eitaa logo
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
1.2هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
14 فایل
عضویت؟کانالمون‌باوجودت‌قشنگتره.. کپی‌ازرمان‌خیربه‌هیچ‌وجه ازفعالیت‌ها‌حلال‌به‌جزکپی‌ممنوع‌ها🚫 ناشناس‌زیرنظرمدیر https://harfeto.timefriend.net/17276325110658 تبلیغاتمون https://eitaa.com/joinchat/2576352270C8ef1741385 زاپاس‌کانال @romanmfm
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گفتی حاجی همه هستی‌شو داد نمیدونستی خودتم همه هستی‌تو میدی فراموش نمیشوی🖤 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
گفتی حاجی همه هستی‌شو داد نمیدونستی خودتم همه هستی‌تو میدی فراموش نمیشوی🖤 https://eitaa.com/romanF
حقیقتا خیلی دلم سوخت با دیدن این فیلم ❤️‍🔥❤️‍🩹 هنوزم دلم میخواد همش یه شوخی باشه . دلم میخواد همش خواب باشه اما انگار...💔🖤
ولی چهارشنبه ها یکی از بهترین روزای زندگیمه !
سلام رفقا صبح نزدیک به ظهرتون بخیر باشه بریم سراغ پارت امروز؟😉
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۵۴ محسن:نفس عمیقی کشیدم و صلواتی فرستادم .آروم لب زدم:سلام محمد جا
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ حامد: لبخند خجلی زدم و صورتم رو به طرف اتاقی که حالا صاحبش داوود شده بود برگردوندم.انگار اون همه درد و دل کردن دیگه برام کافی نیست و دوباره هجوم خاطرات رو به مغزم حس میکنم .خاطراتی که با رد شدن هر کدوم از اونا بغض و اشکم باهم قاطی میشه .روزی که با داوود و کیان سر به سر رسول گذاشتیم و رسول هم راهی بیمارستان شد .روزایی که رسول متهم شده بود به جرم جاسوسی و هیچ امیدی نداشت و شب هایی که من و داوود به خاطر گریه و شب بیداری هامون برای رسول ،از شدت سوزش چشم نمیتونستیم جایی رو ببینیم .چقدر زود همه ی اون خاطرات عبور کردن و جاشون رو به خاطرات جدیدی دادن.ای کاش این روز های زجر اور هم سریع تموم بشن و جاشون رو به روز هایی بدن که لبخند روی لب هامون بیاد . کنار بچه ها نشستم .سرم رو روی شونه ی سعید گذاشتم .سعید درست مثل آقا محمد رفتار میکرد. سعی میکرد ظاهرش رو حفظ کنه اما خدا میدونه توی دلش چیه .سعید هم همیشه برام مثل برادر بزرگتر بود و هست.حس آرامش رو میشه از تک تک کلماتی که به کار میبره پیدا کرد و جذب کرد .برای همین هست که آقا محمد اون رو خیلی دوست داره .چون علاوه بر شیطنت هامون آرامش رو به هممون میده . ............. ساعت چیزی رو نشون میداد که من نمیخواستم باورش کنم .ساعت ده شب شده بود و من نمیخوام باور کنم داوود بهوش نیومده و قراره راهی بخش آی سیو بشه .دکتر و پرستار ها به طرف اتاقش رفتن .داخل شدن و من دوباره پشت در ایستادم .نگاهی به چهره ی خسته ی بچه ها انداختم .دوباره نگاهم رو به داخل اتاق دادم و خیره شدم به دکتر که حالا رو به روی داوود ایستاده بود و ما نمیتونستیم بفهمیم چه اتفاقی افتاده.بیحال تر از قبل به دیوار تکیه دادم و به این فکر کردم که اگر هر اتفاقی برای داوود بیوفته رسول میخواد چه واکنشی نشون بده .صدای گوشی بلند شد .نگاهمون رد صدا رو گرفت و رسید به آقا محسن .سریع گوشی رو در اورد و با دیدن شماره اش با ناراحتی لب زد . محسن: محمده امیرعلی: آقا میخواید جواب ندید ؟آخه الان چی میخواید بهشون بگید؟ محسن: محمد که میدونه چه اتفاقی افتاده .فقط رسول هنوز خبر نداره .الان محمد احتمالا میخواد از حال داوود باخبر بشه . دکمه وصل تماس رو زدم که صدای رسول به گوشم خورد .ایندفعه دیگه به معنای واقعی لکنت گرفتم و انگار کسی میخواد خفه ام کنه نتونستم حرفی بزنم و دهنم باز و بسته شد .اب دهنم رو قورت دادم که رسول با بغض لب زد . رسول: سلام اقا . محسن: سلام رسول جان. خوبی؟ رسول: ممنون .آقا داوود بهوش اومده دیگه؟ میشه گوشی رو بدید بهش ؟ محسن: را..راستش هنوز بهوش نیومده😔 رسول: یعنی چی؟؟مگه دکتر نگفته باید ساعت ده بیدار بشه؟ محسن:چرا اما دکتر گفت اگر بهوش نیاد میره کما رسول:چ..چی؟؟ک..کم..کما؟ محسن: رسول جان من بعدا باهات حرف میزنم .خداحافظ. تلفن‌رو قطع کردم .کاری نداشتم اما نمیتونستم صدای بغض آلود رسول رو بشنوم و کاری نکنم. تنها راه حل قطع کردن تلفن بود.نگاه خیره ی بچه هارو حس کردم. رو کردم سمتشون سمتش و گفتم:رسول فهمیده بود .زنگ زد حال داوود رو بپرسه . حامد: آقا محسن حالا چیکار کنیم؟پس چرا داوود بیدار نمیشه؟؟ محسن: نمیدونم واقعا. تنها راه این هست که امیدت به خدا باشه . حامد: خواستم حرفی بزنم که نگاهم به اتاق داوود خورد .چیزی که میدیدم رو نمیتونستم باور کنم .او..اون... چشمای باز داوود بود؟اون چشمای به رنگ شب داوود بود؟بیدار شد؟؟ با بغض لب زدم: بهوش اومد .به خدا بهوش اومد کیان: با حرف حامد سرمون رو به طرف اتاق داوود چرخوندیم . با دیدن چشمای بازش لبخند عمیقی روی صورتم نقش بست.این لبخند می ارزید به تموم سختی هایی که این چند ساعت کشیدیم و من حاضرم هر چی دارم رو بدم تا همچین لبخندی که پر از حس آرامش هست روی لب تک تک رفیقام مخصوصا رسول بشینه:) ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.مهدی💔 پ.ن.بهوش اومد .... پ.ن.رسول هم فهمید🥺 پ.ن.لبخند با حس ارامش🙃❤️‍🩹 https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
▪️حاجتمو میدی یا بیام تو به روایت تصویر:)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۱۲ روز تا غدیر امیرالمؤمنین سلام‌الله‌علیه فرمود: «هرکس ولایت مرا اقامه کند نماز را به پا داشته است. به پا داشتن ولايت من دشوار و سنگین است و هرکسی تاب آن را ندارد.» بحار الأنوار، ج۲۶، ص۱.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| آجرک الله یا بقية الله امام باقر علیه السلام در مورد آیه شریفه  «وَمَنْ یکْفُرْ بِالْإِیمانِ فَقَدْ حَبِطَ عَمَلُهُ وَهُوَ فِی الْآخِرَةِ مِنَ الْخاسِرِینَ» سوره مائده، آیه ۵ فرمودند: «مراد از ایمان در قرآن کریم، علی بن ابی‌طالب علیه السلام است، هرکس به ولایت او کافر شود تمام اعمالش نابود می‌شود» بحارالانوار، ج ۳۵، ص ۳۴۸
هدایت شده از نـور الـمـهدے🇵🇸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تاکه‌علی‌رهبرمه‌چه‌غم‌دارم؟♥️️ دست‌خدا‌رو‌سرمه‌چه‌کم‌دارم؟♥️️ |
کد انتخاباتی شهید رئیسی ۴۴ کد انتخاباتی دکتر سعید جلیلی ۴۴ ـــــــــــــــــــــــ https://eitaa.com/romanFms
