فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فداش بشمه منه
قربونش بشمه منه😂
کاندید خودمه
کاندید همه اِ
کاندید منه
کاندید منه
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
سلام رفقا
ممنونم از نظرات زیباتون
خیلی خوشحالم کردید
بریم سراغ پارت جدید😉
•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۶۴ محمد: چشمام رو روی هم گذاشتم . دیگه راه فراری نداشتم .صدای قدم ها
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۶۵
رسول:حدودا شش ساعتی از زمان آتیش سوزی میگذره و حالا رئیس با خیال راحت و البته عصبانیتی ای که از چشم هیچ کس دور نموند به خاطر آتیش سوزی توی اتاقش خوابیده .
شب بود ، آسمون تاریکِ تاریک شده بود..!
نور ماه قسمتی از اتاقم و روشن کرده بود ، ستاره ها میدرخشیدن و چشمای من هم به اونا دوخته شده بود...انگار یه خفگی عجیبی حس می کردم!
غم بود؟نمیدونم اما هرچی بود بدجوری باعث شده حالم خراب باشه .دلتنگی امونم رو بریده.
دلتنگ مهدی و خاطراتش .
دلتنگ بچه ها و حرف هامون و دلتنگ
اون روزهای کودکی و خاطراتی که با مامان و بابا داشتیم .
خاطره ی زیادی از بابا یادم نمیاد ،اما همون چند تا خاطره ی ریز و کمرنگ برای من دنیایی داره.ناخوداگاه ذهنم رفت به اون روزا.روزایی که آخرین روزهای درکنار پدر بودنم بود.
روزهایی که خیلی زود تموم شد و بابام رفت .
(فلش بک به گذشته)
رسول : آروم سرم رو از پشت دیوار بیرون آوردم و نگاهی به سرتاسر حیاط انداختم .با ندیدن مهدی سریع دویدم و به طرف جایی که قرار بود سُک سُک کنم پریدم.فقط یکم مونده بود برسم که همون موقع داداش پرید جلوم و زودتر از من سُک سُک کرد .
با اخم بهش خیره شدم و لب زدم:خیلی بدی .من داشتم سُک سُک
میکردم .
مهدی: با صدای بلند خندیدم و همون طور که رسول رو توی آغوشم میکشیدم لب زدم: داداشی این یه بازیه. بالاخره یکی برنده میشه و یکی بازنده .مهم اینه که من میدونم تو از همه قوی تر هستی 😉
رسول: لبخندی زدم و گفتم:داداش میشه بریم دم مغازه خوراکی بخریم ؟
مهدی: باشه. بزار از مامان اجازه بگیرم بعد.
رسول: باشه برو اجازه بگیر منم همینجا میمونم .
مهدی:باشه .
سریع وارد خونه شدم و به مامان گفتم که میخوایم با رسول بریم خوراکی بخریم و بعد از اینکه بهم پول داد سریع رفتم و کفشم رو پوشیدم .
نگاهی به رسول که بر خلاف چند دقیقه پیش ناراحت و مظلومانه نشسته بود انداختم .ابروهام بالا پرید و با تعجب به طرفش رفتم .کنارش نشستم که سرش رو روی پام گذاشت .همیشه همینطور بود .
وقتی ناراحت بود میومد پیش من و روی پام دراز میکشید تا بامن حرف بزنه .دستی توی موهای فِرِش کشیدم.موهای من هم یکم فر بود اما موهای رسول جوری بود که به زور باید با شونه درستش میکرد .آروم نگاهی بهش انداختم و گفتم:چیزی شده؟چرا یهو پنچر شدی؟
رسول: داداشی دلم برا بابا تنگ شده .پس چرا نمیاد؟
مهدی: ناراحت سرم رو پایین انداختم .درسته .منم دلم تنگ شده .بابا حدودا دوهفته هست که برای یه ماموریت مهم که حتی مامان هم نمیدونه چیه رفته بود مسافرت .
فقط سه روز پیش ما باهاش تلفنی حرف زدیم اما خب دلمون براش تنگ شده .لبخند محوی زدم و گفتم:ناراحت نباش .بابا هم زود میاد .
