eitaa logo
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
1.2هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
14 فایل
عضویت؟کانالمون‌باوجودت‌قشنگتره.. کپی‌ازرمان‌خیربه‌هیچ‌وجه ازفعالیت‌ها‌حلال‌به‌جزکپی‌ممنوع‌ها🚫 ناشناس‌زیرنظرمدیر https://harfeto.timefriend.net/17276325110658 تبلیغاتمون https://eitaa.com/joinchat/2576352270C8ef1741385 زاپاس‌کانال @romanmfm
مشاهده در ایتا
دانلود
مشخصات کانالمون😉 تولد کانالمون:۱۵آذر۱۴۰۲🎂 من کیم؟ مهدیس هستم.۱۶ سالمه و کلاس دهم .رشته معارف اسلامی. اصفهانی هستم 😎 کاری داشتی پیوی در خدمتم @Mahdis_1388_00 کانالمون در روبیکا @Romanmvm ♡رم‍‌ان‍‌ آغ‍‌وش‍‌ ام‍‌ن‍‌ ب‍‌رادر۱ پ‍‌ارت‍‌ اول‍‌♡ https://eitaa.com/romanFms/20 ♡ش‍‌خ‍‌ص‍‌ی‍‌ت‍‌ ه‍‌ای‍‌ رم‍‌ان‍‌ آغ‍‌وش‍‌ ام‍‌ن‍‌ ب‍‌رادر۱♡ https://eitaa.com/romanFms/11 ♡خ‍‌ل‍‌اص‍‌ه‍‌ ف‍‌ص‍‌ل‍‌ اول‍‌ رم‍‌ان‍‌♡ https://eitaa.com/romanFms/5898 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ♡رم‍‌ان‍‌ آغ‍‌وش‍‌ ام‍‌ن‍‌ ب‍‌رادر۲ پ‍‌ارت‍‌ اول‍‌♡ https://eitaa.com/romanFms/6002 ♡ش‍‌خ‍‌ص‍‌ی‍‌ت‍‌ ه‍‌ای‍‌ رم‍‌ان‍‌ آغ‍‌وش‍‌ ام‍‌ن‍‌ ب‍‌رادر۲♡ https://eitaa.com/romanFms/6292 💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜 رم‍‌ان‍‌ ت‍‌ک‍‌ی‍‌ه‍‌ گ‍‌اه‍‌ ام‍‌ن‍‌ پ‍‌ارت‍‌ اول‍‌ https://eitaa.com/romanFms/3217 ش‍‌خ‍‌ص‍‌ی‍‌ت‍‌ ه‍‌ای‍‌ رم‍‌ان‍‌ ت‍‌ک‍‌ی‍‌ه‍‌ گ‍‌اه‍‌ ام‍‌ن‍‌ https://eitaa.com/romanFms/3175 💗💗💗💗💗💗💗💗💗💗💗 پ‍‌ارت‍‌ اول‍‌ رم‍‌ان‍‌ دل‍‌داده‍‌ ¹ https://eitaa.com/romanFms/26195 ش‍‌خ‍‌ص‍‌ی‍‌ت‍‌ ه‍‌ای‍‌ رم‍‌ان‍‌ دل‍‌داده‍‌ ۱ https://eitaa.com/romanFms/26173 💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖 قول آماریمون☺️ https://eitaa.com/romanFms/20490 مدیر کانال نویسنده رمان آغوش امن برادر نویسنده رمان تکیه گاه امن ادمین هامون 🇵🇸رار³¹⁵ استیکر مخصوص کانالمون https://eitaa.com/romanFms/5727 https://eitaa.com/romanFms/15880 https://eitaa.com/romanFms/15881 زاپاس کانالمون https://eitaa.com/romanmfm ♡ܣܩࡄܢߺ߭ࡏަܝ‌ ܣߊ‌ܢߺ࡙ ܝ‌ܣ ܝ‌၄‌ ࡃ‌ࡄࡐ߳♡ ‍ب‍ا‍ش‍گ‍ا‍ه‍ ‍خ‍‍ب‍ا‍ث‍‍ت‍ @Bashghah_khebasat گ‍‌ان‍‌دوی‍‌ی‍‌ ه‍‌ا https://eitaa.com/Admin_Gando دخ‍‌ت‍‌ران‍‌ م‍‌ه‍‌دوی‍‌ https://eitaa.com/sfgtik م‍‌ح‍‌ب‍‌ان‍‌ م‍‌ه‍‌دی‍‌ @mohebanmahdi م‍‌ه‍‌ت‍‌ا https://eitaa.com/Mahta852 ت‍‌ی‍‌ران‍‌داز @SHOOTER_T چ‍‌ری‍‌ک‍‌ رم‍‌ان‍‌ https://eitaa.com/joinchat/1541865829C816e6c203c ق‍‌ت‍‌ی‍‌ل‍‌ ال‍‌ع‍‌ب‍‌رات‍‌ https://eitaa.com/GHATIL_ABARAT_3 ع‍‌ش‍‌اق‍‌ ال‍‌رض‍‌ا @oshagh_reza12 ا‍ل‍‍ع‍‍ط‍‍ش @tofighshahadat م‍‌اه‍‌ورا https://eitaa.com/Romanfama رفقای عکاس https://eitaa.com/RofaghayeAkas
