طلبرزقندارمزدربـارڪسی
هـرچـهدارمزآقـایخراسـاندارم
آقایمهربون :)!
#چهارشنبههایامامرضایی
#سرباز_امام_زمان
https://eitaa.com/romanFms
آرام میگیرد، دلم؛
در بارگاهت...
از مشهدِ تو، جان پناهِ اهل عالم..💔🚶🏻♀
#شـٰاهخراسآن
#چهارشنبههایامامرضایی
#سرباز_امام_زمان
https://eitaa.com/romanFms
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای صفای قلب زارم...❤️
#چهارشنبههایامامرضایی
#سرباز_امام_زمان
https://eitaa.com/romanFms
بخدا خیلی دلتنگم😭😭
ִֶָ یِڪپَنجـِرهِفـولآد،دِلَـمتَنـگتـوستآقـٰا .
اےڪـٰاشز ِزُوّارِخرـاسـٰانِتـوبـودم࣫͝ـ . .🌱
#چهارشنبههایامامرضایی
#سرباز_امام_زمان
https://eitaa.com/romanFms
یہعکاسهنرمندنوشتهبـود:
آقاۍامامࢪضا،مـاعکاسخوبینیستیمولی
شماخیلیخوشعکسۍ💛:))
#چهارشنبههایامامرضایی
#سرباز_امام_زمان
https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۰۱ حامد:چی بگم.هر چی بگم آخرش نمیتونم حتی خودم باور کنم گفته هام م
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۱۰۲
حامد: داوود با کلی اصرار تونست اجازه ی آقا محمد رو بگیره و داخل بره.انگار آقا محمد هم خودش خوب میدونست داوود الان فقط حالش با صحبت کردن با رسول خوب میشه که خیلی سخت نگرفت و اجازه داد بره داخل.بهش کمک کردم و داخل رفت و نشست.با بغض نگاهی به چهره ی رنگ پریده رسول انداختم.بمیرم برات داداش.بمیرم برات که اینقدر درد کشیدی و منِ بی معرفت بازم مثل همیشه پیشت نبودم تا مرهم دردات بشم.بمیرم برات داداش رسولم که باید اینجوری و توی این موقعیت ببینمت.خودم رو کنترل کردم و سریع از اتاق خارج شدم.تحمل موندن توی بیمارستان رو نداشتم و دیدن رسول توی اون حال برام زجر آور بود. اقا محمد و کیان اون طرف بودن و هواسشون به من نبود. از بیمارستان خارج شدم و فقط یه پیامک به گوشی کیان زدم تا نگرانم نشن و بدونن که اومدم بیرون. تاکسی گرفتم و طبق معمول آدرس همیشگی رو دادم.{بهشت زهرا} جایی که فقط آرامش داری .اما ایندفعه با یه فرق بزرگ به طرف بهشت زهرا رفتم.رفتم سر خاک پدر رسول.کنار سنگ مزار نشستم و شاخه گل رو توی دستم گرفتم.همونطور که شروع به کندن گلبرگ های گل شدم و روی سنگ مزار میریختم شروع به گفتن حرف هایی کردم که به خاطرش اینجا بودم.
حامد:سلام آقا مصطفی.خوبید.اقا مصطفی اومدم بعد از مدت ها از شما بخوام کمکمون کنید.خیلی وقت بود نیومده بودم پیشتون.یادمه رسول همیشه بعد از دانشگاه میومد پیش شما و باهاتون درد و دل میکرد.منم همیشه باهاش میومدم.اقا مصطفی حالا بهتون نیاز داریم.کمکمون کنید .اقا مصطفی رسول حالش بده.تنها یادگار خانواده صالحی افتاده رو تخت بیمارستان و حالش بده.خودتون از اون بالا هواش رو داشته باشید.چشم امیدمون برای ادامه ی راهمون به رسول هست.اقا مصطفی مبادا بخواید بازم ما رو عزادار کنید .ما تحمل یه داغ دیگه نداریم.
مراقب دردونه خودتون و ما باشید .اقا مصطفی راستی یادم رفت یه چیزی بگم.پسرتون اینقدر مرد بود که برای نجات ناموسمون رفت بین اون همه داعشی نامرد.که اگه نمیرفت معلوم نبود الان وضعیت ما و اونا چی باشه.اقا مصطفی رسول خیلی مرده.مراقبش باش.
