eitaa logo
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
1.2هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
14 فایل
عضویت؟کانالمون‌باوجودت‌قشنگتره.. کپی‌ازرمان‌خیربه‌هیچ‌وجه ازفعالیت‌ها‌حلال‌به‌جزکپی‌ممنوع‌ها🚫 ناشناس‌زیرنظرمدیر https://harfeto.timefriend.net/17276325110658 تبلیغاتمون https://eitaa.com/joinchat/2576352270C8ef1741385 زاپاس‌کانال @romanmfm
مشاهده در ایتا
دانلود
ولی من هنوزم منتظرم برگردی و از خودت دفاع کنی 🥺 حاج آقا هارداسان؟💔
رفقا میشه دعا کنید برام؟؟🥺 حالم خوب نیست دعا کنید بهتر بشم🥲
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۶۲ {دوروز بعد} رسول: بالاخره تونستیم محل دقیق گروگان هارو پیدا کنیم
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ {مکان:شب_عربستان_مقر داعشی ها} رسول: با اشاره به محمد و معراج به سمت سوله ی تجهیزات رفتم . بهترین راه همینه .دَبه ی بنزین رو توی دستم گرفتم و با وجود درد پای راستم به خاطر بخیه اما به سرعت حرکت کردم .خواستم برم طرف سوله که دیدم دونفر از داعشی ها دم در ایستادن . نگاهی به اطرافم انداختم .با دیدن تکه چوبی که روی زمین افتاده بود دستم رو دراز کردم و برداشتمش. به طرف چپ پرتش کردم که به در چوبی خورد و صدا داد . نگاهم رو به داعشی ها دادم که سرشون رو به طرف منبع صدا برگردونده بودن و آروم اون طرف میرفتن.با دور شدنشون از در ورودی سوله تجهیزات،سریع دویدم و در رو باز کردم .نگاهی به عقب انداختم تا مطمئن بشم کسی داخل نمیشه . از شدت استرس نفس نفس میزدم . سریع در بطری رو باز کردم و بنزین رو روی وسیله ها و مخصوصا جعبه های چوبی کنار دیوار که توش پر بود از فشنگ ریختم . دستم رو توی جیب لباسم کردم و فندک رو در آوردم.در روییش رو بالا زدم و روشنش کردم . با یه حرکت پرتش کردم و سریع از سوله پریدم بیرون و فرار کردم .صدای بلند داعشی ها که به عربی می گفتن آتیش گرفته و کمک میخواستن رو می شنیدم. حالا نوبت محمده . محمد:پشت دیوار منتظر علامت معراج بودم .معراج با شنیدن صدای کمک داعشی ها فهمید رسول کارش رو خوب انجام داده .سریع داخل اتاق شد حدودا بیست ثانیه بعد به همراه رئیس بیرون اومد و در حین دویدن پشت سر رئیس علامت داد که میتونم شروع کنم .آروم حرکت کردم و داخل شدم . حالا تمام فکر و ذهنم در جست و جوی هارد قرمز رنگ بود .پشت میز رفتم و دونه دونه کشو هارو بیرون میکشیدم .همه جای کشو هارو گشتم اما نبود .به طرف کمد گوشه اتاق رفتم .درش رو باز کردم و همه جاش رو گشتم اما نبود .عرق روی پیشونیم نشسته بود . دستی به صورتم کشیدم و زیر لب (یا فاطمه زهرا)گفتم . خدایا خودت کمک کن پیداش کنم . دستم رو به دیوار گذاشتم و تکیه دادم به دیوار .یکدفعه جایی که دستم رو گذاشتم اجرش تکون خورد و یک طرفش رفت داخل .سریع دستم رو فشار دادم که آجر بیشتر داخل رفت و یه پاکت پیدا شد .برداشتمش و بازش کردم .خودش بود .پیداش کردم .همون هارد قرمز که کلید مشکلات ما هست .همونی که با پیدا کردنش پرونده رو میتونیم به راحتی پیش ببریم .لبخند بی اراده ای روی صورتم نشست .هاردی که همراهم داشتم رو توی پاکت گذاشتم و توی همون سوراخ گذاشتم .هارد قرمز رو برداشتم و توی جیب لباسم مخفی کردم .خواستم عقب گرد کنم که صدای قدم های تند کسی رو شنیدم .صدای پایی که نشون میداد کسی داره میاد اینجا و من حالا توی اینجا تنها موندم و انگار راه فراری ندارم. ضربان قلبم تند شده بود و فقط دنبال یه راه فرار بودم تا بتونم فقط از این اتاق خارج بشم . صدای بلند افراد که می گفتن آب بیارید و کمک میخواستن میشنیدم . سرم رو به طرف میز گوشه اتاق برگردوندم. میز رئیس جوری بود که میشد کنارش مخفی بشم و اگر کسی نزدیک نیاد متوجه نمیشه که من هستم . سریع دویدم و پشت میز مخفی شدم . صدای در اومد و بعدشم صدای نفس های عمیق یه نفر و راه رفتنش توی اتاق . صدای قدم هاش لحظه به لحظه بهم نزدیک تر میشد و من خودم رو جمع تر میکردم تا مبادا منو ببینن و کل پرونده به خاطر این اتفاق بره رو هوا.صدای قدم های نزدیک اون فرد نشون از نزدیک شدنش به من میداد و من توی اون لحظه دیگه داشتم اشهد خودم رو میخوندم. یکدفعه صدای.... ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.آتیش سوزی 🔥 پ.ن.عملیات جست و جو و پیدا کردن هارد قرمز🧑‍💻 پ.ن.پیداش کرد 😉 پ.ن.صدای قدم های نزدیک ... https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
رفقا توی این یکی کانالمون هم عضو باشید که قراره چالش هم برگزار کنیم با جایزه های هیجانی و خوب😉😉
چالش داشتیم😉 بازم چالش داریم پس حتما عضو باشید که جایزه هامون عالیه😉
دختر کاپشن صورتی:) تولدت مبارک💔🙂
چرا اینقدر لفت؟؟🥺 اگه تا شب بشیم ۶۸۵ یه پارت هیجانی میدم 🙂😉
چقدر قشنگ به جای اینکه بیشتر بشیم لفت میدید اصلا واقعا خیلی تعجب میکنم وقتی اینجوری میکنید💔
سلام سلام . چالش یهویی جمله ی (یا زهرا)رو بفرست پی وی به اولین و دومین نفر جایزه میدم😉 ایدی Mahdis_138۹_00
پایان چالش رضایت هارو تا دقایقی دیگر میزارم🙂
ماشاالله امروزم چهار نفر باهم دادن و برنده شدن 😂
خوب است ما هم مثل باران حس بگیریم🌧 هر شب سراغی از گل نرگس بگیریم🍃 اللّهم عجّل لولیک الفرج✨ چند تا دختر دهه هشتادی میخوان برای ظهور هرچه زودتر آقا صاحب الزمان تلاش کنند پس تو هم برای دیدن پست های پر شور و حال امام زمانی به این کانال بپیوند👇🤝 https://eitaa.com/Nokar31_3 فدائیان حضرت 🌿🌱 برای تبادل به آیدی زیر پیام دهید 👇 @Nokar_313 بدون که بی دلیل به این کانال دعوت نشدی خود آقا دعوتت کرده. ممکنه با ورود به این کانال از این رو به این رو بشی پس زود باش یاعلی بگو 🦋🦋🦋 دست مولا به همراهت✋
رفقا کانالشون عالیه حتما عضو بشید 😉
وقتی لج میکنه 😐😂
وقتی بودی قدرتو ندونستیم حالا فانوس به دست دنبال یکی مثل خودت میگردیم💔
بخشی از آینده😈😈
زیبایی در این عکس ها نهفته هست🙂❤️
رفقا امشب یه سوپرایز داریم نصف شب😁😉 امیدوارم هر کی بیدار میمونه اون ساعت باشه که سوپرایزمون رو ببینه🥲
زاکانی خطاب به پزشکیان: تا اخر میمونم و نمیزارم شما رئیس جمهور بشی😎😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️ خطاب به : تا آخر در می‌مانی دیگر؟ 🔹: حتما می‌مانم و نمیگذارم شما رئیس‌جمهور شوید.😂😂
رفقا میخواستم آخر شب بزارم اما گفتم الان سوپرایز بشید بهتره😁 بریم پارت هیجانی داشته باشیم قول میدید نظر بدید؟؟😉
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۶۳ {مکان:شب_عربستان_مقر داعشی ها} رسول: با اشاره به محمد و معراج به
