هدایت شده از 𝐇𝐚𝐬𝐬𝐚𝐧𝐞𝐢𝐧 𝐀𝐥𝐡𝐢𝐥𝐨𝐮
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حس میکنم رسالت دعواشون کرده😂:
فرزندانم نکنیدد زشته جلو مردم، از سنتون خجالت بکشید😶🌫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ تصاویر هوایی از استقبال پرشور مردم اصفهان از دکتر جلیلی
سلام سلام.
صبحتون بخیر
رفقا واقعا دلتون میاد ما ۷۰۰ تایی نشیم؟؟؟🥺
یه امروز رو کمک کنید تا از مرز ۷۰۰ تایی شدن بزنیم بالاتر و خیال منم راحت بشه😉
انشاالله تا چند ساعت دیگه پارت رو میفرستم.
امیدوارم وقتی میخوام پارت رو بدم بالاتر از ۷۰۰ شده باشیم نه اینکه لفت داده باشید🥲
•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۶۶ مهدی: بعد از حساب کردن خرید ها از مغازه خارج شدیم و به طرف خونه ح
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۶۷
رسول: محمد نگاهی بهم کرد و پلاک رو به طرفم گرفت. لبخندی زدم و پلاک رو ازش گرفتم و توی گردنم انداختم.معراج هم با لبخند بهمون خیره بود .توی این چند روزی که اومدیم به جز خوبی چیزی ازش ندیدیم و برامون برادر شده.چند دقیقه ای رو هم باهم دیگه حرف زدیم و بعد از اون هر کدوم به طرفی رفتیم و خوابیدیم.
.........
دراز کشیده بودم و از پنجره ی کوچیکی که توی اتاق بود ماه رو می دیدم.دستم رو بلند کردم و گردنبند رو لمس کردم.حالم نسبت به قبل خوب تر شده بود و این احتمالا باید به خاطر پلاکی که نام امام حسین (ع)روش حکاکی شده باشه.بوسه ای روی پلاک زدم و چشمام رو بستم و طولی نکشید که سیاهی مهمون چشمام شد .
(۲روزبعد)
رسول: توی اتاق نشسته بودم و مشغول جمع کردن وسایلی که توی اتاق ریخته بودیم شده بودم.دیشب آقا محسن تماس گرفت و خبر داد بسته به دستشون رسیده و حالا من و محمد خیالمون بابت مدارک راحت بود.دیشب دوباره با بچه ها صحبت کردیم و بازم مثل این چند روز تاکید داشتن که مراقب خودمون باشیم.
آروم از جام بلند شدم و قرص قلبم رو خوردم.نگاهی به پوسته خالی قرص توی دستم انداختم.تموم شد. انداختمش دور و یه گوشه نشستم.
زانوهام رو جمع کردم و سرم رو روی زانو هام گذاشتم .چشمام رو بستم و خواستم یکم استراحت کنم تا درد قلبم بهتر بشه که یکدفعه در باشدت بلند شد.سرم رو ترسیده بلند کردم.
محمد نفس نفس میزد و رنگش پریده بود .ترسیده بلند شدم اما با حرفی که زد یه لحظه بی اختیار دستم به پلاکی که قرار بود به خانواده معراج بدیم بند شد.
محمد: به طرف اتاق حرکت کردم.خواستم از پشت در اتاق رئیس عبور کنم اما با حرفی که شنیدم سر جام ثابت موندم.به گوشام اطمینان نداشتم.امکان نداره.نزدیک تر رفتم و پشت در ایستادم .صداشون به گوشم میخورد .
رئیس: تو مطمئنی؟ اما علیهان و رایان دوتا از بهترین نیرو ها هستن.
داعشی ها:بله آقا.خودم دیدم دوروز پیش علیهان با سرعت وارد اتاقتون شد.اولش فکر کردم خودتون باهاش کار دارید .وقتی اومدم طرف سوله ای که آتیش گرفته بود و شمارو دیدم فهمیدم اون به دستور شما نرفته .
برگشتم طرف اتاقتون که دیدم رایان و علیهان باهم از اتاقتون بیرون اومدن.
رئیس داعشی ها:از جام بلند شدم و به طرف جایی که هارد رو گذاشته بودم حرکت کردم.اجر رو در آوردم و نگاهی به هارد قرمز رنگ که اون قبلی نبود انداختم.دندونام روی هم سابیده شد و زیر لب غریدم:لعنتی .لعنتییییی.