از جام بلند شدم و تاکسی گرفتم.تا بیمارستان خیلی راه نبود اما چون دوروزه زخم دستم رو شست و شو ندادم میسوزه و باید مسکن بخورم.سریع سوار شدم و به طرف بیمارستان رفتیم.
.........
از تاکسی پیاده شدم و سریع رفتم داروخونه.مسکن خریدم و از مغازه سوپری کنارش یه بطری اب خریدم.دو تا مسکن باهم خوردم تا زودتر اثر کنه و دردش کم بشه.خوبه فقط یه سوختگیه.اگه تیر بود چی میشد دیگه.دستی به زخم کشیدم آروم مالیدمش که دردش بیشتر شد.هوفف.قدم برداشتم تا به داخل بیمارستان برم.همون موقع تلفنم زنگ خورد.سعید بود. جواب دادم
سعید:سلام خوبی؟
حامد: سلام .ممنون. چیزی شده؟
سعید:نه خبری از رسول نشد؟
حامد : نه فعلا.
سعید: ا.هان باشه 😔راستی به اقا محمد بگو اطلاعات هارد رو علی در آورده.اقا محسن و آقای عبدی گفتن اطلاعات خیلی خوبی توش بوده که ما میتونیم به راحتی به دادگاه ارائه بدیم.
حامد: خداروشکر.باشه بهشون میگم.
سعید:من دیگه برم.اگه خبری شد زنگم بزن.
حامد: باشه چشم.خداحافظ
سعید:خدا نگهدار
حامد :خواستم برم بیمارستان که نظرم عوض شد و اول رفتم سوپری. کیک و آبمیوه خریدم .آقا محمد از وقتی اومدیم هیچی نخورده.کیان هم همینطور.نمیدونم داوود میتونه چی بخوره .باید از دکترش بپرسم و براش چیز بخرم .سریع از مغازه خارج شدم و به طرف در ورودی بیمارستان حرکت کردم.داخل شدم و به طرف بخشی که رسول بود رفتم.
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن.حرف های حامد رو دوست داشتم🥺
پ.ن.رفت سر خاک پدر رسول تا کمک بخواد ❤️🩹
https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
ولی بهترین سناریو این پارت به نظرم بخشی بود که حامد رفت سر خاک پدر رسول و گفت:تنها یادگار خانواده صالحی افتاده رو تخت بیمارستان و حالش بده🥲💔
https://eitaa.com/romanmfm
رفقا این لینک زاپاس کانالمون هست .
حتما عضو باشید تا اگر خدای نکرده فیلتر شدیم ادامه فعالیتمون توی این کانال باشه
تمام پارت های رمان فصل اول و فصل دوم تا جایی که پارت گذاری شده در کانال به صورت پشت سر هم ارسال شده و میتونید خیلی راحت بخونید 🙂❤️
•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۰۲ حامد: داوود با کلی اصرار تونست اجازه ی آقا محمد رو بگیره و داخل
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۱۰۳
حامد: داخل بیمارستان شدم و به طرف اتاق رسول رفتم.همون موقع داوود با رنگ پریده و حال خراب از اتاق بیرون اومد.زودتر از آقا محمد و کیان به طرفش رفتم و دستش رو گرفتم تا زمین نخوره.
داوود:با بیرون رفتن حامد حس کردم بهترین فرصت هست تا به دلتنگی این مدتم پایان بدم.سرم رو روی دست رسول گذاشتم و اشکام به راحتی جاری شد.با بغض و صدای دورگه زیر لب زمزمه کردم:رسول چرا دوباره اینجایی؟بی معرفت مگه تو قول ندادی مراقب خودت باشی؟حتما باید اونجا باشم تا تو شاید یکم مراقب باشی ؟رسول داداش توروخدا چشات رو باز کن.تو اصلا فکر کردی من بدون تو باید چیکار کنم؟مه...رسول توروخدا بیدار شو.دیدی خواستم بهت بگم مهدی.تو برام مثل مهدی شدی .مهدی همیشه مراقب بود تا من که ته تغاری هستم ناراحت نباشم .تو هم مثل اون باش.باعث ناراحتیم نباش.باعث دل نگرانیم نباش.دیگه نمیدونم چی بگم تا شاید دلت برام بسوزه و دیدن چشمات رو ازم دریغ نکنی.تا حسرت در آغوش کشیدنت به دلم نمونه.
