eitaa logo
🇮🇷•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•🇮🇷
1.5هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
3.1هزار ویدیو
15 فایل
عضویت؟عضونباشی‌که‌نمیشه کپی‌وایده‌‌برداری‌ازرمان‌خیرراضی‌نیستم حتی از اسم رمان:) ازفعالیت‌ها‌مجازبه‌جزکپی‌ممنوع‌ها🚫 ناشناس‌زیرنظرمدیر https://daigo.ir/secret/31495705994 تبلیغاتمون https://eitaa.com/joinchat/2576352270C8ef1741385 زاپاس‌کانال @romanmfm
مشاهده در ایتا
دانلود
شهادت اقا محمد part: 1 عطیه: امروز باید میرفتم جواب ازمایشو میگرفتم دیشب میخواستم با محمد صحبت کنم که یهو تلفنش زنگ خورد و رفت اداره برای همین امروز باید تنها برم جواب و بگیرم. رفتم و جواب گرفتم، جواب مثبت بود یعنی جمع خونمون قراره سه نفره شه 😍اما حیف که محمد نیست این خبر و بهش بدم 🥲وقتی اومد باید سوپرایزش کنم 😁 محمد: ديشب تو خونه بودم که اقای عبدی زنگ زد و گفت سریع برم سایت مکان«سایت» محمد: بالاخره رسیدم سایت موتور و توی پارکینگ سایت زدم و سریع به سمت بالا رفتم سایت خلوت بود بجز چند نفر که شیفت بودن بقیه میزا خالی بودن خودمو رسوندم به اتاق اقای عبدی و در زدم عبدی: سرم توی گزارشاتی بود که تازه به دستم رسیده بودن که یهو صدای تق تق در اومد میدونستم محمد برا همین گفتم بفرمایید محمد:با بفرمایید اقای عبدی وارد اتاق شدم سلام اقا با من کاری داشتید؟ عبدی: بشین روصندلی محمد جان محمد: چشم اقا عبدی: خب راستش یه ماموریت یهویی پیش اومده، باید همین فردا برید برای دستگیری سوژه و.... محمد: بعد از کلی صحبت در باره عملیات فردا با اقای عبدی، از اتاق خارج شدم و به سمت اتاق خودم رفتم، باید تا صبح نقشه بی نقصی برای عملیات طرح میکردم بعد از کلی کار و تلاش بالاخره یه نقشه کامل و بی نقصی طراحی کردم زمان زیادی تا اذان صبح نمونده بود رفتم و وضویی گرفتم و نماز صبحمو خوندم این اولین عملیاتی نبود که میرفتم ولی نمیدونم چرا یه دل اشوبه ی خاصی داشتم، بعد از خواندن چند صفحه قران به اتاقم برگشتم به بچه ها خبر داده بودم که ساعت ۶ صبح توی سایت باشن باید نقشه رو براشون توضیح میدادم بعد از توضیح عملیات تصمیم گرفتم برم خونه پیش عطیه و باهم صبحانه ای بخوریم قرار بود عملیات ساعت ۱۰ شروع شود مکان«خانه محمد» عطیه: تو اتاق روی تخت بودم و داشتم برنامه ریزی میکردم چجوری محمد و سوپرایز کنم توی همین فکرا بودم که یهو صدای کسی و از حیاط شنیدم خوب که دقت کردم محمد بود سریع از روی تخت بلند شدم و به سمت در پا تند کردم محمد با دوتا پلاستیک پراز میوه و... داشت به سمت خونه میومد رفتم سمتشو یکی از پلاستیکارو از دستش گرفتم و باهم به سمت اشپزخونه رفتیم پلاستیک هارو روی زمین گذاشتم و بعد سفره صبحانه را باهم اماده کردیم در سکوت صبحانه خوردیم و بعد سفره را جمع کردم به اشپز خانه رفتم محمد: توی هال نشسته بودم عطیه توی اشپزخونه مشغول بود نگاهی به ساعت کردم فرصت زیادی نداشتم باید میرفتم سایت برای همین عطیه رو صدا کردم عطیه جان -جانم یه لحظه میشه بیای کارا دارم _چشم الان میام عطیه: کنارش روی فرش نشستم و سوالی نگاش کردم محمد: عطیه جان من باید برم سایت ماموریت دارم نمیدونم کی بر میگردم ببخشید نمیتونم بیشتر از این بمونم دیر میشه عطیه: محمد تا این و گفت انگار زیر پام خالی شد این اولین باری نبود که محمد میرفت ماموریت اما انگار این دفعه با دفعات قبلی فرق داشت ترس و استرس عجیبی داشتم نمیخواستم الان بهش بگم که ذهنش مشغول بشه برای همین بدرقه اش کردم و بعد از رفتنش تنهایی توی خونه ازارم میداد برای همین تصمیم گرفتم برم پیش عزیز محمد:از خونه خارج شدم و به سمت سایت راه افتادم مکان«سایت» محمد: بعد از رسیدن سریع به سمت اتاقم رفتم همه وسایل لازم و برداشتم و بعد به همراه بچه های گروهم به سمت اتاق تجهیزات رفتیم و وسایلمون و تحویل گرفتیم و به پارکینگ رفتیم و سوار ماشین های اداره شدیم 🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺
part: 2 مکان«جلوی در خونه سوژه» محمد: بالاخره رسیدیم جلو درِ خونهٔ متهم، رسول و داوود پشت سرم وایساده بودن آیفون در و فشار دادم و منتظر موندم تا بیاد متهم:تو خونه بودم که صدای ایفون بلند شد رفتم و از مانیتور دیدم سه تا مرد با لباس شخصی جلوی در وایسادن شک کردم احساس کردم شاید مامور باشن رفتم و اسلحمو برداشتم و رفتم دم در محمد: سلام اقای...؟ متهم: بله خودم هستم بفرمایید🤨 محمد: اقای... شما طبق این حکم بازداشت هستید و باید همراه ما بیاید متهم: تا این و گفت سرتاپاشو یه نگاهی کردم و طی یه تصمیم ناگهانی درو بستم و رفتم روی پشت بام که از اونجا فرار کنم محمد: چند ثانیه سکوت کرد و بعد یهو در و بست و فرار کرد سریع به داوود گفتم از در بره بالا داوود: به دستور اقا محمد رفتم بالا و از دیوار پریدم توی حیاط خونه و سریع درو باز کردم و خودم به دنبال سوژه رفتم ذهنشو خونده بودم میخواست بره پشت بام، سرعتم و بیشتر کردم و رفتم روی پشت بام قرار نبود درگیری صورت بگیره اما اون اصلحه ای در اورد و سمت من شلیک کرد، دو تا تیر شلیک شد.سوزشی تو دست و پای چپم احساس کردن. دیگه نمی تونستم وایستم همونجا افتادم محمد: داشتم میرفتم سمت پشت بام که صدای تیر اندازی بلند شد یا حسینی زیر لب گفتم و سرعتمو بیشتر کردم میدونستم بچه های خودمون نیستن اخه صدا خفه کن داشتن و این صدا از یه اسلحه دیگه ای بوده سعی کردم افکار منفی و دور کنم توی همین فکرا بودم که رسیدم پشت بام و داوود و دیدم غرق خونه سریع از توی ایرپاد به بچه ها خبر دادم بیان سمت پشت بام و به بچه های پشتیبانی گفتم یه امبولانس بفرستن موقعیت مون سرعت مو کم کردم و خیلی اروم و نامحسوس به سمت سوژه حرکت کردم که ناگهان برگشت و شروع به تیر اندازی کرد و سه تا تیر به طرفم زد، داغی گلوله هارو با تمام وجود در جاهای مختلف بدنم حس کردم، بدنم توان ایستادن و نداشت تمام جونمو توی دست چپم ریختمو به طرفش شلیک کردم، تیر به دست و پاش خورد و روی زمین افتاد، من هم دیگه توان ایستادن نداشتم و همون جا افتادم رسول: رسیده بودیم پیش اقا محمد و داوود، حال داوود بهتر از اقا محمد بود امبولانس توی راه بود منو سعید بالای سر اقا محمد نشسته بودیم و فرشید بالای سر داوود بود. من سر اقا محمد و روی پاهام گذاشته بودم. با حرف زدن باهاش سعی داشتیم نخوابه همین طور که باهاشون حرف میزدم دیدم لبش داره تکون میخوره با صدای خیلی ضعیفی داشتن حرف میزدن سرمو بردم نزدیک صورتش تا بتونم متوجه حرفاش بشم، اقا