چشمانش حلقه زد. - «امید به دنیا اومد ولی...» دکتر چشم‌هایش را ریز کرد. - «ولی چی؟» گوشه چشم مرد نمناک شده بود. - «ولی اولین نفس‌های امید باعث شد سمانه آخرین نفس‌هاش رو بکشه.»
دکتر دستانش را در هم قفل کرد و نفس عمیقی کشید. - «واقعاً متاسفم!» مرد با انگشتان دستش گوشه چشمش را پاک کرد. خم شد و از پلاستیک بطری شیر کاکائو را بیرون آورد. دو لیوان یک بار مصرف هم روی میز گذاشت. در بطری را باز کرد و در لیوان‌ها شیر کاکائو ریخت. یک لیوان را سمت دکتر گرفت. - «بفرمایید!» دکتر دستش را کمی بالا آورد. - «ممنونم، میل ندارم.» مرد لبخندی زد. -«بفرمایید، نمک نداره. تنهایی از گلوم پایین نمیره.» دکتر لیوان را گرفت و شیر کاکائو را سرکشید. مرد لیوان را به دهانش نزدیک کرد و بدون آنکه کمی از شیر کاکائو بخورد، آهی کشید. - «اول از امید بدم می‌اومد. اونو باعث مرگ سمانه می‌دونستم. ولی کم کم دیدم چقدر شبیه سمانه‌ست، خنده‌هاش، چشم‌هاش. مهرش به دلم نشست. دیگه تمام زندگیم امید شده بود. بیشتر کار می‌کردم. امید رو همراه خودم مکانیکی می‌بردم. اون فقط پسرم نبود، رفیقم، همدمم، تنها چراغ زندگیم بود. شیفته ادبیات بود، مثل جوونی‌های پدرم.» لبخندش عمیق‌تر شد. - «صدای خوبی داشت. وقتی حرف می‌زد گذشت زمان رو حس نمی‌کردی! یادم نیست چیزی رو که می‌دونست نمیتونم تهیه کنم ازم بخواد. کم کم قد کشید. وقتی پشت لبش سبز شد، ازم خواست که دیگه کار نکنم، مکانیکی رو به اون بسپرم. با این که قبول نکردم ولی اون بیشتر کار می‌کرد، اون قدر که کاری برای من نمونه! می‌گفت وقت استراحتته. نه! وقت استراحت تونه! یادم نیست با ضمیر مفرد صدام کرده باشه.» دکتر پیشانی‌اش را ماساژ داد و لبخندی زد. - «چه پدر خوشبختی!» مرد سرش را به نشانه تأیید تکان داد. - «آره، من یه پدر خوشبخت بودم. موقع انتخاب رشته، روانشناسی رو انتخاب کرد. اون عاشق ادبیات بود ولی به خاطر من رفت سراغ روانشناسی.» - دکتر ابروهایش را به هم نزدیک کرد. - «به خاطر شما؟» گوشه چشم مرد کمی تر شد. - «چند وقت بود که بعضی چیزها رو یادم می‌رفت. آدرس‌ها رو، این که این ماشین مشکلش چیه، صاحبش کیه، این که امروز چندشنبه‌ست، هزار و سیصد و چنده، گاهی اینا رو یادم می‌رفت ولی همه یه چیز‌هایی رو فراموش می‌کنن، بعضی‌ها کمتر، بعضی‌ها بیشتر.» نگاهش را به چشم‌های دکتر دوخت. - «شما هم چیزهایی رو یادتون میره، مگه نه؟» دکتر با دستمال کاغذی پیشانی‌اش را پاک کرد. - «آره، پس به این خاطر اومدید؟» مرد سرش را به آرامی به طرفین تکان داد. - «نه! من چیز‌های زیادی رو یادمه آقای دکتر! من یادمه که مادرم روسری قهوه‌ای سر می‌کرد. چادر نمازش سفید بود و گل‌های ریز بنفش داشت. یادمه که پدرم قبل از اینکه پاش به کافه لعنتی باز بشه، از گل نازک‌تر به مادرم نمی‌گفت. یادمه اون عاشق مادرم بود. یادمه که شب‌هایی که غذا نداشتیم، سمانه هوس رژیم گرفتن می‌کرد. من همه این‌ها رو به امید گفتم ولی اون قبول نکرد. می‌خواست روانشناس بشه تا نذاره اونو فراموش کنم.» دکتر چند سرفه کرد. مرد نگاهی به دکتر انداخت و ادامه داد. - «بهش گفتم نیازی