17.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اگه شخصیت های گاندو دختر بودند 🤣👩🏻
#محمد
#رسول
#فرشید
#داوود
#سعید
#ره_رو_عشق
#فدایی_رهبر
https://eitaa.com/romanFms
مشخصات کانالمون😉
تولد کانالمون:۱۵آذر۱۴۰۲🎂
من کیم؟
مهدیس هستم.۱۷سالمه و قراره برم کلاس یازدهم .رشته معارف اسلامی.
اصفهانی هستم 😎
کاری داشتی پیوی در خدمتم
@Mahdis_1388_00
برای تبادل و حمایتی هم بیا پیش خودم☺️
کانالمون در روبیکا
@Romanmvm
♡رمان آغوش امن برادر۱ پارت اول♡
https://eitaa.com/romanFms/20
♡شخصیت های رمان آغوش امن برادر۱♡
https://eitaa.com/romanFms/11
♡خلاصه فصل اول رمان♡
https://eitaa.com/romanFms/5898
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
♡رمان آغوش امن برادر۲ پارت اول♡
https://eitaa.com/romanFms/6002
♡شخصیت های رمان آغوش امن برادر۲♡
https://eitaa.com/romanFms/6292
💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜
♡رمان آغوش امن برادر۳ پارت اول♡
https://eitaa.com/romanFms/42123
♡شخصیت های رمان آغوش امن برادر۳♡
https://eitaa.com/romanFms/43270
🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡
رمان تکیه گاه امن پارت اول
https://eitaa.com/romanFms/3217
شخصیت های رمان تکیه گاه امن
https://eitaa.com/romanFms/3175
💗💗💗💗💗💗💗💗💗💗💗
پارت اول رمان دلداده
https://eitaa.com/romanFms/26195
شخصیت های رمان دلداده
https://eitaa.com/romanFms/26173
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
پارت اول رمان نفس آخر
https://eitaa.com/romanFms/38166
💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖
قول آماریمون☺️
https://eitaa.com/romanFms/20490
استیکر مخصوص کانالمون
https://eitaa.com/romanFms/5727
https://eitaa.com/romanFms/15880
https://eitaa.com/romanFms/15881
#طنز
#دیالوگ
#فور
#کلامشھدا
#عکس_خام
#فال_گاندویی
#بک_گراند
#محمد
#رسول
#داوود
#فرشید
#سعید
#امیر
#پشت_صحنه
#رضایت
#استیکر_گاندویی
#گیف_گاندویی
#استیکر_محرمی
#گیف_محرمی
#محرم
#گاندو
#ادیت
#رادیو_ره_بر
#چشمبهراه
#شهیدانه
#تیکهرمان
#سلام_بر_تو
زاپاس کانالمون
https://eitaa.com/romanmfm
♡ܣܩࡄܢߺ߭ࡏަܝ ܣߊܢߺ࡙ ܝܣ ܝ၄ ࡃࡄࡐ߳♡
گاندویی ها
https://eitaa.com/Admin_Gando
#محمد
داشتن رسول رو، یکی از نیروهای فعال و خوب من رو شکنجه میکردن و من هیچ کاری نمیتونستم براش انجام بدم خاک تو سرم کنن که حتی نمیتونستم یذره از دردش رو کم کنم.
کل بچه های تیممون رو شناسایی کرده بودند و هممون اینجا که نمیدونم کجاست گیر افتاده بودیم من، رسول، سعید، داوود و فرشید بودیم
همه ی ما به غیر از رسول این طرف میله ها و رسولم اون طرف بود و داشتن شکنجش میکردن ازش میخواستن که بهه خدا و ایران و دین خودش توهین کنه اما رسول لب باز نکرده بود
پاهای رسول رو بسته بودن و با شلاق به پاش ضربه میزدن و رسول با اون همه دردی که داشت لباش رو گاز گرفته بود تا صدایی ازش بیرون نره ما هم که این سمت میله ها بودیم هیچ کاری نمیتونستیم انجام بدیم
#سعید
من و فرشید کنار هم نشسته بودیم و فقط داشتیم اشک میریختیم لعنت به ما که میبینیم رفیقمون داره جلمون جون میده ولی هیچ کاری نمیتونیم براش انجام بدیم الان ما مثلا رفیقیم، رفیق رفیقش رو تو هر سختی هم که باشه تنهاش نمیزاره
#داوود
حس و حالم دست خودم نبود هیچی نمیفهمیدم حتی نمیفهمیدم که دارم چی میگم و میله ها رو توی دستام گرفته بودم و التماس میکردم و داد میزدم: ترو به هر کی میپرستید رسول رو ولش کنید ترو به قران به جای رسول منو بزنید، اون دیگه تحملش رو نداره.
دست یه نفر رو، روی شونه هام حس کردم رومو برگردوندم که با اقا محمد مواجه شدم
محمد: اروم باش داوود هر چی بیشتر گریه کنیم رسول اذیت میشه میبینیش که چجوری لباش رو گاز گرفته تا صدایی ازش بیرون نیاد که نکنه ما ناراحت بشیم
داوود: اقا محمد باید یه کاری که براش انجام بدیم شما توقع دارید بشینم زجر کشیدن رسول رو ببینم؟
محمد:......
دیگه داشتم دیوونه میشدم نمیتونستم ببینم رفیقم که اتقدر مظلومه داره درد میکشه قربون مظلومیات برم من و داد زدم
داوود: شما مگه اطلاعات نمیخواید رسول نمیگه من که میگم اگه ولش کنید هر چی بخواید بهتون میگم همه اطلاعات سایت رو.
نگاه های سنگین اقا محمد رو روی خودم حس میکردم ولی این تنها کاری بود که میتونستم برای رفیقم انجام بدم.
یه نفر که نمیشناختمش که مشخص بود همه ی این زجر کشیدن های رسول به خاطر اون هست دستشو بالا اورد که نشونه این بود که تمومش کنید در همون لحظه اون نفری که داشت رسول و با شلاق میزد دست نگه داشت و رفت کنار این مرد ایستاد و دو نفری که چوبی را به پای رسول وصل کرده بودند اوردند پایین و باز کردند و رسول تو خودش جمع شد معلوم بود داشت درد شدیدی رو تحمل میکرد
ناشناسِ نیش خندی زد و گفت: ما تمام اطلاعات رو بدست اوردیم نیازی به تو نیست بچه..... إ اسمت چی بود؟ اها اقا داوود نگران رفیقت نباش بعدش نوبت خودت هست و یکی یکی همتون رو با زجر میکُشم
داوود:یعنی الان اگه رسول به خدا توهین کنه ولش میکنید؟
ناشناس:ولش که نمیکنیم ولی راحت میکشیمش(و زد زیر خنده)
#محمد
بعد از صحبت های داوود و اون نفر و نا امید شدن داوود و گریه کردنش همون مرد کثیف به اون نفرا اشاره ای کرد معنیشو نفهمیدم ولی فهمیدم قراره خیلی رسول زجر بکشه به خاطر همین دیگه نتونستم ببینم و روم رو کردم سمت دیوار و دستام رو پشت سرم گرفتم و هی تکونشون میدادم که فهمیدم تمومشون ریختن رو سر رسول و دارن میزننش اما من باید اقتدار فرمانده ایم رو حفظ کنم. در لحظات اول هیچ صدایی از رسول بیرون نمیومد ولی بعدش صدای هق هق گریش و داد زدنش بیرون اومد به قران راست میگن که گریه اونایی که همیشه خندون بودن خیلی تلخ تره... دیدم داره صدای ناله های رسول بیشتر میشه که رسول شروع کرد به صحبت کردن که با هر کلمه ای که از دهنش بیرون میومد جگرم اتیش میگرفت
رسول:اقا....محمد...ک...کمکم...کنید...دیگه...دیگه تحملش رو ندارم....کمکم کنید...داوود...سعید...فرشید...به دادم برسید
سعید نشسته بود و پاهاش و جمع کرده بود و سرشو بین دستاش قرار داده بود و فرشیدم چشماشو انداخته بود به زمین و از شرمندگی داشت اب میشد بره تو زمین
داوودم که دیگه تحمل نداشت. دستشو گذاشت رو گوشش که دیگه نشنوه صدای ناله کردن های رفیقش رو و سرشو هی می زد تو دیوار که از سرش داشت خون جاری میشد
محمدم که با اقتدار ایستاده بود با هر کلمه ای که رسول میگفت پاهاش سست تر میشد که ناگهان افتاد رو زمین و برای اولین بار با گریه گفت:رسول جانم اروم باش قربونت بشم اروم باش تو که نیاز به ما نداری تو خدا رو داری رسول
#رسول
با حرف اقا محمد با اینکه این همه درد داشتم اما اروم شدم که در همان لحظه ها یک نفر چاقو ای فرو کرد در پهلوم و اون رو بیرون نکشید و گذاشت بمونه انقدر بی حال بودم که نتونستم حتی اون چاقو رو در بیارم که پلکام کم کم از خستگی روی هم گذاشته شد و دیگه هیچی نفهمیدم
بسم اللّه الرحمن الرحیم
به نام خالق انسان
پارت :دلی
قسمت :دوم
موضوع شهادت بچه های سایت (به غیرازرسول)
#محمد
تواتاقم بودم داشتم رسول رو میدیدم که ناراحت بودازاینکه نمیتونست بیاد ماموریت ولی چه میشه کرد بایدمیموندبه خاطر خودش بود همینجوری توافکارم بودم که باصدای در به خودم اومدم دیدم سعید باعلامت بهش گفتم که بیاد داخل اومد بهم گفت
اقا متوجه شدیم که سوژه مورد نظر شب خونس ولی با همدستش مهمونی گرفتن فقط دونفرن
بچه ها رواماده کن واسه یک ساعت دیگه جلسه
بله چشم فقط یه چیز دیگه
چی اینکه متوجه شدیم طرف با دست پر میره پیشش باکلی شکلات تلخ (وسایل های انتحاری )
همون کار رو بکن نباید معطل کنیم
سعید رفت منم رفتم نشستم پشت میزم سرم وتکیه دادم به صندلیم رفتم توفکر (فکرهای محمد
یه حسی بهم. میگه این اخرین ماموریتم باشه یعنی من تو این ماموریت شهید میشم) ازاینجور فکرا
به فکر کردن خاتمه دادم و شروع کردم به خوندن قرآن متوجه زمان نشدم با اومدن بچه ها متوجه شدم که جلسه شروع شده
بایه صدق اللّه العلی العظیم به خوندن قران خاتمه دادم و شروع جلسه رو اعلام کردم
بسم اللّه الرحمن الرحیم
خوب همینطورکه میدونید رد رییس هایی که دستوربه انتحاری دادن وپیدا کردیم وامشب بعد خوندن نماز مغرب وعشا عملیاتمون شروع میشه خوب رسول مارو ازاینجا پشتیبانی داره داوود و سعید وفرشید شماهاهم بامن میاین ساعتمو چک کردم حدود یک ساعت به اذان مونده بود روبه بچه ها گفتم خوب یک ساعت وقت دارید استراحت کنید برید اول برید استراحت کنید تا اذان بعداینکه نمازهاتونوکه خوندید واسه ماموریت حاضرشید ختم جلسه
همه رفتن منم بالبخند راهیشون کردم وقتی رفتن نشستم
روصندلیم یه نفس عمیق کشیدم
#سعید
بعد جلسه به بچه ها گفتم بچه ها نظرتون چیه بریم توحیاط
همه باهم گفتن بریم
همین که وارد حیاط شدیم دیدم رسول ناراحته برای اینکه حالش عوض شه رفتم دستم وگذاشتم روشونش و گفتم
استادرسول چراناراحتی این ناراحتی هاتو بزار ماشهیدشدیم
روشو برگردوند به سمتم ابروش بالا انداخت وگفت
اولاشهیدشدن لیاقت میخواد که شمالیاقت شهید شدن و نداری
بعدشم اگه شهید شدی کی میخوادواسه شما حلوا درست کنه من که نمیتونم بااین پادرست کنم واستون که
داوودبرگشت وگفت استادرسول نگران حلوا نباش هستن درست کنن شما فقط گریه کن
رسول:مگه من اشکام و سرراه اوردم که واسه شما ها بریزم
فرشید ازاونور رسول اومد ودستش و گذاشت روشونش وگفت حیف اون زحماتی که واست کشیدیم
رسول :ای بابا بلندشید پنج دقیقه مونده به اذان بریدکارهاتونوبکنید و وقت من ودنیاوکائنات رو نگیرید بلندشید
برگشتم بهش گفتم
این همه ادم وقت دنیاو کائنات رومیگیرن ماهم بگیریم چی میشه
همه زدن زیر خنده وهمگی بلندشدیم رفتیم تاواسه نماز اماده شیم
#راوی
همه بعد ازخوندن نماز برای یه چنددقیقه باخدای خودشون مشغول به رازونیاز شدن بعضی ها درعین مشغول به رازو نیاز گوشه چشمشون سرازیر میشد وبعضی ها برای خودشون دعای عاقبت بخیری طلب میکردن. همه بعداز رازونیازکردن بلندشدن و به سمت اتاق تجهیزات رفتن قبلش بارسول خداحافظی کردن واین رسول بود که نمیدانست دوستاش وفرماندش رو باناراحتی یا خوشحالی بدرقه کنه همه رفتن ورسول تنهامونده بود
#رسول
بچه ها رفتن ومن بانارحتی رفتم پشت سیستم تا پشتیبانی رو کنترل کنم بچه ها رسیده بودن وهمه طبق جایی که قرارشد وایسن وایسادن از پشت میکروفن برای اینکه مطمئن بشم بچه هاصدام ودارن یا نه پرسیدم
ازتمامی واحدها ایاصدام و دارید
داوود بله
محمد بله
سعید بله
ولی اماصدای فرشید رو نشنیدم و گفتم فرشید صدام وداری فرشید
محمد ازاونطرف دادزد که رسول چیشده
اقامحمد فرشید جواب نمیده
چی یاخدا
#محمد
بعداینکه متوجه شدم فرشید جواب رسول رو نداده رفتم جایی که قرارشد وایسه دیدم که نیست یکم که بادقت گشتم دیدم که بیسیمش افتاده شک کردم بیسیم زدم به رسول گفتم رسول ببین میتونی گوشی فرشید روردیابی کنی بارسول یه چشمی گفت و انجام داد به اقای عبدی گفتم ما اول میریم سوژه هارو میگیریم بعد میریم دنبال فرشید
اقای عبدی هم موافقت کردند
#فرشید
رفتم سرجام وایساده بودم منتظر دستور بودم تاعملیات رو شروع کنیم رسول شروع کرده بود تا مطمئن شه که صدامونو داره نوبت که به من رسید یدفعه یکی ازپشت سرم یه دستمال نم دار گذاشت روی دهنم وبیهوش شدم ودیگه هیجاروندیدم نمیدونم چنددقیقه گذشت چشامو بازکردم دیدم که روی صندلی نشستم و دستام از پشت بسته بود پیرهنم و دیده بودم که بمب بسته بودن بهم
#محمد
وارد خونه شدیم داشتیم میگشتیم که واردقسمت پذیرایی شدیم دیدیم که بهمن بهمنی وجعفرقاسمی وایساده بودن واسلحه هارو نشونه گرفته بود بهمن لب بازکردو گفت فکرشو نمیکردی ماباامادگی کامل ازتون پذیرایی کنیم اقامحمد
#رسول
داشتم حرف هاشونو بااقای عبدی میشنیدیم وقتی بهمنی اسم اقامحمدو گفت تعجب کردیم یعنی نقشه امون لورفته یعنی مانفوذی داشتیم 😶😯
اقای عبد