با صدای عصبانی لب زدم:زود برید سراغشون. باید بیاریدشون .زنده یا مرده فرقی نداره فقط بیاریدشون
محمد: وای خدایا.سریع دویدم به طرف اتاق و بدون اینکه فکر کنم شاید رسول خوابیده محکم در رو باز کردم.رسول که با دیدنم شکه نگاهم میکرد لب باز کرد حرفی بزنه اما قبل اینکه حرفی بزنه گفتم:رسول شناسایی شدیم .باید قرار کنیم سریع .زود باش.
رسول:چ..چی؟
محمد: رسول زود باشششش
رسول: نمیدونم چطوری هارد و نامه ی معراج رو برداشتم و با سرعتی که از خودم و محمد بعید بود از اتاق خارج شدیم.دویدن باعث شده بود نفس نفس بزنم و این برای قلبم ضرر داشت اما مجبور بودیم. سرم رو به عقب برگردوندم با دیدن ماشین داعشی ها فریاد زدم:محمد دارن میان.
محمد: با رسیدن به دوراهی رو کردم سمت رسول و گفتم:خوب گوش کن رسول .من از سمت راست میرم و تو سمت چپ.محل ملاقات ما شب دم مرز عربستان.رسول اگر دیدی نیومدم خودت برگرد ایران.به هیچ عنوان اینجا نمون.
رسول: اما محمد..
محمد: رسول سریع باش .وقتی گفتم بدو به حالت ضرب دری میریم.
رسول : باشه.
محمد: نگاهی به عقب انداختم و فریاد زدم:حالا.
من طرف چپ ایستاده بودم و رسول طرف راست .به حالت ضرب دری جامون رو جابه جا کردیم و هر کدوم از طرفی رفتیم.فقط میدویدم. آرزو میکنم اگر قراره اتفاقی بیوفته رسول سالم بمونه و من گرفتار بشم.
رسول: نمیدونم چقدر دویدم اما دیگه نمیتونستم. چشمام سیاهی میرفت و این احتمالا به خاطر تنگی نفس و قلبم بود.پاهام کم کم درد گرفت و سرعتم کمتر میشد. تا به حدی رسید که دیگه نتونستم ادامه بدم.صدای بلند و وحشتناک دو تیر پشت سرهم باعث شد چشمام بسته بشه و روی زمین سقوط کردم و سیاهی مطلق...
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن.شناسایی شدن😱
پ.ن.فرار از دست داعشی ها😬
پ.ن.صدای تیراندازی و سقوط رسول🖤
https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
میبینم که خیلی مشتاق هستید پارت بعد رو بخونید😂
اخه مشکل اینجاست اگه این پارت رو بدم مشتاق میشد بعدیش رو هم بخونید😁😂
•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۶۷ رسول: محمد نگاهی بهم کرد و پلاک رو به طرفم گرفت. لبخندی زدم و پلا
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۶۸
محمد:داشتم میدویدم. نمیدونم چیشد یکدفعه خیلی ناگهانی یه ماشین جلوم پیچید و باعث شد یهو متوقف بشم.با ایستادنم صدای شلیک دوتا تیر شنیدم و درد وحشتناکی توی پام و دستم پیچید .چشمام از درد بسته شد و روی زمین سقوط کردم.از درد نمیتونستم تکون بخورم و با همون چشمایی که از شدت درد روی هم فشرده میشد دیدم که داعشی ها دارن میان سمتم.دستم رو گرفتن و روی زمین کشوندنم.دستم تیر خورده بود و خونریزی داشت.ایناهم که بدجوری از همون تیکه ای که تیر خورده بود گرفتن و فشار دادن و باعث شده بود نفسم از شدت درد بند بیاد.
اخرین چیزی که دیدم پرتاب کردنم به داخل ماشین بود و حرکت به جایی که شاید قتلگاه باشه برام.چشمام روی هم رفت و تاریکی...
(عالم خواب)
رسول:داداش کجا میری؟پس چرا منو نمیبری؟هنوزم وقتش نشده؟
مهدی: نه داداش رسول .فعلا باید بمونی.تو که نمیخوای مثل من پشت همرو خالی کنی؟پس بمون .هنوز وقت داری پس به خوبی ازش استفاده کن.
رسول: داداش کمک کن.کمک کن محمد بتونه از اینجا بره. من به همه قول دادم محمد رو سالم بفرستم.
مهدی:هر چی خدا بخواد همون میشه.
