کد انتخاباتی شهید رئیسی ۴۴
کد انتخاباتی دکتر سعید جلیلی ۴۴
ـــــــــــــــــــــــ
https://eitaa.com/romanFms
یه مداحی زیبا تقدیم به رفقایی که بیدار هستن 🙂❤️🩹
خیلی قشنگه این مداحی
هر چقدر گوش میدم سیر نمیشم ازش🥺
•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۵۵ حامد: لبخند خجلی زدم و صورتم رو به طرف اتاقی که حالا صاحبش داوو
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۵۶
داوود: درد؟نه .تمام بدنم از درون می سوخت . نفس میکشیدم اما با هر نفس تکه تکه ام درد عجیبی توی شکمم می پیچید .دهنم خشک شده بود و قدرت تکلم نداشتم .صدای محو شخصی رو حس میکردم اما نمیتونستم بفهمم اون کی هست .چشمام رو به سختی باز کردم .با برخورد نور سفید به چشمم سریع بستمشون .با صدای کسی که گفت چشمام رو باز کنم ،پلک هام رو از هم جدا کردم.دکتر بود .دستش رو بالای سرم گرفته بود و جلوی نور رو گرفته بود .ماسک اکسیژنی که روی صورتم بود باعث شده بود نتونم حرف بزنم .چند ثانیه گذشت تا دکتر اروم اروم دستش رو عقب برد و من چشمم به نور عادت کرد . نمیدونم چقدر گذشت اما دکتر بالاخره دست از سرم برداشت و بیرون رفت .سرم رو به طرف پنجره کوچیکی که طرف راستم بود چرخوندم. با دیدن بچه ها که پشت شیشه بودن لبخند محوی روی صورتم نقش بست .خواستم تکون ریزی بخورم که درد وحشتناکی توی بدنم پیچید و صورتم از درد جمع شد و لبم رو به دندون گرفتم تا صدام در نیاد. به زور چشمام رو باز کردم که نگاه ترسیده بچه ها رو حس کردم .آروم لبخندی زدم تا نگران نباشن .خستگی توی بدنم بود .تاثیر سرم و دارو ها هم بیشتر باعث خستگی شده بود و در آخر اجازه دیدن بچه هارو بهم نداد و چشمام روی هم رفت و به خواب رفتم .
حامد: با دکتر حرف زدیم و بعد از گفتن یه سری نکات و اینکه نباید خیلی تکون بخوره مارو ترک کرد .داوود هم که خوابیده بود و الان فقط من که از شدت استرس نتونستم چشم رو هم بزارم و فقط اشک ریختم چشمام میسوزه .روی صندلی نشستم و سرم رو روی شونه ی امیرعلی که کنارم بود گذاشتم و خوابیدم .
کیان:رو به آقا محسن لب زدم:آقا نمیخواید به خانواده داوود خبر بدید؟
محسن:فعلا نه .حالا که خداروشکر خطر رفع شده بهتره اونا توی این وضعیت نبیننش.هر وقت خودش خواست به خانواده اش خبر میدیم.
کیان:درسته .🙂
(مکان:عربستان _اردوگاه داعشی ها )
رسول:از وقتی آقا محمد بعد کلی اصرار برام تعریف کرد چه اتفاقی افتاده تپش قلبم شروع شد. حال خرابم باعث شده بود یه گوشه بشینم و مثل دیوونه ها زل بزنم به دیوار و تَرَک های روی دیوار رو دونه دونه شمارش کنم .استرس حال داوود اعصابم رو به هم ریخته بود و هر چند دقیقه یکبار دستم رو محکم توی موهام فرو میکردم اما هر دفعه به خاطر موهای فرم دستم درونش گیر میکرد و صد بار به خودم لعنت می فرستادم که چرا اینجور میکنم اما وقتی دستم آزاد میشد هنوز چند دقیقه نگذشته دوباره همون کار رو تکرار میکردم .با استرس دوباره گوشی رو برداشتم و شماره ی آقا محسن رو گرفتم. گوشی رو کنار گوشم گذاشتم .صدای بوق های تماس توی گوشم پیچید .بعد از چند بوق بالاخره تلفن وصل شد و صدای آقا محسن توی گوشم پیچید. با ترس و نگرانی لب زدم:سلام آقا. چیشد؟ داوود بهوش اومد؟؟
محسن: سلام رسول جان .آره نگران نباش .تازه بهوش اومده
رسول: واقعا؟میشه گوشی رو بدید بهش؟
محسن: راستش الان تازه اثر مسکن و داروهای توی سرمش تاثیر گذاشته .خوابیده .