رسول:آخه داداشی دلم برای بابا تنگ شده .
مهدی: میدونم عزیزم . یکم تحمل کنیم بابا زود بر میگرده. حالا هم بلند شو بریم مغازه که میخوایم خوراکی بخریم و بعد از ظهر فیلم ببینیم😉
رسول:باشه بریم .
مهدی: دست رسول رو گرفتم و باهم از خونه خارج شدیم .مغازه نزدیک خونه بود و حدودا پنج دقیقه راه رفتیم تا رسیدیم .داخل شدیم و چند تا خوراکی و بستنی خریدیم .
این عادت رسول بود که نمیتونست چیزی رو بدون خانواده بخوره .حتی یه تیکه شکلات رو هم تقسیم میکرد بین هممون.(این دقیقا عادت های خودمه برای همین نوشتم😁 )برای همین توی مغازه هم میگفت بستنی و خوراکی هارو برای همه بگیرم .منم از هر کدوم سه تا برداشتم و گذاشتیم تا فروشنده حساب کنه. نگاهی به رسول انداختم که با لبخند دستم رو گرفته بود و داشت به خرید هامون نگاه میکرد . با لبخند های قشنگی که میزد باعث میشد منم لبخند بزنم .خوش حالم که برادری مثل رسول دارم تا مایه ی آرامش و خنده های من و خانواده ام بشه:)❤️
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن.خاطرات گذشته❤️🩹
پ.ن.مهدی و رسول در قاب کودکی🙃🌱
پ.ن.نمیتونه چیزی رو بدون خانواده بخوره .حتی یه شکلات🍬
https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۶۵ رسول:حدودا شش ساعتی از زمان آتیش سوزی میگذره و حالا رئیس با خی
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یکیشون خیلی خوبه
یکیشون خیلی خوبه
همگی بگید ماشاالله😁
https://eitaa.com/romanFms
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میکس جدید :)))
🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎
https://eitaa.com/romanFms
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی مهمون موقع شام میاد خونت :))
✅ https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۶۵ رسول:حدودا شش ساعتی از زمان آتیش سوزی میگذره و حالا رئیس با خی
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۶۶
مهدی: بعد از حساب کردن خرید ها از مغازه خارج شدیم و به طرف خونه حرکت کردیم .توی راه رسول صحبت میکرد و من با لبخند به شیرین زبونی هاش و حرف هاش گوش میکردم .
به دم کوچه که رسیدیم با دیدن ماشینی که شباهت زیادی به ماشین های بابا داشت لبخندی زدم و رو به رسول گفتم:داداش فکر کنم بابا اومده.
رسول: تا داداش این حرف رو زد سریع نگاهی به ماشین کردم .دستم رو از دست مهدی بیرون کشیدم و به طرف خونه دویدم .در حیاط باز بود .سریع دویدم داخل .داداش مهدی هم پشت سرم داخل شد .وارد خونه شدم و با خوشحالی و صدای بلندی گفتم:بابایی. کجایی؟؟
مهدی: با لبخند داخل شدیم .رفتیم به طرف سالن که با دیدن همکار بابا که روی مبل نشسته بود و مامان که دستش روی صورتش بود و داشت اشک میریخت خشکم زد .رسول همون طور ایستاده بود .با تعجب گفت .
رسول: سلام .مامانی بابا کجاس پس ؟
مهدی: مامان با شنیدن این حرف از زبون رسول دوباره با صدای بلندتری گریه کرد .رسول ترسیده نگاهی به همکار بابا و من انداخت و سریع به طرفم اومد .دستش رو گرفتم و با قدم های لرزون به طرف همکار بابا که روی مبل نشسته بود رفتم .با صدایی که به شدت آروم بود سلامی دادم که با مهربونی جوابم رو داد.رو به رسول کرد و گفت .
همکار پدر رسول:تو باید آقا رسول باشی .درسته؟
رسول: آروم سری تکون دادم و زیر لب بله ای گفتم .
همکار پدر رسول:خانم صالحی واقعا معذرت میخوام به خاطر خبری که براتون آوردم . انشاالله غم آخرتون باشه.فردا قراره توی معراج شهدا مراسم گرفته بشه و مراسم خاکسپاری با حضور همکار ها برگزار میشه .ساعت ۹ صبح هست.
مادر رسول:با گریه لب زدم:چشم .ممنون .
مهدی: اون اقا که رفت به طرف مامان رفتم و آروم کنارش نشستم .دست مامان رو گرفتم و گفتم:مامانی اون اقا منظورش چی بود از مراسم؟یعنی چی غم آخرتون باشه؟مامان اصلا بابا کجاس؟؟🥺
مادر رسول:بابات رفته پیش خدا .به ارزوش رسیده.
رسول: با شنیدن این حرف از زبون مامان یه لحظه دستم بی حس شد و پلاستیک از دستم افتاد .اشکم روی صورتم ریخت و با گریه لب زدم:یعنی بابا دیگه نمیاد خونه؟؟؟😭
مادر رسول: نه مادر جان نمیاد .ولی از اون بالا ما رو میبینه و همیشه مراقبمون هست 🥺
رسول: به طرف اتاق دویدم و داخل شدم .در رو بستم و خودم رو روی تخت انداختم و صدای گریه ام بلند شد.قرار نبود بابا به این زودی بره . قرار بود وقتی برگشت منو ببره شهر بازی .قرار بود باهم بریم فوتبال بازی کنیم .قول داده بود اما زد زیر قولش😭
(پایان فلش بک)
رسول:خیسی زیر پلکم نشون از اشک هایی بود که باز هم بدون اجازه ریخته بودن .دستی زیر چشمم کشیدم و نفس عمیقی کشیدم. خاطرات گذشته برام درد آور بود .نبود پدرم ،نبود مادرم و حتی نبود برادرم آزارم میداد .اینکه وقتی خاطرات رو مرور میکنم درد دوری از سه نفر از عزیزام رو باید تحمل کنم حالم رو بد میکرد و ای کاش زودتر تموم بشه این سختی ها💔
نفسی کشیدم و سرم رو به دیوار گذاشتم .صدای در اومد .
نگاهی به محمد و معراج که داخل اومدن انداختم و آروم سلامی گفتم .
جوابم رو متقابلا دادن و کنارم نشستن.
.............
سرم روی شونه ی محمد بود .صدای آقا محمد که معراج رو مورد خطاب قرار داده بود باعث شد نگاهی به معراج که با لبخند بهمون خیره بود بکنم.لبخندی زد و جانمی گفت .
معراج میتونست خیلی خوب و راحت فارسی حرف بزنه و این خودش یکی از دلایلی که برای این عملیات انتخاب شد بود.
محمد:معراج تو زن و بچه داری؟
معراج:لبخندی زدم و گفتم:راستش من حدودا دوساله نامزد دارم .یه سالی هست که به خاطر این ماموریت ها مجبور شدم اینجا بمونم و خب خیلی دیر به دیر میتونم خانواده ام و نامزدم رو ببینم .
اما خداروشکر قراره بعد از این که عملیات شما تموم شد و رفتید منم برگردم.
محمد: خداروشکر .
رسول: فکر نمی کردم معراج نامزد داشته باشه . لبخندی زدم و رو به محمد گفتم:خب قراره ما کی برگردیم؟
محمد: هارد رو که پیدا کردیم .مدارک هم که فرستادیم .تو این چند روزه برمی گردیم.
رسول: زیر لب خوبه ای زمزمه کردم .
معراج:آقا شما زودتر از من برمیگردید ایران .خانواده ام به ایران رفتن.میشه یه چیزی بهتون بدم و هر وقت رفتید ایران به دست خانواده ام و نامزدم برسونید و بگید خودم زود برمیگردم؟
محمد: سری تکون دادم و گفتم:آره حتما .بده.
معراج:پاکت رو از توی جیب لباسم در آوردم و جلوشون گرفتم .ازم گرفتنش .
محمد: پاکت رو گرفتم و خواستم بزارم توی کیف که معراج گفت.
