#شهدای ما مظهر عقلانیت دینی و مدافع حقانیت و عدالت بودند (مقام معظم رهبری)
22 اسفندماه روز بزرگداشت #شهدا گرامی باد
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
@Khanjanidroos
🍃🌹
#دݪنوشتـــــہ
☘ می گـویند
#شهـدا رفتند تا ما بمانیـم
ولــــی من می گویـم
شهـدا رفتند تا ما هم
به دنبالـشان بـرویـم🌷
آری
جـامانـده ایـم💔😔
دلـــ❤️ــــ را بایـد صـافــ کـرد
این شهدا چه دیدند که اینگونه میخندند..🌹✨
#اللهــــمارزقنــــاشهــــادتـــــ💔🕊
@khanjanidroos
╭─┅─🍃🌸🍃─┅─╮
╰─┅─🍃🌸🍃─
•-🕊⃝⃡♡-•
شهـــــ♡ـدا
دردنیـابودند،امابادنیـانبودند...🥀
#شهدا
@rkhanjani
#حکایتواقعی🌱
بعد از افطار مختصر؛ به آقا گفتم دیگر هیچ چیزی برای سحر و افطار نداریم. حتی نان خشک.
️فقط لبخندی زد.
این مطلب را چند بار تا وقت استراحت شبانه آقا تکرار کردم.
وقت سحر هم آقا برخاست آبی نوشید و گفتم دیدید سحری چیزی نبود؛ افطار هم چیزی نداریم.
باز آقا لبخندی زد.
بعد نماز صبح گفتم.
بعد از نماز ظهر هم گفتم.
تا غروب مرتب سر و صدا کردم که هیچی نداریمااااا.
اذان مغرب را گفتند.
آقا نماز مغرب را خواند و بعد فرمودند: امشب سفره افطار نداریم؟
گفتم پس از دیشب تا حالا چه عرض میکنم؛ نداریم . نیست.
آقا لبخند تلخی زد و فرمود یعنی آب هم در لولههای آشپزخانه نیست؟
خندیدم و گفتم : صد البته که هست.
رفتم و با عصبانیت سفرهای انداختم و بشقاب و قاشق آوردم.
پارچ آب را هم گذاشتم جلوی آقا.
هنوز لیوان پر نکرده بود.
صدای در آمد.
طبقه پایین پسر عموی آقا که مراقب ایشان بود رفت سمت در .
آمد گفت: حدود ده نفری از قم هستند.
آقا فرمود تعارف کن بیایند بالا.
همه آمدند.
سلام و تحیت و نشستند.
آقا فرمود : خانم چیزی بیاورید آقایان روزه خود را باز کنند.
من هم گفتم بله آب در لولهها به اندازه کافی هست.
رفتم و آوردم.
آقا لبخند تلخی زد و به مهمانان تعارف کرد تا روزه خود را باز کنند.
در همین هنگام باز صدای در آمد.
به آقا یوسف همان پسر عموی آقا گفتم: برو در را باز کن این دفعه حتما از مشهدند. الحمدلله آب در لوله ها هست. فراوان.
مرحوم نواب چیزی نگفت.
یوسف رفت در را باز کند.
وقتی برگشت دیدم با چند قابلمه پر از غذا آمد.
گفتم اینا چیه؟
گفت: همسایه بغلی بود؛ ظاهرا امشب افطاری داشته و به علتی مهمانی آنان بهم خورده.
گفت بگویم هر چی فکر کردند این همه غذای پخته را چه کنند؛
خانمش گفته چه کسی بهتر از اولاد زهرای مرضیه سلام الله علیها.
گفته بدهند خدمت آقا سید که ظاهرا مهمان هم زیاد دارد.
آقا یک نگاه به من کرد.
خندید و رفت.
من شرمنده و شرمسار؛ غذاها را کشیدم و به مهمانان دادم.
کارشان که تمام شد، رفتند.
آقا به من فرمود،
دو نکته:
اول این که یک شب سحر و افطار بنا به حکمتی تاخیر شد چقدر سر و صدا کردی؟
دوم وقتی هم نعمت رسید چقدر سکوت کردی؛ از آن سر و صدا خبری نیست؟
بعد فرمود : مشکل خیلیها همینه.
نه سکوتشون از سر انصافه، نه سر و صداشون.
وقتِ نداشتن، جیغ می زنند.
وقتِ داشتن، بخل و غفلت.
#شهید_نواب_صفوی
#شهدا
نسیم فقاهت و توحید
#رمان_راز_درخت_کاج...🌲🍃 #قسمت_دوازدهم آن روز آقای حسینی به من قول داد که از طریق سپاه و بسیج دنبال
#رمان_راز_درخت_کاج... 🌲🍃
#قسمت_سیزدهم
از خانم کچویی شنیدم که امام جمعه شاهین شهر، زینب را میشناسد و می تواند برای پیدا کردن او به ما کمک کند.
من چند بار از زبان زینب تعریف آقای حسینی را شنیده بودم، ولی فکر میکردم آشنایی زینب با آقای حسینی در حد افراد معمولی شهر است که به نماز جمعه می روند.
اما بعدا فهمیدم که زینب برای مشورت در #کارهای_فرهنگی و #تربیتی در مدرسه و بسیجو جامعه زنان، مرتب با آقای حسینی و خانواده اش در ارتباط بود.
مادرم و شهلا و شهرام در خانه ماندند و من همراه آقای روستا به خانه ی امام جمعه رفتم.
من همیشه زن خانه نشینی بودم و همه ی عشقم و کارم رسیدگی به خانه و بچه هایم بود؛ خیلی بلد نبودم که چطور حرف بزنم.
روی زیادی هم نداشتم. همه ی جاهایی را که دنبال زینب می گشتم، اولین بار بود که می رفتم.وقتی که حجت الاسلام حسینی را دیدم،
اول خودم را معرفی کردم. او خیلی احترام گذاشت و از زینب تعریف های زیادی کرد.
اگر مادر زینب نبودم و او را نمیشناختم، فکر میکردم که امام جمعه از یک زن چهل ساله ی #فعال حرف میزند، نه از دختر چهارده ساله ی من.
آقای حسینی از دلسوزی زینب به #انقلاب و عشقش به #امام و #شهدا و زحمت هایی که میکشید،حرف های زیادی زد. من مات و متحیر به او نگاه می کردم. با اینکه همه ی حرف های او را باور داشتم و می دانستم که جنس دخترم چیست، امو از گستردگی فعالیت های زینب در شاهین شهر بی خبر بودم و این قسمت حرف ها برای من تازگی داشت.
امام جمعه گفت: #زینب_کمایی آنقدر شخصیت بالایی دارد که من به او قسم می خورم.
بعد از این حرف ، من زیر گریه زدم. خدایا، زینب من به کجا رسیده بود که امام جمعه ی یک شهر به او قسم میخورد؟ زن و دختر امام جمعه هم خیلی خوب زینب را میشناختند.
از زمان #گم شدن زینب تا رفتن به خانه ی امام جمعه، تازه فهمیدم که همه دختر مرا می شناختند و فقط من خاک بر سر، دخترم را آن طور که باید و شاید هنوز نشناخته بودم. اگر خجالت و حیایی در کار نبود، جلوی آقای حسینی دو دستی توی سرم می کوبیدم.
آقای حسینی که انگار بیشتر از رییس آگاهی و خانم کچویی به دست داشتن منافقین یقین داشت، با من خیلی حرف زد و به من گفت: به نظر من شما باید خودتان را برای هر شرایطی آماده کنید،
احتمالا دست #منافقین در ماجرای #گم_شدن_زینب است، شما باید در حد و لیاقت زینب رفتار کنید.
حس می کردم به جای اشک، از چشم هایم خون سرازیر است. هر چه بیستر برای پیدا کردن دختر عزیزم تلاش میکردم و جلوتر می رفتم، نا امید تر میشدم. زینب هر لحظه بیشتر از من دور میشد...
#نویسنده_معصومه_رامهرمزی
#ادامه_دارد...
@rkhanjani
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•
❤️ معنای واقعی #وقتِ_شیرین:
💜وقتی به #خانه میآمد، من دیگر حق نداشتم کار کنم!
بچه را عوض میکرد، شیر برایش درست میکرد، سفره را میانداخت و جمع میکرد، پا به پای من مینشست لباسها را میشست، پهن میکرد، خشک میکرد و جمع میکرد!
💚آن قدر #محبت به پای زندگی میریخت که همیشه به او میگفتم: درسته که کم میآیی خانه، ولی من تا محبتهای تو را جمع کنم، برای یک ماه دیگر وقت دارم!
💝نگاهم میکرد و میگفت: تو بیشتر از اینها به گردن من #حق_داری!
📚 راوی: همسر شهید حاج ابراهیم همت.
#شهدا
#همسرداری
#شهید_همت
💞 🌱💕
❤️ @rkhanjani 💚
🔴 #تغییر_فضای_بیروح
💠 گاهی در زندگیِ زن و شوهری حال #خوشی نداریم. و انگیزهای برای تحرّک و تلاش وجود ندارد.
💠 یکیاز مهارتهایی که میتواند فضای بیروح خانه را #تغییر دهد شنیدن یا دیدن چیزی است که نقش آن ایجاد #تلنگر و #استارت زدن است.
💠 لذا گاهی در فضای خانه، پخش صدای زیبا و ملایم #قرآن، مناجات، روضهای #دلنشین یا کلیپی زیبا از #شهدا و یا سخنان کوتاه #اخلاقی، جرّقهای میشود تا فضای سرد خانه را گرم و با انگیزه کند.
💠 اتصال همسران به #معنویت عامل ازدیاد #آرامش و گرمابخش زندگی خواهد شد.
❣ @rkhanjani