نیست برای قبول شدن اینقدر خودت رو اذیت کنی.» سرفه‌های دکتر شدید‌تر شد و رنگ صورتش به سرخی می‌زد. مرد به مبل تکیه داد و یک پا را روی پای دیگرش گذاشت. - «گفت یه راه پیدا کرده که تمرکزش بالا می‌بره.» دکتر خم شد و دستش را روی شکمش گذاشت. صورتش را از درد جمع شد. دو دکمه بالای پیراهن سفید رنگش را باز کرد. مرد نفس عمیقی کشید. - «چند شب بود که بی خوابی به سرش زده بود. گاهی تب داشت، گاهی گلوش می‌سوخت. زیاد سرفه می‌کرد.» دکتر از روی مبل به زمین افتاد. صورتش از عرق خیس شده بود. صدای مرد لرزید. - «تا اینکه یه شب وارد خونه شدم. برخلاف همیشه به استقبالم نیومد. صداش زدم اما جواب نداد.چند بار در اتاقش رو زدم ولی فایده نداشت. در اتاق رو باز کردم.» دکتر دست و پایش را جمع کرده بود و دور خودش می‌پیچید. - «کمک...کمکم کن!» مرد نگاهش را به میز دوخت. - «سرش روی میز بود. یه کتاب تست زنی هم کنارش بود.» نگاهش به خرده شیشه‌‌های شکسته روی زمین انداخت. - «پارچ آب روی زمین افتاده و شکسته بود.» به لیوان خالی دکتر خیره شد. - «یه لیوان شیر کاکائو کنار دستش بود.» اشک از گوشه چشم مرد چکید. - «هرچی صداش زدم جواب نداد. آروم تکونش دادم، افتاد روی زمین.» مستقیم به دکتر نگاه کرد. صورت دکتر قرمز شده بود و صدای سرفه‌اش قطع نمی‌شد. - «سرمای دست‌هاش رو هنوز حس می‌کنم. چشم‌های قهوه‌ای رنگش به پنجره باز مونده بود.» با دستانش چشم‌هایش را پاک کرد. -« میدونی دکتر‌ها چی بهم گفتن آقای دکتر؟» دکتر گلویش را فشار می‌داد. - «اسمش متیل فنیداته، یا همون ریتالین. سرفه، تپش قلب، بالا رفتن فشار خون، تشنج، تیک عصبی و سکته.» صورتش را به دکتر نزدیک‌تر کرد. - «این‌ها عوارض ریتالینه آقای دکتر! ریتالین واقعی، اما ریتالینی که تو به دست پسرم دادی تقلبی بود.» دکتر سعی کرد خودش را به سمت میزش بکشاند. - «چطور پیدام کردی؟»
مرد لیوان پر از شیر کاکائو را روی میز گذاشت. - «بعد از امید مکانیکی رو فروختم. رفتم ناصر خسرو چهار سال دارو دست مردم دادم. اگه تولید ریتالین تقلبی رو ول می‌کردی، نمی‌تونستم پیدات کنم». قفسه سینه دکتر بالا و پایین می‌رفت. پوزخندی زد. - «حالا می‌خوای من رو بکشی؟» مرد بلند خندید و سرش را طرفین تکان داد. - «نه! چنین لطفی بهت نمی‌کنم.» دکتر نفس‌هایش کند شده بود. - «پس چی از جونم میخوای؟» مرد کمی خم شد و صورتش را جلو آورد. - «میخوام بهت حق انتخاب بدم، حقی که تو به امید ندادی!» دکتر چشم‌هایش را ریز کرد. - «منظورت چیه؟» مرد به مبل تکیه داد. - «می‌تونی به اورژانس زنگ بزنی، احتمالاً از مرگ نجات پیدا می‌کنی ولی گیر پلیس میفتی.» نفس عمیقی کشید و ادامه داد. - «میتونی هم زنگ نزنی و به زندگی نکبت بارت پایان بدی‌.» دکتر تمام توانش را جمع کرد و فریاد زد. - «کمک! کمک! خانوم سلیمی! خانوم سلیمی!» مرد لبخندی زد. - «اگه منظورت خانوم منشی هست باید بگم ایشون خوابن.» نگاهی به ساعت مچی‌‌اش انداخت. - «تا نیم ساعت دیگه هم بیدار نمیشن، قرص‌هایی که توی شیرکاکائو ایشون ریختم فقط خواب آور بود، نه ریتالین. از منشی خواستم نفر آخر باشم، دیگه کسی بعد از من توی نوبت نیست. این انتخابیه که باید به تنهایی انجام بدی دکتر.» دکتر نگاهی به میزش انداخت. کمی خودش را به سمت میز کشاند. مرد بلند شد و سمت میز رفت. با دستمال گوشی دکتر را برداشت و کنار دکتر گذاشت. همینطور که سمت مبل می‌رفت تلفن همراهش را از جیبش بیرون آورد و روی مبل نشست. -« نظرت در مورد آهنگهای جان ویلیامز چیه؟» دکتر صورتش از درد جمع شد. مرد بدون آنکه نگاهش را از صفحه گوشی بگیرد لبخند محوی زد. - «پسرم عاشق آهنگ‌هاش بود. وقتی بالای سرش رسیدم، یکی از آهنگ‌هاش داشت پخش می‌شد.» نگاهش را به دکتر دوخت. - «پسرم گاهی با موسیقی درس می‌خوند. می‌خوای تو هم تجربه‌ش کنی؟» دکتر ابروهایش را به هم نزدیک کرد. لبخند از صورت مرد محو شد. - «مردن با موسیقی رو میگم.» سرش را به مبل تکیه داد و آهنگ ویلیامز را پخش کرد. چشم‌هایش را بست و دستانش را روی دسته مبل گذاشت.
دکتر خودش را به میز نزدیک‌تر کرد. اشک از گوشه چشم مرد جاری شد. چانه‌اش شروع به لرزیدن کرد. چشم‌هایش را گشود و موسیقی را قطع کرد. دکتر که به میز رسیده بود سرش را به طرف مرد برگرداند. مرد بلند شد و سرش را کمی به طرفین تکان داد. - «نه! من مثل تو نیستم، من یه جنایتکار نیستم، فقط یه پدرم. فقط می‌خواستم ببینم پسرم آخرین لحظاتش رو چطور گذرونده. می‌خواستم دست و پا زدن برای زنده موندن رو تجربه کنی. تنگی نفس، سرفه کردن، عرق کردن و سوختن گلو رو حس کنی.» گوشی دکتر را با دستمال برداشت. سرش را برگرداند و به سمت در اتاق حرکت کرد. - «الو! اورژانس؟» صدای چند گلوله شنیده شد. در کمرش احساس سوزش شدیدی کرد. دستش را به چهارچوب در گرفت. به دیوار تکیه داد و روی زمین نشست. دکتر اسلحه را که از کشوی میز برداشته بود، پایین آورد. - «ترجیح میدم بمیرم ولی نذارم اعتبارم رو بگیری.» مرد صورتش را از درد جمع کرد و لبخندی زد. - «من بهت دروغ گفتم. حق انتخابی وجود نداره، تو محکومی به رنج تدریجی.» دکتر چشمانش را ریز کرد. مرد به آرامی پلک زد. - «قبل از اینکه وارد اتاق بشم به پلیس زنگ زدم. اون قدر ریتالین تقلبی توی مطب جاسازی کردم که دیگه یه روز آفتابی رو نبینی. با حق انتخاب، میخواستم بهت امید بدم تا طعم ناامیدی رو بچشی.» مرد دستش را روی سینه‌اش گذاشت. گلوله از بدنش عبور کرده بود. نگاهی به دست خونی‌اش انداخت و لبخند دندان‌‌نمایی زد‌. - «دیگه هیچی من رو بیشتر از دیدار عزیزانم خوشحال نمیکنه.» نگاهش را به دکتر دوخت. - «ممنون از لطفت.» وزش باد پرده را کنار زد. نور سرخ رنگ خورشید به صورت مرد تابید. سرش را به سمت پنجره چرخاند. لبخندش عمیق‌تر شد و چشم‌هایش را به آرامی بست. دکتر اسلحه را به شقیقه‌اش نزدیک کرد. دستش می‌لرزید. صورتش از اشک پر شد. چشم‌هایش را بست. صدای آژیر پلیس شنیده می‌شد. پلک‌هایش را به هم فشار داد‌. انگشتش روی ماشه بود. صدای پای چند نفر از راه‌پله شنیده می‌شد. صورتش از عرق خیس شده بود. دستانش شل شد و اسلحه را به زمین انداخت. نگاهی به پیکر بی جان مرد انداخت. -«آماده‌ام، برای رنج تدریجی!» 🎩🔮🎩🔮🎩🔮🎩🔮🎩
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا