eitaa logo
🇮🇷•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•🇮🇷
1.5هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
3.1هزار ویدیو
15 فایل
عضویت؟عضونباشی‌که‌نمیشه کپی‌وایده‌‌برداری‌ازرمان‌خیرراضی‌نیستم حتی از اسم رمان:) ازفعالیت‌ها‌مجازبه‌جزکپی‌ممنوع‌ها🚫 ناشناس‌زیرنظرمدیر https://daigo.ir/secret/31495705994 تبلیغاتمون https://eitaa.com/joinchat/2576352270C8ef1741385 زاپاس‌کانال @romanmfm
مشاهده در ایتا
دانلود
باصدای بلند خندیدم که صدام تو اتاق پیچید. در باز شد. تهرانی بود. دست تو جیباش کرده بود و جلوی چشام وایساده بود +سلام آقا فرشید اخیی😏 تو پاهات شیشه رفته؟ بگردم (کنایه) سکوت کردم و هیچی نگفتم. +ببین فرشید جان میدونی چیه؟ حالا که افتادی توچنگم ،دلم  نمیخواد به راحتی بکشمت. میخوام زجر کشت کنم. میخوام به پام بیفتی والتماسم کنی که دست ازکارهام بکشم . پوزخندی زدم و گفتم : -ببین من همچین کاری نمیکنم. من خودم و جلوی دشمنام خوار وخفیف نمیکنم. این و آویزون گوشت کن. +باشه ولی این وبدون که من و بدجوری تحریک کردی. رفتم سراغ سیم چین. خوب اول بریم سراغ دست هات نظرت چیه؟ انگاری نمیخواست حرفی بزند. خوب اول میریم سراغ دست چپت. انگشت کوچیکه ناخن کوچیکش و لای سیم چین گذاشتم و یه ضرب کشیدم. لب باز نکرد و یه اخ نگفت برام عجیب بود. برای همین باانگشت دومش هم همین کار رو کردم و قبل از اینکه انجام بدم بهش گفتم: +تا صدای فریادت و نشنوم ول کنت نیستم 😏😈 -هه شتر در خواب بیند پنبه دانه. در این حالت باید این آرزو رو باخودت توی گور ببری . ناخن دومش وکشیدم بازم صدایی نشنیدم. به نفس نفس افتاده بود ولی هیچی نمیگفت. سومی هم بدون هیچ حرفی که بینمان رد وبدل بشه کشیدم. بازم صدایی نشنیدم باعصبانیت سیم چین و پرت کردم روزمین و از اتاق خارج شدم . ازوقتی که ارتباطمون با فرشید قطع شد، رسول بی تابی میکرد. برای همین با داوود فرستادمش برن نمازخونه. علی هم جای رسول نشسته بود. با صدای تلفن سریع جوابش رو دادم.حامد بود. +آقا محمد زن وبچه هارو سوار ماشین کردم و توراه فرودگاه هستن. ولی آقا فرشید نیومده انگار گیر افتاده. ولی من حتی در خونه رو هم زدم انگار کسی نیست. -حامد تا وقتی اون نزدیک بودی ماشینی خارج نشد؟؟ +نه آقا هیچ ماشینی نرفت. -خیلی خب .همونجا بمون و مراقب باش. ایندفعه چکش و سوزن و برداشتم وراه افتادم سمت اتاق فرشید.با دیدنش لب زدم: +سلام آقا فرشید حالت چطوره -سلام.جواب سلامت رو دادم چون جواب سلام دادن واجبه .در غیر این صورت حاضر نبودم جواب آدمی مثل تورو بدم. +خوب بریم سراغ کارمون. سوزن و ازجاش برداشتم و گرفتم جلوش و بدون هیچ حرفی فروکردم تو انگشتی که ناخنش رو کشیدم. خیلی سعی میکرد که داد نزنه ولی دردش خیلی بدتر تر از این چیزابود.چکش ومحکم کوبیده بودم روسوزن بالاخره دادش بلند شد. به نفس نفس افتاده بود واین من وخوشحال میکرد. ادامه دادم: خوب بالاخره تونستم دادت و بشنوم بریم سراغ مرحله بعدی نظرت چیه؟ همونطوری که نفس نفس میکشید نگام میکرد . رفتم سراغ منقلی که ازقبل روشنش کرده بودم. انبر رو داخل اتیش گذاشتم و وقتی قشنگ قرمز شد برش داشتم و گذاشتم روی کشاله رونش ایندفعه صداش رفت بالا. انگار نمیتونست با این کارم مقاومتی کنه . نویسندگان:مهدیس/رقیه کپی ممنوع 🚫
طولی نکشید که چشماش روی هم رفت و از هوش رفت.سرخوش خنده بلندی سر دادم .دوربین رو آماده کردم و روی چهره داغونش زوم کردم. بعد از اتمام ویدئو برای شماره ای که ازشون پیدا کرده بودم ارسال کردم و سیم کارت رو نابود کردم. دستی لای موهام کشیدم و نگاه نگران و آشفته ام رو روی چهره علی متمرکز کردم.با صدای پیامک سرم رو به طرف گوشی چرخوندم و برداشتمش.با دیدن فیلمی که از شماره ناشناس ارسال شده بود اخمام توی هم رفت.ثانیه ای از شروع ویدئو نگذشته بود که من فهمیدم فرشید وضعیتش بدتر از چیزی هست که فکر میکنم. علی سعی داشت ردیابیش کنه اما همونطور که فکرش رو میکردیم سیم کارت سوخته بود. رو به چهره علی لب زدم: +علی نمیتونی ردیابی که فرشید با خودش داشت رو فعال کنی؟؟ -نه آقا.خود فرشید باید ردیاب رو روشن کنه تا برای سیستم من اعلان بیاد. +هوففف.خیلی خب. با درد وحشتناکی که توی بدنم پیچید چشمام رو باز کردم.نفس کشیدن برام دردآور بود .دست لرزون و دردناکم رو بلند کردم و به زور ردیابی که توی دندونم کار گذاشته بودم روشن‌کردم.دستم که به ردیاب خورد و فعال شد ،انگار خیالم راحت شده باشه دستم افتاد. سرم بدجوری سنگینی میکرد و بوی خون فضارو پر کرده بود. رسول به زور از نمازخونه خارج شد.سریع به طرفش دویدم و لب زدم: +آروم باش.صبر کن لااقل باهم بریم. -چطور توقع داری آروم باشم وقتی معلوم نیست داداشم کجا هست؟؟ حرفی نزدم و همراه با رسول به طرف میز علی حرکت کردیم. با شنیدن ایول گفتن علی متعجب نگاهش کردیم.با خوشحالی به طرفمون چرخید.فکر کردم میخواد برای ما حرفی بزنه اما با نگاهی به عقب متوجه شدم که اقا محمد پشتمون هست. علی به خوشحالی گفت. +آقا محمد پیداش کردم.ردیاب فعال شده.دقیقا جایی که هیچ اثری از فرشید نمونده.احتمال راه مخفی داره. سریع رفتم پیش آقای عبدی. ماجرا روگفتم و بعد ادامه دادم : آقا به یه جنگنده احتیاج داریم که سریع برسیم اونجا. +باشه تا تو اماده میشی من هماهنگی هاروانجام میدم. -بله چشم با اصرار فراوانی که رسول برای اومدن داشت به همراه سعید راه افتادیم. حدودا یک دو ساعتی تا رسیدن به مقصد زمان برد و رسول همه جوره حالش بد بود و دل تو دلش نبود. صدای گوش خراش در باعث شد چشمام رو از هم باز کنم.دوباره تهرانی اومده بود. فقط امیدوار بودم بچه ها زودتر برسن .درد داشت نابودم میکرد و به زور جلوی خودم رو گرفتم که فریاد نزنم. تهرانی به طرفم اومد و اینبار اسلحه اش رو به طرفم گرفت.چشمام رو بستم و سرم رو به طرف مخالف چرخوندم که باعث عصبانیتش شد و تیری به دستم شلیک کرد. صورتم از درد توی هم رفت.خنده بلندی سر داد و دستش رو زیر چونه ام گذاشت و صورتم رو بالا آورد.نگاهم توی نگاهش خورد که سیلی محکمی توی گوشم زد. خواست سیلی دیگه بزنه که صدای شلیک تیر اومد. لبخند بیجونی روی لبم نقش بست.تهرانی که موقعیت رو درک کرد با عصبانیت لعنتی ای گفت و به زور از روی صندلی بلندم کرد.در که باز شد و بچه ها داخل شدن من رو سپر خودش کرد و اسلحه رو روی شقیقه ام گذاشت.اما این بین چشمای من فقط خیره بود روی چهره رنگ پریده داداشم. به خودم که اومدم با آرنج توی شکمش تهرانی زدم و خودم رو از دستش خلاص کردم و اون ردی زمین افتاد.بچه ها خواستن به طرفمون بیان اما تهرانی خیلی زودتر عمل کرد و قبل از اینکه بچه ها برسن و من بتونم حرکت کنم تیری به طرفم شلیک کرد و من با دردی که توی سینه ام حس کردم به زمین افتادم. سعید فورا به دستش دستبند زد و محمد درخواست آمبولانس میداد ولی رسول ... رسول بالای سرم بود و من فقط نیاز داشتم برای آخرین لحظات چهره برادرم رو از نظر بگذرونم. دست لرزون و خونیم به طرف صورت اشکی رسول رفت و با درد و لبخند محوی زمزمه کردم:ا..اشک...نری..نریز..داداشم..تو..توکه..نباید..ناراحت با..باشی ..وقتی..داداشت..داره..به..به آرزوش..میرسه رسول: فرشید..جون من.جون من فکر رفتن به سرت نزنه.فرشید ،رسول بی تو میمیره.فکر رفتن نکن. فرشید: به یکباره جون از بدنم میره.دستم از صورتش میوفته و در حالی که چشمام روی هم میوفته برای آخرین بار خطاب به برادرم میگم:خ.خستم..میخوام..بخوابم. راوی: و چشمانش روی هم می افتد.برای آخرین بار،آخرین کلمه را در طول زندگی اش،برای زندگی اش(یعنی برادرش)میگوید.حال دیگر وقت آن بود که خستگی از جسمش خداحافظی کند. اما رسول باور نداشت.تکانش میداد.فریاد میزد.دریغ از جوابی کوتاه از جانب فرشید. و این آخرین دیدار دو برادر در آخرین لحظه زندگی یکی از آن دو بود🥀 [پایان] نویسندگان:مهدیس/رقیه کپی ممنوع🚫