نمیدونم باید چیکار کنم فقط زود بیدار شو.مبادا چشم انتظارمون بزاری.چون تحمل ندارم دیگه.
از اتاق بیرون اومدم.درد داشتم اما دردی که داشتم از درد دلتنگیم که بیشتر نبود .بود؟نه نبود.چشام سیاهی رفت .نزدیک بود بیوفتم که به نفر گرفتم.لای پلکای سنگینم رو باز کردم.حامد بود.نمیدونم چرا اما دلم خواب میخواست.خیلی خسته بودم. بیشتر از اونی که بشه تصورش کرد.اروم آروم صدا ها محو شد و در اخر دیگه متوجه نشدم چیشد و تاریکی ...
حامد:با سنگینی وزنش نگاهش کردم.تکونش دادم اما بیدار نشد.صداش زدم اما انگار نه انگار. پلاستیک از توی دستم افتاد .آقا محمد و کیان ترسیده بودن.کیان سریع پرستار رو صدا زد.اقا محمد کنارم اومد.روی زمین نشستم و داوود هم توی آغوشم بیهوش بود.آقا محمد سریع دستش رو روی پیشونی داوود گذاشت .انگار تبش خیلی بالا بود که دستش رو سریع برداشت و رنگ نگاهش ترسیده شد.
محمد:دستم رو روی پیشونی داوود گذاشتم.از شدت داغ بودنش سریع دستم رو برداشتم و نگران بهش خیره شدم.این پسر چرا اینجوری شده؟کی اینقدر وابسته رسول شد که با حال بدش اینجور شد؟خدایا چرا اینقدر داره مشکلات خودش رو نشون میده.دکتر و پرستار ها اومدن و داوود رو روی برانکارد گذاشتن و بردن.حامد خواست بره که مچ دستش رو گرفتم .نگاهی بهم انداخت که گفتم:من میرم باهاش.تو و کیان همینجا بمونید.
حامد: اما اقا...
محمد:حامد من میرم.خبرتون میکنم حالش چطوره.
کیان:متوجه شدم آقا محمد میخواد خودش با داوود تنها باشه.دست حامد رو گرفتم و رو به آقا محمد گفتم:آقا شما برید.ما همینجا هستیم.فقط از حال داوود بهمون اطلاع بدید.
محمد:سری تکون دادم و سریع با پای دردناکم به طرف اتاقی که داوود رو بردن رفتم.پشت در ایستادم.نگاهی از لای در نیمه باز اتاق به داخل انداختم.داودد با رنگی پریده روی تخت بود.دکتر در حال چکاپ و معاینه بود.پرستار هم داشت سرم رو به دستش وصل میکرد.چند دقیقه گذشت که دکتر بیرون اومد.سریع به طرفش رفتم.نگاهی بهم انداخت و گفت.
دکتر:شما احیانا نباید خودتون استراحت کنید؟
محمد:من مشکلی ندارم دکتر .حال برادرم چطوره؟
دکتر:الحق که همتون مثل هم کله شق هستید. فقط کافیه اصلی ترین عضو گروه کله شقیتون بیدار بشه که کلا کار بیمارستان تمومه.
محمد:ممنونم که اینقدر قشنگ گفتید.
دکتر:خواهش میکنم😅خب داوود هم حالش خداروشکر بهتره.فشارش افتاده بود و به خاطر تب بالاش از حال رفته.سرم وصل کردم و تب بر زدم.تا یه ساعت دیگه تبش ان شاالله قطع میشه.حال قلبشم خداروشکر خوبه و خطر رفع شده.انشاالله اگر خیلی به خودش فشار نیاره و مراقب باشه پس فردا مرخص میشه.
محمد:ممنونم دکتر.
دکتر:خواهش میکنم.به خاطر سرم و دارو ها خواب هست.احتمالا دو ساعت دیگه بیدار بشه.بهتره فعلا یکم خودتون استراحت کنید.شما خودتونم باید استراحت کنید و داروهاتون رو بخورید.هم برای زخم پا و دستتون و هم مشکل لخته ی خون .
محمد:چشم .فقط لطفا کسی از مشکل لخته خون با خبر نشه .نمیخوام فعلا کسی بفهمه.
دکتر: باشه ولی مراقب باشید.
محمد:چشم .ممنونم از لطفتون.
دکتر:خواهش میکنم.با اجازه
محمد:دکتر از کنارم رد شد و رفت.تلفن رو برداشتم و شماره ی حامد رو گرفتم.پام درد میکرد و نمیتونستم خیلی حرکت کنم تا بهشون بگم.با پیچیدن صدای حامد که با بغض آمیخته شده بود نفس عمیقی کشیدم و حال داوود رو براش شرح دادم.اخرشم با زور که لازم نیست بیاد پیش داوود و بمونه همونجا راضیش کردم تا نیاد.پشت در روی صندلی نشستم.سرم رو میون دستام گرفتم.باورم نمیشه.چرا همه ی مشکلات دست به دست هم دادن؟چرا باید حال برادرام اینقدر بد باشه؟خدایا خودت کمکشون کن.خودت کمکمون کن.با تیر کشیدن سرم حلقه ی دستم که حصار سرم بود تنگ تر شد.چشمام بیشتر روی هم فشرده شد.خواستم بلند بشم که..
♡♡♡♡♡
پ.ن.چیزی ندارم بگم💔
https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صدباراگرعلقمه رافتح کند
هرباردوباره تشنه برمیگردد💔
لب تشنه زعلقمه گذشتی آری
دریاکه به رودخانه هارونزند🥺💔
#اد_زینب
https://eitaa.com/romanFms
سلام رفقا
ظهرتون بخیر
نظرات رو خوندم و واقعا خوشحالم که خوشتون اومده اما چون زیاده واقعا نمیتونم ارسالشون کنم😊🥲
بریم سراغ پارت بعدی؟؟😉😉
میخوام بعد این پارت مثل دیروز انرژی هاتون زیاد باشه و به منم انتقال بدید🙃
•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۰۳ حامد: داخل بیمارستان شدم و به طرف اتاق رسول رفتم.همون موقع داوو
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۱۰۴
محمد:سرم تیر کشید.خواستم بلند بشم که سرگیجه بدی سراغم اومد.چشمم سیاهی رفت و روی زمین سقوط کردم.با افتادنم پام بشدت درد گرفت.یه نفر که اونجا بود سریع کنارم اومد و دستش رو روی دستم گذاشت .از شانس بدم دستش دقیقا جایی خورد که تیر خورده بود.صورتم از درد توی هم رفت و اروم دستم رو از دستش بیرون کشیدم
سرم رو به دیوار تکیه دادم.مردی که کنارم بود آروم تکونم داد و حالم رو پرسید. در جوابش خوبمی گفتم و تشکر کردم.با قیافه ای که مشخص بود دو دل هست برای تنها گذاشتنم،
ازم دور شد.به دیوار تکیه زدم و چشمم رو بستم تا شاید یکم از دردی که سراغم اومده بود کاسته بشه.با یادآوری اینکه بچه ها نگران هستن به زور از جام بلند شدم تا برم کنارشون.حرکت کردم و با وجود درد وحشتناکی که توی پام پیچیده بود بازم قدم برداشتم. با رسیدن بهشون ایستادن و نزدیکم شدن.براشون توضیح دادم که چه اتفاقی افتاده.روی صندلی نشستیم و گوشی رو از حامد گرفتم.شماره ی محسن رو گرفتم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم.
محسن:از اتاق آقای عبدی بیرون اومدم.خواستم برم پایین که تلفنم زنگ خورد.برداشتمش.شماره ی خط سفید حامد بود.جواب دادم که صدای محمد به گوشم خورد.
محسن:سلام محمد جان.
محمد:سلام .محسن یه سوال داشتم.
محسن: خیره انشاالله بگو.
محمد:گفتی نامه و هارد رو از توی لباس های رسول پیدا کردی.میخواستم بگم پیش تو بود اره؟
محسن :آره. دکتر قبل از اینکه برسیم این بیمارستان توی اونجا داد بهم .بهت که گفته بودم
محمد:ایتقدر فکرم درگیره فراموش کردم .میتونی امشب نامه و گردنبند رو بیاری برام؟
محسن: آره فقط چیزی شده؟ برای چی میخوای؟
محمد:خانواده معراج باید با خبر بشن.معراج اونجا گفت نامه و گردنبند رو به خانواده اش بدیم و بگیم قراره زود برگرده.حالا که خودش نیومد و معلوم نیست میتونه برگرده یا نه باید به خانواده اش اطلاع بدم.