معراج:توش یه گردنبند پلاک هست .لطفا بندازید گردنتون تا گم نشه .یه نامه هم هست بزارید جایی که گم نشه.
محمد: باشه .
رسول: آقا محمد در پاکت رو باز کرد .پلاکی که دقیقا مثل پلاک های دوران جنگ بود توش بود. دقت کردم که دیدم ذکر (یا حسین)روش نوشته شده .لبخند محوی زدم و رو به محمد گفتم:میشه من بندازم گردنم؟
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن.پلاک...
پ.ن.نامزد داره:)
https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
هدایت شده از 𝐇𝐚𝐬𝐬𝐚𝐧𝐞𝐢𝐧 𝐀𝐥𝐡𝐢𝐥𝐨𝐮
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حس میکنم رسالت دعواشون کرده😂:
فرزندانم نکنیدد زشته جلو مردم، از سنتون خجالت بکشید😶🌫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ تصاویر هوایی از استقبال پرشور مردم اصفهان از دکتر جلیلی
سلام سلام.
صبحتون بخیر
رفقا واقعا دلتون میاد ما ۷۰۰ تایی نشیم؟؟؟🥺
یه امروز رو کمک کنید تا از مرز ۷۰۰ تایی شدن بزنیم بالاتر و خیال منم راحت بشه😉
انشاالله تا چند ساعت دیگه پارت رو میفرستم.
امیدوارم وقتی میخوام پارت رو بدم بالاتر از ۷۰۰ شده باشیم نه اینکه لفت داده باشید🥲
•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۶۶ مهدی: بعد از حساب کردن خرید ها از مغازه خارج شدیم و به طرف خونه ح
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۶۷
رسول: محمد نگاهی بهم کرد و پلاک رو به طرفم گرفت. لبخندی زدم و پلاک رو ازش گرفتم و توی گردنم انداختم.معراج هم با لبخند بهمون خیره بود .توی این چند روزی که اومدیم به جز خوبی چیزی ازش ندیدیم و برامون برادر شده.چند دقیقه ای رو هم باهم دیگه حرف زدیم و بعد از اون هر کدوم به طرفی رفتیم و خوابیدیم.
.........
دراز کشیده بودم و از پنجره ی کوچیکی که توی اتاق بود ماه رو می دیدم.دستم رو بلند کردم و گردنبند رو لمس کردم.حالم نسبت به قبل خوب تر شده بود و این احتمالا باید به خاطر پلاکی که نام امام حسین (ع)روش حکاکی شده باشه.بوسه ای روی پلاک زدم و چشمام رو بستم و طولی نکشید که سیاهی مهمون چشمام شد .
(۲روزبعد)
رسول: توی اتاق نشسته بودم و مشغول جمع کردن وسایلی که توی اتاق ریخته بودیم شده بودم.دیشب آقا محسن تماس گرفت و خبر داد بسته به دستشون رسیده و حالا من و محمد خیالمون بابت مدارک راحت بود.دیشب دوباره با بچه ها صحبت کردیم و بازم مثل این چند روز تاکید داشتن که مراقب خودمون باشیم.
آروم از جام بلند شدم و قرص قلبم رو خوردم.نگاهی به پوسته خالی قرص توی دستم انداختم.تموم شد. انداختمش دور و یه گوشه نشستم.
زانوهام رو جمع کردم و سرم رو روی زانو هام گذاشتم .چشمام رو بستم و خواستم یکم استراحت کنم تا درد قلبم بهتر بشه که یکدفعه در باشدت بلند شد.سرم رو ترسیده بلند کردم.
محمد نفس نفس میزد و رنگش پریده بود .ترسیده بلند شدم اما با حرفی که زد یه لحظه بی اختیار دستم به پلاکی که قرار بود به خانواده معراج بدیم بند شد.
محمد: به طرف اتاق حرکت کردم.خواستم از پشت در اتاق رئیس عبور کنم اما با حرفی که شنیدم سر جام ثابت موندم.به گوشام اطمینان نداشتم.امکان نداره.نزدیک تر رفتم و پشت در ایستادم .صداشون به گوشم میخورد .
رئیس: تو مطمئنی؟ اما علیهان و رایان دوتا از بهترین نیرو ها هستن.
داعشی ها:بله آقا.خودم دیدم دوروز پیش علیهان با سرعت وارد اتاقتون شد.اولش فکر کردم خودتون باهاش کار دارید .وقتی اومدم طرف سوله ای که آتیش گرفته بود و شمارو دیدم فهمیدم اون به دستور شما نرفته .
برگشتم طرف اتاقتون که دیدم رایان و علیهان باهم از اتاقتون بیرون اومدن.
رئیس داعشی ها:از جام بلند شدم و به طرف جایی که هارد رو گذاشته بودم حرکت کردم.اجر رو در آوردم و نگاهی به هارد قرمز رنگ که اون قبلی نبود انداختم.دندونام روی هم سابیده شد و زیر لب غریدم:لعنتی .لعنتییییی.
با صدای عصبانی لب زدم:زود برید سراغشون. باید بیاریدشون .زنده یا مرده فرقی نداره فقط بیاریدشون
محمد: وای خدایا.سریع دویدم به طرف اتاق و بدون اینکه فکر کنم شاید رسول خوابیده محکم در رو باز کردم.رسول که با دیدنم شکه نگاهم میکرد لب باز کرد حرفی بزنه اما قبل اینکه حرفی بزنه گفتم:رسول شناسایی شدیم .باید قرار کنیم سریع .زود باش.
رسول:چ..چی؟
محمد: رسول زود باشششش
رسول: نمیدونم چطوری هارد و نامه ی معراج رو برداشتم و با سرعتی که از خودم و محمد بعید بود از اتاق خارج شدیم.دویدن باعث شده بود نفس نفس بزنم و این برای قلبم ضرر داشت اما مجبور بودیم. سرم رو به عقب برگردوندم با دیدن ماشین داعشی ها فریاد زدم:محمد دارن میان.
محمد: با رسیدن به دوراهی رو کردم سمت رسول و گفتم:خوب گوش کن رسول .من از سمت راست میرم و تو سمت چپ.محل ملاقات ما شب دم مرز عربستان.رسول اگر دیدی نیومدم خودت برگرد ایران.به هیچ عنوان اینجا نمون.
رسول: اما محمد..
محمد: رسول سریع باش .وقتی گفتم بدو به حالت ضرب دری میریم.
رسول : باشه.
محمد: نگاهی به عقب انداختم و فریاد زدم:حالا.
من طرف چپ ایستاده بودم و رسول طرف راست .به حالت ضرب دری جامون رو جابه جا کردیم و هر کدوم از طرفی رفتیم.فقط میدویدم. آرزو میکنم اگر قراره اتفاقی بیوفته رسول سالم بمونه و من گرفتار بشم.
رسول: نمیدونم چقدر دویدم اما دیگه نمیتونستم. چشمام سیاهی میرفت و این احتمالا به خاطر تنگی نفس و قلبم بود.پاهام کم کم درد گرفت و سرعتم کمتر میشد. تا به حدی رسید که دیگه نتونستم ادامه بدم.صدای بلند و وحشتناک دو تیر پشت سرهم باعث شد چشمام بسته بشه و روی زمین سقوط کردم و سیاهی مطلق...
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن.شناسایی شدن😱
پ.ن.فرار از دست داعشی ها😬
پ.ن.صدای تیراندازی و سقوط رسول🖤
https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
میبینم که خیلی مشتاق هستید پارت بعد رو بخونید😂
اخه مشکل اینجاست اگه این پارت رو بدم مشتاق میشد بعدیش رو هم بخونید😁😂
•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۶۷ رسول: محمد نگاهی بهم کرد و پلاک رو به طرفم گرفت. لبخندی زدم و پلا
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۶۸
محمد:داشتم میدویدم. نمیدونم چیشد یکدفعه خیلی ناگهانی یه ماشین جلوم پیچید و باعث شد یهو متوقف بشم.با ایستادنم صدای شلیک دوتا تیر شنیدم و درد وحشتناکی توی پام و دستم پیچید .چشمام از درد بسته شد و روی زمین سقوط کردم.از درد نمیتونستم تکون بخورم و با همون چشمایی که از شدت درد روی هم فشرده میشد دیدم که داعشی ها دارن میان سمتم.دستم رو گرفتن و روی زمین کشوندنم.دستم تیر خورده بود و خونریزی داشت.ایناهم که بدجوری از همون تیکه ای که تیر خورده بود گرفتن و فشار دادن و باعث شده بود نفسم از شدت درد بند بیاد.
اخرین چیزی که دیدم پرتاب کردنم به داخل ماشین بود و حرکت به جایی که شاید قتلگاه باشه برام.چشمام روی هم رفت و تاریکی...
(عالم خواب)
رسول:داداش کجا میری؟پس چرا منو نمیبری؟هنوزم وقتش نشده؟
مهدی: نه داداش رسول .فعلا باید بمونی.تو که نمیخوای مثل من پشت همرو خالی کنی؟پس بمون .هنوز وقت داری پس به خوبی ازش استفاده کن.
رسول: داداش کمک کن.کمک کن محمد بتونه از اینجا بره. من به همه قول دادم محمد رو سالم بفرستم.
مهدی:هر چی خدا بخواد همون میشه.
رسول: پلک های سنگینم رو از هم جدا کردم.نفس کشیدنم همراه با درد بود و چشمام تار میدید.رد خون رو کنار دستم حس میکردم.اما من که زخمی نشدم .خون از کجاس؟
سرم رو به زور تکون دادم.گردنم خشک شده بود .با چیزی که دیدم
نفس کشیدن رو فراموش کردم .ا..او..اون..اون محمد بود؟
اون اینجا چیکار میکنه؟؟
چجوری هر دوتامون رو گرفتن؟؟
این خون از کجاس؟
محمد تیر خورده ؟آره. صدای شلیک دوتا تیر پشت سر هم مربوط میشد به ماجرای دستگیری محمد.
نگاهم به سرتاسر بدنش انداختم.با دیدن دستش و پاش که خون ازش جاری بود کپ کردم. دو تا تیر خورده و هنوز اینجاس؟خون از دست داده حالش بده بعد اینجاس؟؟
خواستم برم کنارش اما نمیتونستم.نگاهی به خودم انداختم که دیدم دست و پاهام رو بستن. لعنتی.محمد حالش بده🥺
بغضی که توی گلوم جا خشک کرده بود خیلی غیر ارادی بود .با بغض و صدای آرومی لب زدم:محمد بلند شو.محمد داداشی🥺جون من بیدار شو.محمد جون رسول چشات رو باز کن💔
محمد: درد توی بدنم میپیچید و با هر نفسی که میکشیدم دستم و پام بدجوری تیر میکشید.با صدای آروم و بغض آلود کسی هوشیار شدم.صدای قسم دادن های رسول به گوشم میخورد اما نمیتونستم چشمام چشمان رو باز کنم. حتی قدرت نفس کشیدن راحت هم نداشتم.به زور لای چشمام رو باز کردم.انگشت اشاره ام رو تکون دادم تا بفهمه بهوشم.
رسول: دستش رو تکون داد و چشماش رو آروم باز کرد.بغض و شادی ام باهم مخلوط شده بود و تبدیل به اشک شده بود.
محمد: نفس دردناکی کشیدم و با بیحالی لب زدم:رسول تورو چجوری گرفتن؟
رسول: نمیدونم.
محمد: یعنی چی نمیدونی؟نکنه خودت اومدی؟😐
رسول: نه من حالم بد شد و از حال رفتم.بیدار شدم دیدم اینجام.
محمد: حالا حالت خوبه؟؟چیزیت که نشده؟
رسول: لبخندی زدم و گفتم: محمد تو خودت تیر خوردی بعد تو این موقعیتم به فکر حال منی؟
محمد: من مهم نیستم تو مهمی.
رسول: اخمام توی هم رفت و گفتم:یعنی چی؟محمد من حاضرم برم و بگم که من مدارک رو برداشتم اما تو سالم باشی.
محمد: تو همچین کاری نمیکنی .حق نداری خودت رو بندازی جلو.فهمیدی؟
رسول: محمد میخوای چیکار کنی؟بگو؟
محمد: نمیدونم هنوز ولی حتما باید یه راهی باشه.
رسول: خیره شدم به چهره محمد.عرق سرد روی پیشونیش نشسته بود و خونریزی پاش بدجوری باعث ترسم شده بود .سعی میکرد جلوی من بروز نده که درد داره اما مشخص بود .نگاهی به دستم که با طناب محکم بسته شده بود انداختم.با استفاده از چند تا تکنیک ریز دستم رو باز کردم و بعد از اون پام رو هم باز کردم و سریع بلند شدم.اب دهنم رو قورت دادم و نگاهی به اطراف انداختم.هیچی نبود.
نگاهم به کاپشنم افتاد.برام مهم نیست که سردم میشه حالا فعلا محمد مهمه.سریع در اوردمش و تیکه ای از پارچه رو به زور پاره کردم.
آروم کنار محمد نشستم و خیره شدم به چشمای مشکی رنگش .با ناراحتی لب زدم:ببخشید محمد.معذرت میخوام بابت کاری که قراره بکنم.
محمد: خواستم حرفی بزنم که....
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن.محمد تیر خورد😱
پ.ن.خونریزی💔
پ.ن.رسول میخواد چیکار کنه❤️🩹
https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
اینم پارت هدیه
دلم میخواد با دیدن نظرات زیبا و زیادتون انرژی بدید بهم🥲
هدایت شده از 𝐇𝐚𝐬𝐬𝐚𝐧𝐞𝐢𝐧 𝐀𝐥𝐡𝐢𝐥𝐨𝐮
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ولی من با این ویدیو زندگی میکنم🥺❤️
#yas
•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۶۸ محمد:داشتم میدویدم. نمیدونم چیشد یکدفعه خیلی ناگهانی یه ماشین جلو
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۶۹
محمد: خواستم حرفی بزنم که با درد وحشتناکی که توی دستم پیچید سرم رو محکم به دیوار پشت سرم کوبیدم.
درد وحشتناکی توی بدنم پیچید و ناخودآگاه بدنم به لرزه در اومد .
رسول: دستم رو گوشه ی زخم گذاشتم و با یه حرکت فشارش دادم و تیر رو به زور در آوردم.با حرکتم محمد بدجوری دردش گرفت و سرش رو محکم به دیوار کوبید.سریع گلوله رو انداختم و پارچه رو دور دستش پیچوندم.نمیتونستم بزارم تیر توی دستش بمونه تا عفونت کنه.اینجوری لااقل خیالم راحت تره.
حالا نوبت پاش هست.دیگه فهمیده قراره چیکار کنم و این باعث میشه ناخودآگاه بدنش عکس العملی نشون بده که نتونم گلوله رو در بیارم.باید یه کاری کنم که حواسش پرت بشه یا حتی شده یه جوری بیهوشش کنم.
یاد آموزش ها افتادم.
دستم رو پشت گردنش گذاشتم و با حرکتی بیهوشش کردم.این حرکت خیلی خطرناکه چون اگر اشتباه انجامش بدیم ممکنه فرد قطع نخاع بشه یا بمیره برای همین بعد از مدت ها که در این کار باشیم بهمون یاد میدن و البته من این حرکت رو اول از مهدی یاد گرفتم.اون اوایل که فهمیدم به اون یاد دادن اما من هنوز نتونستم یاد بگیرم مهدی بهم گفت باید چیکار کنم.
نگاهی به محمد که بیهوش شده بود انداختم.باید قبل از اینکه بهوش بیاد انجامش بدم.پارچه ی دیگه ای کندم و دستم رو دور زخم پاش گذاشتم.با آموزش هایی که دیده بودم میدونستم باید با چه فشاری و چطوری تیر رو خارج کنم.سریع تیر پاش رو هم خارج کردم و پارچه رو بستم .نگاهم به پارچه ی دستش که حالا خونی شده بود انداختم.ای بابا .اینطور باشه که حالش بدتر میشه.تیکه پارچه ی دیگه ای بریدم و دوباره بستم تا جلوگیری بشه از خونریزی زیادی که داره.اروم دستم رو با تیکه پارچه ای پاک کردم و گوشه ای نشستم.
(مکان:ایران-سازمان اطلاعات )
محسن:با بچه ها توی اتاق نشسته بودیم. امروز داوود با کلی اصرار تونست اجازه بگیره تا بیاد سایت .البته که قراره بیاد پیش بچه ها و نمیتونه کاری انجام بده.گوشیم زنگ خورد . برداشتم و با دیدن شماره ی معراج لب زدم:احتمالا محمده.
سریع جوابش دادم اما با شنیدن صدای هراسون و ترسیده معراج از جام بلند شدم .به طوری که بچه ها با ترس نگاهم کردن.با حرفی که معراج زد ناخودآگاه گوشی از دستم پرت شد و ذهنم رفت با اون روزی که با محمد و رسول خداحافظی کردیم.بچه ها ترسیده بودن و هی میپرسیدن چی شده.اما من نمیتونستم بهشون بگم.
چی بگم اخه؟چطور بگم بهشون؟
بگم فرمانده و برادرشون شناسایی شدن؟بگم معلوم نیست کجا هستن؟ بگم چی؟
داوود:با خوشحالی و کلی اصرار از بابا هم اجازه گرفتم و راهی سایت شدم.چون نمیتونستم سوار موتور با ماشین بشم برای همین تاکسی گرفتم .حدودا بیست دقیقه طول کشید تا رسیدم .وارد سایت شدم.
هنوز درد داشتم اما سعی میکردم حرفی نزنم تا مبادا اجازه ندن دیگه بیام.دستی به پیشونیم که حالا عرقی که از شدت درد روش نشسته بود کشیدم و پاکش کردم.به زور از پله ها بالا رفتم و پشت در اتاق آقا محسن ایستادم.خواستم در بزنم اما با صدایی که شنیدم و حرفی که زده شد کپ کردم. خیلی خیلی غیر ارادی پاهام لرزید و دستم رو به زور به دیوار گرفتم تا نیوفتم اما نتونستم و اخرش محکم روی زمین افتادم که از شدت درد دستم مشت شد و فقط تونستم به در بکوبمش.
محسن:به زور به خودم مسلط شدم.بچه ها همش میپرسیدن چی شده .به زور لب هام رو از هم جدا کردم و لب زدم:گفت شناسایی شدن.گرفتنشون و معلوم نیست الان کجان.
حامد: چ..چی؟دارید شوخی میکنید؟؟؟
بگید شوخیه .آقا محسن توروخدا بگو شوخیه.جدی نیست درسته؟
محسن: حامد شوخی نیست.معراج گفت صبح شناسایی شدن و فقط فهمیده نتونستن فرار کنن و گرفتار شدن.
فرشید:مگه میشه ؟امکان نداره.از جان بلند شدم و به طرف بیرون قدم برداشتم .صورتم چه سریع خیس از اشک شد.خواستم در رو باز کنم که صدای ضربه ای به در اومد.سریع در باز کردم اما با دیدن اون صحنه اولش متعجب اما بعدش نگران و ترسیده کنار داوود زانو زدم.از شدت درد صورتش در هم شده بود و رو به قرمزی میزد.بچه ها ترسیده اومدن کمک و به زور بلندش کردیم اما حالش بدتر از چیزی بود که فکر میکردم.
کیان :حالم خراب بود اما الان اول باید ببینیم داوود چی شده.سریع بهش کمک کردیم روی صندلی بشینه.از شدت درد دستش روی زخمش بود .نگاهی به زخمش کردم اما با چیزی که دیدم متعجب و ترسیده بهش نگاه کردم.
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن.تیرهارو در اورد❤️🩹
پ.ن.محسن و بچه ها فهمیدن...
پ.ن.حال بد داوود 🖤
https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
اینم یه پارت هیجانی به مناسبت ۷۱۰ نفره شدنمون🙃
بمونید برامون رفقا
نظرات فراموش نشه