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ محمد: چشمام رو روی هم گذاشتم . دیگه راه فراری نداشتم .صدای قدم های اون فرد نزدیک تر میشد و من حالا صدای نفس کشیدنش رو هم می شنیدم. صدای نفس های سختش که مشخص بود حال خوبی نداره . یکدفعه صدای ترسیده رسول به گوشم خورد .چشمام رو یهویی باز کردم .پس رسول بوده؟اره خودش بود . رسول: نفس نفس میزدم.توی این وضعیت قلبمم دوباره بازیش گرفته بود .سریع وارد اتاق رئیس شدم اما خبری از رئیس یا محمد نبود . ترسیده نگاهی به اطراف انداختم . اگه محمد نیست یعنی چه اتفاقی افتاده؟ به طرف میز رئیس رفتم تا شاید بتونم هارد رو پیدا کنم. با دیدن محمد که گوشه ی میز مخفی شده بود هنگ کردم. سریع صداش زدم و کنارش نشستم . نفس صدا داری کشید و لب زد. محمد:رسول سکته ام دادی پسر. فکر کردم اونا اومدن. رسول: ببخشید . هارد رو پیدا کردید؟ محمد: لبخندی زدم و هارد رو از توی لباسم در آوردم و جلوی رسول گرفتم و با چشمم بهش اشاره کردم و گفتم:اینم از هارد قرمز . رسول: لبخند روی صورتم نشست و گفتم:ایول محمد: تو اینجا هم ول کن این کلمه نیستی؟بابا معلوم نیست زنده از اینجا بریم بیرون بعد تو دوباره این کلمه رو تکرار میکنی. رسول: خندیدم و گفتم:محمد هارد رو پیدا کردیم .مدارک توشه. ایندفعه ایول داره😉 محمد: خیلی خب .حالا بلند شو بریم بریم تا یکی نیومده واقعا ایندفعه لو بریم. رسول:چشم بریم . محمد: رسول ؟ رسول: جانم اقا؟ محمد:کجا رو آتیش زدی؟ رسول:لبخند شیطانی ای روی صورتم نشست و با خنده گفتم:سوله ی تجهیزات و اسلحه ها 😁 محمد: نه میبینم یه چیزی برا خودت هستی😉آفرین. رسول: درس پس میدیم آقا. محمد: بسه بلند شو سریع . رسول: ای کاش توی این موقعیت دیگه ضایع نمی کردی 😐 محمد: باشه .دفعه دیگه حتما. رسول:سریع بلند شدیم و از اتاق زدیم بیرون. وارد اتاق شدیم و متاسفانه از اونجایی که اتاق هامون نزدیک سوله بود توی اتاق پر از دود بود .با وارد شدنمون دود به داخل ریه ام رفت و با وضعیت ریه ام سرفه ام گرفت .دستم بی اراده جلوی دهنم رفت و سرفه ام شدت گرفت .نفس کشیدن برام سخت شده بود . محمد ترسیده نگاهم میکرد و بین وسیله ها دنبال اسپری بود .نتونستم خودم رو نگه دارم و دست ازادم رو به دیوار گرفتم و سر خوردم . نفس نفس میزدم و سرفه هام شدت بیشتری داشت .دیگه داشتم بیهوش میشدم که با دید تاری که داشتم حضور محمد رو کنارم حس کردم و دیدم دستش اسپری هست . سریع دستم رو پایین آورد و اسپری رو زد .سرفه ام کمتر شد اما هنوز اثر دود باعث شده بود تک و توک سرفه کنم .محمد سریع دستش رو زیر بغلم گذاشت و بلندم کرد . از اتاق بیرون اومدیم و جایی دور تر از محل آتیش سوزی رفتیم . حالم خوب نبود اما با این حال میتونستم نگرانی محمد رو حس کنم .سرفه ای کردم و اسپری رو از دست محمد گرفتم و دوباره زدم . اسپری رو پایین آوردم و با بیحالی نگاهی به محمد انداختم . گلوم می سوخت اما با این حال لبخند محوی روی لب هام نشوندم و لب زدم:نترس داداش .خوبم . محمد: خداروشکری گفتم و آروم کنار رسول نشستم .رو بهش گفتم:چرا مراقب نیستی؟اصلا این چند روزه قرص هات رو خوردی؟ رسول: ه..هاا😬 محمد: رسول اون موقعی که گفتم می زارم بیای قول دادی مراقب باشی. رسول:ببخشید. محمد: بهتری؟ رسول: آره خوبم .نزدیک بود بی رسول بشی😁 محمد: چی گفتی؟🤨دوباره تکرار کن . رسول: ه..هی..چی. چیزی نگفتم ببخشید 😬 محمد: خوبه فکر کردم یکی یه حرفی زد . ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.رسول بود😬 پ.ن.سرفه❤️‍🩹 پ.ن.نگرانی محمد برای رسول :) پ.ن.داشتی بی رسول میشدی😂 https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