یه مداحی زیبا تقدیم به رفقایی که بیدار هستن 🙂❤️‍🩹 خیلی قشنگه این مداحی هر چقدر گوش میدم سیر نمیشم ازش🥺
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۵۵ حامد: لبخند خجلی زدم و صورتم رو به طرف اتاقی که حالا صاحبش داوو
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ داوود: درد؟نه .تمام بدنم از درون می سوخت . نفس میکشیدم اما با هر نفس تکه تکه ام درد عجیبی توی شکمم می پیچید .دهنم خشک شده بود و قدرت تکلم نداشتم .صدای محو شخصی رو حس میکردم اما نمیتونستم بفهمم اون کی هست .چشمام رو به سختی باز کردم .با برخورد نور سفید به چشمم سریع بستمشون .با صدای کسی که گفت چشمام رو باز کنم ،پلک هام رو از هم جدا کردم.دکتر بود .دستش رو بالای سرم گرفته بود و جلوی نور رو گرفته بود .ماسک اکسیژنی که روی صورتم بود باعث شده بود نتونم حرف بزنم .چند ثانیه گذشت تا دکتر اروم اروم دستش رو عقب برد و من چشمم به نور عادت کرد . نمیدونم چقدر گذشت اما دکتر بالاخره دست از سرم برداشت و بیرون رفت .سرم رو به طرف پنجره کوچیکی که طرف راستم بود چرخوندم. با دیدن بچه ها که پشت شیشه بودن لبخند محوی روی صورتم نقش بست .خواستم تکون ریزی بخورم که درد وحشتناکی توی بدنم پیچید و صورتم از درد جمع شد و لبم رو به دندون گرفتم تا صدام در نیاد. به زور چشمام رو باز کردم که نگاه ترسیده بچه ها رو حس کردم .آروم لبخندی زدم تا نگران نباشن .خستگی توی بدنم بود .تاثیر سرم و دارو ها هم بیشتر باعث خستگی شده بود و در آخر اجازه دیدن بچه هارو بهم نداد و چشمام روی هم رفت و به خواب رفتم . حامد: با دکتر حرف زدیم و بعد از گفتن یه سری نکات و اینکه نباید خیلی تکون بخوره مارو ترک کرد .داوود هم که خوابیده بود و الان فقط من که از شدت استرس نتونستم چشم رو هم بزارم و فقط اشک ریختم چشمام میسوزه .روی صندلی نشستم و سرم رو روی شونه ی امیرعلی که کنارم بود گذاشتم و خوابیدم . کیان:رو به آقا محسن لب زدم:آقا نمیخواید به خانواده داوود خبر بدید؟ محسن:فعلا نه .حالا که خداروشکر خطر رفع شده بهتره اونا توی این وضعیت نبیننش.هر وقت خودش خواست به خانواده اش خبر میدیم. کیان:درسته .🙂 (مکان:عربستان _اردوگاه داعشی ها ) رسول:از وقتی آقا محمد بعد کلی اصرار برام تعریف کرد چه اتفاقی افتاده تپش قلبم شروع شد. حال خرابم باعث شده بود یه گوشه بشینم و مثل دیوونه ها زل بزنم به دیوار و تَرَک های روی دیوار رو دونه دونه شمارش کنم .استرس حال داوود اعصابم رو به هم ریخته بود و هر چند دقیقه یکبار دستم رو محکم توی موهام فرو میکردم اما هر دفعه به خاطر موهای فرم دستم درونش گیر میکرد و صد بار به خودم لعنت می فرستادم که چرا اینجور میکنم اما وقتی دستم آزاد میشد هنوز چند دقیقه نگذشته دوباره همون کار رو تکرار میکردم .با استرس دوباره گوشی رو برداشتم و شماره ی آقا محسن رو گرفتم. گوشی رو کنار گوشم گذاشتم .صدای بوق های تماس توی گوشم پیچید .بعد از چند بوق بالاخره تلفن وصل شد و صدای آقا محسن توی گوشم پیچید. با ترس و نگرانی لب زدم:سلام آقا. چیشد؟ داوود بهوش اومد؟؟ محسن: سلام رسول جان .آره نگران نباش .تازه بهوش اومده رسول: واقعا؟میشه گوشی رو بدید بهش؟ محسن: راستش الان تازه اثر مسکن و داروهای توی سرمش تاثیر گذاشته .