مجموعه ادبی روایتخانه
❄️ در این روزهای سرد زمستان، اتفاقات جذابی در انتظارتونه! 🔥 گرمابخش غرفهی اهالی روایتخانه باشید د
✨ به بهانهی روز آخر نمایشگاهِ شهربانوی زندگی و حضور روایتخانه
🌱 «حُسن یوسف»
🪑 نشستهام روی صندلی نمایشگاه و مردم را نگاه میکنم. به جای همهی نگاه نکردن آنها به کتابها، من نگاهشان میکنم.
آدم ها همه میگذرند.
دخترم میگوید :
- چرا کسی کتاب نمیخره؟
- چون نیومدن کتاب بخرن
- پس برا چی اومدن؟
❓نمیدانم برای چه آمدهاند؟ دم غرفهی چرم روبرویی هم که کسی نمیایستد. پس خلقالله برای چه آمدهاند نمایشگاه؟ چه چیزی باید جلوی چشمانشان رژه برود تا دیده شود؟
غرفه را به دخترم میسپارم و میروم نماز.
وقتی برمیگردم دخترم میگوید: کسی ازش خودکار خواسته تا پوستر کتاب حسن یوسف را امضاء کند و او گفته است این امضاءها مربوط به روز رونماییست، نمیشود.
طرح جلد حُسن یوسف را خیلی دوست نداشتم به نظرم عکس حاج قاسم درست پیدا نبود لابهلای برگهای حسن یوسف.
👨👧 مردی میگذرد همراه خانوادهاش، همراه دختر بچهی نازش که صورتش را نقاشی کرده است. چشمهایش قاب شده میان دوتا بال سفید.
رد میشود بدون نگاه. فقط چند ثانیهایی روبروی پوستر کتاب حسن یوسف تأمل میکند، صدایش را میشنوم
« هییی! حاج قاسم»
مردم آمدهاند نمایشگاه شاید فقط برای یک «آه»، شاید برای یک آرزو که رد و نشانی از خودشان پای عکس سردار بگذارند، مثلاً امضا کنند.
🔹 پس لابد میان برگهای حسن یوسف عکس شهید سلیمانی مشخص است. میان روزمرگی ما هم همینطور، سردار یک جاهایی هست یک جاهایی نیست، مثل برگهای حسن یوسف روی کتاب.
میان خندهها و شادیهای نمایشگاه شاید نباشد اما ساعت یک و بیست، میان خلوت و دلتنگی حتما هست.
📔 تنها کتابی که کسی از غرفه ما خرید، کتاب حسن یوسف بود، دختر نوجوانی بدون حرف آمد و بدون ورق زدن نگاهش کرد و بعد کارتش را از توی کیف گل گلی ش داد بهم.
#حاج_قاسم #ایران
#معرفی_کتاب #حسن_یوسف
🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰
🌐www.revayatkhane.ir🌐
👉 @revayat_khane
🇮🇷 «مردی به نام ایران»
📚 در میان کتابها دنبال یک عکس میگشتم. «آن شب که گوزنها در آتش سوختند»، «سینما جهنم» و «تحلیل و بررسی فاجعه سینما رکس» دور و برم نشسته بودند و تصویر نشانم میدادند تا جوان عزادار کنار گور دسته جمعی را ببینم.
🌱 همان پسری که دو نفر زیر کتفهایش را گرفته بودند. نبود. چه عجیب. مطمئنم در یکی از همین کتابها دیده بودمش. باید چهرهاش را نگاه می کردم. حتماً اشتباه کردهام. سایتهای مرتبط را بالا و پایین کردم، نبود. گفتم شاید لابهلای لینک هاییست که ذخیره کردم. ایتا را باز کردم.
🔸 اما اول روایتخانه و خبر خانم عطایی را دیدم: «بچهها گلزار بمب گذاری شده» و خبرهای بعدی. عکس ها و روایتهای مریم و ...
وسط کابوسهای شبانه و سردردهای روزانه دنبال جوان میگشتم. قلمم به نوشتن نمیرفت. فقط میخواستم ببینمش...
دیدمش. کرمان بود.
🌿 غمگین بود اما کسی زیر کتفهایش را نگرفته بود. از آبادان در مرداد پنجاه و هفت می آمد. از تهران در شهریور شصت، از مشهد در خرداد هفتاد و سه، از زاهدان در بهمن هشتاد و پنج، از شیراز در آبان هزار و چهارصد و یک.
بزرگ شده بود. مرد شده بود. قوی تر، صبورتر، شجاع تر شده بود...
✍ #راضیه_مُکاریان
#کرمان #ایران #اهالی #روایت_ایران
#امام_زمان #حاج_قاسم #روایت_کرمان
• @revayat_khane •