رسول: آهان . باشه .ممنونم .آقا من باید برم خداحافظ
محسن: برو به سلامت.
رسول: تلفن رو قطع کردم .خواستم از جام بلند بشم که همون موقع معراج به طرفم دوید و گفت.
معراج:رایان سریع بلند شو .قراره به اتفاقاتی رخ بده .باید آمادگی داشته باشیم .
رسول(رایان):چه اتفاقی؟؟
معراج:نمیدونم اما رئیس دستور داده همه جمع بشیم توی محوطه اصلی. همونجا که خیلی ها رو کشتن.
رسول(رایان ):چ..چی؟؟
معراج: رایان معطل نکن .سریع باید بریم .
رسول(رایان):ب..باشه بریم .فقط علیهان(محمد)کجاس؟
معراج: داشت میومد پیش تو ولی مجبور شد بره جایی که گفتن .
رسول (رایان):پس بریم سریع
رسول:به همراه معراج به طرفی که گفته بود راه افتادیم .راستش صبح یه مخفیگاه پیدا کردم .نمیدونم درست حدس زدم یا نه اما احتمالا اینجا همون جایی هست که اون زن و بچه های بیگناه زندانی شدن.چون محمد پیشم نبود نتونستم بهش بگم . الان بعد از اینکه فهمیدم چیکارمون دارن بهترین فرصته که بهش بگم .هر چقدر زودتر بتونیم مدارکی که ثابت میکنه هاتف و سینا این زن و بچه هارو به داعشی ها دادن پیدا کنیم میتونیم سریع تر برگردیم .
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن.داوود _درد_خواب بهم میان؟
پ.ن.رسول و محمد ...
پ.ن.قراره چه اتفاقی بیوفته؟؟😱
https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شمارو نمیدونم....🥺🫀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من کاری میکنم بگن حماسه سازم...😊💪
هدایت شده از نـور الـمـهدے🇵🇸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قشنگ ترین چیزی که دیدی چی بود:)!"
هدایت شده از نـور الـمـهدے🇵🇸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر کودک ما
جگری با جگر شیر برابر دارد😍
هدایت شده از نـور الـمـهدے🇵🇸
بسیجۍِعاشق،
شھدشھادتبہخداسٺ
مڪتبعاشقزمڪتبهاجداسٺ
گرسروپاوتنوجانمۍدهد
بسهمینحالتڪہجنترارواسٺシ
سلام .صبحتون بخیر
خیر مقدم خدمت اعضای جدید
رفقا دارم میرم به امید خدا امتحان بدم .
ممنون میشم نفری یک الهی به رقیه بگید که انشاالله همگی امتحان هامون رو عالی بدیم🙏🙂
•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۵۶ داوود: درد؟نه .تمام بدنم از درون می سوخت . نفس میکشیدم اما با هر
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۵۷
رسول: رسیدیم به جایی که معراج گفته بود .یه محوطه بزرگ و خاکی .روی زمین پر بود از قطرات خون .خیلی ترسناک بود .چند تا چوب اون طرف بود که خونی بود .وای خدای من .اینا چیکار کردن؟من چند روزه کنار این ادم کش ها هستم و تونستم تحمل کنم؟؟😬 به طرف محمد که گوشه ای ایستاده بود و سعی داشت اخماش توی هم نباشه رفتم . با دیدنم دستش رو به طرفم تکون داد و اشاره کرد سریع برم پیشش . سرعتم رو بیشتر کردم و به طرفش رفتم .کنارش ایستادم و نیم نگاهی به معراج که کنار اونا ایستاده بود تا کسی شک نکنه انداختم .رو به محمد کردم و لب زدم: قضیه چیه؟چرا گفتن اینجا بیایم؟
محمد: راستش نمیدونم .یه چیزایی شنیدم اما باورم نمیشه .
