فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی مهمون موقع شام میاد خونت :))
✅ https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۶۵ رسول:حدودا شش ساعتی از زمان آتیش سوزی میگذره و حالا رئیس با خی
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۶۶
مهدی: بعد از حساب کردن خرید ها از مغازه خارج شدیم و به طرف خونه حرکت کردیم .توی راه رسول صحبت میکرد و من با لبخند به شیرین زبونی هاش و حرف هاش گوش میکردم .
به دم کوچه که رسیدیم با دیدن ماشینی که شباهت زیادی به ماشین های بابا داشت لبخندی زدم و رو به رسول گفتم:داداش فکر کنم بابا اومده.
رسول: تا داداش این حرف رو زد سریع نگاهی به ماشین کردم .دستم رو از دست مهدی بیرون کشیدم و به طرف خونه دویدم .در حیاط باز بود .سریع دویدم داخل .داداش مهدی هم پشت سرم داخل شد .وارد خونه شدم و با خوشحالی و صدای بلندی گفتم:بابایی. کجایی؟؟
مهدی: با لبخند داخل شدیم .رفتیم به طرف سالن که با دیدن همکار بابا که روی مبل نشسته بود و مامان که دستش روی صورتش بود و داشت اشک میریخت خشکم زد .رسول همون طور ایستاده بود .با تعجب گفت .
رسول: سلام .مامانی بابا کجاس پس ؟
مهدی: مامان با شنیدن این حرف از زبون رسول دوباره با صدای بلندتری گریه کرد .رسول ترسیده نگاهی به همکار بابا و من انداخت و سریع به طرفم اومد .دستش رو گرفتم و با قدم های لرزون به طرف همکار بابا که روی مبل نشسته بود رفتم .با صدایی که به شدت آروم بود سلامی دادم که با مهربونی جوابم رو داد.رو به رسول کرد و گفت .
همکار پدر رسول:تو باید آقا رسول باشی .درسته؟
رسول: آروم سری تکون دادم و زیر لب بله ای گفتم .
همکار پدر رسول:خانم صالحی واقعا معذرت میخوام به خاطر خبری که براتون آوردم . انشاالله غم آخرتون باشه.فردا قراره توی معراج شهدا مراسم گرفته بشه و مراسم خاکسپاری با حضور همکار ها برگزار میشه .ساعت ۹ صبح هست.
مادر رسول:با گریه لب زدم:چشم .ممنون .
مهدی: اون اقا که رفت به طرف مامان رفتم و آروم کنارش نشستم .دست مامان رو گرفتم و گفتم:مامانی اون اقا منظورش چی بود از مراسم؟یعنی چی غم آخرتون باشه؟مامان اصلا بابا کجاس؟؟🥺
مادر رسول:بابات رفته پیش خدا .به ارزوش رسیده.
رسول: با شنیدن این حرف از زبون مامان یه لحظه دستم بی حس شد و پلاستیک از دستم افتاد .اشکم روی صورتم ریخت و با گریه لب زدم:یعنی بابا دیگه نمیاد خونه؟؟؟😭
مادر رسول: نه مادر جان نمیاد .ولی از اون بالا ما رو میبینه و همیشه مراقبمون هست 🥺
رسول: به طرف اتاق دویدم و داخل شدم .در رو بستم و خودم رو روی تخت انداختم و صدای گریه ام بلند شد.قرار نبود بابا به این زودی بره . قرار بود وقتی برگشت منو ببره شهر بازی .قرار بود باهم بریم فوتبال بازی کنیم .قول داده بود اما زد زیر قولش😭
(پایان فلش بک)
رسول:خیسی زیر پلکم نشون از اشک هایی بود که باز هم بدون اجازه ریخته بودن .دستی زیر چشمم کشیدم و نفس عمیقی کشیدم. خاطرات گذشته برام درد آور بود .نبود پدرم ،نبود مادرم و حتی نبود برادرم آزارم میداد .اینکه وقتی خاطرات رو مرور میکنم درد دوری از سه نفر از عزیزام رو باید تحمل کنم حالم رو بد میکرد و ای کاش زودتر تموم بشه این سختی ها💔
نفسی کشیدم و سرم رو به دیوار گذاشتم .صدای در اومد .
نگاهی به محمد و معراج که داخل اومدن انداختم و آروم سلامی گفتم .
جوابم رو متقابلا دادن و کنارم نشستن.
.............
سرم روی شونه ی محمد بود .صدای آقا محمد که معراج رو مورد خطاب قرار داده بود باعث شد نگاهی به معراج که با لبخند بهمون خیره بود بکنم.لبخندی زد و جانمی گفت .