محمد داشتن حلالیت میطلبیدن نه.. نهههههه اقا محمد نباید بره، داداش محمد نباید بره، دستمو گذاشتم روی ایرپاد و داد زدم پس این امبولانس کجاســــــــت؟! ... بالاخره امبولانسا رسیدن اما وقتی که اقا محمد چشماشو بسته بود 💔 یکی از تکنیسینایی که بالای سر اقا محمد بود بلند داد زد نبضش میزنه اما ضعیفه خیلی ضعیفه باید هرچه سریع تر ببریمش بیمارستان. اقا محمد و روی برانکارد گذاشتن و به داخل امبولانس بردن منم وارد امبولاس شدمو بالای سر تن بی جون اقا محمد نشستم 🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺
part: 3 بالاخره رسیدیم بیمارستان اقا محمد و به اتاق عمل برده بودن و من پشت در اتاق عمل منتظرش بودم، منتظر یه خبر خوب، منتظر شنیدن یه (حالش خوبه) از دکتر ... سه ساعتی از زمانی که اقا محمد و به اتاق عمل برده بودن میگذشت اما من هیچ خبری از پشت اون در نداشتم، این سه ساعت برام اندازه سه سال گذشته بود توی این مدت سعید و فرشید هم رسیده بودن. داوود حالش خوب بود و اورده بودنش توی بخش حال هممون بد بود تو دل هممون اشوبی برپا بود اگه.. اگه خدایی نکرده برا اقا محمد اتفاقی بیفته... توی همینن افکار بودم که صدای باز شدن دری به گوشم خورد با سرعت سرمو بالا اوردم که با چهره دکتر و سعید و فرشیدی که زود تر از من خودشون و به دکتر رسونده بودن مواجه شدم سریع از روی صندلی بلند شدم و به طرف دکتر رفتم. دکتر وقتی چهره های مارو دید خودش به حرف اومد و با صدای نسبتا ارومی و با سر به زیری گفت.. دکتر: ما خیلی تلاش کردیم اما فایده ای نداشت. متاسفم انشاءالله غم اخرتون باشه.. سعید: دکتر اینو گفت و رفت هممون با بهت به در اتاق عمل خیره بودیم که درباز شد و یه تختی که پارچه سفیدی روش بود و اوردن بیرون رسول خودشو رسوند به تخت و پارچه رو کنار زد رسول وقتی چهره اقا محمد و دید دیگه نتونست تحمل کنه و داشت میفتاد که خودمو بهش رسوندم و گرفتمش پرستارا اومدن و بردنش و براش سرمی زدن منو فرشید هم کارمون گریه بود حالا چی به داوود بگیم چی به خانوادش بگیم... «روز خاکسپاری» عطیه: محمدم کجا رفتی نمیگی من بدون تو چکار باید بکنم محمد من اون روز میخواستم بهت بگم قراره بابا بشی اما گفتی میخوام برم ماموریت گفتم شب که اومدی بهت میگم ولی دیگه برنگشتی .... سعید: با حرفای عطیه خانم اشک همه در اومده بود 💔 «راوی» چند هفته از اون روز گذشته بود اما هیچ کس دل به کار نمیداد فرمانده جدید هم امده بود اما بچه ها دل به کار نمی دادند (چند سال بعد) رسول: بچه ی اقا محمد ۵ ساله شده بود و ۵ سال از نبود آقا محمد می گذشت. این همه سال هنوزم نتونستم نبودشو باور کنم خیلی سخته کسی که بهش وابسته شدی و از دست بدی. خیلی سخته که کسی رو که مثل داداشت بود از دست بدی.الان ۵ ساله که عطیه خانوم داره به سینا میگه که باباش آقا ماهانه.آقا محمد وصیت کرده بود که عطیه خانوم ازدواج کنه.ولی آخه چجوری میتونست اینکارو کنه؟ بی خیال این فکر ها شدم و رفتم سمت مزار آقا محمد.شروع کردم به درد و دل کردن. به پایان آمد این دفتر این حکایت همچنان باقیست.. 💔🫀 🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺 https://abzarek.ir/service-p/msg/2076921 ممنون میشم نظراتتون و برام بگید👆🥲🤗