محسن:باشه .شب میخوام بیام بیمارستان.بعدش باهم میریم خونشون.فقط آدرس داری یا بگم بچه ها پیدا کنن؟
محمد:پشت برگه نوشته آدرس رو.
محسن:باشه .از بچه ها چه خبر ؟
محمد:فعلا هیچ .داوود حالش بد شد و تب کرده. رسولم که همونطوره.
محسن: خیره انشاالله
محمد:انشاالله خب من برم .خداحافظ
محسن:به سلامت
محمد:تلفن رو به حامد دادم و از جام بلند شدم.پشت شیشه ایستادم و خیره شدم به چهره ی رسول.چرا چشمات رو باز نمیکنی داداش؟تحمل ندارم دیگه .داره دو روز میشه که عملت کردن و هنوز بیدار نشدی.چرا نگرانم میکنی؟ جان محمد پاشو اینقدر نگرانم نکن.حضور کسی رو کنارم حس کردم.نیم نگاهی کردم.
کیان و حامد بودن.کیان سرش پایین بود و حامد نگاهش به من.
رو کردم سمتش و با لبخندی که نمیشد بهش گفت لبخند نگاهش کردم :چرا اینطوری نگاه میکنی؟
حامد :دلم براتون تنگ شده .میخوام اینقدر نگاهتون کنم تا باورم بشه برگشتید پیشمون.
محمد:یه کاری نکن دوباره برگردم همونجا.
حامد:اِ آقا محمد .
محمد:باشه بابا .کیان جان چیزی شده؟
کیان:نه آقا چیزی نیست. فقط نگرانم
محمد:درک میکنم ک میفهمم چی میگی.خدا خیر و صلاح ما رو بیشتر از هر کس میدونه.امید داشته باش. میدونم خیلی زود بیدار میشه.
کیان:امید دارم.اگه نداشتم که معلوم نبود الان کجا باشم.
محمد:خیره شدم به چهره ی حامد.نگاهش نگران و ترسیده زوم بود روی یه جا.رد نگاهش رو گرفتم.رسیدم به چیزی که فکرش رو میکردم.چیزی که با دیدنش نمیدونم چطور خودم رو به ایستگاه پرستاری رسوندم و دکتر رو خبر کردم.نمیدونم چیشد فقط میدونم که چیزی که میدیدم درسته و من باورم نمیشه.چیزی که توی تمام این دو روز از خدا خواستم.این بود که
رسول چشماش رو باز کنه و حالا درست چند ثانیه بعد حرفی که به کیان زدم دیدم خدا چقدر
هوامون رو داشت.حامد ناباور همونجا مونده بود.کیان هم نمیدونست باید چیکار کنه و یه جورایی دستپاچه شده بود.و منم پشت شیشه با وجود
درد پام قدم رو میزدم و منتظر بودم تا دکتر خبر بیاره و بگه چیزی که این مدت منتظرش بودم.
بگه برادرم چشماش رو باز کرده و حالش خوبه.
حامد: یعنی واقعا درست دیدم؟درست دیدم که چشمای به رنگ شب رسول باز شد؟درست دیدم که دستش تکون خورد؟درست دیدم ؟؟؟؟آره خودش بود .
آره بالاخره این دلتنگی داره تموم میشه.خوب میدونم چی کارش کنم.
پسره ی بی معرفت دوروزه همینجوری اینجا خوابیده و اصلا به این فکر نمیکنه که ما اینجا داریم نابود میشیم.اما خوشحالم که بیدار شد.
قطره قطره اشک روی صورتم ریزش کرد.این اشک از جنس بغض بود . از جنس دلتنگی بود. از جنس دیدار دوباره بود.از جنس امنیت وجود برادر بود و من این اشک رو باز هم به خدا مدیون هستم که بهم این هدیه ی گرانبها رو داد:)
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن.سرگیجه ی محمد 🥺
پ.ن.و رسولی که بالاخره چشماش رو باز کرد😍❤️🩹
پ.ن.اشک از جنس دلتنگی🫂
https://eitaa.com/romanFms