در لحظه ای بدن بی جان رسول غرق خون شد محمد و رسول داشتند به هم نگاه میکردند که در همان لحظه ها وقتی اون فرد متوجه لو رفتن خودشون شد تیرش رو به سمت رسول گرفت و نه یکی نه دوتا سه تا تیر بر پیکر رسول زد یکی در پایش یکی در دستش و اخرین و جانسوز ترین تیر را در قلبش زد نفس رسول بالا نمیامد قلبم اتیش گرفت با دیدن این تصویر داوود گریه کنان اسم رسول را زمزمه میکرد و اقامحمد و سعید بدون هیچ واکنشی فقط بر بدن بی جان رسول زل زده بودند و معلوم بود نمیتوانند این تصویر را باور کنند. همان مرد امد و در را باز کرد و به اقا محمد با عجله گفت: بی سیم میزنی که این عملیات را قطع کنن وگرنه همتون رو میکشم داوود گریه کنان دست بر زمین بلند شد و گفت: ما را از گرفتن جان نترسانید، از جان عزیز تر داشتیم که رفت.(از جان عزیز تر منظور رسول) همین که اون مرد اومد شلیک کنه یک نفر از راه رسید و همه ی اون ادم های کثیف را به درک فرستاد و من و سعید و داوود و اقامحمد دویدیو پیش رسولی که غرق در خون بود سر رسول را روی پاهایم گذاشتم و دستامو توی موهای فر رسول کشیدم و پشت سر هم موهایش را نوازش میکردم. رسول با دستایی که غرق در خون بود با ارامی صورتم را نوازش کرد و در همان لحظه دستش بر روی زمین خورد داوود: اقا محمد اقا محمد رسول هنوز زنده هست مگه نه؟(باداد) مگه نه. سرم را گذاشتم روی قلب رسول که پر از خون بود تا ببینم میزند یا نه از استرس داشت قلبم کنده میشد اما همین که دیگر صدای قلبش را نشنیدم فهمیدم که رفت پیش خدا باورم نمیشد میخواستم خودم را بکشم که نبینم رفیقم که عین برادر هست برام داره پر پر میشه با چشمایی پر از اشک سرم را بالا اوردم و نگاه های پرسشی بچه ها به خصوص داوود داشت منو دیوانه میکرد رو به صورت رسول گفتم: رسول جان شهادتت مبارک. و سرم را انداختم پایین صدای داوود بود که سکوت انجا را شکست: اقا محمد چی میگید رسول من نمرده (داوود یقه پیراهن رسول را توی مشتش میگیرد و ادامه میدهد) رسول جان داداشیم بلند شو بگو تو زنده ای بلند شو جان دلم بگو دروغ میگن (و داوود سرش را روی سینه رسول میگذارد و هق هق گریه میکند) بعد از اینکه همه اروم تر شدن داوود شروع کرد به صحبت:رسول هواسش به همه بود همه رو میدید اما هیچوقت نمیخواست خودش دیده بشه،اون خیلی اروم و ساکت بود محمد:بعضی از ادما مثل رسول ساکت میان، ساکتم میرن.. هیچوقتم نمیفهمیم توی ذهن و دلشون چی میگذشته! سعید:تو رفتی و من نمردم ولی زنده هم نمی مانم و تمام
مشخصات کانالمون😉 تولد کانالمون:۱۵آذر۱۴۰۲🎂 ♡رم‍‌ان‍‌ آغ‍‌وش‍‌ ام‍‌ن‍‌ ب‍‌رادر۱ پ‍‌ارت‍‌ اول‍‌♡ https://eitaa.com/romanFms/20 ♡ش‍‌خ‍‌ص‍‌ی‍‌ت‍‌ ه‍‌ای‍‌ رم‍‌ان‍‌ آغ‍‌وش‍‌ ام‍‌ن‍‌ ب‍‌رادر۱♡ https://eitaa.com/romanFms/11 ♡خ‍‌ل‍‌اص‍‌ه‍‌ ف‍‌ص‍‌ل‍‌ اول‍‌ رم‍‌ان‍‌♡ https://eitaa.com/romanFms/5898 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ♡رم‍‌ان‍‌ آغ‍‌وش‍‌ ام‍‌ن‍‌ ب‍‌رادر۲ پ‍‌ارت‍‌ اول‍‌♡ https://eitaa.com/romanFms/6002 ♡ش‍‌خ‍‌ص‍‌ی‍‌ت‍‌ ه‍‌ای‍‌ رم‍‌ان‍‌ آغ‍‌وش‍‌ ام‍‌ن‍‌ ب‍‌رادر۲♡ https://eitaa.com/romanFms/6292 💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜 رم‍‌ان‍‌ ت‍‌ک‍‌ی‍‌ه‍‌ گ‍‌اه‍‌ ام‍‌ن‍‌ پ‍‌ارت‍‌ اول‍‌ https://eitaa.com/romanFms/3217 ش‍‌خ‍‌ص‍‌ی‍‌ت‍‌ ه‍‌ای‍‌ رم‍‌ان‍‌ ت‍‌ک‍‌ی‍‌ه‍‌ گ‍‌اه‍‌ ام‍‌ن‍‌ https://eitaa.com/romanFms/3175 💗💗💗💗💗💗💗💗💗💗💗 قول آماریمون☺️ https://eitaa.com/romanFms/20490 مدیر کانال نویسنده رمان آغوش امن برادر نویسنده رمان تکیه گاه امن ادمین هامون # کـ🇵🇸رار³¹⁵ استیکر مخصوص کانالمون https://eitaa.com/romanFms/5727 https://eitaa.com/romanFms/15880 https://eitaa.com/romanFms/15881 زاپاس کانالمون https://eitaa.com/romanmfm ♡ܣܩࡄܢߺ߭ࡏަܝ‌ ܣߊ‌ܢߺ࡙ ܝ‌ܣ ܝ‌၄‌ ࡃ‌ࡄࡐ߳♡ ‍ب‍ا‍ش‍گ‍ا‍ه‍ ‍خ‍‍ب‍ا‍ث‍‍ت‍ @Bashghah_khebasat گ‍‌ان‍‌دوی‍‌ی‍‌ ه‍‌ا https://eitaa.com/Admin_Gando دخ‍‌ت‍‌ران‍‌ م‍‌ه‍‌دوی‍‌ https://eitaa.com/sfgtik م‍‌ح‍‌ب‍‌ان‍‌ م‍‌ه‍‌دی‍‌ @mohebanmahdi ک‍‌ول‍‌ه‍‌ ب‍‌ار خ‍‌دای‍‌ی‍‌ https://eitaa.com/Ceda3f86c0c م‍‌ه‍‌ت‍‌ا https://eitaa.com/Mahta852 ت‍‌ی‍‌ران‍‌داز @SHOOTER_T چ‍‌ری‍‌ک‍‌ رم‍‌ان‍‌ https://eitaa.com/joinchat/1541865829C816e6c203c ق‍‌ت‍‌ی‍‌ل‍‌ ال‍‌ع‍‌ب‍‌رات‍‌ https://eitaa.com/GHATIL_ABARAT_3 ع‍‌ش‍‌اق‍‌ ال‍‌رض‍‌ا @oshagh_reza12
🖤پارت دلی شهادت فرشید🖤 بک به گذشته (شب قبل از ماموریت :خونه) داشتم کارهام و انجام میدادم. این ماموریت ،ماموریت خیلی سختی بود .برای همین رسول از دستم دلخور بود و میگفت نباید قبول میکردم، ولی دیگه نمیشدکنسل کرد. من خیلی وقته واسه این عملیات نقشه کشیدم. نگاهی به در بسته اتاق انداختم. طبق معمول وقای ناراحت میشه توی اتاقش میره و عین بچه ها قهر میکنه.داشتم ساکم وجمع میکردم. زیپ ساکم و که بستم  از اتاق زدم بیرون .اول رفتم سمت اتاق رسول در زدم وگفتم: آقا رسول نمیای خداحافظی ؟دارم میرم ها. صدایی به گوشم‌نخورد. بهش گفتم : باشه داداش خداحافظ. از خونه زدم بیرون و سوار ماشین شدم و به سمت‌سایت حرکت کردم .با رسیدن به سایت، از بچه ها خداحافظی کردم و بچه ها بااصرار من وراهی فرودگاه کردند .چشم چرخوندم تا شاید رسول رو ببینم ولی رسول نیومد.از کارش دلگیر شدم، ولی دیگه چه میشه کرد. بالاخره رسیدیم فرودگاه.از همدیگه خداحافظی کردیم. وراهی کشور ترکیه  میشود. باورش نمیشود که یک مشت بی غیرت ، باعث بشوند که زنان و کودکان  مورد ازار و اذیت قرار بگیرند واین باعث میشد که خشمش بیشتر شود واز شدت عصبانیت دستانش را مشت کرده وصورتش قرمز شود. وارد فردوگاه که میشود، حسین( یکی از همکارانش) را می‌بیند. سوئیچ وانت رامیگیرد و به سمت شهر کیلیس حرکت میکند. مقصدش شهر کیلیس هست . (نزدیک مرز سوریه.ودر جنوب مرکزی قرار دارد) قصد دارد تا تهرانی را پیدا کند(سوژه اصلی) فرشید در حال رانندگی وسط دشت های هموار منطقه بود. جی پی اس نشان میدهد که یک ساعت مانده تا به مقصدش برسد. طبق جی پی اس ماشین را حرکت می‌دهد و بالاخره بعد از یک ساعت به یک ساختمان میرسد که تهرانی درونش کارهایش را انجام میداد، رسید ماشین را  گوشه ایی از دشت رها میکند. وقتی پیاده میشود کش وقوسی به بدن خود میدهد و وسایل مورد نیاز خود را برمیدارد .اولین کاری که میکند، بیسیمش را وصل میکند تاباسایت ارتباط برقرار کند. از فاتح 3 به فاتح 1 صدام و دارین؟ صدای علی را از پشت بیسیم می‌شنود اره فرشید جان از اینکه صدای برادرش رو نشنیده دلگیر میشود، ولی بی خیال درحالی که دوربینش را به پیرهنش وصل میکند ادامه میدهد: +بچه ها اگه زنده برنگشتم حلالم کنید. آقا محمد ازتون یه درخواست دارم -چه درخواستی فرشیدجان؟ +اگه زنده برنگشتم مراقب رسول باشین. -اولا اینکه میری سالم برمیگردی غصه نخور خودت از رسول مراقبت میکنی با این حرف آقا محمد لبخندی روی لبش نقش میبندد. بعداز اینکه دوربینش را تنظیم کرد ،ادامه داد: +علی تصویر رو داری؟ _آره فرشید جان +خوبه پس من رفتم _به سلامت باهاش قهر کرده بودم. اره میدونم بچه بازی کردم ولی خیلی بی انصافی بود که تنهام بذاره و بره .ولی مطمئن بودم که برمیگرده. وقتی که رفت دیگه طاقت  نیاوردم  برای همین لباس پوشیدم و حرکت کردم به سمت سایت. وقتی رسیدم صدای فرشید تو سایت میپیچید. وقتی توماموریت فکرش پیش من بود خوشحال میشدم.  به طرف بچه هارفتم . همین که رسیدم دوربین رو که تنظیم کرد راه افتاد. میخواستم باهاش حرف بزنم ولی برگرده کلی باهاش حرف دارم که بزنم . راه افتادم سمت ساختمون رفتم. وقتی یه دور کامل زدم ، همه جا رو خوب  نگاه کردم. دوتا در داشت‌ یکی جلو و یکی از پشت . سمت در رفتم ،که پشت بود.باز بود .وارد شدم.  چشمم به یه   پله خورد. از پله ها رفتم پایین. وقتی پله ها تموم شدبه یه اتاق رسیدم که درش قفل بود، قفل رو شکوندم و داخل شدم. کلی زن و بچه هایی بودند که گم شده بودند. ازپشت بیسیم به علی خبر دادم که حامد وخبرکنه. کمک کردم و همشون بیرون رفتن. منم رفتم بیرون. از پله ها که اومدم بالا  آقا محمد گفت: _فرشید کارت خوب بود حالابیا بیرون. چشمم به یه اتاق شیشه ایی افتاد گفتم: نه آقا هنوز یه کارمونده بیسیم و قطع کردم. در اتاق وبازکردم ولی انگار قفل بود .باتفنگم زدم شیشه رو شکوندمش. قشنگ خردشد. وارد که شدم جز یه میز و صندلی چیز دیگه ای نبود.میخواستم برگردم که محکم خوردم زمین .توحالت خواب و بیداری بودم، یکی دستام وگرفته بود و روی شیشه هاکشیده میشدم.چند ثانیه بعد دیگه هیچی نفهمیدم و سیاهی مطلق. حال هیچی نمیفهمیدم .بالاخره بعد از چندبار پلک زدن چشام و باز کردم . میخواستم یه تکون بخورم که پاهام دردگرفت. یه نگاه بهش انداختم. پام به طرز بدی میسوخت. تازه به یاد اوردم که چرا اینجوری شدم.سری به اطراف تکون دادم و نگاهی به خودم امداختم.روی یه صندلی چرمی بسته شده بودم .دستام هم به میز بسته شده . از مچ دست با تسمه چرمی پهن ،پیچیده و ازشکاف هایی که به زیر میز وصل شده بودانگشت ها هم باتسمه نازک اینکار رو کرده بود .چقدر قشنگ کارش وانجام داده. برای همین نویسندگان:مهدیس/رقیه کپی ممنوع 🚫
طولی نکشید که چشماش روی هم رفت و از هوش رفت.سرخوش خنده بلندی سر دادم .دوربین رو آماده کردم و روی چهره داغونش زوم کردم. بعد از اتمام ویدئو برای شماره ای که ازشون پیدا کرده بودم ارسال کردم و سیم کارت رو نابود کردم. دستی لای موهام کشیدم و نگاه نگران و آشفته ام رو روی چهره علی متمرکز کردم.با صدای پیامک سرم رو به طرف گوشی چرخوندم و برداشتمش.با دیدن فیلمی که از شماره ناشناس ارسال شده بود اخمام توی هم رفت.ثانیه ای از شروع ویدئو نگذشته بود که من فهمیدم فرشید وضعیتش بدتر از چیزی هست که فکر میکنم. علی سعی داشت ردیابیش کنه اما همونطور که فکرش رو میکردیم سیم کارت سوخته بود. رو به چهره علی لب زدم: +علی نمیتونی ردیابی که فرشید با خودش داشت رو فعال کنی؟؟ -نه آقا.خود فرشید باید ردیاب رو روشن کنه تا برای سیستم من اعلان بیاد. +هوففف.خیلی خب. با درد وحشتناکی که توی بدنم پیچید چشمام رو باز کردم.نفس کشیدن برام دردآور بود .