خوابیده . رسول: آهان . باشه .ممنونم .آقا من باید برم خداحافظ محسن: برو به سلامت. رسول: تلفن رو قطع کردم .خواستم از جام بلند بشم که همون موقع معراج به طرفم دوید و گفت. معراج:رایان سریع بلند شو .قراره به اتفاقاتی رخ بده .باید آمادگی داشته باشیم . رسول(رایان):چه اتفاقی؟؟ معراج:نمیدونم اما رئیس دستور داده همه جمع بشیم توی محوطه اصلی. همونجا که خیلی ها رو کشتن. رسول(رایان ):چ..چی؟؟ معراج: رایان معطل نکن .سریع باید بریم . رسول(رایان):ب..باشه بریم .فقط علیهان(محمد)کجاس؟ معراج: داشت میومد پیش تو ولی مجبور شد بره جایی که گفتن . رسول (رایان):پس بریم سریع رسول:به همراه معراج به طرفی که گفته بود راه افتادیم .راستش صبح یه مخفیگاه پیدا کردم .نمیدونم درست حدس زدم یا نه اما احتمالا اینجا همون جایی هست که اون زن و بچه های بیگناه زندانی شدن.چون محمد پیشم نبود نتونستم بهش بگم . الان بعد از اینکه فهمیدم چیکارمون دارن بهترین فرصته که بهش بگم .هر چقدر زودتر بتونیم مدارکی که ثابت میکنه هاتف و سینا این زن و بچه هارو به داعشی ها دادن پیدا کنیم میتونیم سریع تر برگردیم . ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.داوود _درد_خواب بهم میان؟ پ.ن.رسول و محمد ... پ.ن.قراره چه اتفاقی بیوفته؟؟😱 https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
هدایت شده از نـور الـمـهدے🇵🇸
بسیجۍِعاشق‌، شھدشھادت‌بہ‌خداسٺ مڪتب‌عاشق‌زمڪتب‌هاجداسٺ گرسروپاوتن‌وجان‌مۍدهد بس‌همین‌حالت‌ڪہ‌جنت‌رارواسٺシ
تو پر قو بزرگ شده به روایت تصویر
سلام .صبحتون بخیر خیر مقدم خدمت اعضای جدید رفقا دارم میرم به امید خدا امتحان بدم . ممنون میشم نفری یک الهی به رقیه بگید که انشاالله همگی امتحان هامون رو عالی بدیم🙏🙂
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۵۶ داوود: درد؟نه .تمام بدنم از درون می سوخت . نفس میکشیدم اما با هر
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ رسول: رسیدیم به جایی که معراج گفته بود .یه محوطه بزرگ و خاکی .روی زمین پر بود از قطرات خون .خیلی ترسناک بود .چند تا چوب اون طرف بود که خونی بود .وای خدای من .اینا چیکار کردن؟من چند روزه کنار این ادم کش ها هستم و تونستم تحمل کنم؟؟😬 به طرف محمد که گوشه ای ایستاده بود و سعی داشت اخماش توی هم نباشه رفتم . با دیدنم دستش رو به طرفم تکون داد و اشاره کرد سریع برم پیشش . سرعتم رو بیشتر کردم و به طرفش رفتم .کنارش ایستادم و نیم نگاهی به معراج که کنار اونا ایستاده بود تا کسی شک نکنه انداختم .رو به محمد کردم و لب زدم: قضیه چیه؟چرا گفتن اینجا بیایم؟ محمد: راستش نمیدونم .یه چیزایی شنیدم اما باورم نمیشه . رسول: اخمام توی هم رفت و لب زدم:چیزی شده؟آقا چرا نمیگید؟ محمد: یکیشون گفت قراره چند تا از اون مرد هارو که گرفتن... رسول: چی علیهان؟قراره چی کار کنن؟ محمد(علیهان): قراره تیربارون بشن .احتمالا از همون افرادی که هاتف و سینا بهشون دادن. باید چند نفر دیگه به همراه ما این کار رو انجام بدن .گفتن این کار رو میکنن تا بفهمن که وفادار هستیم و بهمون اعتماد کنند . رسول: چ..چی؟م..من نمیتونم .