رسول: اخمام توی هم رفت و لب زدم:چیزی شده؟آقا چرا نمیگید؟
محمد: یکیشون گفت قراره چند تا از اون مرد هارو که گرفتن...
رسول: چی علیهان؟قراره چی کار کنن؟
محمد(علیهان): قراره تیربارون بشن .احتمالا از همون افرادی که هاتف و سینا بهشون دادن. باید چند نفر دیگه به همراه ما این کار رو انجام بدن .گفتن این کار رو میکنن تا بفهمن که وفادار هستیم و بهمون اعتماد کنند .
رسول: چ..چی؟م..من نمیتونم .من نمیتونم کسی رو بکشم .من تا حالا کسی رونکشتم 😰
محمد: منم نمیتونم همچین کاری کنم .تنها راه اینه که شلیک نکنیم .وقتی همه خواستن شلیک کنن ما شلیک نمیکنیم.
رسول: اما اونا جلوی چشم ما کشته میشن.اونا بیگناه هستن.
محمد: میدونم اما تنها راه نجات بقیه اینه که بتونیم سریع تر محلشون رو پیدا کنیم و سریع مدارک رو پیدا کنیم .
رسول: خواستم حرفی بزنم که با صدای بلند یکی از افرادی که همیشه با رئیس بود ساکت شدم .به اجبار با قدم های سست و لرزون به طرفشون رفتیم.محمد آروم زیر لب زمزمه کرد .
محمد: نترس .قوی باش .
رسول: به زور نفس عمیقی کشیدم و کنار بقیه ایستادم .سرم رو پایین انداختم تا نبینم چجور چند تا مرد رو به زور میارن اینطرف و اونا هم هی سعی میکنن از دستشون فرار کنن اما محکم گرفته شده بودن .با گرفته شدن چیزی جلوم سرم رو بلند کردم .اسلحه بود .یا خدا حالا چه غلطی کنم.با دستایی که سعی کردم لرزشش رو مخفی کنم اسلحه رو گرفتم .نگاهم رو دادم به اون مرد هایی که حالا به اون چوب های بلند و زخیم بسته شده بودن و قرار بود تا چند دقیقه دیگه کشته بشن .یا فاطمه زهرا حالا چیکار کنم🥺یا امام حسین خودت پشتمون باش .خودت مراقب باش که اتفاقی نیوفته.با صدای بلند رئیس به خودم اومدم. وقت این عملیات ناجوانمردانه بود .چطور میتونن اینقدر راحت آدم بکشن و عذاب وجدان نگیرن؟نیم نگاه سریعی به محمد انداختم .مشخص بود برای اونم قرار گرفتن توی همچین موقعیتی که نتونه جلوی این نامرد هارو بگیره سخته .صدای بلند رئیس که به زبون عربی میگفت آماده شلیک بشیم باعث شد نفسم توی سینه ام حبس بشه .اشک توی چشام جمع شد با دیدن غم و ترس اون ادمای بی گناه.اسلحه رو روی شونه ام و دستم رو روی ماشه گذاشتم . سعی کردم لرزش دستام که حالا بیشتر شده بود رو مخفی کنم .زیر لب زمزمه کردم: یا فاطمه زهرا خودت کمک کن .
با صدای بلندی که شروع تیراندازی رو اعلام میکرد نگاهم رو به اون ادما دادم .صدای بلند تیر به گوشم خورد .دقیقا جلوی چشم من .کشته شدن. همشون در کسری از ثانیه کشته شدن .من کاری نکردم برای نجاتشون .من هیچ غلطی نکردم برای نجاتشون😭خدایا ببخش منو. ببخش.قطره اشک سمجی از چشمم پایین افتاد اما قبل از اینکه کسی بفهمه پاکش کردم .نگاهی به محمد انداختم .غم توی چشماش کاملا مشخص بود .سعی میکرد ظاهرش رو حفظ کنه اما اگر من نشناسمش کی باید بشناسه.سعی میکرد مثل اون داعشی های نامرد بخنده و با خنده و لبخند( محمد رسول الله) بگه .اما مگه میشه؟مگه میتونیم با خوشحالی همچین چیزی بگیم؟خوشحالی برای کشتن چند تا مرد .تو رگ ما ایرانی ها خون ایرانی میجوشه .مثل اینا اینقدر بی وجود نیستیم که بتونیم بابت مرگ کسی اینجور خوشحالی کنیم .نگاهی به اسلحه توی دستم انداختم .عذاب وجدان ثانیه ای ولم نمی کرد.با اینکه حتی یه تیر هم از اسلحه ی من شلیک نشده اما حس میکنم میتونستم جلوشون رو بگیرم تا اینجور نشه اما کاری نکردم .
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن.عذاب وجدان...
پ.ن.محمد و رسول شلیک نکردن🙂
پ.ن.ناراحتی رسول و غم محمد💔
https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
هدایت شده از نـور الـمـهدے🇵🇸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ز گهواره تا گور بسیجی ام بدجور😎✌️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲💭
داداشیا...
دشمن پشت سرتونه...
نه روبروتون!!
هدایت شده از ˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
از رفاقت تا شهادت:)🌿
‹ #رفیـق_گـراف›
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۵۷ رسول: رسیدیم به جایی که معراج گفته بود .یه محوطه بزرگ و خاکی .روی
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۵۸
رسول: نمیدونم چقدر وقت گذشت که رئیس دست از سرمون برداشت و گفت امروز استراحت کنیم .با بیحالی و حال بشدت خرابی به طرف اتاقی که برامون داده بودن رفتم.اتاقی که صاحبش من و محمد بودیم .یه اتاق کوچیک که مثل زندان ها یه پنجره کوچیک بالای کار داشت و میتونستیم آسمون رو ببینیم و کمی روشنایی برامون داشت .وارد اتاق شدیم. در رو که بستیم دیگه نتونستم راه برم و به دیوار تکیه زدم و سر خوردم .حالم دست خودم نبود .بود؟نه نبود . جلوی چشمم چند تا آدم بی گناه کشته شدن و من هیچ کاری نکردم. سرم رو روی پام گذاشتم و اشکم ریخت .چقدر گریه کردم؟نمیدونم .ولی دیگه اشکی برام نمونده بود .محمد که کنارم بود دست گذاشت روی کمرم و در آغوشم کشید .گفته بودم آغوشش برام امنیت داره؟گفته بودم حتی حالم بدترین حال دنیا باشه ولی وقتی در آغوشش باشم حالم خوب میشه؟ با صدای ارومی لب زد.
محمد: میدونم حالت بده .حال خودمم بهتر از تو نیست .جلوی چشممون چند تا هموطن های بی گناهمون رو کشتن و نتونستیم کاری کنیم .اما رسول ما اون روزی که اومدیم توی این شغل تعهد دادیم با هر شرایطی کنار بیایم و جا نزنیم .قول دادیم از مردم کشورمون محافظت کنیم و تا جون داریم برای دفاع از کشورمون قدم برداریم .حالا همچین موقعی هست .درسته چند تا هموطن هامون رو جلوی ما کشتن اما مطمئن باش انتقام خون ریخته شده ی اونا و تمام اون ادمایی که به بدست این نامردا کشته شدن رو میگیریم .اما الان باید از خودمون شروع کنیم .سعی کن جلوشون جوری رفتار نکنی که بهت مشکوک بشن.فقط یکم تحمل کن تا بتونیم جای اون افراد رو پیدا کنیم و مدارک رو بدست بیاریم .
رسول: درسته .آقا من امروز صبح خواستم برم بیرون صداشون رو شنیدم که گفتن از طرف رئیس دستور دارن باید برن سراغ ادمایی که از هاتف و سینا گرفتن . مخفیانه دنبالشون رفتم تا رسیدم به یه سوله که حدودا ده دقیقه ای از اینجا فاصله داره .