رسول: پلک های سنگینم رو از هم جدا کردم.نفس کشیدنم همراه با درد بود و چشمام تار میدید.رد خون رو کنار دستم حس میکردم.اما من که زخمی نشدم .خون از کجاس؟
سرم رو به زور تکون دادم.گردنم خشک شده بود .با چیزی که دیدم
نفس کشیدن رو فراموش کردم .ا..او..اون..اون محمد بود؟
اون اینجا چیکار میکنه؟؟
چجوری هر دوتامون رو گرفتن؟؟
این خون از کجاس؟
محمد تیر خورده ؟آره. صدای شلیک دوتا تیر پشت سر هم مربوط میشد به ماجرای دستگیری محمد.
نگاهم به سرتاسر بدنش انداختم.با دیدن دستش و پاش که خون ازش جاری بود کپ کردم. دو تا تیر خورده و هنوز اینجاس؟خون از دست داده حالش بده بعد اینجاس؟؟
خواستم برم کنارش اما نمیتونستم.نگاهی به خودم انداختم که دیدم دست و پاهام رو بستن. لعنتی.محمد حالش بده🥺
بغضی که توی گلوم جا خشک کرده بود خیلی غیر ارادی بود .با بغض و صدای آرومی لب زدم:محمد بلند شو.محمد داداشی🥺جون من بیدار شو.محمد جون رسول چشات رو باز کن💔
محمد: درد توی بدنم میپیچید و با هر نفسی که میکشیدم دستم و پام بدجوری تیر میکشید.با صدای آروم و بغض آلود کسی هوشیار شدم.صدای قسم دادن های رسول به گوشم میخورد اما نمیتونستم چشمام چشمان رو باز کنم. حتی قدرت نفس کشیدن راحت هم نداشتم.به زور لای چشمام رو باز کردم.انگشت اشاره ام رو تکون دادم تا بفهمه بهوشم.
رسول: دستش رو تکون داد و چشماش رو آروم باز کرد.بغض و شادی ام باهم مخلوط شده بود و تبدیل به اشک شده بود.
محمد: نفس دردناکی کشیدم و با بیحالی لب زدم:رسول تورو چجوری گرفتن؟
رسول: نمیدونم.
محمد: یعنی چی نمیدونی؟نکنه خودت اومدی؟😐
رسول: نه من حالم بد شد و از حال رفتم.بیدار شدم دیدم اینجام.
محمد: حالا حالت خوبه؟؟چیزیت که نشده؟
رسول: لبخندی زدم و گفتم: محمد تو خودت تیر خوردی بعد تو این موقعیتم به فکر حال منی؟
محمد: من مهم نیستم تو مهمی.
رسول: اخمام توی هم رفت و گفتم:یعنی چی؟محمد من حاضرم برم و بگم که من مدارک رو برداشتم اما تو سالم باشی.
محمد: تو همچین کاری نمیکنی .حق نداری خودت رو بندازی جلو.فهمیدی؟
رسول: محمد میخوای چیکار کنی؟بگو؟
محمد: نمیدونم هنوز ولی حتما باید یه راهی باشه.
رسول: خیره شدم به چهره محمد.عرق سرد روی پیشونیش نشسته بود و خونریزی پاش بدجوری باعث ترسم شده بود .سعی میکرد جلوی من بروز نده که درد داره اما مشخص بود .نگاهی به دستم که با طناب محکم بسته شده بود انداختم.با استفاده از چند تا تکنیک ریز دستم رو باز کردم و بعد از اون پام رو هم باز کردم و سریع بلند شدم.اب دهنم رو قورت دادم و نگاهی به اطراف انداختم.هیچی نبود.
نگاهم به کاپشنم افتاد.برام مهم نیست که سردم میشه حالا فعلا محمد مهمه.سریع در اوردمش و تیکه ای از پارچه رو به زور پاره کردم.
آروم کنار محمد نشستم و خیره شدم به چشمای مشکی رنگش .با ناراحتی لب زدم:ببخشید محمد.معذرت میخوام بابت کاری که قراره بکنم.
محمد: خواستم حرفی بزنم که....
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن.محمد تیر خورد😱
پ.ن.خونریزی💔
پ.ن.رسول میخواد چیکار کنه❤️🩹
https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
اینم پارت هدیه
دلم میخواد با دیدن نظرات زیبا و زیادتون انرژی بدید بهم🥲
هدایت شده از 𝐇𝐚𝐬𝐬𝐚𝐧𝐞𝐢𝐧 𝐀𝐥𝐡𝐢𝐥𝐨𝐮
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ولی من با این ویدیو زندگی میکنم🥺❤️
#yas
•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۶۸ محمد:داشتم میدویدم. نمیدونم چیشد یکدفعه خیلی ناگهانی یه ماشین جلو
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۶۹
محمد: خواستم حرفی بزنم که با درد وحشتناکی که توی دستم پیچید سرم رو محکم به دیوار پشت سرم کوبیدم.