من نمیتونم کسی رو بکشم .من تا حالا کسی رونکشتم 😰 محمد: منم نمیتونم همچین کاری کنم .تنها راه اینه که شلیک نکنیم .وقتی همه خواستن شلیک کنن ما شلیک نمی‌کنیم. رسول: اما اونا جلوی چشم ما کشته میشن.اونا بیگناه هستن. محمد: میدونم اما تنها راه نجات بقیه اینه که بتونیم سریع تر محلشون رو پیدا کنیم و سریع مدارک رو پیدا کنیم . رسول: خواستم حرفی بزنم که با صدای بلند یکی از افرادی که همیشه با رئیس بود ساکت شدم .به اجبار با قدم های سست و لرزون به طرفشون رفتیم.محمد آروم زیر لب زمزمه کرد . محمد: نترس .قوی باش . رسول: به زور نفس عمیقی کشیدم و کنار بقیه ایستادم .سرم رو پایین انداختم تا نبینم چجور چند تا مرد رو به زور میارن اینطرف و اونا هم هی سعی میکنن از دستشون فرار کنن اما محکم گرفته شده بودن .با گرفته شدن چیزی جلوم سرم رو بلند کردم .اسلحه بود .یا خدا حالا چه غلطی کنم.با دستایی که سعی کردم لرزشش رو مخفی کنم اسلحه رو گرفتم .نگاهم رو دادم به اون مرد هایی که حالا به اون چوب های بلند و زخیم بسته شده بودن و قرار بود تا چند دقیقه دیگه کشته بشن .یا فاطمه زهرا حالا چیکار کنم🥺یا امام حسین خودت پشتمون باش .خودت مراقب باش که اتفاقی نیوفته.با صدای بلند رئیس به خودم اومدم. وقت این عملیات ناجوانمردانه بود .چطور میتونن اینقدر راحت آدم بکشن و عذاب وجدان نگیرن؟نیم نگاه سریعی به محمد انداختم .مشخص بود برای اونم قرار گرفتن توی همچین موقعیتی که نتونه جلوی این نامرد هارو بگیره سخته .صدای بلند رئیس که به زبون عربی میگفت آماده شلیک بشیم باعث شد نفسم توی سینه ام حبس بشه .اشک توی چشام جمع شد با دیدن غم و ترس اون ادمای بی گناه.اسلحه رو روی شونه ام و دستم رو روی ماشه گذاشتم . سعی کردم لرزش دستام که حالا بیشتر شده بود رو مخفی کنم .زیر لب زمزمه کردم: یا فاطمه زهرا خودت کمک کن . با صدای بلندی که شروع تیراندازی رو اعلام میکرد نگاهم رو به اون ادما دادم .صدای بلند تیر به گوشم خورد .دقیقا جلوی چشم من .کشته شدن. همشون در کسری از ثانیه کشته شدن .من کاری نکردم برای نجاتشون .من هیچ غلطی نکردم برای نجاتشون😭خدایا ببخش منو. ببخش.قطره اشک سمجی از چشمم پایین افتاد اما قبل از اینکه کسی بفهمه پاکش کردم .نگاهی به محمد انداختم .غم توی چشماش کاملا مشخص بود .سعی میکرد ظاهرش رو حفظ کنه اما اگر من نشناسمش کی باید بشناسه.سعی میکرد مثل اون داعشی های نامرد بخنده و با خنده و لبخند( محمد رسول الله) بگه .اما مگه میشه؟مگه میتونیم با خوشحالی همچین چیزی بگیم؟خوشحالی برای کشتن چند تا مرد .تو رگ ما ایرانی ها خون ایرانی میجوشه .مثل اینا اینقدر بی وجود نیستیم که بتونیم بابت مرگ کسی اینجور خوشحالی کنیم .نگاهی به اسلحه توی دستم انداختم .عذاب وجدان ثانیه ای ولم نمی کرد.با اینکه حتی یه تیر هم از اسلحه ی من شلیک نشده اما حس میکنم میتونستم جلوشون رو بگیرم تا اینجور نشه اما کاری نکردم . ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.عذاب وجدان... پ.ن.محمد و رسول شلیک نکردن🙂 پ.ن.ناراحتی رسول و غم محمد💔 https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
اینم یه پارت هدیه خدمت شما برگشتم نظرات رو ببینم 😉😉😉