محمد: واقعا؟ پس اگر درست گفته باشی فقط مونده مدارک رو پیدا کنیم .
رسول: بله درسته .
خواستم حرفی بزنم که با صدای محکم در سرم رو بلند کردم .ترسیده نگاهی به محمد انداختم .سریع بلند شد .در رو باز کرد که دو نفر به داخل هلش دادن .به طرفشون رفتم که سریع یکیشون دستم رو محکم گرفت و طوری فشار داد که حس کردم استخوان های دستم شکست .نگاهی به محمد انداختم .سرش بر اثر ضربه ای که هلش داده بودن و به دیوار خورده بود خونی شده بود .دستش رو به طرف سرش برد اما همون موقع دستش گرفتار دستای قدرتمند اون یکی شد.دستامون رو باطناب های زخیمی بستن و به طرف بیرون هلمون دادن .آخرین لحظه نگاهم به نگاه ترسیده معراج خورد که گوشه ای ایستاده بود .با صدای کسی که معراج رو صدا زد سرم رو به طرف مخالف برگردوندم و خیره شدم به محمد .یعنی فهمیدن؟به این زودی؟اما ما کارای ناتمومی داشتیم.تنها امیدم به این هست که معراج فهمید چه اتفاقی افتاد و اگر بلائی سر من و محمد بیاد اون به بچه ها اطلاع میده.با کشیده شدن دستم و دردی که توی دستم پیچید نگاهم رو دوختم به اون کسایی که داشتن ما رو میبردن.حالا میتونم حال اون مرد های بی گناه رو که چند دقیقه قبل کشته شدن درک کنم .خودمم درست مثل اونا به زور داشتم کشیده میشدم .یکدفعه روی زمین افتادم .اما انگار اونا هیچی نمی فهمیدن.دستم رو محکم تر گرفت و روی زمین کشوندم.پاهام روی زمین کشیده میشد و درد بود که حس میکردم و خیسی خون که احتمالا به خاطر زخم شدن پام بر اثر کشیده شدن روی زمین بود .با صدای محمد نگاه لرزونم رو بهش دادم .اونم داشتن به زور میاوردن.حالا من روی زمین افتاده بودم و دستام بسته بود و کشیده میشدم روی زمین .محمد هم سعی میکرد دستاش رو از حصار دست های اون یکی در بیاره اما اون همش با صدای بلند فریاد میزد حرکت کنیم .قطره اشکی روی صورتم فرود اومد .من نتونستم به قولم عمل کنم 🥺من به همه قول دادم محمد رو سالم برگردونم پیششون اما حالا دیگه تمام اون قول ها زیر زمین خاک شد .همه ایستاده بودن و ما داشتیم زیر نگاه و پوزخند های اونا به طرف اتاقی که مال رئیس بود برده میشدیم .دیگه سوزش پام رو حس نمی کردم. نگاهی به پام که حالا رنگ سرخ خون رو به خودش گرفته بود انداختم .مشخصه باید زخمی هم بشه .این همه راه روی زمین کشیده شدم ونه دمپایی و نه کفش پام بود .معلومه باید پام زخم بشه .به زور دم اتاق رئیس بلندم کردن .با ایستادنم درد بشدت بدی توی پام پیچید .نفسم برای ثانیه ای رفت و برگشت .نگاهی به پام انداختم .خونریزی بیشتر شده بود .محمد هم کنارم آوردن و حالا نگاه محمد حالت ترسیده داشت و به پاهام خیره بود.در باز شد و ما به داخل پرت شدیم .رئیس با حالت عصبانی ایستاده بود و اسلحه دستش بود .شعله های خشم توی چشماش مشخص بود .
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن.تعهد
پ.ن.خطر😈
پ.ن.اسلحه...
https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
هدایت شده از گُمْنامچوفاطِمهۜ¹⁵¹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
منزل به منزل کاروان نور می آید؛
ای کربلا دارد حسین از دور می آید!
روز عرفه ✨
روزیست که✨
دست هامان به دامان خدا گره می خورد🙏
تا
با نوای یا حسین💚
مولایمان امام زمان را طلب کنیم🙏
أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج🕊♥️