هدایت شده از دلݜڪسݓهـــ³¹⁵
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا اینقدر حرم و دوست داری....؟!🙃♥️
#کربلا
#حسینجانم
•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۴۸ (سه روز بعد) حامد: امروز قراره بریم سما سلطانی رو دستگیر کنیم .بر
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۴۹
داوود:بالاخره به خونه سوژه رسیدیم.از ماشین پیاده شدیم و همگی به پشت دیوار دویدیم.کنار خونه ی سوژه یه ساختمون نیمه ساز بود که هنوز دیوار و در و پنجره نداره و میشه از پشت بام خونه ی سوژه به داهل این خونه پرید .باید حواسم به این جا باشه .
با اشاره آقا محسن تفنگ هامون رو مسلح کردیم .آقا محسن با علامت دست بهم فهموند باید چیکار کنم .سریع از دیوار بالا پریدم و داخل حیاط رفتم. در رو باز کردم و آقا محسن داخل شد و بعد از اون هم به ترتیب بچه ها وارد شدن و تفنگ هامون رو آماده گرفتیم.با اشاره آقا محسن امیرعلی سریع در رو باز کرد و داخل رفتیم .با وارد شدنمون صدای شلیک توی خونه پیچید. نگاهی کردیم که دیدیم حمید محبی از بالای پله داره تیراندازی میکنه .پس قبل از اومدن ما فهمیده بودن.هر کدوم به طرفی دویدیم و همون طور هم شلیک میکردیم .بوی سوختن چیزی میومد .با اشاره آقا محسن سعید و فرشید و معین سریع به طرفی رفتن و مشغول پیدا کردن چیزی که در حال سوختن هست شدن.به همراه آقا محسن و حامد به طرف طبقه بالا رفتیم .کیان هم پشتمون اومد .صدای تیراندازی به گوش میخورد . یه لحظه صدای تیراندازی از طرف محبی قطع شد .آروم آروم به جلو حرکت کردیم .خواستم حرکت کنم که سایه ای به چشمم خورد . خودشه .از همون ساختمون فرار کرده.سریع دویدم و از بالکنی که اون گوشه بود روی ساختمون نیمه ساز پریدم .حالا فقط من و محبی روی این ساختمون بودیم .سریع به طرفش دویدم .فریاد زدم:ایست .همونجا وایسا وگرنه شلیک میکنم.
محبی:فکر کردی من به حرف تو بچه گوش میدم؟ هیچ کاری نمی تونی بکنی😏
داوود:امتحانش ضرر نداره.
خواستم حرفی بزنم که صدای شلیک به گوشم خورد و جلوی چشمم تیر به قلب محبی خورد .خواستم خودم رو کنار بکشم اما تا به خودم اومدم صدای شلیک گلوله دوم هم به گوشم خورد و ایندفعه درد توی شکمم پیچید .اسلحه از دستم افتاد و دو زانو روی زمین سقوط کردم .دستم به طرف زخمی که حالا روی شکمم جا خوش کرده بود رفت .درد وحشتناکی داشتم .چشمام سیاهی میرفت و خون از دهنم جاری بود .آخرین تصویری که با چشمای تارم دیدم صورت نگران و ترسیده کیان و حامد و آقا محسن بود .
حامد:داخل اتاق رفتیم اما هیچ کس نبود و در بالکن باز بود .آقا محسن عصبانی نگاهی کرد و خواست حرفی بزنه که صدای شلیک تیر به گوشمون خورد .با تعجب به هم نگاه کردیم .خواستم حرفی بزنم که صدای شلیک دیگه ای به گوش رسید .این صدای ۲ تا شلیک از اسلحه های ما نبود .از اسلحه محبی هم نبود .این صدای اسلحه مال اسلحه( ژ۳ )بود .مطمئنم همچین صدایی داره .با ترس به طرف منبع صدا دویدیم .و ای کاش اون صحنه رو نمی دیدیم.داوود غرق در خون روی زمین افتاده بود و چند متر اون طرف تر محبی هم خون آلود بود .