درد وحشتناکی توی بدنم پیچید و ناخودآگاه بدنم به لرزه در اومد .
رسول: دستم رو گوشه ی زخم گذاشتم و با یه حرکت فشارش دادم و تیر رو به زور در آوردم.با حرکتم محمد بدجوری دردش گرفت و سرش رو محکم به دیوار کوبید.سریع گلوله رو انداختم و پارچه رو دور دستش پیچوندم.نمیتونستم بزارم تیر توی دستش بمونه تا عفونت کنه.اینجوری لااقل خیالم راحت تره.
حالا نوبت پاش هست.دیگه فهمیده قراره چیکار کنم و این باعث میشه ناخودآگاه بدنش عکس العملی نشون بده که نتونم گلوله رو در بیارم.باید یه کاری کنم که حواسش پرت بشه یا حتی شده یه جوری بیهوشش کنم.
یاد آموزش ها افتادم.
دستم رو پشت گردنش گذاشتم و با حرکتی بیهوشش کردم.این حرکت خیلی خطرناکه چون اگر اشتباه انجامش بدیم ممکنه فرد قطع نخاع بشه یا بمیره برای همین بعد از مدت ها که در این کار باشیم بهمون یاد میدن و البته من این حرکت رو اول از مهدی یاد گرفتم.اون اوایل که فهمیدم به اون یاد دادن اما من هنوز نتونستم یاد بگیرم مهدی بهم گفت باید چیکار کنم.
نگاهی به محمد که بیهوش شده بود انداختم.باید قبل از اینکه بهوش بیاد انجامش بدم.پارچه ی دیگه ای کندم و دستم رو دور زخم پاش گذاشتم.با آموزش هایی که دیده بودم میدونستم باید با چه فشاری و چطوری تیر رو خارج کنم.سریع تیر پاش رو هم خارج کردم و پارچه رو بستم .نگاهم به پارچه ی دستش که حالا خونی شده بود انداختم.ای بابا .اینطور باشه که حالش بدتر میشه.تیکه پارچه ی دیگه ای بریدم و دوباره بستم تا جلوگیری بشه از خونریزی زیادی که داره.اروم دستم رو با تیکه پارچه ای پاک کردم و گوشه ای نشستم.
(مکان:ایران-سازمان اطلاعات )
محسن:با بچه ها توی اتاق نشسته بودیم. امروز داوود با کلی اصرار تونست اجازه بگیره تا بیاد سایت .البته که قراره بیاد پیش بچه ها و نمیتونه کاری انجام بده.گوشیم زنگ خورد . برداشتم و با دیدن شماره ی معراج لب زدم:احتمالا محمده.
سریع جوابش دادم اما با شنیدن صدای هراسون و ترسیده معراج از جام بلند شدم .به طوری که بچه ها با ترس نگاهم کردن.با حرفی که معراج زد ناخودآگاه گوشی از دستم پرت شد و ذهنم رفت با اون روزی که با محمد و رسول خداحافظی کردیم.بچه ها ترسیده بودن و هی میپرسیدن چی شده.اما من نمیتونستم بهشون بگم.
چی بگم اخه؟چطور بگم بهشون؟
بگم فرمانده و برادرشون شناسایی شدن؟بگم معلوم نیست کجا هستن؟ بگم چی؟
داوود:با خوشحالی و کلی اصرار از بابا هم اجازه گرفتم و راهی سایت شدم.چون نمیتونستم سوار موتور با ماشین بشم برای همین تاکسی گرفتم .حدودا بیست دقیقه طول کشید تا رسیدم .وارد سایت شدم.
هنوز درد داشتم اما سعی میکردم حرفی نزنم تا مبادا اجازه ندن دیگه بیام.دستی به پیشونیم که حالا عرقی که از شدت درد روش نشسته بود کشیدم و پاکش کردم.به زور از پله ها بالا رفتم و پشت در اتاق آقا محسن ایستادم.خواستم در بزنم اما با صدایی که شنیدم و حرفی که زده شد کپ کردم. خیلی خیلی غیر ارادی پاهام لرزید و دستم رو به زور به دیوار گرفتم تا نیوفتم اما نتونستم و اخرش محکم روی زمین افتادم که از شدت درد دستم مشت شد و فقط تونستم به در بکوبمش.
محسن:به زور به خودم مسلط شدم.بچه ها همش میپرسیدن چی شده .به زور لب هام رو از هم جدا کردم و لب زدم:گفت شناسایی شدن.گرفتنشون و معلوم نیست الان کجان.
حامد: چ..چی؟دارید شوخی میکنید؟؟؟
بگید شوخیه .آقا محسن توروخدا بگو شوخیه.جدی نیست درسته؟
محسن: حامد شوخی نیست.معراج گفت صبح شناسایی شدن و فقط فهمیده نتونستن فرار کنن و گرفتار شدن.
فرشید:مگه میشه ؟امکان نداره.از جان بلند شدم و به طرف بیرون قدم برداشتم .صورتم چه سریع خیس از اشک شد.خواستم در رو باز کنم که صدای ضربه ای به در اومد.سریع در باز کردم اما با دیدن اون صحنه اولش متعجب اما بعدش نگران و ترسیده کنار داوود زانو زدم.از شدت درد صورتش در هم شده بود و رو به قرمزی میزد.بچه ها ترسیده اومدن کمک و به زور بلندش کردیم اما حالش بدتر از چیزی بود که فکر میکردم.
کیان :حالم خراب بود اما الان اول باید ببینیم داوود چی شده.سریع بهش کمک کردیم روی صندلی بشینه.از شدت درد دستش روی زخمش بود .نگاهی به زخمش کردم اما با چیزی که دیدم متعجب و ترسیده بهش نگاه کردم.
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن.تیرهارو در اورد❤️🩹
پ.ن.محسن و بچه ها فهمیدن...
پ.ن.حال بد داوود 🖤
https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
اینم یه پارت هیجانی به مناسبت ۷۱۰ نفره شدنمون🙃
بمونید برامون رفقا
نظرات فراموش نشه
سلام.
به به میبینم که ماشاالله خیلی خوبم بلد هستید لفت بدید
توی یه روز ۴ نفر
عالیه🙂💔
به هر حال من پارت میدم برای اون رفقایی که باهام همراه هستن و پا به پام حتی توی شرایط سخت و امتحانات اومدن.بریم بخونیم؟😉
•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۶۹ محمد: خواستم حرفی بزنم که با درد وحشتناکی که توی دستم پیچید سرم
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۷۰
کیان:پیراهن سبز رنگ داوود درست قسمتی که زخمی شده بود خیس خون بود.رنگ سرخ خون روی پیراهنش خودنمایی میکرد و خودش با اینکه روی صندلی نشسته بود خم شده بود و چشماش رو محکم روی هم فشار میداد .بچه ها ترسیده نگاه میکردن که با صدای آقا محسن معین سریع از اتاق خارج شد تا دکتر رو بیاره.کنار پاش زانو زدم و دستم رو توی موهاش که حالا روی پیشونی خیس از عرقش چسبیده بود کشیدم و آروم لب زدم:داوود اروم باش الان دکتر میاد .یکم تحمل کن
داوود:درد داشتم اما نمیتونستم نگرانیم رو مخفی کنم.با درد و صدای لرزون گفتم:م..مح.محم.محمد و ..ر..رسو..ل..ک..کج..ان؟
کیان: سعی کردم بغضم رو مخفی کنم آروم گفتم:تو فعلا آروم باش تا دکتر بیاد بعدش حرف میزنیم.
داوود: دیگه نمیتونستم تحمل کنم .اشکی که از شدت درد بود روی صورتم فرود اومد . حس کردن دست کسی که مطمئنا حامد بود دور از انتظار نبود و اشکم رو پاک کرد.
حامد: آروم کنارش رفتم و با دیدن اشکی که نمیدونم به خاطر درد هست یا به خاطر حال محمد و رسول بود روی صورتش ریخت آروم دستم رو کشیدم روی صورتش و پاکش کردم.همون موقع صدای دکتر اومد و به همراه معین داخل شدن.
سعید: هممون کنار رفتیم و دکتر سریع اومد کنار داوود نشست.لباسش لحظه به لحظه خونی تر میشد و این باعث ترس همه ی ما شده بود.
دکتر پیراهنش رو بالا زد .با دیدن زخمش که بدجور بود و مشخص بود درد اوره سرم رو پایین انداختم.
فرشید:دکتر نگاهی به زخم داوود انداخت و بعد رو به ما گفت
دکتر:بخیه هاش باز شده.باید سریع بخیه بزنم تا خون بیشتری از دست نده .با وضعیت کم خونی ای که داره براش خطرناکه. نمیتونم ببرمش اتاقم .ممکنه به زخمش فشار بیاد و بدتر بشه.
محسن: دکتر همینجا انجام بده .
دکتر: اما زمین کثیف میشه.
محسن: اشکال نداره بعدا تمیز میکنیم. الان فعلا حال داوود مهمه .داره درد میکشه.
دکتر: باشه. سریع کمک کردیم و روی مبل دراز کشید.وسیله هارو کنارم گذاشتم و آروم پیراهنش رو بالا زدم.
اول با پنبه و بتادین زخمش رو تمیز کردم که باعث شد بسوزه و تکون بخوره .سرم رو زدم و بی حسی روهم زدم و منتظر موندم چند دقیقه بگذره تا عمل کنه .
آروم شروع به بخیه زدم کردم.چند دقیقه ای طول کشید. آروم نگاهم به صورت عرق کرده داوود خورد .چشماش رو روی هم فشار میداد و سعی میکرد صدایی ازش در نیاد .
فرشید: دکتر کارش رو تموم کرد .آروم کنار داوود نشستم و دستم رو توی موهاش کشیدم.چشماش رو باز کرد و با مظلومیت خاصی که توی چهره اش بود نگاهم کرد .آروم حرفی زد که متوجه بغضی که سعی در پنهان کردنش داشت شدم.
داوود: ف..فرش..ید..م..محم.د..و..رس..ول..ک..کجا..ن؟؟
فرشید:سرم رو پایین انداختم و لب زدم:نمیدونیم.ما هم مثل تو خبر نداریم .
داوود: م..مگ.ه..قر..ار..نبو..د ..م.مراق..ب..خو..دش..ون ...با..باشن؟
فرشید: چرا قول دادن.نه محمد و نه رسول هیچ کدوم بی وفا نیستن. برمیگردن.من مطمئنم خدا خودش مراقبشون هست .خیلی زود برمیگردن🥺
راوی: در دلشان نگرانی وسیعی بود و لحظه به لحظه بیشتر میشد.هر کدام گوشه ای نشستند و نگاهشان به چهره ی رنگ پریده و بی جان داوود بود .و داوودی که به دلیل حال بد دکتر برایش سرم زده بود و خوابیده بود و در کیلومتر ها آن طرف تر محمد و رسولی که هیچ کس از سلامتی انها اطلاع ندارد و همه تنها دنبال راه حلی برای پیدا کردن انها هستند .
(مکان:عربستان_محل محمد و رسول )
رسول: کنار محمد زانو زدم .حدودا یک ساعتی هست که بیهوشش کردم اما هنوز بهوش نیومده.پارچه ی دور دست و پاش خونی شده بود اما خوشبختانه حدودا خونریزی نداره و خیالم راحت تر شده. سرم رو به دیوار تکیه دادم و خیره شدم به چهره خسته ی محمد.ای کاش میشد بازم باهم بریم بیرون .ای کاش میشد مثل روزایی که با مهدی میرفتم بیرون میتونستم با محمد برم اما انگار حالا که گیر این داعشی ها افتادیم دیگه راهی برای فرار نداریم. ای کاش به بچه ها قول نداده بودم که محمد رو سالم تحویلشون میدم چون الان بدقول شدم.محمد حالش خوب نیست و من قول داده بودم سالم برگرده...
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن.حال بد داوود ...
پ.ن. محمد هنوز بهوش نیومده💔
پ.ن.و رسولی که نگرانه🥺🖤
https://eitaa.com/romanFms
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپ با حال و هوای پارت۷۰🥺💔
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
رفقا نظرات رو خوندم ممنونم از لطفتون
ببخشید چون خیلی زیاد بود نمیتونم ارسال کنم اما واقعا خوشحالم که اینقدر انرژی میدید 🙃❤️
در جواب دوستمون که در مورد داعش پرسیده بودن باید بگم یکی از مقر های داعشی ها در عربستان بود که هاتف و سینا گروگان هارو اونجا میدادن
سلام سلام .
چالش یهویی
جمله ی (عید غدیر مبارک💗)رو بفرست پی وی به اولین و دومین نفر جایزه میدم😉
ایدی
Mahdis_138۹_00
رفقای ساداتمون نمیخواید بهمون عیدی بدید؟؟🥲
من عیدی میخوامممممم😁😂