دست لرزون و دردناکم رو بلند کردم و به زور ردیابی که توی دندونم کار گذاشته بودم روشن‌کردم.دستم که به ردیاب خورد و فعال شد ،انگار خیالم راحت شده باشه دستم افتاد. سرم بدجوری سنگینی میکرد و بوی خون فضارو پر کرده بود. رسول به زور از نمازخونه خارج شد.سریع به طرفش دویدم و لب زدم: +آروم باش.صبر کن لااقل باهم بریم. -چطور توقع داری آروم باشم وقتی معلوم نیست داداشم کجا هست؟؟ حرفی نزدم و همراه با رسول به طرف میز علی حرکت کردیم. با شنیدن ایول گفتن علی متعجب نگاهش کردیم.با خوشحالی به طرفمون چرخید.فکر کردم میخواد برای ما حرفی بزنه اما با نگاهی به عقب متوجه شدم که اقا محمد پشتمون هست. علی به خوشحالی گفت. +آقا محمد پیداش کردم.ردیاب فعال شده.دقیقا جایی که هیچ اثری از فرشید نمونده.احتمال راه مخفی داره. سریع رفتم پیش آقای عبدی. ماجرا روگفتم و بعد ادامه دادم : آقا به یه جنگنده احتیاج داریم که سریع برسیم اونجا. +باشه تا تو اماده میشی من هماهنگی هاروانجام میدم. -بله چشم با اصرار فراوانی که رسول برای اومدن داشت به همراه سعید راه افتادیم. حدودا یک دو ساعتی تا رسیدن به مقصد زمان برد و رسول همه جوره حالش بد بود و دل تو دلش نبود. صدای گوش خراش در باعث شد چشمام رو از هم باز کنم.دوباره تهرانی اومده بود. فقط امیدوار بودم بچه ها زودتر برسن .درد داشت نابودم میکرد و به زور جلوی خودم رو گرفتم که فریاد نزنم. تهرانی به طرفم اومد و اینبار اسلحه اش رو به طرفم گرفت.چشمام رو بستم و سرم رو به طرف مخالف چرخوندم که باعث عصبانیتش شد و تیری به دستم شلیک کرد. صورتم از درد توی هم رفت.خنده بلندی سر داد و دستش رو زیر چونه ام گذاشت و صورتم رو بالا آورد.نگاهم توی نگاهش خورد که سیلی محکمی توی گوشم زد. خواست سیلی دیگه بزنه که صدای شلیک تیر اومد. لبخند بیجونی روی لبم نقش بست.تهرانی که موقعیت رو درک کرد با عصبانیت لعنتی ای گفت و به زور از روی صندلی بلندم کرد.در که باز شد و بچه ها داخل شدن من رو سپر خودش کرد و اسلحه رو روی شقیقه ام گذاشت.اما این بین چشمای من فقط خیره بود روی چهره رنگ پریده داداشم. به خودم که اومدم با آرنج توی شکمش تهرانی زدم و خودم رو از دستش خلاص کردم و اون ردی زمین افتاد.بچه ها خواستن به طرفمون بیان اما تهرانی خیلی زودتر عمل کرد و قبل از اینکه بچه ها برسن و من بتونم حرکت کنم تیری به طرفم شلیک کرد و من با دردی که توی سینه ام حس کردم به زمین افتادم. سعید فورا به دستش دستبند زد و محمد درخواست آمبولانس میداد ولی رسول ... رسول بالای سرم بود و من فقط نیاز داشتم برای آخرین لحظات چهره برادرم رو از نظر بگذرونم. دست لرزون و خونیم به طرف صورت اشکی رسول رفت و با درد و لبخند محوی زمزمه کردم:ا..اشک...نری..نریز..داداشم..تو..توکه..نباید..ناراحت با..باشی ..وقتی..داداشت..داره..به..به آرزوش..میرسه رسول: فرشید..جون من.جون من فکر رفتن به سرت نزنه.فرشید ،رسول بی تو میمیره.فکر رفتن نکن. فرشید: به یکباره جون از بدنم میره.دستم از صورتش میوفته و در حالی که چشمام روی هم میوفته برای آخرین بار خطاب به برادرم میگم:خ.خستم..میخوام..بخوابم. راوی: و چشمانش روی هم می افتد.برای آخرین بار،آخرین کلمه را در طول زندگی اش،برای زندگی اش(یعنی برادرش)میگوید.حال دیگر وقت آن بود که خستگی از جسمش خداحافظی کند. اما رسول باور نداشت.تکانش میداد.فریاد میزد.دریغ از جوابی کوتاه از جانب فرشید. و این آخرین دیدار دو برادر در آخرین لحظه زندگی یکی از آن دو بود🥀 [پایان] نویسندگان:مهدیس/رقیه کپی ممنوع🚫
بسم اللّه الرحمن الرحیم به نام خالق انسان پارت :دلی قسمت :دوم موضوع شهادت بچه های سایت (به غیرازرسول) تواتاقم بودم داشتم رسول رو میدیدم که ناراحت بودازاینکه نمیتونست بیاد ماموریت ولی چه میشه کرد بایدمیموندبه خاطر خودش بود همینجوری توافکارم بودم که باصدای در به خودم اومدم دیدم سعید باعلامت بهش گفتم که بیاد داخل اومد بهم گفت اقا متوجه شدیم که سوژه مورد نظر شب خونس ولی با همدستش مهمونی گرفتن فقط دونفرن بچه ها رواماده کن واسه یک ساعت دیگه جلسه بله چشم فقط یه چیز دیگه چی اینکه متوجه شدیم طرف با دست پر میره پیشش باکلی شکلات تلخ (وسایل های انتحاری ) همون کار رو بکن نباید معطل کنیم سعید رفت منم رفتم نشستم پشت میزم سرم وتکیه دادم به صندلیم رفتم توفکر (فکرهای محمد یه حسی بهم. میگه این اخرین ماموریتم باشه یعنی من تو این ماموریت شهید میشم) ازاینجور فکرا به فکر کردن خاتمه دادم و شروع کردم به خوندن قرآن متوجه زمان نشدم با اومدن بچه ها متوجه شدم که جلسه شروع شده بایه صدق اللّه العلی العظیم به خوندن قران خاتمه دادم و شروع جلسه رو اعلام کردم بسم اللّه الرحمن الرحیم خوب همینطورکه میدونید رد رییس هایی که دستوربه انتحاری دادن وپیدا کردیم وامشب بعد خوندن نماز مغرب وعشا عملیاتمون شروع میشه خوب رسول مارو ازاینجا پشتیبانی داره داوود و سعید وفرشید شماهاهم بامن میاین ساعتمو چک کردم حدود یک ساعت به اذان مونده بود روبه بچه ها گفتم خوب یک ساعت وقت دارید استراحت کنید برید اول برید استراحت کنید تا اذان بعداینکه نمازهاتونوکه خوندید واسه ماموریت حاضرشید ختم جلسه همه رفتن منم بالبخند راهیشون کردم وقتی رفتن نشستم روصندلیم یه نفس عمیق کشیدم  بعد جلسه به بچه ها گفتم بچه ها نظرتون چیه بریم توحیاط همه باهم گفتن بریم همین که وارد حیاط شدیم دیدم رسول ناراحته برای اینکه حالش عوض شه رفتم دستم وگذاشتم روشونش و گفتم استادرسول چراناراحتی این ناراحتی هاتو بزار ماشهیدشدیم روشو برگردوند به سمتم ابروش بالا انداخت وگفت اولاشهیدشدن لیاقت میخواد که شمالیاقت شهید شدن و نداری بعدشم اگه شهید شدی کی میخوادواسه شما حلوا درست کنه من که نمیتونم بااین پادرست کنم واستون که داوودبرگشت وگفت استادرسول نگران حلوا نباش هستن درست کنن شما فقط گریه کن رسول:مگه من اشکام و سرراه اوردم که واسه شما ها بریزم فرشید ازاونور رسول اومد ودستش و گذاشت روشونش وگفت حیف اون زحماتی که واست کشیدیم رسول :ای بابا بلندشید پنج دقیقه  مونده به اذان بریدکارهاتونوبکنید و وقت من ودنیاوکائنات رو نگیرید بلندشید برگشتم بهش گفتم این همه ادم وقت دنیاو کائنات رومیگیرن ماهم بگیریم چی میشه همه زدن زیر خنده وهمگی بلندشدیم رفتیم تاواسه نماز اماده شیم همه بعد ازخوندن نماز برای یه چنددقیقه باخدای خودشون مشغول به رازونیاز شدن بعضی ها درعین مشغول به رازو نیاز گوشه چشمشون  سرازیر میشد وبعضی ها برای خودشون دعای عاقبت بخیری طلب میکردن.  همه بعداز  رازونیازکردن بلندشدن و به سمت اتاق تجهیزات رفتن قبلش بارسول خداحافظی کردن واین رسول بود که نمیدانست دوستاش وفرماندش رو باناراحتی یا خوشحالی بدرقه کنه همه رفتن ورسول تنهامونده بود بچه ها رفتن ومن بانارحتی رفتم پشت سیستم تا پشتیبانی رو کنترل کنم بچه ها رسیده بودن وهمه طبق جایی که قرارشد وایسن وایسادن از پشت میکروفن برای اینکه مطمئن بشم بچه هاصدام ودارن یا نه پرسیدم ازتمامی واحدها ایاصدام و دارید داوود بله محمد بله سعید بله ولی اماصدای فرشید رو نشنیدم و گفتم فرشید صدام وداری فرشید محمد ازاونطرف دادزد که رسول چیشده اقامحمد فرشید جواب نمیده چی یاخدا بعداینکه متوجه شدم فرشید جواب رسول رو نداده رفتم جایی که قرارشد وایسه دیدم که نیست یکم که بادقت گشتم دیدم که بیسیمش افتاده شک کردم بیسیم زدم به رسول گفتم رسول ببین میتونی گوشی فرشید روردیابی کنی بارسول یه چشمی گفت و انجام داد به اقای عبدی گفتم ما اول میریم سوژه هارو میگیریم بعد میریم دنبال فرشید اقای عبدی هم موافقت کردند رفتم سرجام وایساده بودم منتظر دستور بودم تاعملیات رو شروع کنیم رسول شروع کرده بود تا مطمئن شه که صدامونو داره نوبت که به من رسید یدفعه یکی ازپشت سرم یه دستمال نم دار گذاشت روی دهنم وبیهوش شدم ودیگه هیجاروندیدم نمیدونم چنددقیقه گذشت چشامو بازکردم دیدم که روی صندلی نشستم و دستام از پشت بسته بود پیرهنم و دیده بودم که بمب بسته بودن بهم وارد خونه شدیم داشتیم میگشتیم که واردقسمت پذیرایی شدیم دیدیم که بهمن بهمنی وجعفرقاسمی وایساده بودن واسلحه هارو نشونه گرفته بود بهمن لب بازکردو گفت فکرشو نمیکردی ماباامادگی کامل ازتون پذیرایی کنیم اقامحمد داشتم حرف هاشونو بااقای عبدی میشنیدیم وقتی بهمنی اسم اقامحمدو گفت تعجب کردیم یعنی نقشه امون لورفته یعنی مانفوذی داشتیم 😶😯 اقای عبد
ی رفت با اقای شهیدی تحقیق کنند که کی نفوذیه منم داشتم حرف هاشونو میشنیدم منم باجدیت گفتم اره درست حدس زدی انتظار نداشتم که با امادگی کامل ازمون پذیرایی کنی ماهم اسلحه هاروبه سمتشون نشونه گرفتیم حالاتسلیم شین وگرنه شلیک میکنیم باشه بهمنی :نه تسلیم شدن که نداریم فکرکنم شما تسلیم شین بهتره وگرنه باهم میریم روهوا محمد:ماروازچی میترسونی ازمرگ نمیدونی ماجونمون تو دستمون گرفتیم به خاطر این که مردمون امنیت وداشته باشن ماحتی اگه شده جونمون رو بدیم تا مردمون امنیت داشته باشن پس مارو ازچی میترسونی والان شما باید تسلیم شین چی کارمیکنید تسلیم میشین اسلحه هاشونو اوردن پایین وتسلیم شدن بدون هیچ حرکتی داوود وسعید بهشون دستبند زدن و وبردنشون سمت ماشن سوار ماشینشون کردند داوود وسعید برگشتن به پیشم به رسول بیسیم زدم که :رسول چیشد تونستی ردی ازفرشید پیدا کنی؟ بله مثل اینکه بیرون ازخونه یه انباری هست اونجاست باشه روکردم به داوود وسعید که بباین بریم رفتیم سمت انباری هرکاری کردم که خودم وازادکنم نتونستم اینجا به غیراز انتحاری که وصل کرده بودن کلی کامپیوترومدارک مهمشون اینجا بود اگه اینجا بره روهوا ممکنه همه اینا ازبین بره و هرچی زحمت کشیده بودیم به یه شب هدر بره ولی من مهم نبودم به فکر مدارک بودم که چجوری میشه اینارو صحیح و سالم بیرون برد وسایل انتحاری رو جوری ،بهم نصب کرده بودن که بایه حرکت کوچولوممکن بود کل ساختمان بره روهوا یدفعه ازپشت در یه صدایی شنیدم حدس میزدم که بچه ها اومدن من ونجات بدن اقامحمد و در رو بازکرده بود بچه ها و اقا محمد وقتی این وضعیت رو دیده بودن تعجب کردن وقت همه اومدن اقامحمد به رسول گزارش داد که فرشید ومدارک رو پیداکردن ولی نگفت که اینجا پرازانتحاریه اقامحمد روکرد بهم گفت حالت خوبه فرشید اره اقا،اقاازتون یه خواهشی دارم چه خواهشی؟ اینه که شمامدارک روببرید وبرید شما من و بذارید اینجا بمونم نه یاباهم میریم یا هیچکدومون نمیریم وقتی که مطمئن شدم اونا فرشید رو پیداکردن وداخل شدن کنترل انفجار رو که توجیب کتم قایم کرده بودم وبرداشتم و دکمه رو زدم وبه سه سوت خونه رفت روهوا دوتا سناتور داشتم یکیشو دادم قاسمی تا مامورهابیاین به سمتون خوردیم و تمام بقیه مامورها درحال پاکسازی خونه بودن وقتی همه کارهاشون تموم شده بودن یکدفعه باصدای انفجار روبه رو شده بودن یکی ازبچه هادرخواست اتش نشانی و امبولانس کرد بعدازچند دقیقه اتش نشان هامیرسن وموفق به خاموش شدن اتیش میشن یکی ازبچه ها به روسول بیسیم زدو گفت رسول بهمنی خونرو منفجر کرد ولی ازسعید و داوود و فرشید واقامحمد خبری نیست اخرین تماستون کی بوده رسول ازخبر شوکه شده بود وزبونش بند اومده بود گفته بود (رسول لکنت نگرفته ولی ازخبری که بهش دادن شکه شده وتیکه تیکه صحبت میکنه ولی من ساده مینویسم) اونا گفتن فرشید رو پیداکردن گفتن توانباریه باشه وایسا خبری شد حتما بهم بگو باشه رسول پشت میزش نشسته بود وباخیره به مانیتورشده بود وپاهاشو تکون تکون میداد ازاسترس زیرلب هرچی سوره وایه و ذکربه ذهنش می اومد میگفت و تودلش خداخدامیکرد که هیچ اتفاقی واسه دوستاش رفیقاش برادراش نیوفته باشه امیدوار بودکه سالم باشن آمبولانس ها رسیدن ولی هنوز خبری ازبچه های آقامحمد نبودهمه خداخدا میکردن که زنده باشن یکی ازمامورها ی اتش نشانی داد زد پیداشون کردم اینجان بچه های امبولانس رسیدن مامورهای اتش نشانی به ترتیب جنازه هارو اوردن آقامحمد، آقا داماد، آقای دهقان فداکار، آقا فرشید،بچه ها شوکه شده بودند باورشون نمیشد که این جسدهای سوخته ازبچه های خودشون باشن امبولانس این جسدهارو بردن بیمارستان نه اتاق عملی نه اتاق ccuنهicjیه راست بردنشون سمت سردخانه هیچکس جرئت نمیکرد که به رسول وآقای عبدی بگه بالاخره یه چندنفر مامور شدن اول رفتن به سمت اتاق اقای عبدی رفتن به اقای عبدی که اطلاع دادن خیلی ناراحت شدولی سعی میکرد که بروز نده ودستور داد که خودشون برن اطلاع بدن به رسول ولی گفت باعلی سایبری برید بگید # علی سایبری وقتی گفتن خبر برم بگم به رسول برای یه لحظه تنم یخ کرد وترسیدم ولی سعی میکردم خونسردیم رو حفظ کنم باهمون لبخند همیشگی ولی این لبخندم فرق داشت ایندفعه لبخندم خیلی تلخ بود تصمیم گرفتم توراه بیمارستان بهش بگم رفتم پیشش دستم وگذاشتم روشونش روش روبرگردوند حالش خیلی بد بود از استرس زیادعرق های روی پیشونیش مشخص میشد بلند شد به جاییی اینکه من حرف بزنم برگشت گفت بچه ها شهید شدن؟ تعجب کردم ازحرفش نمیدونستم چی بگم باحرفش بغضم ترکید همدیگر رو بغل کردیم ادامه دارد کپی ممنوع🚫