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن.داوود💔
پ.ن.محبی کشته شد ...
پ.ن.اسلحه (ژ۳)بوده😱
https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
سلام
اینم پارت هدیه یزیدی تقدیم به شما
این پارت یکی از پارت هایی هست که بخشی ازش رو قبلا داده بودم😁😈
نظرات فراموش نشه
هدایت شده از مـجـنـوט الـحـسـیـن🇵🇸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو به ما جرات طوفان دادی:)
هدایت شده از • دُنیایِ سِویم ماه🌙•
رحلت امام خمینی (ره)
مظهر وحدت و یگانگی تمام مسلمانان جهان رو تسلیت میگم🖤
.
❲➛↭@SevimMah🌸⃟🌤❳🌱
هدایت شده از یــاســ♡مـیـن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من غش!🥺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️انتشار برای نخستینبار؛ لحظاتی از برخی دیدارها و گفتوگوهای شهید رئیسی با رهبر انقلاب
دلم سوخت برای رییسی🖤
https://eitaa.com/romanFms
هدایت شده از گُمْنامچوفاطِمهۜ¹⁵¹
#بدونتعارف
نیازداریم..!
وقتیغرقِلایکوچنل
وفالوورامونمیشیم،
باخودمونزمزمهکنیم:
غرقِدنیاشدهرا،
جامِشهادتندهند!
•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۴۹ داوود:بالاخره به خونه سوژه رسیدیم.از ماشین پیاده شدیم و همگی به
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۵۰
حامد: به طرف داوود رفتم .انگار پاهام حتی جون نداشت که وزنم رو تحمل کنه .دیدن اون صحنه برام خیلی گرون تموم شد این اون داوود نیست .اون داوودی که توی راه از دلتنگی ها و ترس هاش گفت نیست .این اون داوودی نیست که میگفت محمد براش برادره .این داوود غرق خون روی زمین افتاده .این داوود چشماش رو بسته و خون ازش میره .کنار جسم بی جون و خونی داوود سقوط کردم. دستم زیر سرش رفت و سرش رو روی پام گذاشتم . اشک از چشمام سرازیر شد .دیگه نمیتونم تحمل کنم .اگر اتفاقی برای داوود بیوفته رسول نابود میشه .نه تنها رسول بلکه هممون .کیان ناباور داشت ما رو میدید .آقا محسن سریع درخواست آمبولانس کرد و به طرف محبی رفت . نبضش رو گرفت و آروم گفت مرده .به طرف داوود اومد و دستش رو روی زخمش گذاشت تا خون کمتری ازش بره اما انگار فایده نداشت و هر لحظه زمین و لباس داوود با خونش گلگون تر از قبل میشد .مگه این پسر چقدر خون داره که حالا داره اینقدر ازش خون میره؟🥺 چهره رنگ پریده اش بدجوری به چشم میومد .چشمای بسته اش منو یاد روزی که سهیل به رسول تیر زد و رسول حتی به سرد خونه رفت می انداخت.قلبم بی قرار به سینه ام میکوبید و نمیتونستم وضعیتی که توش هستیم رو باور کنم .دلم میخواد فقط بیدار بشم و بفهمم که همش خواب بوده .همش یه کابوس بوده و داوود سالم کنارم بشینه .اما انگار این کابوس واقعیت داره .انگار واقعا داوودی که برام مثل برادر شده بود و هیچی کم نذاشته بود حالا غرق در خون هست و داره با مرگ دست و پنجه نرم میکنه.دستم رو به صورت رنگ پریده اش زدم و آروم ضربه ای به صورتش زدم .اما نه .بیدار نمیشه .اما اون نباید بخوابه .صداش زدم .ازش خواستم تنهام نزاره. بهش التماس کردم که چشماش رو باز کنه اما نکرد .نگاه ترسیده و هراسونم رو به آقا محسن دادم و لب زدم: چ..چرا..چرا بیدار نمیشه؟آقا محسن چرا چشماش رو باز نمیکنه😭 دیگه از خودم اختیاری نداشتم .صدای فریادم بلند شده بود .کیان هنوز داشت داوود رو نگاه میکرد و اشک میریخت . دستاش رو نزدیک جسم بی جون و خونی داوود آورد . لرزش دستاش به وضوح دیده میشد .آروم تکونش داد و با صدایی که لرزش زیادی داشت شروع به حرف زد .