معراج میتونست خیلی خوب و راحت فارسی حرف بزنه و این خودش یکی از دلایلی که برای این عملیات انتخاب شد بود.
محمد:معراج تو زن و بچه داری؟
معراج:لبخندی زدم و گفتم:راستش من حدودا دوساله نامزد دارم .یه سالی هست که به خاطر این ماموریت ها مجبور شدم اینجا بمونم و خب خیلی دیر به دیر میتونم خانواده ام و نامزدم رو ببینم .
اما خداروشکر قراره بعد از این که عملیات شما تموم شد و رفتید منم برگردم.
محمد: خداروشکر .
رسول: فکر نمی کردم معراج نامزد داشته باشه . لبخندی زدم و رو به محمد گفتم:خب قراره ما کی برگردیم؟
محمد: هارد رو که پیدا کردیم .مدارک هم که فرستادیم .تو این چند روزه برمی گردیم.
رسول: زیر لب خوبه ای زمزمه کردم .
معراج:آقا شما زودتر از من برمیگردید ایران .خانواده ام به ایران رفتن.میشه یه چیزی بهتون بدم و هر وقت رفتید ایران به دست خانواده ام و نامزدم برسونید و بگید خودم زود برمیگردم؟
محمد: سری تکون دادم و گفتم:آره حتما .بده.
معراج:پاکت رو از توی جیب لباسم در آوردم و جلوشون گرفتم .ازم گرفتنش .
محمد: پاکت رو گرفتم و خواستم بزارم توی کیف که معراج گفت.
معراج:توش یه گردنبند پلاک هست .لطفا بندازید گردنتون تا گم نشه .یه نامه هم هست بزارید جایی که گم نشه.
محمد: باشه .
رسول: آقا محمد در پاکت رو باز کرد .پلاکی که دقیقا مثل پلاک های دوران جنگ بود توش بود. دقت کردم که دیدم ذکر (یا حسین)روش نوشته شده .لبخند محوی زدم و رو به محمد گفتم:میشه من بندازم گردنم؟
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن.پلاک...
پ.ن.نامزد داره:)
https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
هدایت شده از 𝐇𝐚𝐬𝐬𝐚𝐧𝐞𝐢𝐧 𝐀𝐥𝐡𝐢𝐥𝐨𝐮
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حس میکنم رسالت دعواشون کرده😂:
فرزندانم نکنیدد زشته جلو مردم، از سنتون خجالت بکشید😶🌫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ تصاویر هوایی از استقبال پرشور مردم اصفهان از دکتر جلیلی
سلام سلام.
صبحتون بخیر
رفقا واقعا دلتون میاد ما ۷۰۰ تایی نشیم؟؟؟🥺
یه امروز رو کمک کنید تا از مرز ۷۰۰ تایی شدن بزنیم بالاتر و خیال منم راحت بشه😉
انشاالله تا چند ساعت دیگه پارت رو میفرستم.
امیدوارم وقتی میخوام پارت رو بدم بالاتر از ۷۰۰ شده باشیم نه اینکه لفت داده باشید🥲
•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۶۶ مهدی: بعد از حساب کردن خرید ها از مغازه خارج شدیم و به طرف خونه ح
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۶۷
رسول: محمد نگاهی بهم کرد و پلاک رو به طرفم گرفت. لبخندی زدم و پلاک رو ازش گرفتم و توی گردنم انداختم.معراج هم با لبخند بهمون خیره بود .توی این چند روزی که اومدیم به جز خوبی چیزی ازش ندیدیم و برامون برادر شده.چند دقیقه ای رو هم باهم دیگه حرف زدیم و بعد از اون هر کدوم به طرفی رفتیم و خوابیدیم.
.........
دراز کشیده بودم و از پنجره ی کوچیکی که توی اتاق بود ماه رو می دیدم.دستم رو بلند کردم و گردنبند رو لمس کردم.حالم نسبت به قبل خوب تر شده بود و این احتمالا باید به خاطر پلاکی که نام امام حسین (ع)روش حکاکی شده باشه.بوسه ای روی پلاک زدم و چشمام رو بستم و طولی نکشید که سیاهی مهمون چشمام شد .
(۲روزبعد)
رسول: توی اتاق نشسته بودم و مشغول جمع کردن وسایلی که توی اتاق ریخته بودیم شده بودم.دیشب آقا محسن تماس گرفت و خبر داد بسته به دستشون رسیده و حالا من و محمد خیالمون بابت مدارک راحت بود.دیشب دوباره با بچه ها صحبت کردیم و بازم مثل این چند روز تاکید داشتن که مراقب خودمون باشیم.
