🔻 چراغ چندخانه هنوز روشن است...
داستانی که میخواهیم بگوییم، حکایت زنانی است که در بزنگاههای تاریخی، چراغ جهاد را روشن نگه داشتند.
در کوچه و خیابانهای شهر عطری پیچیده؛ عطری از جنس دفاع مقدس. این عطر، یادآور روزهایی است که زنان و مادران، بیپروا و با عشق، شب را به صبح میرساندند تا از هیچ کوششی برای پشتیبانی از خط مقدم دریغ نکنند. اکنون در حالیکه شهر در خاموشی و آرامشی نسبی فرو رفته، چراغ چند خانه هنوز روشن است؛ خانههایی که اشتیاق مبارزه با اسرائیل، خواب را از چشمان زنانشان ربوده است.
در یک محله زنانی که پیشتر فقط همسایه و آشنا بودند در صفی متحد به یک هدف مشترک می اندیشند.
این زنان، روزها با هم اندیشیدهاند تا راهی بیابند برای یاری به مادران و کودکان مظلوم لبنان و غزه . خیلی خودجوش خیلی زنانه خیلی مادرانه. آخر همه این زنان مادرانی اند که دست کم یک نوزاد یا کودک در خانه دارند .چطور با وجود کودکانشان و کارهای فراوانی که دارند همیشه در جهادها پیشقدم میشوند.
و این بار نیز با نیتهای خالص و دغدغه فراوان، روح دفاع مقدس را در شهر زنده میکنند. آنان میدانند که هر قدم و هر کار کوچکشان، میتواند امید و قدرتی تازه به مقاومت ببخشد.
مسجد محله حالا پر از خبر و هیاهوست؛ رفت و آمدها لحظه به لحظه بیشتر میشود. خوب گوش کن، این صدای پاهای زنان و مردانی است که برای برپایی موکبی از عشق و مقاومت و همیاری ، گرد هم آمدهاند. در دل شب، در سکوتی که گویی فریاد زندگیست، آنان غذاها و صنایع دستی خود را برای فروش آماده میکنند. و در جواب کسی که پرسید این کار تا کی ادامه دارد با قاطعیت میگویند تا پایان جنگ .
اینجا نه تنها از فروش، بلکه از امید و ایمان سخن گفته میشود؛ ایمان به فردایی روشنتر، که با نیت های خالص و گامهای استوار به حقیقت خواهد پیوست انشاءالله .
#آشپزخانه_مقاومت
#قم
@ashpazkhane_moqavemat
*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.
#ایران_همدل #روایت_مقاومت
#به_نفع_جبهه_مقاومت
#غزه #لبنان #حزب_الله
#راویا
🏷https://eitaa.com/raviya_pishran
🇵🇸 سه تا! فیری فیری پلستاین!
🔻 زینب همین که چشمهایش را باز کرد، گفت: «بریم خونهی نینی ترشی درست کنیم.»
چیزی بود که شب گذشته، قبل از خواب به او گفته بودم. ولی برخلاف روزهای دیگر دیر از خواب بیدار شده بود و ساعت ۹:۱۵ بود. با خودم حساب میکردم که باید تا ظهر کارها را تمام کنیم تا موقع نهار مزاحم صاحبخانه نباشیم.
قرار بود هر کس برای خودش تخته و چاقو ببرد. عاقبتاندیشی کردم و یک کارد میوهخوری کُند و یک تخته سبک هم برای زینب سه سالهام برداشتم.👩🍳
تا برسیم خانه نسترن خانم، ساعت از ده گذشته بود. درِ واحدشان را با احتیاط باز کردیم چون بساط ترشی درستکنی تا دم در رسیده بود و یکی از خانمها پشت در نشسته بود.🥦🥕🧄
با یک نگاه میشد فهمید که اکثر چیزها خرد شده است. بچهها با هم توی اتاق بازی میکردند و مادرها هم دور هم صحبت میکردند و سبزیجات را خرد میکردند. البته زینب پیش من ماند و مشغول خرد کردن شد. دختر کوچک فاطمه خانم هم که همسن زینب بود، بیشتر پیش مادرش بود. به فاطمه خانم گفتم: «قرار دورهمی چهارشنبه را که گذاشتید، حدس میزدم از دلش کاری برای جبهه مقاومت بیرون بیاید.» خودش هم گفت که همین حدس را میزدهاست.🇵🇸
کار خرد کردن که تمام شد، گفتیم حالا مستندسازی و کار رسانهای بکنیم! 🎥مواد خرد شده را چیدیم وسط، حجاب کردیم و دور نشستیم تا عکس بگیریم. خانمها از روسریهای طرح چفیهای که چند وقت پیش در گروه محله به نفع جبهه مقاومت فروخته شده بود داشتند. آنها را هم آوردند.
مائده خانم که عکس میگرفت، به زینب گفت: «دو نشون بده. دو تا! (علامت پیروزی)»✌️
اما زینب بلد نبود. با کلی تلاش موفق شد. بعدش از دختر فاطمه خانم عکس گرفتند و او خیلی بانمک با دستش علامت پیروزی را نشان میداد.
کار با شستشوی مواد ادامه پیدا کرد و فهمیدم نسترن خانم برای نهار آش تدارک دیده و اصرار دارد که همه بمانند.🫕
گفتند ای کاش پرچم لبنان و فلسطین هم داشتیم که بچهها با آن عکس میگرفتند. من گفتم میکشم و با مداد شمعی کشیدم. (برخلاف من که نقاشی میکشیدم، بقیه یا در حال شستشوی مواد ترشی بودند، یا در حال تمیز و مرتب کردن خانه که بهم ریخته شده بود و یا در حال کمک برای تدارک نهار...)
البته بچهها همکاری چندان خوبی برای فیلم و عکس نشان ندادند. در عوض محمدمهدی که یک نقاشی قشنگ در مورد جنگ کشیده بود، آمد هم نقاشیاش را نشان داد، هم شعر خواند و هم صحبت کرد.
فقط صدایش خیلی آرام بود و در عوض صدای زمینه خیلی بلند ...
خلاصه با کلی حال خوب به خانه برگشتیم و من داشتم با خودم فکر میکردم این ظرفیت بزرگ و چند جانبه، همان بساط سبزیخردکنی خانمهاست که سالها مسخره شده و به آسیبهایی مثل غیبت و سخنچینی شناخته میشود؛ در صورتی که در جمع ما صحبتهای خیلی مفیدی هم شکل گرفت.
روز بعد هم قرار بود مواد در ظرفها ریخته شود که باز من بیتوفیق بودم و نتوانستم حضور داشته باشم. با خودم گفتم حتما باید در فروش مشارکت کنم. در گروه با خانمها صحبت میکردیم که ترشیها را چطور و کجا بفروشیم که روی حال و هوای محله هم اثر داشته باشد. اما ترشیها در هوا فروش رفت و تمام شد! خانمها که خودشان شاهد تمیزی و کیفیت کار بودند، بین آشنایان خودشان تبلیغ کرده بودند و همه تمایل داشتند از آن بخرند.
حالا که این سطور را مینویسم، یک هفته از آن روز میگذرد. هر بار که میخواهم از زینب عکس بگیرم، دستش را جلو میآورد و سه تا از انگشتهایش را نشان را میدهد و میگوید: « سه تا! (مثلا علامت پیروزی!) فیری فیری پلستاین!»🌺
#آشپزخانه_مقاومت
#نهضتـمادری
#امهاتـالقدس
#محلهکارونشمالیوزنجانجنوبی
@ashpazkhane_moqavemat
*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.
#ایران_همدل #روایت_مقاومت
#به_نفع_جبهه_مقاومت
#غزه #لبنان #حزب_الله
#راویا
🏷https://eitaa.com/raviya_pishran
بسمالله
مرتبتر از همیشه
مامان پشت خط بود و آمدنش تا یکربع دیگر را خبر میداد.
خانه را یک نگاه سرتاسری انداختم.
فاطمه را صدا کردم: "بدو متکا و پتوت رو از جلو تلویزیون بردار. مامان جون داره میاد"
موتور امیرحسین جلوی در آشپزخانه چپه شده
و توپهای بازی پذیرایی را پر کرده بود.
صاف کردن موتور را به پسرک سپردم و توپها را چندتایی با دو دست برداشتم و توی اتاق بچهها بردم.
دمکردن چای را به دختر بزرگترم سفارش دادم:"مامان جان، چند تا گل محمدی هم بنداز توش"
فاطمه گوشهی رومتکایی را توی دستش گرفته بود و پتو را روی زمین آرام آرام میکشاند: "مامان، مادرت داره میادا چقدر رودربایستی داری ازش."
باقی توپها را انداختم توی اتاق و در را بستم:"باشه مادرم باشه. آدم باید جلوی مادرش مرتبتر از بقیه باشه که مامانش کیف کنه بگه چه دختری دارم"
جملههایم را با خنده و به شوخی گفتم. شاید میخواستم بعدتر که به خانهشان رفتم صحنههای شورانگیز و بهم ریخته نبینم.
فاطمه پتو را سرجایش گذاشت و برگشت:"مگه فردا روضهی فاطمیه نداریم. خب همون موقع تمیز میکردیم دیگه."
چند ساعت بعد، تا سر توی کابینت فرو رفته بودم و انتهایش را دستمال میکشیدم. صدای خندهدار فاطمه را از نزدیک شنیدم و سرم را بیرون آوردم.
_مامان آخه کی ته کابینتو میبینه. خانما میان روضه و میرن دیگه. به خدا هیچکس نمیاد تو کابینتا رو ببینه
جملههایی که ظهر گفته بودم، دوباره توی ذهنم آمد و چشمهایم گرم اشک شد:
آدم باید برای روضهی مادرش مرتبتر از همیشه باشه.
✍مهدیه مقدم
*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.
#روایت_من #راویا #فاطمیه
🏷https://eitaa.com/raviya_pishran
📣 لباسهای گرم "ایران همدل" به "کودکان غزه" رسید!
🌷در مرحله سوم کمکهای ایران همدل برای مردم مقاوم غزه، صورت گرفت
❤️ پویش ملی #ایران_همدل همزمان با برگزاری نماز جمعه نصر حضرت آیتالله العظمی خامنهای در ۱۳ مهرماه، در لبیک به ندای رهبر معظم انقلاب مبنی بر کمک به مردم مظلوم فلسطین و لبنان آغاز به کار کردو در طول حدود ۶۰ روز از فعالیت این پویش، همچنان با استقبال بینظیر میلیونها نفر از مردم ایران مواجه است.
▪️در ادامه ارائه گزارشهای متنوع از کمکهای مردم شریف ایران در قالب پویش ایران همدل، بخشی از کمکهای مردم ایران به دست مردم مظلوم #غزه رسید و توزیع آن آغاز شده است. محاصره شدید غزه توسط رژیم صهیونیستی و بستن همه راههای کمکرسانی به مردم، از سختیهای کمکرسانی در غزه است.
▪️این مرحله از کمکهای مردم ایران در قالب "پویش ایران همدل" برای مردم مظلوم و مقاوم غزه، شامل مواد غذایی، دارو، لوازم بهداشتی، چادرهای اسکان و لباس گرم است که در شرایط دشوار کنونی و محاصره شدید غزه، به سختی ارسال شده است.
🖤 #دایما_حدکن
irane-hamdel.khamenei.ir
*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.
#ایران_همدل #روایت_مقاومت
#به_نفع_جبهه_مقاومت
#غزه #لبنان #حزب_الله
#راویا
🏷https://eitaa.com/raviya_pishran