کیان: د..داو.داوود..بیدار شو .میدونم داری شوخی میکنی .این شوخی خوبی نیست .چشمات رو باز کن لطفا .توروخدا بیدار شو .داوود تو که نمیخوای رسول و آقا محمد نگرانت بشن .تو که نمیخوای رسول دوباره حالش بد بشه .بلند شو بگو حالت خوبه .بلند شو توروخدا 😭💔
محسن:تیری که به شکمش خورده بود جای حساسیه . خونریزی زخمش بند نمیاد و هر لحظه حالش بدتر از قبل میشه .نگران نگاهی به اطراف کردم .حالم گرفته شد.محمد بچه های تیمش رو به من سپرد .حالا چی بگم بهش؟بگم داوود ،همونی که بهش میگفتید دهقان فداکار ،همونی که داداش کوچیکتون بود حالا تیر خورده و معلوم نیست در چه وضعیتی هست؟کیان و حامد حالشون خیلی بد بود .با صدای آمبولانس نگاهم رو به ماشین دادم .سریع بلند شدم .خواستم داوود رو بلند کنم و خودم سریع ببرمش دم آمبولانس اما ترسیدم.اگر تیر حرکت کنه ممکنه هر اتفاقی بیوفته. سریع به طرف تکنسین های آمبولانس رفتم و به طرفی که داوود بیهوش افتاده بود بردم .سریع وضعیتش رو چک کردن و با گفتن اینکه حالش خوب نیست روی برانکارد گذاشتنش و سریع سوار آمبولانس شدن .حامد به همراه داوود حرکت کرد و کیان با اصرار من که باید بمونه و هر خبری شد حامد بهمون میگه راضی شد نره و بمونه .
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن.جسم بی جون و خونی داوود❤️🩹
پ.ن.سخت است بخندی و دلت غم زده باشد ،هر گوشه ای از پیراهنت نم زده باشد 💔
پ.ن.حالش خوب نیست 🖤
https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۵۰ حامد: به طرف داوود رفتم .انگار پاهام حتی جون نداشت که وزنم رو تح
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۵۱
فرشید :سریع رفتم توی اتاق .سما سلطانی روی تخت نشسته بود و اسلحه رو روی سرش گذاشته بود و چشماش رو بسته بود .با عصبانیت فریاد زدم:اسلحه رو بنداززز😠
هیچ واکنش نشون نداد که بلند تر از قبل فریاد زدم:گفتم بندازش😠
سما سلطانی:اسلحه رو انداختم .یه زن اومد تو و دستبند رو به دستم زد .میدونم چیکارتون کنم .منتظر باشید انتقام میگیرم.
فرشید: سریع از اتاق خارج شدم و به طرف بچه ها رفتم .نگاهی به اطراف انداختم .داوود و حامد و کیان و اقا محسن نبودن .یعنی هنوز نتونستن محبی رو دستگیر کنن؟
فکرم رو به زبون آوردم.
فرشید:پس بقیه کجان؟
معین:چیزه😬
فرشید:چیزی شده؟ چرا جواب نمیدید؟
خواستم حرف دیگه ای بزنم اما نگاهم به آمبولانس خورد و بعد از اون داوودی که بی جون روی برانکارد بود و تکنسین داشت با سرعت علائم حیاتی رو چک میکرد و حامد هم پشت سرش با گریه میومد .عقب تر از حامد هم کیان میومد .انگار هنوز باورم نشده بود .با پاهای لرزون رفتم سمتشون .داوود رو سوار آمبولانس کردن .خواستم سوار بشم اما حامد با گفتن جمله ی(من باهاش میرم)سریع سوار شد و در آمبولانس بسته شد.
محسن:رو کردم سمت معین و گفتم:معین تو و سعید و امیرعلی سریع متهم رو ببرید .فرشید تو هم وقتی امبولانس دوم جنازه ی محبی رو آورد به بیمارستان سریع بیا.رو کردم سمت کیان و گفتم:تو هم بیا بریم بیمارستان .
بچه ها:چشم .
کیان:هنوز تو شک صحنه ای که دیدم بودم .آقا محسن که دید حال خوبی ندارم خودش پشت ماشین نشست و به سمت بیمارستان حرکت کرد.
تصویر رنگ پریده و خونی داوود ثانیه ای از جلوی چشمم کنار نمیرفت. سرم رو پایین انداختم. دوباره اشکام ریخت .دوباره ...
اگر بلائی سرش بیاد نمیتونم تحمل کنم .داوود برام برادر شده .نه تنها داوود بلکه همه ی بچه ها .نه تنها برای من بلکه برای هممون عزیزن .
حامد: توی آمبولانس نشستم. دستای خونی داوود رو بین دستام گرفتم. خون از لای انگشتاش ریزش داشت و قطره قطره کف آمبولانس میریخت .پرستاری که کنارم نشسته بود داشت علائم حیاتیش رو بررسی میکرد . ماسک اکسیژن رو روی صورتش گذاشته بود و سرم رو به دستش وصل کرد .آمپولی به سرم اضافه کرد و مشغول بررسی شد .اشکام روی صورتم میریخت و از صورتم روی دست داوود فرود میومدن.زیر لب گفتم:خیلی نخوابی ها. تو باید بلند بشی و باهم منتظر برگشتن رسول بشیم .حق نداری بری 🥺
با فشرده شدن دستم نگاهم رو به چشمای نیمه باز و خمار داوود دادم .با شک بهش نگاه کردم .پرستار که چشمای بازش رو دید رو به من گفت .
پرستار:آقا باهاشون صحبت کنید تا نخوابه .سعی کنید بهوش نگهش دارید .
حامد: با بغض لب زدم:داوود داداش زود خوب میشی .تو فقط نخواب .
داوود با بیحالی ماسک رو از صورتش پایین آورد و با صدای خش دار و تکه تکه ای لب زد.
داوود:مر..ا..قب..خو..دت.ون..و..ر.س.ول..با..شید..حل..ال.م..کن..ید🖤(مراقب خودتون و رسول باشید .حلالم کنید )
حامد: این حرف رو نزن .چیزی نشده که داری اینجوری میگی .یه تیر کوچیکه.همین .زود خوب میشی .
نگاهم به داوود خورد . چشماش روی هم رفت و دستش از دستم پایین افتاد .ناباور خیره شدم بهش .نه اون حق نداره بره .اون نمیتونه منو ترک کنه .نهههههه
راوی:پرستار فورا به طرف داوود رفت و نبضش را چک کرد .با حس نکردن نبض با صدای بلند و وحشت زده ای فریاد زد:تند تر برو .بیمار نبض نداره
حامد با شنیدن این حرف از جانب پرستار اشک هایش تند تر از قبل روی صورتش ریخت و با گریه نام داوود را به زبان می اورد .پرستار به سرعت شروع به احیای قلبی کرد .بعد از چند ثانیه دوباره نبضش را گرفت .باز هم نبضی حس نکرد .اینبار دیگر سراغ تنفس دهان به دهان رفت و شروع به دادن تنفس کرد .اما انگار داوود کوله بار سفر خود را بسته بود و قرار بود دیگر به پیش مهدی برود و انگار قرار بود رسول باری دیگر عزادار شود🖤
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن.حلالم کنید💔
پ.ن. ضربان حس نکرد 😱
پ.ن.داوود کوله بار سفر خود را بست...
https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
اینم پارت هدیه
با اینکه هنوز دو نفر مونده اما اشکال نداره😉
انشاالله اون دونفر هم عضو بشن🙂
نظر فراموش نشه
سلام سلام
ظهرتون بخیر
بریم سراغ پارت زیبا و هیجانی و یزیدی و احساسی امروزمون😁
-همه چیز رو گفتم ؟😂
-آره پس بریم سراغش 😉
•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۵۱ فرشید :سریع رفتم توی اتاق .سما سلطانی روی تخت نشسته بود و اسلحه
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۵۲
حامد:با صدای پرستار خیره شدم بهش .آروم لب زد.
پرستار:خداروشکر برگشت فقط نبضش ارومه سریع باید عمل بشه .تیر به جای حساسی خورده و چون جوون هست و خونریزی زیادی داره و همچنین مشخصه کمبود خون داره حالش خوب نیست اصلا .
حامد :خداروشکر🥺
بالاخره به بیمارستان رسیدیم .سریع از آمبولانس خارج شدیم و داوود رو به اتاق عمل منتقل کردن. پشت در اتاق عمل ایستادم .یه لحظه حس کردم دیگه جونی توی پاهام ندارم فقط تونستم دستم رو به دیوار بگیرم و سر خوردم .سرم رو به دیوار تکیه دادم و برگشتم به چند دقیقه قبل .اینکه داوود رفت و برگشت. درست مثل رسول .هر دو دوست دارن آدم رو سکته بدن. سرم رو روی زانوم گذاشتم و دوباره چشمه ی اشکم جوشید .با صدای زنگ تلفنم سرم رو بلند کردم و نگاهی به گوشیم کردم. نورا بود .نمیخواستم جواب بدم اما ممکنه کار مهمی داشته باشه. روی دکمه پاسخ زدم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم که صداش توی گوشم پیچید .
نورا:سلام خوبی؟
حامد:سلام .ممنون شما خوبی؟
نورا:ممنون .چیزی شده؟ چرا صدات گرفته؟
حامد: انگار دوباره منتظر بودم حرفی زده بشه .قطره اشکی روی صورتم ریخت. با بغض و اشک لب زدم:نورا دعا کن .یکی از رفیقام آسیب شدیدی دیده .دعا کن خوب بشه🥺
نورا:وای خدا به مادرش برگردونه اون بنده خدارو. نگران نباش .خدا هواسش به بنده هاش هست .
حامد:ببخشید عزیزم من باید برم .بعدا باهات حرف میزنم .
نورا:باشه مراقب خودت باش .
حامد: چشم .خداحافظ.
نورا:خدانگهدار
حامد:خواستم بلند بشم که نگاهم به ته راهرو افتاد.اقا محسن و کیان با سرعت به طرفم اومدن.اقا محسن که بهم رسید دیگه مراعات نکردم و خودم رو توی بغلش انداختم با بغض لب زدم:آقا توی آمبولانس نبضش رفت و برگشت😭آقا دعا کنید توروخدا
محسن:نگران نباش .داوود قوی تر از این حرف ها هست .
کیان:دیگه حرفی زده نشد و همه منتظر پشت در اتاق عمل نشستیم .با اینکه خودمم حالم خوب نبود اما سعی کردم حامد رو آروم کنم و کمی هم موفق بودم.
........
نمیدونم چقدر گذشته اما احتمالا دو ساعتی هست که داوود توی اتاق عمل هست و ما همه بیرون در منتظر خبر سلامتیش.حدودا یک ساعت پیش بچه ها اومدن و حالا همه فقط به یه چیز فکر میکنیم .به اینکه داوود حالش چطوره. حامد خیلی بیحال بود .البته فرشید و سعید هم حال خوبی نداشتن و پریشونی از چهره هاشون مشخص بود .فقط امیدم به خدا هست .تصور اینکه اتفاقی برای داوود بیوفته حالم رو خراب میکنه .حامد روی زمین نشسته بود و من هم کنارش .سرش روی شونه ام بود و خودمم سرم رو به دیوار تکیه داده بودم و سعی میکردم جلوی بغضی که توی گلوم نشسته بود رو بگیرم .با صدای ایستادن بچه ها نگاهی بهشون کردم که دیدم دکتر داره میاد .حامد هم سریع بلند شد .نزدیک بود زمین بخوره اما تعادلش رو حفظ کرد .به زور به طرف دکتر رفت. سریع پشتش رفتیم .دکتر که قیافه های وحشت زده مارو دید خودش به حرف اومد .
دکتر:عینک رو از چشمم پایین آوردم و لب زدم:تیر به ناحیه حساسی خورده بود و خطر جانی براش داشت .پرستار گفت توی آمبولانس ایست قلبی کرده و با توجه به خونریزی شدیدی که داشته و همینطور کم خونی ای که داشته خطر رو براش رقم زده .خوشبختانه تونستیم تیر رو از بدنش خارج کنیم .اما خب به خاطر خونریزی شدید فعلا باید توی بخش مراقبت های ویژه باشه .اگر تا ساعت ۱۰ شب بهوش نیاد احتمال داره بره کما .امیدوارم که هر چه زودتر بهوش بیاد. به پرستار میگم با توجه به گروه خونی بیمار براش خون بیاره چون باید حتما بهش خون وصل بشه .
حامد: دکتر رفت اما من همونجا موندم .نمیتونم باور کنم .یعنی چی؟امکان نداره .مگه میشه به همین راحتی یکی بره کما .دوباره چشمه ی اشکم جوشید .با وحشت سرم رو به اطراف تکون میدادم و همون طور هم به عقب میرفتم تا جایی که به دیوار پشت سرم برخورد کردم.روی زمین سقوط کردم و صدای هق هق گریه ام توی فضا پیچید .
کیان:با شک نگاهی به بچه ها کردم .همشون مثل من تعجب کرده بودن .مگه میشه ؟این حرف هایی که دکتر زد در مورد همون داوودی هست که پایه ی شیطونی هامون بود؟در مورد داوودی بود که باهم با رسول شوخی میکردیم؟چیشد که اینجور شد؟
حامد به دیوار تکیه داد و دوباره اشک ریختنش شروع شد .در اتاق عمل باز شد .دوتا پرستار تخت رو به طرف ما آوردن. داوود بیهوش روی تخت بود .چهره بشدت رنگ پریده اش اعصابم رو خراب میکرد .دستش خونی بود و انگشتر عقیقی که رسول براش هدیه خریده بود خونی شده بود .ناخودآگاه ذهنم رفت به همون روزی که رسول براش انگشتر رو خرید و چه مسخره بازی هایی انجام دادیم .
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن.حال خرابش💔
پ.ن.بهوش نیاد میره کما🥺🖤
پ.ن.گذشته...
پ.ن.انگشتر عقیق!هدیه رسول به داوود❤️🩹
https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
دوستان اگر فکر میکنید با موندن در کانال بنده و خوندن این رمان وقتتون تلف میشه لطفا ترک کنید .
من چیزی ندارم که اون دنیا بابت وقت تلف شده شما بدم پس برید تا منم مدیون نباشم
شهادت مظلومــانه بـاب الحوائج ،امــام جواد (ع) رو تسلیت عرض میکنم..🖤
سلام .
امشب شب تولد یکی از گل دخترای کانالمون هست .رفیق گلم
نویسنده رمان تکیه گاه امن🙃
از همینجا و از راه دور تبریک میگمبهش .
بنت الحسین جان امیدوارم در کنار خانواده ات زندگی ای سرشار از آرامش و خوشبختی داشته باشی . انشاالله ۱۲۰ ساله بشی و به آرزوهات برسی🎂🎂🎂🎂🎂🎂🎂🎂🎂🎂