آروم از جام بلند شدم و قرص قلبم رو خوردم.نگاهی به پوسته خالی قرص توی دستم انداختم.تموم شد. انداختمش دور و یه گوشه نشستم.
زانوهام رو جمع کردم و سرم رو روی زانو هام گذاشتم .چشمام رو بستم و خواستم یکم استراحت کنم تا درد قلبم بهتر بشه که یکدفعه در باشدت بلند شد.سرم رو ترسیده بلند کردم.
محمد نفس نفس میزد و رنگش پریده بود .ترسیده بلند شدم اما با حرفی که زد یه لحظه بی اختیار دستم به پلاکی که قرار بود به خانواده معراج بدیم بند شد.
محمد: به طرف اتاق حرکت کردم.خواستم از پشت در اتاق رئیس عبور کنم اما با حرفی که شنیدم سر جام ثابت موندم.به گوشام اطمینان نداشتم.امکان نداره.نزدیک تر رفتم و پشت در ایستادم .صداشون به گوشم میخورد .
رئیس: تو مطمئنی؟ اما علیهان و رایان دوتا از بهترین نیرو ها هستن.
داعشی ها:بله آقا.خودم دیدم دوروز پیش علیهان با سرعت وارد اتاقتون شد.اولش فکر کردم خودتون باهاش کار دارید .وقتی اومدم طرف سوله ای که آتیش گرفته بود و شمارو دیدم فهمیدم اون به دستور شما نرفته .
برگشتم طرف اتاقتون که دیدم رایان و علیهان باهم از اتاقتون بیرون اومدن.
رئیس داعشی ها:از جام بلند شدم و به طرف جایی که هارد رو گذاشته بودم حرکت کردم.اجر رو در آوردم و نگاهی به هارد قرمز رنگ که اون قبلی نبود انداختم.دندونام روی هم سابیده شد و زیر لب غریدم:لعنتی .لعنتییییی.
با صدای عصبانی لب زدم:زود برید سراغشون. باید بیاریدشون .زنده یا مرده فرقی نداره فقط بیاریدشون
محمد: وای خدایا.سریع دویدم به طرف اتاق و بدون اینکه فکر کنم شاید رسول خوابیده محکم در رو باز کردم.رسول که با دیدنم شکه نگاهم میکرد لب باز کرد حرفی بزنه اما قبل اینکه حرفی بزنه گفتم:رسول شناسایی شدیم .باید قرار کنیم سریع .زود باش.
رسول:چ..چی؟
محمد: رسول زود باشششش
رسول: نمیدونم چطوری هارد و نامه ی معراج رو برداشتم و با سرعتی که از خودم و محمد بعید بود از اتاق خارج شدیم.دویدن باعث شده بود نفس نفس بزنم و این برای قلبم ضرر داشت اما مجبور بودیم. سرم رو به عقب برگردوندم با دیدن ماشین داعشی ها فریاد زدم:محمد دارن میان.
محمد: با رسیدن به دوراهی رو کردم سمت رسول و گفتم:خوب گوش کن رسول .من از سمت راست میرم و تو سمت چپ.محل ملاقات ما شب دم مرز عربستان.رسول اگر دیدی نیومدم خودت برگرد ایران.به هیچ عنوان اینجا نمون.
رسول: اما محمد..
محمد: رسول سریع باش .وقتی گفتم بدو به حالت ضرب دری میریم.
رسول : باشه.
محمد: نگاهی به عقب انداختم و فریاد زدم:حالا.
من طرف چپ ایستاده بودم و رسول طرف راست .به حالت ضرب دری جامون رو جابه جا کردیم و هر کدوم از طرفی رفتیم.فقط میدویدم. آرزو میکنم اگر قراره اتفاقی بیوفته رسول سالم بمونه و من گرفتار بشم.
رسول: نمیدونم چقدر دویدم اما دیگه نمیتونستم. چشمام سیاهی میرفت و این احتمالا به خاطر تنگی نفس و قلبم بود.پاهام کم کم درد گرفت و سرعتم کمتر میشد. تا به حدی رسید که دیگه نتونستم ادامه بدم.صدای بلند و وحشتناک دو تیر پشت سرهم باعث شد چشمام بسته بشه و روی زمین سقوط کردم و سیاهی مطلق...
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن.شناسایی شدن😱
پ.ن.فرار از دست داعشی ها😬
پ.ن.صدای تیراندازی و سقوط رسول🖤
https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
میبینم که خیلی مشتاق هستید پارت بعد رو بخونید😂
اخه مشکل اینجاست اگه این پارت رو بدم مشتاق میشد بعدیش رو هم بخونید😁😂