✍علی اهل نماز شب بود اما کسی این را نمی دانست.
🔰من خیلی اتفاقی متوجه این موضوع شدم.
♻️یک شب در پادگان تنها بودم و
می خواستم علی را که در خانه بود اذیت کنم.
💠زنگ زدم و به علی گفتم که خانواده من شهرستان هستند و تنها در محل کار مانده ام.
🌐او هم گفت که خانواده اش منزل نیستند.
💢خلاصه شروع کردیم با تماس و پیامک شوخی کردن و همدیگر را اذیت کردن.
💬این کارها ادامه داشت تا یک ساعت مانده به اذان صبح که یک دفعه گوشی علی خاموش شد.
💭من متوجه شدم علی برای نماز شب رفته و مشغول راز و نیاز شده.
🗯ده دقیقه بعد از نماز صبح دوباره گوشی اش را روشن کرد و پا به پای من تا هفت و نیم صبح بیدار بود.
▫️بعد ها در چند ماموریت که با علی رفته بودیم؛ نیمه های شب بلند می شد و می رفت دنبال نماز شب و مناجات.
▪️آن جا بود که فهمیدم نماز شبش دائمی است.
راوی: همرزم شهید
برگرفته از کتاب: #تنها_در_باغ_زیتون
#شهید_علی_سعد
🪴روایتگران شهدای دزفول🪴
https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
#قسمت_نود_و_سوم🔻
✍یکی از ویژگی های سید که روی دیگران هم خیلی تاثیر داشت اهمیت دادن به نماز و نماز جماعت بود و در هر حالت که بود نماز اول وقت رو از دست نمی داد.
🌀ما هم به تبعیت از او این امر رو یاد گرفته بودیم.
♻️یادم میاد بعد از یکی از عملیاتا با سید و چند تا از دوستامون رفته بودیم کنار رودخونه تا وسایل گردان و ماشینای تویوتایی که داشتیم رو بشوریم و تمیز کنیم.
🔰لباسامونو در آوردیم و شروع به کار کردیم که صدای اذان بلند شد.
سید گفت:🔻
▫️کار و بذاریم اول نماز بخونیم و بعد ادامه بدیم.
▪️دیگه همه وضو گرفتیم و به نماز ایستادیم.
سید جلوی من بود همین که خواست نیت کنه؛ دیدم پشیمون شد و گفت:🔻
🚫نمیشه جلوی خدا این جوری نماز خوند.
💯بایستی ادب و رعایت کنیم.
💢با اینکه خیس بودیم رفت یه شلوار دیگه پوشید و برگشت.
دوباره خواست تکبیر بگه که باز دیدیم گفت:🔻
💬نه اینجوری هم نمیشه با یه زیر پیراهنی آستین کوتاه.
💭باید خیلی شیک و مرتب بود.
🗯این بار رفت لباس دیگه ای پوشید چفیه اش رو هم روی دوشش انداخت و بعد به نماز ایستاد و او نشون داد که چقدر برای محبوبش احترام و ارزش قائله و همین نکات ریزی که توی رفتارش بود همه ما رو تحت تاثیر خود قرار می داد و ازش درس می گرفتیم.
راوی: بهزاد جولایی
ادامه دارد...
عنوان کتاب: #دو_قدم_مانده_به_صبح
#شهید_سید_جمشید_صفویان
🪴روایتگران شهدای دزفول🪴
https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
✍ورزش تخصصی؛ جزئی از کار ماست.
💢همکاران ما معمولا در ورزش های رزمی مهارت دارند و تمرین می کنند.
🔰زمان مشخصی هم در محل کار به ورزش اختصاص داده شده.
💠گاهی ما به خاطر کار زیاد در دوره های آموزشی؛ حال ورزش کردن نداشتیم اما علی پای ثابت کلاس های ورزش بود.
🌐او کاراته کار بود و در رشته ی کیو کوشین تمرین می کرد.
🌀علی صبح روزهای ورزش اولین نفری بود که قبراق و سرحال و با لباس مخصوص کاراته در سالن ورزش آماده ی تمرین بود.
✔️ویژگی دیگر او شوخ طبعی بود.
💬گاهی در پادگان پارچ آب را بر می داشت و بچه ها را دنبال می کرد.
💭به همه ی بچه ها روحیه می داد و انرژی خودش را با این شوخی ها خالی می کرد.
🚫اجازه نمی داد طولانی شدن دوره و یکنواختی روزها، باعث افسردگی خودش و دوستانش شود.
♻️به هر بهانه ای سر به سر بچه ها
می گذاشت و با رفتار و گفتارش به همه ما انرژی می داد.
راوی: همرزم شهید
برگرفته از کتاب: #تنها_در_باغ_زیتون
#شهید_علی_سعد
🪴روایتگران شهدای دزفول🪴
https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
#قسمت_نود_و_چهارم🔻
✍یه روز تو آشپزخانه کمیته دیدم سید با مرحوم حسن بادروج؛ خیلی قشنگ و آموزنده بحث می کرد.
💢میان صحبت هاشون سید به او گفت:
✔️حسن! تو خوبی ولی حسین از تو بهتره.
▫️حسین بادروج برادر حسن بود که اونم تو جبهه فعالیت می کرد و شاعر و مداح اهل بیته.
▪️حسن گفت: آخه من چمه که حسین از من بهتره؟
🔸هیچ! تو خوبی ولی حسین از تو بهتره.
🔹خلاصه حسن اصرار می کرد که مگه من چه مشکلی دارم و سید جدی سر حرفش مونده بود.
وقتی من وارد اونجا شدم سید رو به من گفت:🔻
💠نوادر... مهدی هم از تو بهتره.
🌐مهدی برادر کوچیک ترمه که در اطلاعات گردان فعالیت می کرد.
🔰گفتم: جدی میگی؟
♻️گفت: بله
من هم گفتم:🔻
🌀خدا رو شکر که یک سید و فرمانده تایید کرد که برادر کوچیک من از خودم بهتره...
💯خیلی خوشحال شدم سید... خب او نسل بعد از منه و چند سال از من کوچیک تره.
🗯اگه بهتر از من نباشه؛ پس مشکلی هست.
سید خندید و رو به حسن بادروج گفت:🔻
💭تو هم این طور بگو... چه عیبی داره برادرت از تو بهتر باشه.
💬حسن هم خندید: آخه فکر کردم من بدم و مشکلی دارم که این طور میگی.
💢اینجا او داشت یه مسئله اخلاقی رو به ما یاد می داد و اون؛ این بود که ما باید در خوبی ها از هم سبقت بگیریم که شاید از دید خیلی ها کوچیک باشه ولی دنیایی مفهوم داشت.
💯او با اینکه فرمانده جوانی بود؛ ولی تیز بین و نکته سنج و زیرک بود.
💠در شرایط سخت روحی و زیر فشارهای عجیب و غریب دشمن و اون لحظات؛ با آرامش بهترین تصمیم ها رو می گرفت.
🔰قدرت نفوذ و کلام و اخلاق بالایی داشت و همه نیروها از او اطلاعت پذیری داشتن.
راوی: غلامرضا نوادر
ادامه دارد...
عنوان کتاب: #دو_قدم_مانده_به_صبح
#شهید_سید_جمشید_صفویان
🪴روایتگران شهدای دزفول🪴
https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
14030231 شهید خدمت.mp3
3.27M
🖤 ضرورت نگاه توحیدی به شهادت آیت الله رئیسی
♨️ چهار نکتۀ مهم و آرامبخش دربارۀ این حادثه
1️⃣ یادمان نرود خدا هست!
2️⃣ آیۀ یأس نخوانیم!
3️⃣ گمانهزنیهای بیمبنا ممنوع!
4️⃣ به لطف خدا در انتخاب بعدی امیدوار باشیم!
‼️حتما گوش کنید و منتشر کنید.
#محسن_عباسی_ولدی
#شهید_جمهور
#خادم_مردم
🪴روایتگران شهدای دزفول🪴
https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
#قسمت_نود_و_پنجم🔻
✍من حدود هشت سال با بابات اختلاف سنی داشتم.
💢موقع شهادت؛ بابات ۲۴ سال داشت و من اول دبیرستان بودم.
🔰از اون روزا چی یادتونه؟
♻️شاید به اندازه بقیه با پدرت نبودم؛ ولی خاطره های زیادی دارم.
💠قبل از انقلاب یادم میاد وقتی توی مسجد مراسمایی بود مثل نیمه شعبان یا جشنا و مراسمای دیگه؛ سید همیشه من و همراه خودش می برد اون زمان شاید سه؛ چهار سال بیشتر نداشتم.
گاهی که پدر و مادرم به سید می گفتن بچه ها رو کجا می بری؟ میگفت:🔻
✔️اینا باید از حالا این چیزا رو بدونن و تو این محیطا شرکت کنن.
💯حالا جالبه خودش دوازده سیزده سال بیشتر نداشت ولی فکرش تا کجا بود.
💬خیلی مهربون بود همیشه هوامونو داشت.
🔸ما هم خیلی دوستش داشتیم و بهش احترام میذاشتیم.
🔹اون هم به بزرگ ترا توجه داشت هم به ما کوچیک ترا.
💭تو مسائل مختلف مثل اینکه چطور با دیگران برخورد کنیم و یا نکات اخلاقی دیگه رو با زبون خوش برامون می گفت یا به عنوان هدیه برامون کتاب می خرید و ما رو با مطالعه آشنا می کرد.
راوی: سید عظیم صفویان (برادر شهید)
ادامه دارد...
عنوان کتاب: #دو_قدم_مانده_به_صبح
#شهید_سید_جمشید_صفویان
🪴روایتگران شهدای دزفول🪴
https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea