eitaa logo
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
1.2هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
14 فایل
عضویت؟کانالمون‌باوجودت‌قشنگتره.. کپی‌ازرمان‌خیربه‌هیچ‌وجه ازفعالیت‌ها‌حلال‌به‌جزکپی‌ممنوع‌ها🚫 ناشناس‌زیرنظرمدیر https://harfeto.timefriend.net/17276325110658 تبلیغاتمون https://eitaa.com/joinchat/2576352270C8ef1741385 زاپاس‌کانال @romanmfm
مشاهده در ایتا
دانلود
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۶۸ محمد:داشتم میدویدم. نمیدونم چیشد یکدفعه خیلی ناگهانی یه ماشین جلو
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ محمد: خواستم حرفی بزنم که با درد وحشتناکی ‌که توی دستم پیچید سرم رو محکم به دیوار پشت سرم کوبیدم. درد وحشتناکی توی بدنم پیچید و ناخودآگاه بدنم به لرزه در اومد . رسول: دستم رو گوشه ی زخم گذاشتم و با یه حرکت فشارش دادم و تیر رو به زور در آوردم.با حرکتم محمد بدجوری دردش گرفت و سرش رو محکم به دیوار کوبید.سریع گلوله رو انداختم و پارچه رو دور دستش پیچوندم.نمیتونستم بزارم تیر توی دستش بمونه تا عفونت کنه.اینجوری لااقل خیالم راحت تره. حالا نوبت پاش هست.دیگه فهمیده قراره چیکار کنم و این باعث میشه ناخودآگاه بدنش عکس العملی نشون بده که نتونم گلوله رو در بیارم.باید یه کاری کنم که حواسش پرت بشه یا حتی شده یه جوری بیهوشش کنم. یاد آموزش ها افتادم. دستم رو پشت گردنش گذاشتم و با حرکتی بیهوشش کردم.این حرکت خیلی خطرناکه چون اگر اشتباه انجامش بدیم ممکنه فرد قطع نخاع بشه یا بمیره برای همین بعد از مدت ها که در این کار باشیم بهمون یاد میدن و البته من این حرکت رو اول از مهدی یاد گرفتم.اون اوایل که فهمیدم به اون یاد دادن اما من هنوز نتونستم یاد بگیرم مهدی بهم گفت باید چیکار کنم. نگاهی به محمد که بیهوش شده بود انداختم.باید قبل از اینکه بهوش بیاد انجامش بدم.پارچه ی دیگه ای کندم و دستم رو دور زخم پاش گذاشتم.با آموزش هایی که دیده بودم میدونستم باید با چه فشاری و چطوری تیر رو خارج کنم.سریع تیر پاش رو هم خارج کردم و پارچه رو بستم .نگاهم به پارچه ی دستش که حالا خونی شده بود انداختم.ای بابا .اینطور باشه که حالش بدتر میشه.تیکه پارچه ی دیگه ای بریدم و دوباره بستم تا جلوگیری بشه از خونریزی زیادی که داره.اروم دستم رو با تیکه پارچه ای پاک کردم و گوشه ای نشستم. (مکان:ایران-سازمان اطلاعات ) محسن:با بچه ها توی اتاق نشسته بودیم. امروز داوود با کلی اصرار تونست اجازه بگیره تا بیاد سایت .البته که قراره بیاد پیش بچه ها و نمیتونه کاری انجام بده.گوشیم زنگ خورد . برداشتم و با دیدن شماره ی معراج لب زدم:احتمالا محمده. سریع جوابش دادم اما با شنیدن صدای هراسون و ترسیده معراج از جام بلند شدم .به طوری که بچه ها با ترس نگاهم کردن.با حرفی که معراج زد ناخودآگاه گوشی از دستم پرت شد و ذهنم رفت با اون روزی که با محمد و رسول خداحافظی کردیم.بچه ها ترسیده بودن و هی میپرسیدن چی شده‌.اما من نمیتونستم بهشون بگم. چی بگم اخه؟چطور بگم بهشون؟ بگم فرمانده و برادرشون شناسایی شدن؟بگم معلوم نیست کجا هستن؟ بگم چی؟ داوود:با خوشحالی و کلی اصرار از بابا هم اجازه گرفتم و راهی سایت شدم.چون نمیتونستم سوار موتور با ماشین بشم برای همین تاکسی گرفتم .حدودا بیست دقیقه طول کشید تا رسیدم .وارد سایت شدم. هنوز درد داشتم اما سعی میکردم حرفی نزنم تا مبادا اجازه ندن دیگه بیام.دستی به پیشونیم که حالا عرقی که از شدت درد روش نشسته بود کشیدم و پاکش کردم.به زور از پله ها بالا رفتم و پشت در اتاق آقا محسن ایستادم.خواستم در بزنم اما با صدایی که شنیدم و حرفی که زده شد کپ کردم. خیلی خیلی غیر ارادی پاهام لرزید و دستم رو به زور به دیوار گرفتم تا نیوفتم اما نتونستم و اخرش محکم روی زمین افتادم که از شدت درد دستم مشت شد و فقط تونستم به در بکوبمش. محسن:به زور به خودم مسلط شدم.بچه ها همش میپرسیدن چی شده .به زور لب هام رو از هم جدا کردم و لب زدم:گفت شناسایی شدن.گرفتنشون و معلوم نیست الان کجان. حامد: چ..چی؟دارید شوخی میکنید؟؟؟ بگید شوخیه .آقا محسن توروخدا بگو شوخیه.جدی نیست درسته؟ محسن: حامد شوخی نیست.معراج گفت صبح شناسایی شدن و فقط فهمیده نتونستن فرار کنن و گرفتار شدن. فرشید:مگه میشه ؟امکان نداره.از جان بلند شدم و به طرف بیرون قدم برداشتم .صورتم چه سریع خیس از اشک شد.خواستم در رو باز کنم که صدای ضربه ای به در اومد.سریع در باز کردم اما با دیدن اون صحنه اولش متعجب اما بعدش نگران و ترسیده کنار داوود زانو زدم.از شدت درد صورتش در هم شده بود و رو به قرمزی میزد.بچه ها ترسیده اومدن کمک و به زور بلندش کردیم اما حالش بدتر از چیزی بود که فکر میکردم. کیان :حالم خراب بود اما الان اول باید ببینیم داوود چی شده.سریع بهش کمک کردیم روی صندلی بشینه.از شدت درد دستش روی زخمش بود .نگاهی به زخمش کردم اما با چیزی که دیدم متعجب و ترسیده بهش نگاه کردم. ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.تیرهارو در اورد❤️‍🩹 پ.ن.محسن و بچه ها فهمیدن... پ.ن.حال بد داوود 🖤 https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
اینم یه پارت هیجانی به مناسبت ۷۱۰ نفره شدنمون🙃 بمونید برامون رفقا نظرات فراموش نشه
رفقا لطفا به این پیام توجه کنید .
سلام. به به میبینم که ماشاالله خیلی خوبم بلد هستید لفت بدید توی یه روز ۴ نفر عالیه🙂💔 به هر حال من پارت میدم برای اون رفقایی که باهام همراه هستن و پا به پام حتی توی شرایط سخت و امتحانات اومدن.بریم بخونیم؟😉
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۶۹ محمد: خواستم حرفی بزنم که با درد وحشتناکی ‌که توی دستم پیچید سرم
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ کیان:پیراهن سبز رنگ داوود درست قسمتی که زخمی شده بود خیس خون بود.رنگ سرخ خون روی پیراهنش خودنمایی میکرد و خودش با اینکه روی صندلی نشسته بود خم شده بود و چشماش رو محکم روی هم فشار میداد .بچه ها ترسیده نگاه میکردن که با صدای آقا محسن معین سریع از اتاق خارج شد تا دکتر رو بیاره.کنار پاش زانو زدم و دستم رو توی موهاش که حالا روی پیشونی خیس از عرقش چسبیده بود کشیدم و آروم لب زدم:داوود اروم باش الان دکتر میاد .یکم تحمل کن داوود:درد داشتم اما نمیتونستم نگرانیم رو مخفی کنم.با درد و صدای لرزون گفتم:م..مح.محم.محمد و ..ر..رسو..ل..ک..کج..ان؟ کیان: سعی کردم بغضم رو مخفی کنم آروم گفتم:تو فعلا آروم باش تا دکتر بیاد بعدش حرف میزنیم. داوود: دیگه نمیتونستم تحمل کنم .اشکی که از شدت درد بود روی صورتم فرود اومد . حس کردن دست کسی که مطمئنا حامد بود دور از انتظار نبود و اشکم رو پاک کرد. حامد: آروم کنارش رفتم و با دیدن اشکی که نمیدونم به خاطر درد هست یا به خاطر حال محمد و رسول بود روی صورتش ریخت آروم دستم رو کشیدم روی صورتش و پاکش کردم.همون موقع صدای دکتر اومد و به همراه معین داخل شدن. سعید: هممون کنار رفتیم و دکتر سریع اومد کنار داوود نشست.لباسش لحظه به لحظه خونی تر میشد و این باعث ترس همه ی ما شده بود. دکتر پیراهنش رو بالا زد .با دیدن زخمش که بدجور بود و مشخص بود درد اوره سرم رو پایین انداختم. فرشید:دکتر نگاهی به زخم داوود انداخت و بعد رو به ما گفت دکتر:بخیه هاش باز شده.باید سریع بخیه بزنم تا خون بیشتری از دست نده .با وضعیت کم خونی ای که داره براش خطرناکه. نمیتونم ببرمش اتاقم .ممکنه به زخمش فشار بیاد و بدتر بشه. محسن: دکتر همینجا انجام بده . دکتر: اما زمین کثیف میشه. محسن: اشکال نداره بعدا تمیز میکنیم. الان فعلا حال داوود مهمه .داره درد میکشه. دکتر: باشه. سریع کمک کردیم و روی مبل دراز کشید.وسیله هارو کنارم گذاشتم و آروم پیراهنش رو بالا زدم. اول با پنبه و بتادین زخمش رو تمیز کردم که باعث شد بسوزه و تکون بخوره .سرم رو زدم و بی حسی روهم زدم و منتظر موندم چند دقیقه بگذره تا عمل کنه . آروم شروع به بخیه زدم کردم.چند دقیقه ای طول کشید. آروم نگاهم به صورت عرق کرده داوود خورد .چشماش رو روی هم فشار میداد و سعی میکرد صدایی ازش در نیاد . فرشید: دکتر کارش رو تموم کرد .آروم کنار داوود نشستم و دستم رو توی موهاش کشیدم.چشماش رو باز کرد و با مظلومیت خاصی که توی چهره اش بود نگاهم کرد .آروم حرفی زد که متوجه بغضی که سعی در پنهان کردنش داشت شدم. داوود: ف..فرش..ید..م..محم.د..و..رس..ول..ک..کجا..ن؟؟ فرشید:سرم رو پایین انداختم و لب زدم:نمیدونیم.ما هم مثل تو خبر نداریم . داوود: م..مگ.ه..قر..ار..نبو..د ..م.مراق..ب..خو..دش..ون ...با..باشن؟ فرشید: چرا قول دادن.نه محمد و نه رسول هیچ کدوم بی وفا نیستن. برمیگردن.من مطمئنم خدا خودش مراقبشون هست .خیلی زود برمیگردن🥺 راوی: در دلشان نگرانی وسیعی بود و لحظه به لحظه بیشتر میشد.هر کدام گوشه ای نشستند و نگاهشان به چهره ی رنگ پریده و بی جان داوود بود .و داوودی که به دلیل حال بد دکتر برایش سرم زده بود و خوابیده بود و در کیلومتر ها آن طرف تر محمد و رسولی که هیچ کس از سلامتی انها اطلاع ندارد و همه تنها دنبال راه حلی برای پیدا کردن انها هستند . (مکان:عربستان_محل محمد و رسول ) رسول: کنار محمد زانو زدم .حدودا یک ساعتی هست که بیهوشش کردم اما هنوز بهوش نیومده.پارچه ی دور دست و پاش خونی شده بود اما خوشبختانه حدودا خونریزی نداره و خیالم راحت تر شده. سرم رو به دیوار تکیه دادم و خیره شدم به چهره خسته ی محمد.ای کاش میشد بازم باهم بریم بیرون .ای کاش میشد مثل روزایی که با مهدی میرفتم بیرون میتونستم با محمد برم اما انگار حالا که گیر این داعشی ها افتادیم دیگه راهی برای فرار نداریم. ای کاش به بچه ها قول نداده بودم که محمد رو سالم تحویلشون میدم چون الان بدقول شدم.محمد حالش خوب نیست و من قول داده بودم سالم برگرده... ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.حال بد داوود ... پ.ن. محمد هنوز بهوش نیومده💔 پ.ن.و رسولی که نگرانه🥺🖤 https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
رفقا نظرات رو خوندم ممنونم از لطفتون ببخشید چون خیلی زیاد بود نمیتونم ارسال کنم اما واقعا خوشحالم که اینقدر انرژی میدید 🙃❤️ در جواب دوستمون که در مورد داعش پرسیده بودن باید بگم یکی از مقر های داعشی ها در عربستان بود که هاتف و سینا گروگان هارو اونجا میدادن
سلام سلام . چالش یهویی جمله ی (عید غدیر مبارک💗)رو بفرست پی وی به اولین و دومین نفر جایزه میدم😉 ایدی Mahdis_138۹_00
پایان چالش رضایت هارو تا دقایقی دیگر میزارم🙂
رفقای ساداتمون نمیخواید بهمون عیدی بدید؟؟🥲 من عیدی میخوامممممم😁😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در حال درست کردن بسته برای هیئت امشب😉😊
بسته های شکلاتمون برای هیئت امشب😁😉
و اجرا وسط رودخانه زاینده رود😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا